"آشوبگران "
"پارت یک"
«حال و هوای قصه من رنگ و بوی تک درخت نارنج توی حیاط خانه مادر بزرگ را داشت...!
همانقدر زیبا بود و خواستنی !
اما میشنویم از درخت نارنج سر سبز ،که یکباره سبزی برگ هایش با خاکستر قهوه ای روی زمین جابجا کرد...
نارنج که سوخت،روح از آن خانه پر زد و رفت.
پاییز پر، زندگی پر، عاشقی پر!
در اوج سرمای فصل سپید پوش معروف،قصه من هم متوقف شده بود که...
خورشید همان آشوبگر سرما، ذره ذره جان زمستان پا شکسته را گرفت .
رحم نداشت ،خودش هم میدانست...
اما با تمام بی رحمی هایش، بر روی خاک دست نوازش کشید و...
نهال های تازه کاشته شده را سر و سامان داد.
دایه ای مهربان تر از مادر شده بود ...
آری!
نهال نارنج باز هم شکوفه داد.
تقدیر دست آشوبگری چون خورشید رادر دستان خاک قرار داد و آب را از ابر های تکه شده ،بر روی زمین جاری ساخت!
و این گونه شد که نارنج در بین آشوبگران قد کشید و میوه داد...»
با خوندن خلاصه پشت کتاب ،دوباره لابه لای خاطراتم غرق شدم...
ذهنم به چند سال قبل برگشت...
***
( رستا )
(گذشته)
مشغول درست کردن سالاد بودم که زنگ خونه به صدا درومد...
مامان داخل اتاق بود و با شنیدن صدای زنگ، بلند صدام زد و گف:
- رستا مامان برو ببین کیه...
- باشه مامان...
شنل بلند سورمه ایمو تنم کردم و با انداختن کلاهش رو سرم رفتم بیرون...
از توی حیاط شروع کردم به صدا زد:
- کیه؟!
- منم رستا درو باز کن
- اع تویی... اومدم
درو باز کردم و با وِستایی که بخاطر نقشش داخل تئاتر گریم شده بود مواجه شدم...
اگه نمیدونستم رنگ های قرمزی که روی دستشه گریمه، حتما شک میکردم که با کسی دعوا کرده یا حتی چاقو خورده...
گریمش خیلی طبیعی بود.
- من که رفتم داخل اما اگه میخوای تو این سرما منجمد نشی پیشنهاد میکنم بیای خونه...
- اومدم.
از پشت که براندازش میکنم یک لبخند تحسین انگیز روی لبم شکل میگیره...
وارد خونه که شدم، موج گرما به صورتم زد.
هوای زمستون اینجا بد به دل میشینه.
ادامه سالاد رو درست کردم و همونجور که ظرف هارو میشستم، روبه وِستا که دوش گرفته بود
و سرش حوله پیچ شده بود، گفتم:
- نقشت چیبود که انقدر خونی شده بودی...
مثل همیشه خشک و سرد، اما صبورانه جوابم رو داد...
- پسر غیرتی که سر ناموسش دعوا میکنه...
- اووو چه ترکیب جذابی، چقدر هم بهت میاد که آبجی خانوم...
- برو حال بهم زن!
- خودت برو ضد حال...
- بجای این که کَل کَل کنید بیاید سفره رو بچینید موش و گربه...
با صدای مامان هر دو وسایل سفره رو آوردیم و روی زمین پهن کردیم.
جدیداً مامان بخاطر کمر دردش نمیتونه پشت میز بنشینه...
شام مثل همیشه در سکوت کامل و بدون هیچ صحبت اضافه ای صرف شد.
بعد شام هر کسی به اتاقش رفت.
خونه تقریبا ویلایی، وسط جنگل خوفناک و مه آلود شمال ایران!
شیشه ها بخاطر تناقض گرمای داخل خونه و سرمای پشت پنجره، بخار کردند.
طبق عادت کودکی، دستم رو روی بخارات شیشه کشیدم.
این کار یک حس خنکی و تازگی در من ایجاد میکرد
همونطور که به شیشه زُل زده بودم، اتفاقی چشمم زووم کرد روی اون طرف پنجره!
جایی که پر از درخت بود و قطعا این موقع شب که تقریبا نزدیک به نیمه شبم هست، کسی نباید اونجا باشه!
•• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ••
ادامه دارد