جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آهنگ‌ نامفهوم‌ مرگ] اثر «Nika_good کاربر انجمن رمان بوک»»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط First Lady با نام [آهنگ‌ نامفهوم‌ مرگ] اثر «Nika_good کاربر انجمن رمان بوک»» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 327 بازدید, 5 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آهنگ‌ نامفهوم‌ مرگ] اثر «Nika_good کاربر انجمن رمان بوک»»
نویسنده موضوع First Lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

First Lady

سطح
0
 
گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jun
76
890
مدال‌ها
2
نویسنده:Nika_good
نام رمان: اهنگ‌نامفهوم‌مرگ
ژانر:تراژدی،عاشقانه
عضو گپ نظارت (7)S.O.W
مقدمه:گاهی آدم‌ها نمی‌دانند که با انجام کارهایی که به خودشان آسیب می‌زند،می‌توانند زندگی افراد دیگری را نیز خراب کنند!
نمی‌دانند و همین ندانسته انجام دادن این کارهاست،که می‌تواند حتی آینده‌ی افراد را خراب کند.


خلاصه:باوری بر درست یا غلط بودن این موضوع نداشت،این که اطرافیان روی او تاثیر گذاشته‌اند یا شاید هم گذشته‌ی تلخش؛ نگاهش به خودش بود و در خودش چیزی جز تنهایی نمی‌دید!
علاقه‌ای به جست و جو احساسات دیگر نداشت و فقط آینده‌اش را آزاد شدن از این قفس می‌دید؛غاقل از اینکه روزی خواهد رسید که او هم گریه کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,795
12,338
مدال‌ها
5
1686748608007.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

First Lady

سطح
0
 
گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jun
76
890
مدال‌ها
2
•°پارت یکم°•

خودش است.همان هدفی که همیشه در سر می‌پروراندم."دانشکده‌ی پزشکی".
آهسته قدم‌هایم را برداشتم‌ تا به نگهبانی رسیدم؛کارت دانشجویی‌ام را نشان نگهبان دادم و وارد دانشگاه شدم.دو سال زودتر حق من در این دانشگاه باید داده می‌شد اما روزگار همیشه نامرد و ناسازگار باعث این شد که در ۲۰ سالگی برای اولین بار قدم‌هایم را اینجا بگذارم.
افکار پلید و ناراحت کننده را پس زدم تا بتوانم تمرکز بیشتری را سر کلاس داشته باشم. وارد کلاس شدم و تمامی بچه‌ها پس از من یکی_یکی وارد شدند.استاد که آمد همه از جایمان برخاستیم و بعد با اجازه‌ی استاد نشستیم.
بعد از خواندن نام‌های دانشجو ها توسط استاد و معرفی کردن خودمان،کلاس به طور رسمی شروع شد.هنوز تعجب دانشجوها و نگاه‌های بدشان روی صورتم می نشست.از آنجایی که حرف و فکر دیگران هیچ وقت برایم مهم نبوده است توجهی نکردم و نگاهم را به استاد و تخته‌اش خیره کردم. یک ساعت بعد،تخته از علائم و گفته‌های استاد پر شد.در انتها،تشویق به مطالعه‌ی بیشتر توسط استاد جلالی، کلاس را به پایان رساند.
در حالی که که وسایلم را درون کیف می‌گذاشتم،صدای پسری با موهای فر و لباس‌های اسپرت نگاه مرا به سمت خودش کشاند:پشت کنکور موندی؟!
پوزخندی زدم و در دلم به خاطر کنجکاوی یا همان فضولی بیش از حدش،به او خندیدم.نگاهم را که در صورتش دقیق‌تر کردم که جای چاقو کنار ابروی راستش،چشمانم را ثابت نگه داشت.
در همین لحظه با یادآوری خاطره‌های گذشته می‌توانستم این روز خوب را برای خودم مانند زهر تلخ کنم اما سریع نگاهم را از او گرفتم ،کیفم را برداشتم و بدون گفتن یک کلمه از کلاس خارج شدم.
اصلا برایم مهم نبود که او درباره‌ی من چه فکری خواهد کرد،مهم حال من بود که نباید به این آسانی خراب می‌شد.
به کافه‌ی دانشگاه رفتم و یک ماگ قهوه خریدم.روی صندلی زیر سایه‌ی درختی نشستم و کمی از قهوه را سر کشیدم. مقداری از آشفتگی ذهنم را ترمیم کرد که همین برایم کافی بود.
دست چپم را بالا آوردم و نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم.تا نیم ساعت دیگر کلاس بعدی شروع می‌شد.
همان طور که در حال نوشیدن قهوه بودم،همه پسری را که در کلاس باعث آشفتگی ذهنم شده بود را دیدم؛توجهی نکردم و با نگاه به فضای سبز و زیبای رو‌به‌رویم،نگاهم را از او گرفتم.
نزدیک من شد و جزوه‌ای که در دست داشت را به سمت من گرفت و با لحن پشیمانی گفت: ببخشید پسر!فکر نمی‌کردم ناراحت شی..
این جزوه‌ی توعه،تو کلاس جا گذاشتی.
بیشتر از قبل،جای زخم کنار ابرویش برایم خودنمایی می‌کرد.داستان او را نمی‌دانستم اما داستان من پر از این زخم ها بود.سری تکان دادم تا افکارم را کنار بزنم و کار عجیب او را تحلیل کنم.
گویا او هنوز مرا نشناخته بود که به من محبت کرده بود؛هیچ ک.س حق ندارد در زندگی‌ام برای من دلسوزی کند.
با پوزخندی که سال‌ها روی لبم جا خوش کرده بود،جزوه را از او گرفتم و به سمت در خروجی دانشگاه قدم برداشتم.
این پسر امروز به اندازه‌ی کافی ذهن مرا پریشان می‌کرد و قطعا حضور او در کلاس دیگر،می‌تواند ذهنم را به کلی به‌هم بزند.
از خیر کلاس دیگر گذشتم و با سوار ماشین شدن،سعی کردم امروز را از خاطر ببرم.
 
موضوع نویسنده

First Lady

سطح
0
 
گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jun
76
890
مدال‌ها
2
•°پارت دوم°•

با اخم نگاهی به چهره‌ام انداخت و گفت:آخه چقد درس؟همش سرت تو اون کتابه!
کم_کم باید به فکر زن گرفتن باشی.

نه! باز هم همان بحثی که یک سال است استارت خورده و همچنان ادامه دارد.
با تمام شدن حرفش،از روی صندلی چوبی میز ناهارخوری برخاستم و با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم: بسه مامان تمومش کن این بحث مسخره‌رو. زن بگیرم که چی بشه؟مث بابام یکی دیگرو بدبخت کنم؟

حرف غم‌انگیز هم برای من و هم برای مادرم بود؛هضمش دشوار بود اما حقیقت تلخ است.
هدگز عقیده‌ای به ازدواج نداشتم چون معتقد بودم با ازدواج زندگی فرد دیگری را به خرابه تبدیل می‌کنم.
افکارم را پس زدم و به اشکی که در چشمان مادرم جمع شده بود نگاه کردم.مهم نبود؛سال‌هاست که دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست.
پوزخندی زدم و وارد اتاقم شدم.اتاقی که از رایحه قهوه پر شده بود و برای من نهایت لذت را داشت؛ با کتابخانه و تخت قهوه‌ای و کاغذدیواری‌های تیره رنگ. اتاق نسبتا بزرگی نبود،وسایل ساده‌ی داشت اما در عین حال شیک چیده شده بود.
به طرف کتابخانه رفتم و یکی از کتاب‌هایش را برداشتم و باز کردم.
چشمانم به کتاب بود اما ذهنم در جایی دیگر پرسه می‌زد.گویا خاطرات چند سال گذشته،امروز قصد آزارم را داشتند.
اول صبح جای زخم آن پسر و حال، حرفی که به مادرم زدم،حالم را خراب کرده‌ بودند.
چهره‌ی پدرم مدام جلوی چشمانم رژه می‌رفت. عجیب بود که با این حجم تنفر از او، هنوز چهره‌اش را از یاد نبرده‌ام.همه چیز آن روزها، مو به مو به خاطر می‌آید و مرا به گذشته وصل می‌کند:

[میان صدای جیغ و فریادشان،ناگهان صدای سیلی محکمی به گوشم خورد که حتی برق از سر من پراند چه برسد به مادرم که آن سیلی را خورده بود.
هر چند عادت همیشگی‌ست. پدرم هر روزی می‌زند،مادرم هر روز می‌خورد و من هر روز می‌شنوم.گویا جز کارهای روزانه‌ی ما شده است. از همان کارهایی‌ست که اگر انجام نشود،روزمان شب نمی‌شود.
هر چند زندگی من اکنون نیز مانند شب تاریک است.
پر از نبودن‌ها، پر از بی‌مهری‌ها و پر از بی‌ محبتی‌هاست. گویا سایه‌ی شومی روی زندگی من افتاده است که هر روز تیره‌تر و تاریک‌تر می‌شود.
آرام به سمت پنجره‌ی اتاق‌ِکوچکم قدم برداشتم و بازش کردم.شاید می‌شد گفت دلخوشی این روزهای من،همین منظره‌ایست که هنگام کشیدن پرده‌های کرم رنگ اتاقم به چشم می‌خورد.
علاقه‌ای چندانی به گل و گیاه نداشتم،اما دیدن‌شان باعث می‌شد تا کمی به آینده امیدوارم شوم.]
 
موضوع نویسنده

First Lady

سطح
0
 
گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jun
76
890
مدال‌ها
2
°پارت سوم°•

با صدای آلارم موبایلم از خواب بلند شدم.کمی روی تخت جا‌به‌جا شدم که ناگهان نور شدیدی،چشمم را زد.دستانم را جلوی چشمانم گذاشتم و آرام بازشان کردم.کمی که هوشیار‌تر شدم روی تخت نشستم و آلارم را قطع کردم.از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس رفتم.
چند مشت آب روی صورتم پاشیدم.نگاهی به آینه کردم،چشمان بی فروغم بیشتر از همیشه روی صورتم هنجار شکنی می‌کردند.
گذشته‌ی غم‌انگیزی که تنها نتیجه‌اش،همین زندگی تکراری و حوصله سر بر است.
صورتم را با حوله نارنجی رنگی خشک کردم .
به سمت کمد لباس‌هایم رفتم.یک شلوار اسپرت مشکی و تیشرت سفید، برای امروز کفایت می‌کند. امروز خبری از دانشگاه نبود،قرار بود تا استاد ۲ نفر از بهترین شاگردان کلاسش را برای تشریح قلب همراهی کند. از اینکه یکی از آن دو نفر،من بودم احساس رضایت داشتم و این باعث می‌شد به امروز امیدوار تر شوم.
از اتاق خارج شدم. بلند صبح بخیر گفتم که فقط پاسخی از الهام خانم دریافتم. پشت میز صبحانه نشستم و مانند هر روز در سکوت کامل قصد خوردن صبحانه‌ام را داشتم.
اما چیزی مانند هر روز مرا رنج می‌داد.مادرم در خانه نبود، سر صبح از خانه بیرون می‌زد تا به آرایشگاه مجللش برسد.
مسخره بود،هیچ چیزی از گذشته در او تغییری ایجاد نکرده بود؛گویا خاطرات آن روزها فقط برای من مانده است. روزهایی که تلخی‌شان دهانم را گس می‌کند:

[روشن کردن عود،خالی کردم ادکلن روی لباسم و حتی پوشاندن درزی که زیر در اتاق بود،حریف بوی بساط قلیان پدرم و دوستانش نشده بود.
کلافه بودم،کلافه‌تر از همیشه و این ممکن بود بحث جدید بین من و پدرم راه بیندازد.
دور اتاق قدم می‌زدم و به خنده‌های جان‌خراش‌شان گوش می‌کردم. همین خنده‌ها و جمع‌ مضحکشان است،که اینگونه زندگی را برای من و مادرم زهر کرده است.
بارها فکر فرار به سرم زده بود،تا بروم و خود را از شر این خانه و آدم‌هایش رها کنم اما نتوانستم عملی‌اش کنم.
من قول داده بودم؛قول داده بودم تا بمانم و از مادر گناهکارم حفاظت کنم.]

با صدای الهام خانم ،خدمتکار خانه‌مان که مدام نام مرا تکرار می‌کرد از خاطرات شوم آن روزها فاصله گرفتم و حواسم را جمع اطرافم کردم.
با لبخند مهربانی که فقط حق الهام خانم بود،گفتم:جانم الهام خانم؟

او نیز لبخند مرا بی پاسخ نگذاشت و با لبخند گرمش گفت:دیدم حواستون نیست،صداتون کردم چاییتونو بخورید یخ نکنه.
الهام خانم زن مهربانی بود؛تا جایی که از کودکی‌هایم یادم می‌آید،او هم کنار ما حضور داشته است.
هر بار که لبخندش می‌بینم خوشحال می‌شوم که لااقل،سایه‌ی شومی زندگی او را در برنگرفته است.
سری تکان دادم و مشغول خوردن چای و صبحانه شدم؛صبحانه را که تمام کردم از الهام تشکر کردم و از خانه بیرون زدم.
امروز نمیگذارم چیزی مرا آزار دهد.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,732
55,928
مدال‌ها
11
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین