دلنوشته {آیدای بی‌شاملو} اثر •sa_na کاربر انجمن رمان بوک•

[sa_na]

(به نام خدایی که قلب‌ سنگی‌اش را نصیبم کرد)
عنوان دلنوشته: آیدای بی‌شاملو
نام نویسنده: sa_na
ناظر: @DEVIL
مقدمه:
میدانی جوهر قلم دل‌نویس‌هایم از جنس چیست؟ آه، نه! جوهرهای برند خارجی، نه!
خون! من با خون دل شکسته‌ام مینویسم.
برای شاملو مینویسم...

 

[Mahi.otred]

عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.
حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[ قوانین تایپ دلنوشته کاربران]
پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:
[ تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]
بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد بدهید:
[ درخواست تگ دلنوشته]
پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:
[درخواست جلد]
و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[تاپیک اعلام پایان دلنوشته ]
دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]
با آرزوی موفقیت برای شما،
♡تیم مدیریت تالار ادبیات♡

 

[sa_na]

به‌ نام‌ آفریدگار قلبش...

مقدمه:
آیدا جان، چشم‌هایت را ببند! ببند و نگذار قرمزی چشمانت بگوید قلبت را شکسته‌اند; بغض گلویت را قورت بده! میدانم درد دارد و چون خنجری گلویت را می‌شکافد و پایین میرود.
هق هق‌ات را خفه کن! میدانم اگر ساکت بمانی دردش قلبت را مچاله می‌کند، اما تو محکومی! محکوم به تاوان روزهای عاشقانه‌ای که گذراندی، خندیدی و چشم‌هایت را به چشم‌هایش دوختی
تمام عشق همین است... چنان تو را غرق زیبایی‌اش می‌کند تا از یاد ببری درد بعد این حال خوش را... .

 

[sa_na]

#۱
- آن طرف را نگاه کن! میبینی؟ همان دختر مغرور که گوشش بدهکار هیچ حرفی و قلب‌اش گیر هیچ تله‌ای نمی‌افتاد!
حالا چرا این‌قدر افسرده و پریشان شده؟
- دیدمش. متاسفم!
این دختر خیلی وقت‌پیش دلش، غرورش و حس خوب‌اش را از دست داد...
- چرا؟ چه اتفاقی برایش افتاده!
- عشق، خانم جان! عشق...

 

[sa_na]

#۲
این ابرها باران نه، سنگ‌هایی می‌ریزند
به روی بغض از تو به یادگار مانده‌ام
چنان ‌می‌شکنند این بغض را و امان نفسی هم نمی‌دهند!
چشمانم به سان ابری که سر رقابت با ابر دیگری برداشته خروش و رعد این بغض و بارش چشمانم را به رخ آسمان و ابرهایش می‌کشد...!
نمی‌دانم شروع باران آغاز دل‌تنگی و بی‌قراری‌های من است یا چرخه‌ای از طبیعت...
نمی‌دانم به هنگام شروع باران برای‌چه این چتر را پناه خیس نشدن می‌کنم، وقتی چشمانم رقیب بی‌مثالی‌اند از همین ابرها!
کاش در هوای بارانی چتری‌هم بود برای فرار از بغض... فرار از اشک... فرار از خاطراتش...فرار از او... فرار از یاد او... .

 

[DLNZ]

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[کادر مدیریت بخش ادبیات]​