شبی دوباره و ایکاشهای تکراری
فدای چشم قشنگت، هنوز بیداری؟
بهار من! نکند شرط بستهای با خود
تمام پنجرهها را ستاره بشماری؟
چقدر مانده به اتمام این شب تاریک؟
چقدر مانده که دست از سکوت برداری؟
دوباره حرف بزن خوب من! نمیخواهد
که احترام سکوت مرا نگهداری
تمام طول شب این بود فکر عاشق تو
که مثل آنهمه دیروز دوستش داری؟
تمام طول شب این بود حرف چشمانت
که آی عاشقِ دیوانه! با تواَم، آری...
همیشه با تو بهار و همیشه بیتو خزان
حکایت من و تقویمهای دیواری!
چرا بهانه و ایکاش؟ ما که میدانیم
تمام میشود این انتظار اجباری
دوباره صبح، همان صبح ناب خواهد شد
دوباره خواب، پر از رنگ و بوی