جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اربوس] اثر «زینب دهقانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط zinda با نام [اربوس] اثر «زینب دهقانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 185 بازدید, 5 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اربوس] اثر «زینب دهقانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع zinda
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط zinda
موضوع نویسنده

zinda

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
15
329
مدال‌ها
2
نام: اربوس (Erebus)

ژانر: معمایی، جنایی، عاشقانه

نام نویسنده: زینب دهقانی
عضو گپ نظارت: (8)S.O.W
خلاصه: همه چیز مانند موج آرام دریا در تابستان بود؛ ناگهان طوفان آمد و کشتی خوشی‌هایمان در دریای سیاه طوفانی به همراه سرنشینانش غرق شد و در عمق دریا در کنار هیولاها پنهان شد. الان حتی اگر طوفان هم برود، هیولاها به خواب نمی‌روند.

مقدمه: می‌دانم که در عمق جهنم متولد شدم؛ جایی که شیطان در آن پرسه می‌زند و من تمام سعی خود را کردم تا از توجه آن دور باشم؛ اما نمی‌دانستم که شیطان خیلی وقت است، مرا می‌بیند و حالا با گذشت زمان خیلی چیزها آشکار شده‌است که آتشِ جهنم را داغ‌تر می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
1722377433298.png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|


 
موضوع نویسنده

zinda

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
15
329
مدال‌ها
2
با هر قدمی که به سمت جلو برمی‌دارم، صدای پاشنه‌های کفشم سکوت مرگبار راهرو را می‌شکافد. چراغ‌های دیواریِ کم‌نور، که با فاصله‌ی زیادی از هم، به دیوار‌های استوار این قصر وصل هستند؛ درِ انتهای راهرو را به من نشان می‌دهند. در واقع فضای راهرو‌های این قصر به تاریکی و برزخ عادت کردند؛ شاید هم علاقه‌مندند. الان به انتهای راهروی برزخ رسیده‌ام؛ جایی که باید درب را بگشایم و وارد جهنم بشوم. آرام سر جایم ایستادم. صدای پاشنه‌های کفشم قطع شد. حالا که به اندازه‌ی یک انگشت با در فاصله دارم، صدای همهمه‌های آرامی را از آن طرف درگاه می‌شنوم. دو نگهبانِ همیشگی که در دو طرف درگاه ورودی به سالن ایستادند؛ همانند فرشتگان مرگ برای ورود به جهنم به من نگاه می‌کنند و منتظر خروج من از برزخ هستند؛ اما من برای اولین بار در این سال‌ها توانایی رفتن به سالنِ مهمانی را ندارم. هرچند که من تظاهر کردن را به بهترین شکل ممکن به ارث بردم و استاد لبخند زدن‌های دروغین هستم؛ اما این دفعه نمی‌توانم در برابر اتفاقاتی که پشت سر هم در حال رخ دادن است بی‌تفاوت باشم؛ مخصوصاً فاجعه‌ای که اخیراً درحال رخ دادن است و هر ثانیه که به یاد آن می‌افتم، احساس می‌کنم قلبم از شدت اضطراب به دهانم می‌آید؛ مثل الان که با به یاد آوردنش تمام بدنم یخ زده‌است و سی*ن*ه‌ام می‌سوزد. نگهبان سمت راست، با دیدنم یک قدم به سمت جلو آمد و آرام گفت:
- خانم! حالتون خوبه؟!
سؤال مسخره‌ای است؛ اما این سؤال نیاز به یک جواب مناسب دارد تا من را راحت بگذارند. بدون اینکه نگاهی به چهره‌ی نگهبان بکنم، آرام پاسخ دادم:
- خوبم. نگران نباش!
نگهبان با یک قدم به عقب برگشت و در جایگاه خود مانند همان فرشته‌ی مرگ ایستاد. الان وقت رفتن است. سربالا، نگاه به روبرو، دست آزاد، کمر صاف، و حالا نفسِ عمیقی کشیدم. الان من یک دختر شاد هستم که در این چند ماه قطعا هیچ اتفاقی برایم نیافتاده‌است. اکنون وقت لبخند زدن کوچک است.
یک...
دو...
سه.
 
موضوع نویسنده

zinda

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
15
329
مدال‌ها
2
دستانم را به سمت درب بردم و آرام آن را به جلو هل دادم. نور عظیمی وارد راهرو شد؛ اولین چیزی که حس کردم بوی گلاب و عود بود؛ همهمه‌ها کم‌تر شد و گمانم نگاه افراد زیادی را به خود جلب کردم. آهسته قدم برداشتم؛ الان نگاه سنگین مردم را متوجه شدم؛ حتی از اینجا بوی نوشیدنی‌های مخصوص مهمانی را هم حس می‌کنم. نگاهم را آرام به سمت بالای سالن بردم و پدر را دیدم که در جایگاه اصلی خود، بالای سالن نشسته است. از پله های بلند بالا رفتم و به انتهای پله که رسیدم نگاهم در نیمرخِ پدر خشک شد؛ که او به روبروی خود زل زده و سرش را آرام به مبل سلطنتی تکیه داده. پدر کلافه شده‌است؛ نفس عمیقی کشیدم و به طرف جایگاه خود نزدیک شدم، آرام روی مبلی که کنار اوست نشستم. نگاهی به پدر کردم؛ ترس، عذاب‌ِوجدان و وحشت در من رجوع کرد. نه! الان وقتش نیست، الان وقتِ تظاهر به آرام بودن است. آرام لب زدم:
- سلام بابا.
سرش را تکان داد؛ همین! بلاخره از او انتظار بیشتری نیست. از این بالا که نشسته‌ام، مهمان‌ها را کامل می‌دیدم؛ حتی عده‌ای پشت میزهای گرد پذیرایی نشسته‌اند و کامل به حرکات من خیره شدند. این‌که حس کنجکاوی مردم را نسبت به خود افزایش بدم همیشه برایم نشانی از قدرت است؛ اما در این موقعیت تحمّل نگاه‌های آن‌ها را ندارم، احساس می‌کنم که آن‌ها با چشم‌هایشان می‌توانند متوجّه رازِ‌ وحشتناک من بشوند و این برایم ترسناک است. نگاهم را در سالن چرخاندم که متوجه دو چشم خیره شدم. او الکساندر‌لی، یکی از تاجران معروف بریتانیا است؛ او تقریباً یک سال است که با پدر همکاری می‌کند. مردی به شدت هوس‌باز و شوخ طبع است. سنی ندارد؛ اما همانند پیرمردهای مزاحم و بی‌عقل عمل می‌کند؛ ولی نمی‌شد استعداد او را در محاسبات و تجارت نادیده گرفت. ناگهان لیوان‌ خود را بالا آورد و با لحجه‌ی غلیظ بریتانیایی، بلند گفت:
- به سلامتی بانو فلورا!
همه به تقلید از او لیوان‌های‌خود را بالا آوردند و محتوای لیوان‌های خود را نوشیدند. الکساندر، چشمکی ریز به من زد. آن مردک رقت‌انگیز گیج است. نگاهم را از او گرفتم. باید فکر کنم که او وجود ندارد؛ زیرا روزی که او را می‌بینم، کاملاً بداخلاق می‌شوم. الکساندر همین‌قدر مزخرف است.
 
موضوع نویسنده

zinda

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
15
329
مدال‌ها
2
اکثر افراد را در مهمانی‌های کاریِ پدر دیده‌‌بودم؛ ولی بعضی از آنها غریبه هستند،غریبه‌هایی که آمدند تا با چشم خود ببینند که شایعه‌ها واقعیت دارد یا خیر، همان‌هایی که منتظر یک ضعف و ناتوانی از خاندان ما هستند تا با استفاده از آن هر اتهامی بزنند و به خیال خود قدرت پدر را به خاک بکشند، زیرا آن‌ها نمی‌دانند که پدر باهوش‌تر از تصور آن‌هاست و به همین دلیل این مهمانی را به بهانه‌ی پروژه‌ی موفقیت‌آمیز جدیدش برگزار کرده‌است؛ اما در واقع می‌خواهد به رقیب و دوست و آشنا بفهماند که دخترش سالم و سرحال است و هیچکس نمی‌تواند به ما آسیب برساند؛ ولی فقط من می‌دانم که چقدر این موضوع کذب است و من به عنوان دختر این خاندان چقدر تا الان نابود شده‌ام. آواز قدم‌های آشنایی را شنیدم. صدای‌ پاشنه‌های کفش برند جدیدش، مانند دارکوب آرامشم را مختل ساخت. همراه با قدم‌های آرامی کنار پدر ایستاد و با حالتی متکبرانه گفت:
- سلام عزیزم!
تازه یادم آمد؛ علاوه بر صدای کفش‌های پاشنه دارش که با حالتی متفاوت و مزخرف راه می‌رود، صدایش هم مانند دارکوب آرامش هر انسانی را به هم می‌ریزد. امیدوارم پدر او را هر چه زودتر حذف کند؛ مانند تمام معشوقه‌های دیگرش. متوجه نشدم پدر در گوش او چه چیزی گفت؛ اما هر چه بود باعث خنده‌ی صدادار و مضحک مریم شد و با صدای تو دماغی و لحن شادی گفت:
- اوکی بیبی.
تلاش مریم برای این‌که به همه بفهماند چند سال در لندن بوده‌است اصلا ستودنی نیست؛ زیرا هنوز به طرز فاجعه‌انگیزی زبان انگلیسی را تلفظ می‌کند. برایم مهم نیست پدر در گوش او چه گفت، هیچ‌وقت برایم مهم نبوده‌است! اما هربار با فهمیدن این‌که پدر با گفتن چیزهایی آن‌ها را شاد می‌کند، حس مزخرفی را در من به وجود می‌آورد؛ شاید هم به خودم دروغ می‌گویم که رابطه‌ی پدر با معشوقه‌هایش برایم مهم نیست. نگاه خیره‌ی مریم را حس می‌کنم که ناگهان صدایش را بالا برد:
- هی! مو‌ قرمز! جدیداً ازت خبری نیست. کجا بودی این مدت؟
الان‌ حتی نگاه خیره‌ی پدر را هم حس می‌کنم. لبخند زدم و سرم را بر‌گرداندم و به مریم نگاه کردم. کنار پدر ایستاده و دستش را دور مبلی که پدر نشسته‌ است انداخته. پوزخند زشتی روی صورتش است که لبهایش را رقت‌انگیزتر نشان می‌دهد، با وجود موهای بلوند و چشم طوسی رنگش و حتی هفته‌ای یک بار رفتن به آرایشگاه‌های متنوع و گران‌قیمت باز هم رقت‌انگیز است، زیرا او هیچ اخلاق و ادب ندارد. نگاهی به سر تا پایش کردم لباس براقِ مجلسیِ قرمزش او را مانند شراب سرخ زیبا و موقر کرده است؛ ولی در عین حال به شدت تلخ و مضر است. متوجه نگاه خیره‌ی من شد و پوزخندش به لبخند تغییر یافت. کاش هیچ وقت نمی‌خندید! با آرامی و چهره‌ای خطیر پاسخ دادم:
- سلام مریم خانم. راستش در این چند ماه برای تعطیلات به ملاقات دوستانم‌ رفته‌بودم.
یک دروغ جدیدِ دیگر! مریم چشمانش را ریز کرد، دست چپش را به طرف موهایش برد و آنها را پشت گوش فرستاد و بلافاصله گفت:
- اما من...
ناگهان صدای وحشت‌ناکی آمد. گوش‌هایم سوت کشید و چشمانم تصاویر ترسناکی را نشانم داد که مغزم تحمل تحلیل آن‌ها را نداشت. نمی‌‌دانم چطور مریم به زمین پرتاب شد و خون از شقیقه‌اش به بیرون پرتاب می‌شد. نمی‌دانم صدای فریاد و جیغ برای چه بود و از کجا می‌آمد؛ اما این را خوب می‌دانم که من الان درست وسط جهنم هستم و قیامتی بر پا شده‌است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zinda

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
15
329
مدال‌ها
2
بدنم یخ زده‌است. صداهای نامفهومی را می‌شنیدم تا به خودم آمدم متوجه شدم نگهبان‌ها سعی می‌کنند مرا بیرون بکشند. حس می‌کنم همانند مرده هاشده‌ام. حالا رنگ خون را دیدم که سالن را پر کرده‌است. زن و مرد فریاد می‌زنند. عده‌ای مانند الکساندر لی سرشان از تنشان جدا شده است و عده‌ای در حال فرار بودند که مانند مریم تیر به سرشان اثبات کرده‌است و تمام سالن براقِ طلایی رنگ را رنگ قرمزِ خون پر کرده‌است. عطر نوشیدنی‌ها و عود و گلاب در برابر رایحه‌ی خون انسان گم شده‌است. پدر را ندیدم، بلند شدم و به دنبال پدر رفتم که ناگهان چشمانم تصویر وحشت‌ناکی را شکار کرد و مغزم به سریع‌ترین حالت ممکن آن را پردازش و درک کرد. عضلات بدنم جوری یخ زدند که انگار در استخری از برف پرتاب شدم. از ترس به زمین خوردم و دیگر هیچ چیزی را اطرافم حس نکردم و می‌خواهم هر چه زودتر از این‌جا فرار کنم. هیستریک‌وار سرم را به اطراف چرخاندم و از ترس جیغ زدم. نمی‌توانم بدن خود را برای فرار تکان دهم. خاطره‌ها بر سرم هجوم آوردند و با تمام جان فریاد زدم:
- کمکم کنید.
اما کسی به من توجهی نکرد. همه در حال فرار و جان دادن بودند.نگاهم چسپیده به روبرویم بود که آن مرد با نقاب همیشگی‌ش در آن‌جا ایستاده‌است؛ حتی می‌توانم حس کنم که کاملاً به من خیره‌ شده‌است؛ مانند همیشه.با ترس نگاهش کردم و به سختی بلند شدم تا حرکت کنم و از این سالن و این قصر دور بشوم که ناگهان هیولای کابوس‌هایم یک قدم به سمت من برداشت و قدم دوّم را هم آرام به طرفم گذاشت. همه‌جا برایم آنقدر تاریک شد که قلبم با رعب و پروا به سی*ن*ه‌ام می‌کوبید گویی می‌خواهد سکته کند. به دشواری خودم را به عقب بردم و جز هراس و خوف چیز دیگری را حس نمی‌کنم. آرام‌آرام به طرفم قدم برداشت و من کندتر از آن به طرف عقب‌ رفتم. قدم پنجم را که گذاشت، دستانش به طرف ماسک صورتش رفت تا آن‌ را بردارد از شوک و هیجان دستپاچه شدم. کنجکاوی دیدن چهره‌اش جلوی من‌را برای فرار گرفت. دستانم را به ستون کناری‌ام چسباندم تا برای دیدن چهره‌ی واقعی کابوس این روز هایم از ترس نیافتم. حاضر بودم دنیایم را بدهم تا فقط بفهمم او چه کسی است. دستانش را که به ماسکش چسبانده بود را کمی پایین آورد و من در انتظار دیدن آن چهره قلبم به دهانم رجوع کرد که ناگهان صدای فریادی از پشتم مرا لرزاند:
- مواظب باش.
با ترس به عقب برگشتم که با جسد خون‌آلود نگهبانم مواجه شدم و نگاهم به جای تیری که در سرش فرو رفته بود خورد. نگاهم بالاتر رفت، جسد‌ها را یکی پس از دیگری شناختم، همه‌ی آن‌هامهمان‌های پدر بودند.کسی جز من تماشاگر آن‌ها نیست؛ زیرا کسی به غیر از من در اینجا زنده نیست. صدای قدم‌هایی را پشت سرم شنیدم و تازه فهمیدم به غیر از من تماشاگر دیگری هم بود که قسط جان مرا کرده‌است. احساس کردم زمین زیر پایم خالی شده‌است و چشمانم همه چیز را تاریک و تار می‌‌بیند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین