جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ارکیده رمنده] اثر «یامآ منتخب مسابقه کتاب متوالی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط . blackhorse با نام [ارکیده رمنده] اثر «یامآ منتخب مسابقه کتاب متوالی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,603 بازدید, 22 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ارکیده رمنده] اثر «یامآ منتخب مسابقه کتاب متوالی»
نویسنده موضوع . blackhorse
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا

نظرتون راجب این رمان چیه؟

  • عالیه، خیلی خوبه

    رای: 7 58.3%
  • خوبه

    رای: 5 41.7%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • خوب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
ناظر انجمن
ناظر انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
نام رمان : ارکیده رمنده
نام نویسنده : یامآ
ژانر : عاشقانه انتقامی
عضو گپ نظارت: S.O.V(8)
خلاصه:
گاهی زندگی تو رو وادار به کارهایی می‌کنه که دلت نمی‌خواد
گاهی مجبور میشی تبدیل به یه سنگ بشی، سنگی که همه ازش بترسن، بشی درست یه رمنده . ارکیده‌ای معصوم که با قتل پدرش، به ایران میاد و تبدیل به یه رمنده میشه. به دنبال حقیقت پا به مسیری می‌زاره که توی این راه تنها نیست. قهرمانی بی همتا که درست مثل اسمش یک پادشاهه. این ارکیده و پادشاه روز‌های آسونی رو در پیش نخواهند داشت. همه بوی خون رو حس می‌کنن، بوی آشوب. قراره آشوب به پا بشه.
اونم به دست ارکیده رمنده... .
 
آخرین ویرایش:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پست تایید.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
ناظر انجمن
ناظر انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
مقدمه:
امیر: هیچ می‌فهمی داری چی‌کار می‌کنی؟ داری با اون قاتل ازدواج می‌کنی؟ مائده بگو که همه‌ش یه نقشه‌اس، بگو.
من: بس کن امیر، وارد این ماجرا نشو خودم می‌دونم دارم چی‌کار می‌کنم.
امیر: مائده تو رو به خدا قسم دست بردار، با ازدواج با اون زندگیت رو نابود نکن.
من فقط سکوت کرده بودم و نمی‌دونستم چی بگم، حق داشت.
با عجز و ناراحتی که اصلا از ابهتی که ازش دیده بودم انتظار نداشتم گفت:
- التماست کنم خوبه؟ بابا به چه زبونی بگم آخه. من رو با رفتنت نابود نکن، دیوونه مادرت دق می‌کنه، مهدی میمیره.
و همچنان سکوت، حرفی نداشتم بزنم حرف‌هاش رو قبول داشتم، ولی باید تموم‌ش می‌کردم. با لحن سردی که از خودم سراغ داشتم، ابروهام رو توی هم کشیدم و گفتم:
- ولی دیگه لازم نمی‌بینم که نگرانم بشی و سراغم بیای. دخالت نکن که چرا و با کی دارم ازواج می‌کنم. فهمیدی؟
چند دقیقه با نگاهی که حسی بدی بهم می‌داد نگاه کرد. چند بار دستی به موهای ِ مشکیش کشید و بعد سکوت رو شکست:
- واقعا برات متأسفم، من عاشقت بودم. ولی الآن، از الانت متنفر شدم. از خودم هم متنفرم چون از تو یه ارکیده ساختم یه ارکیده‌ای که برام مقدس بود. برو هر کاری دوست داشتی بکن ولی بدون دیگه هیچ وقت کسی به اسم امیر و مهدی رو نخواهی داشت.
سریع رفت و زیر لب با لبخندی تلخ که به جای خالیش زل زدم گفتم:
- برو امیر، نباید اینجا بمونی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
ناظر انجمن
ناظر انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
با اخم همیشگی از پله‌های فرودگاه پایین اومدم و دیدم مردی نسبتاً جوون با کارت مائده مهدوی ایستاده. با قدم هایی محکم به سمتش رفتم و گفتم:
- مهدوی هستم.
برگشت و رو بهم نگاه کرد. با صدایی نه چندان کلفت گفت:
- سلام مائده‌ خانم، خوش اومدید.
دوست نداشتم کسی اسمم رو صدا بزنه، این اسم فقط متعلق به پدر و مادرم. اخمم رو شدیدتر کردم رو بهش گفتم:
- مهدوی هستم آقای...؟
+ مسعودم خانم.
با حالت عصبی بهش نگاه کردم:
- دفعه بعدی‌ که اسمم رو به زبون بیاری زبونی نداری که حرف بزنی، افتاد؟
با ترسی که نمی‌خواست واضح باشه گفت:
- ب... بله خانم.
بی معطلی پرسید:
- ماشینم رو کجا گذاشتید؟
مسعود: خانم، خانم بزرگ گفتن ماشین رو نیاریم بهتره بادیگاردها رو فرستادن.
اَه! گندش بزنن بعد این همه مدت حالا دوباره باید با بادیگارد هی این‌ور و اون‌ور برم. با مسعود به سمت ماشین‌ها رفتیم. دو تا ماشین بود، جفتشون لکسوسِ مشکی بودن. مسعود به ماشین دومی اشاره کرد و خودش توی اولی نشست و من هم به سمت ماشین رفتم. وقتی نشستم، راننده که مردی چهل و خورده‌ای سال سنش بود برگشت رو به من گفت:
- سلام خانم، خوش اومدید.
بغل دست راننده هم پسری که بهش می‌خورد 29 ، 30 ساله باشه بهم سلام داد و گفت:
- من امیرم قبلاً دست راست آقا بودم.
با سر بهشون جواب دادم.
- از پرونده بگو.
امیر: از روند پرونده فعلاً خبر ندادن، ولی چون همه مدارک رئیس بزرگ دست آقا بوده صد در صد عمد بوده چون نحوه فوت آقا کاملا یه صحنه قتل بوده.
- بسه.
دیگه نتونستم تحمل کنم. کاش زنده نبودم و این روزها رو نمی‌دیدم. کاش مجبور به رفتن به فرانسه نمی‌شدم. الان وقت این چیزا نیست، مائده محکم باش.
- ببخشید نمی‌دونستم ناراحت می‌شید.
دستم رو بردم بالا گفتم:
- کافیه.
رسیدیم به عمارت، عمارتی با کاشی مشکی با دروازه‌ای سفید، خوب یادمه این‌ها به انتخاب من بود. در باغ باز شد و وارد عمارت شدیم. بی توجه به بقیه سریع پیاده شدم و سمت در اصلی رفتم، در رو باز کردم که دیدم مادرم پایین پله‌ها توی عمارت وایستاده بود، بعد از این همه سال شکسته شده. بانویی با کت و دامن مشکی و روسری مشکی، از نگاه کردن بهش دست ور نمی‌داشتم که دست‌هاش رو باز کرد و منتظر شد تا بیام تو. دیگه غرورم مهم نیست، با تمام سرعتم خودم رو توی بغل مادرم جا کردم. هنوز همون خانم بزرگ پر ابهت بود.
بعد از رفع دل‌تنگی کنار مادر ایستادم و نگاهی به خونه انداختم. تغییری نکرده بود، فقط یه چیز عوض شد اون هم حس و حال این خونه، پارچه‌های مشکی که زدن، شمع‌های مشکی که روشن کردن و اشکی که توی چشم همه کاملاً واضحه. بعد از این‌که همه چی رو دیدم امیر رو صدا زدم.
امیر: بله خانم کاری دارید؟
- همه کارکنان رو صدا بزن، همه.
بعد از چند دقیقه همه به صف توی محوطه سالن وایستادن.
- همه گوش بدید. بعد از پدرم، بزرگ این خونه مادرمه. تو!
به یکی که هیکل ورزیده‌ای داشت و خیلی پخته‌تر از بقیه نشون می‌داد بهش اشاره کردم و یه قدم جلو اومد.
- خسرو هستم خانم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
ناظر انجمن
ناظر انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
- مسئول چی هستی؟
خسرو: مسئول بادیگاردها خانم.
- عمارت چند تا بادیگارد داره؟
خسرو: ده‌تا خانم.
- دو برابرش کن.
خسرو: ولی خانم... .
مامان: چیزی که گفت رو انجام بدید؛ ولی و اما برای مائده وجود نداره، تکرار نشه.
همه با هم گفتن:
- چشم خانم بزرگ.
خوبه حرف گوش کنن، می‌تونم کنترل‌شون کنم.
- حالا می‌تونین برین.
همه رفتن و دوباره زل زدم به خونه و غرق خاطرات شدم که مامان صدام زد و برگشتم طرفش:
- جان؟
مامان: اتاقت آمادست.
- ممنون.
مامان: و یه چیز دیگه، به خاطر فوت پدرت و برگشتن تو می‌خوام یه مراسم بگیرم.
- اوکی مشکلی ندارم.
رو به امیر کردم و گفتم:
- کارهات تموم شد بیا اتاق.
سرش رو تکون داد که با اخم بهش نگاه کردم.
- جوابت رو نشنیدم.
با تعجب بهم نگاه کرد که بی حوصله و آروم بهش گفتم:
- توقع تا سر خم شدن و چشم گفتن ندارم ولی حداقل احترام بزار و بله رو بگو.
حسابی تو ذوقش خورده بود و این سری محترمانه گفت:
- چشم.
از پله‌های سرد و سفید بالا می‌رفتم، یه حس بدی داشتم. دوس نداشتم بعد این همه سال این‌طوری برگردم توی این خونه و پیش خانوادم. پوزخندی زدم و سری تکون دادم، با خودم گفتم:
- هه چه خوش خیال، کدوم خانواده؟ دیر اومدی مائده خانم.
وارد اتاقم شدم و نگاهی به اتاق انداخت. اتاقی با دیوار های مشکی و سرامیک هایی مشکی با رگه های سفید و تخت و کمدی سفید، چه فرقی به حال من می‌کرد من که این روزها فقط نفس می‌کشم. با همون لباس‌ها روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم داشت خوابم می‌برد که صدای در اتاق اومد. اه الان چه وقت اومدن بود.
- کیه؟
امیر: امیرم خانم.
- بیا تو.
بلند شدم دستی به کت و شلوارم کشیدم و ایستادم که اومد داخل. منتظر نگاهش کردم.
- خب بگو این چند روز چه خبر بود.
امیر: پرونده قتل تازه داره بررسی میشه و فعلا دادگاهی تشکیل نشده ولی از شرکته خاوران خبر اومده که درخواست رفتن شما به شرکت رو دادن.
با فریاد گفتم :
- چی؟ چی گفتن؟
امیر: باید برید به شرکت و مشغول به کار بشید، جای پدرتون رو پر کنید.
- نیازی نمی‌بینم. برو به جانشین رئیس بزرگ بگو یه نفر دیگه رو پیدا کنه بس بود هر چه‌قدر بدبختی کشیدیم برای این‌ها.
+ میگم بهشون
- درک، دیگه چیزی نشنوم بیرون.
+ چشم.
امیر رفت و من هم با خستگی رفتم تو حموم و شیر آب رو باز کردم. اشک اول به‌خاطر تنهاییم. اشک دوم به‌خاطر رفتن پدرم. اشک سوم به‌خاطر رفتنم از ایران. اشک‌های بعدی هم پشت سر هم مسابقه گذاشته بودن.
آروم با صدایی خفه با خودم گفتم:
- بسه مائده، بسه تو باید قوی باشی همون‌طور که سال‌ها تو تنهایی زندگی کردی مادرت بهت احتیاج داره، من ادامه میدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
ناظر انجمن
ناظر انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
صبح زود بیدار شدم و بدون اینکه به دیروز فکر کنم رفتم آماده شدم. هودی و شلوار مشکیم رو پوشیدم و به زیرزمین رفتم. تغییری نکرده بود، هنوز هم بالا سر اتاق همون اسم قدیمی بود (اتاق ورزش). هنوز همون کارت روی در بود، یادمه یه کارت درست کردم و روش نوشتم:
- ورود افراد متفرقه به جز مامان و بابا ممنون.
تک خنده ای زدم و در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل. خاطره‌ها یکی‌یکی مثل فیلم از جلو چشم‌هام رد می‌شدن، آخرین باری که منو بابا برای تمرین اومدیم اتاق رو یادمه.
- بابا، بابا جون بیا دیگه.
+ جانم بابا اومدم.
- من آمادم بیا تمرین کنیم بابا جون.
+ دخترم امروز تمرین نداریم. می‌خوام بهت یه چیزی بگم.
- چی بابا؟
+ دخترم حواست به خودت باشه، تو خیلی با ارزشی نذار هیچ‌ وقت دختر بودنت تو رو از پا در بیاره، تا هر جا که می‌تونی بجنگ، تو دختر جنگ‌جوی منی، قوی و مغرور باش ولی نذار انسانیت یادت بره. دخترم در آینده هر اتفاقی که افتاد دختر قوی خودم باش، هر اتفاقی که افتاد ازم ناراحت نشو و هوای مامانت رو داشته باش.
یهو به خودم اومدم دیدم که پشت سر هم دارم به کیسه بوکس مشت می‌زنم. با فریاد می‌گفتم:
- من از دستت ناراحتم بابا، چرا تنهام گذاشتی.
دو زانو نشستم رو زمین و بی اختیار گریم گرفت و با فریاد ادامه دادم :
- لعنت به این زندگی که تنها تکیه‌گاهم رو ازم گرفت. خدا خودت کمک کن، کم‌کم کم بدون بابا کم نیارم.
بعد از چند دقیقه که آروم شدم از اتاق اومدم بیرون توی راه‌رو صبا رو دیدم. صبا تا وقتی که ایران بودم دوست صمیمی من بود.
- صبا جان.
+ جانم خانم.
حوصله کل کل به خاطر خانم گفتنش نداشتم بی مقدمه پرسیدم:
- امیر کجاست؟
+ توی حیاط بودن خانم.
- برو بهش بگو بیاد اتاقم منتظرم.
صبا رفت و من هم رفتم تو اتاق. بعد چند دقیقه در زده شد و امیر اومد تو.
- پیغامم رو به پسر رئیس رسوندی؟
+ بله ولی متأسفانه پدرتون دست رئیس چند تا سفته داشته که بیشترش تصفیه شده ولی دو تاش مونده، آقا آرمین هم میگن که باید برای تصفیه اون دو تا سفته توی شرکت کار کنید.
من: لعنت! گندش بزنن، حساب کن ببین چه‌قدر باید تو اون شرکت لعنتی بمونم.
- خانم دقیقاً یک سال باید به جای پدرتون دست راست آقا آرمین باشید.
من: اوکی، موقتاً دست راستم باش ببینم چی می‌شه، راستی دم دست باش کار مهمی باهات دارم.
+ فعلاً خانم.
امیر رفت و من هم غرق کاری که می‌خواستم بکنم شدم. ولی کار نمی‌شه گفت، بیشتر میشه گفت بازی با جون خودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
ناظر انجمن
ناظر انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
بعد از چند ساعت که توی اتاقم بودن خسته شدم و رفتم توی سالن. وقتی نتونستم مامان رو پیدا کنم بلند داد زدم.
- مامان!
+ چرا داد می‌زنی؟ هنوز یاد نگرفتی بعد این همه مدت؟
بالای پله ها بود و منم رفتم پایین پله ها و سرم رو به سمت بالا بردم و دوباره بلند داد زدم :
- ول کن مادر من، تو هم هنوز از این اصول‌هات دست برنداشتی. همون‌طور که میگن دو دنیا دو روز است.
بالای پله‌ها بود. بدو‌ بدو رفتم سمتش و دستش رو گرفتم.
- این‌ها رو ول کن، بیا یه ذره اختلات کنیم. مامان اتاق بچگیم رو هنوز نگه داشتید؟
+ آره عزیز دلم، بیا بریم اتاقت.
مامان جلو رفت و من پشتش. چه‌قدر پیر شده، سرم رو انداختم پایین، من شرمنده مادر و پدرم بودم.
+ بیا دخترم این هم اتاقت.
تا در اتاق باز شد مسخ اتاق شدم. یادش به‌خیر، چه روزهایی بود. با مامان وارد اتاق شدیم و باهم نشستیم رو زمین. به پای مامان اشاره کردم و گفتم:
- اجازه هست؟
با لبخند آرامش‌بخشی پلک زد و من هم از خدا خواسته سرم رو گذاشتم روی پای مامان.
- مامان!
+ جان؟
- هنوزم برام سواله. چه‌جوری با بابا آشنا شدید؟
لبخند غمگینی زد که از چشمم دور نموند.
- تو هنوز این قضیه رو ول نکردی؟ عب نداره از جایی که بزرگ شدی بهت میگم. خوب یادمه، توی دانشگاه فرانسه یه دوست داشتم که شیعه بود. خیلی خوب و متین بود، خیلی حجاب قشنگی داشت همیشه با همه خوب برخورد می‌کرد و کاری به بدی و خوبی انسان‌ها نداشت. کم‌کم با هم دوست شدیم و من نسبت به مذهب شیعه گرایش پیدا کردم و روز به روز درباره شیعه از دوستم سوال می‌پرسیدم. هر چه‌قدر درباره دین اسلام می‌پرسیدم بیشتر جذب این دین می‌شدم تا این‌که کم‌کم خیلی صمیمی شدیم و من رو به خانواده‌ش معرفی کرد. یه روز که باهم از مسجدی که نرگس ( همون دوستش) بهم معرفی کرده بود داشتیم می‌رفتیم خونشون که برادر نرگس رو دیدم. با پدرت همون‌جا آشنا شدم. پسری کاملاً سر به زیر، ولی از اونجایی که من خارجی بودم و با رسم و اخلاقیات اونجا بزرگ شده بودم حسابی نگاهش می‌کردم و میخواستم فرق بین ما خارجی ها و ایرانی ها رو بفهمم. چشم رنگی نبود، پوستی سفید و موهایی مشکی و ته ریش قشنگی داشت. چیز خاصی نداشت ولی بعد چند ماهی که گذشت حسابی عاشق متانت و خوبی پدرت شده بودم ولی از یه جایی به بعد جلوی خودم رو گرفتم. خودم رو لایق محمدعلی نمی‌دونستم چون اون یه شیعه بود و من یه مسیحی، اصلاً از این گذشته خانوادش چجوری قبول می‌کردم که پسرشون با یه دختر خارجی باشه. چند هفته‌ای از نرگس و خانوادش فاصله گرفتم و خودم رو مشغول تحقیق درباره مذهب شیعه کردم اون‌قدر غرق شده بودم که به کل یاد اون ها رو از ذهنم بیرون کشیدم، نتونستم پدرت رو فراموش کنم عشق آتشینی نداشتم ولی یه جور علاقه بود دیگه. انقدر تحقیق کردم که عاشق خدا و مذهب شیعه شده بودم. بعد چند هفته تصمیمم رو گرفتم و به مسجد رفتم و از آخوند اون‌جا خواستم تا من رو مسلمون کنه. به خاطر محمدعلی نبود من خود دین خدا رو می‌خواستم، فکر مهدی رو از سرم بیرون کرده بودم ولی هنوز دوستش داشتم برای کامل فراموش کردنش خواستم برم و ازشون خداحافظی کنم. در خونه رو زدم که نرگس در و باز کرد شیرینی رو طرفش گرفتم که حسابی با تعجب به حجابم و شیرینی نگاه کرد. حجابی کاملاً دخترونه زده بودم، هد شال و عبایی صورتی. نرگس من رو به داخل خونه برد و بعد از کلی حرف زدن نرگس سر صحبت رو باز کرد و ازم گلگی کرد که چرا یهویی رفتم و نبودم. اون‌قدر گفت تا این‌که نرگس گفت که محمدعلی از من خوشش اومده خیلی تعجب کرد که یهویی رفتی، برای این‌که خودم رو لو ندم هیچی نمی‌گفتم. وقتی محمدعلی اومد که دیگه نگم دیگه از اون‌جا شد که ازم خواستگاری کرد و بقیه ماجرا... .
مامان یه جوری تعریف می‌کرد انگار همین دیروز بوده، هی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
ناظر انجمن
ناظر انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
- مامان من شرمندم.
+این چه حرفیه.
- واقعاً دارم می‌گم، من نبايد تنهاتون می‌ذاشتم نباید از هم دیگه جدا می‌شدیم.
+ هی دختر چرا خودت رو مقصر می‌دونی، تقصیر تو نبود که مجبور شدی بری، دیگه این حرف رو نزن حالا هم پاشو برو خرس گنده یه ساعته لم داده به من پاشو ببینم پاشو.
بلند شدم و یه ماچ گنده از لپ مامان گرفتم که جیغش در اومد، همیشه از این کار بدش می‌اومد ولی همیشه هم این کار رو می‌کردم. رفتم پایین، دوست نداشتم مشکلات و احوالم رو به کسی نشون نمیدم و خودم رو همون مائده گذشته نشون میدم. به ساعت سفید بزرگ سالن رو که نگاه کردم شاخ در آوردم من چرا اصلاً حواسم نبود، اون از صبح که رفتم زیرزمین یادم رفت صبحونه بخورم این هم از ظهر که ناهار نخوردم حالا هم که شب شده پس بهتره برم دلی از عذا در بیارم، ولی یه‌چیزی من که این‌جا دوستی ندارم پس با کی برم، همین‌طور که داشتم وسط خونه فکر می‌کردم صبا رو دیدم و سریع رفتم سمتش.
- هی مو قرمزی.
+ جانم خانم؟
- خانم و کوفت.
+ خب چی بگم؟
- چند سال پیش چی می‌گفتی؟
+ مانی.
- حالا هم همونطوری صدا بزن. من چی می‌گفتم بهت؟
با یه لبخندی که معلوم بود رفته گذشته با ذوق گفت:
- مو قرمزی، ولی خب تو این چند سال که نبودی دیگه مثل قدیم ها نیستیم.
- برو بابا چیم مگه فرق کرده؟ ول کن اینها رو کارت داشتم ، کاری نداری؟
+ نه عزیزم چه‌طور؟
- پس بدو برو لباس بپوش بیرون منتظرم.
+ اوکی.
بعد رفتن صبا رفتم اتاقم و لباسام رو با یک مانتو شلوار عوض کردم. رفتم گاراژ و دنبال ماشین بابا گشتم که ته گاراژ دیدمش. کادیلاکس، ماشینی که بابا عاشقش بود، این رو از پدرش هدیه گرفته بود و هیچ‌ وقت نذاشت یه خط روش بی‌افته. رفتم سوار شدم که صبا هم اومد و راه افتادیم.
- کجا بریم؟
+ خیلی وقته نرفتیم کافی دپ.
-راس میگی، پس سفت بشین که می‌خوام گاز بدم.
با نهایت هیجان محکم گاز دادم، صبا انتظار نداشت با سرعت یهویی ماشین چنان جیغ زد که کیف کردم. یه ذره سرعت رو کم کردم و شروع کردم به حرف زدم:
- صبا، درباره اومدن من چیزی به مهدی گفتی؟
+ نه ان‌قدر سرم شلوغ بود یادم رفت. - - خوبه.
و بعد لبخند معروف شیطانیم رو زدم. فاصله‌ای با خونه نداشت و به‌خاطر همین زود رسیدیم. وارد کافه شدیم که دیدیم صندلی قدیم خالیه هنوز، رفتیم نشستیم و گارسون رو صدا زدم و اومد داشتیم سفارش می‌دادیم که یکی بلند با شک و تردید گفت:
- مائده؟
سرم رو بالا آوردم که مهدی رو دیدم. بلند شدم و با لبخند بهش نگاه کردم :
- سلام مهدی خان، چطوری؟
+ مائده خودتی؟
- نه روحمه.
محکم بغلم کرد که شکه شدم. فکر نمی‌کردم ان‌قدر دلتنگم باشه.
+ باورم نمیشه، بعد چند سال تو، اینجا. کجا بودی خواهری؟
محکم از خودم فاصله دادمش.
- اولاً شعونات اسلامی را در نظر بگیر. بعدش هم چقدر بزرگ شدی مِدی؟
یه نگاه کلی بهش انداختم که تو پر تر شده و همون‌طوری خوشتیپ بود. پیرهن سرمه‌ای و شلوار جین مشکی و کت چرم مشکی. هیکلش هم که نگو بی‌شعور کوبیده از نو ساخته، معلومه چند سال بدنسازی رفته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
ناظر انجمن
ناظر انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
- مِدی و کوفت، هنوز آدم نشدی؟
+ باز یادت رفت؟ قبلاً هم بهت گفتم که فرشته‌ها آدم نمی‌شن.
+ خب فعلاً بگذریم حرف واسه زدن زیاده.
- صبا تحویل بگیر هنوز مثل قدیم وقتی کم میاره می‌پیچونه.
+ چی بگم والا، هیچ‌‌ک.س به گرد زبون تو نمی‌رسه چه برسه به آقا مهدی.
- بشین مهدی، به قول خودت حرف واسه گفتن زیاده.
مهدی نشست و همه رفتیم تو گذشته.
- بعد رفتن تو دورا‌دور جویای احوالت بودم، صبا خانم گاهی سر میزد این‌جا، خیلی بی‌معرفتی یه زنگ بهم نزدی.
- نمی‌تونستم با آدم های این‌جا ارتباط برقرار کنم، وگرنه ردم رو می‌زدن، من هم دلم واست تنگ شده بود نه تنها تو بلکه حتی این کافه.
لبخندی زدم که شبیه لبخند نبود، خیلی تلخ بود و بقیه هم حال من رو داشتن.
+ متأسفم بابت پدرت، از جوونیت زندگی سختی داشتی.
- زندگی سختی داشتم، ولی آدمای مهمی تو زندگیم هستن که غم کمتری روی دوشم هست، برادری مثل تو و ارسلان که از جوونیم باهام بودین خواهری مثل صبا و مادر پدری که سرنوشت نذاشت بیشتر باهاشون باشم.
+ توهم مثل خواهر نداشتم بودی واسم، خیلی دل‌تنگت بودم، البته خواهری که یه بار هم داداش صدام نزد.
بعد این حرفش یه چشم غره رفت که همه خندیدیم.
- خب چیکار کنم؟ عادت ندارم این کلمه رو استفاده کنم. راستی ارسلان کجاست اون چیکار می‌کنه؟
با لحنی که برام خیلی عجیب بود گفت:
- اون؟ آها اون هم خوبه اتفاقا دل‌تنگته، خبر نداشت میای.
داشتیم حرف می‌زدیم که یهو امیر اومد تو کافه و مهدی سرش رو به سمت در کرد و گفت :
- مائده جان ببخشید الان میام.
رفت سمت امیر و با هم خوش‌ و بش کردن و در همین عین قهوه‌ها رو آوردن.
صبا: آقا امیر این‌جا چی‌ کار می‌کنه؟
- به من چه، تو هم وقت گیر آوردی ها.
+ خب حالا بیا منو بخور، هنوز هم پاچه می‌گیری.
امیر و مهدی اومدن سمت ما و ما هم بلند شدیم.
+ سلام خانم مهدوی، خوبید؟
- ممنون آقای راستار.
مهدی: همو می‌شناسید؟
+ آره داداش، همون‌طور هم که قبلاً بهت گفتم برای پدر خانم مهدوی کار می‌کردم.
+ آره گفته بودی ولی فکر نمی‌کردم پدر مائده جان رو میگی.
- مهدی آقای راستار رو می‌شناسید؟
+ مائده جان، خواهری تو که این‌قدر خنگ نبودی بابا، فامیلی من چیه؟
- راستار.
+ وای چرا این‌قدر گیج بازی درمیاری، وقتی جفت آقایون فامیلیشون یکیه یعنی یا برادرن یا پسر عمو، پوف.
- خب حالا بیاید من رو بخورید، حالا کدومش؟
+ امیر داداشمه بابا.
+ باشه بابا اه کشتید من رو، صبا قهوه‌ات رو هم که خوردی، از جمال مهدی فیض بردیم. پاشو بریم کار دارم چند روز دیگه باید برم سرکار.
- سرکار؟
+ به جای پدرم میرم.
مهدی با صدای نسبتاً بلندی با خشم گفت:
+ مائده... !.
- مجبورم وگرنه خودمم دوس ندارم دوباره اتفاق‌ها یادآوری بشه.
+ خانم مهدوی فقط یه چیزی فردا که می‌رید من هم باهاتون میام.
- اوکی.
یه ذره اطراف نگاه کردم و با ناراحتی رو به صبا کردم.
- بریم صبا.
با هم رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم. تو راه هیچ کدوم حرف نزدیم و زل زدیم بیرون. بعد از چند دقیقه رسیدیم و بعد از خداحافظی با صبا مستقیم رفتم تو اتاقم. تو حال هوای خودم بودم که در اتاقم زده شد.
- بفرمایید؟
مامان وارد اتاق شد و با آرامش مخصوص خودش نشست کنار تختم.
+ دخترم می‌خواستی بخوابی؟
- نه عزیزم.
+ قربونت بشم می‌دونم با حرفی که می‌زنم ناراحت میشی و سختته ولی همون‌طور که چند وقت پیش هم بهت گفتم مراسم برای پدرت گرفتم. امیدوارم سنگ تموم بذاری جدا از این‌که می‌دونم چه فکرهایی تو سرت داری.
مامان اد دست گذاشت روی هدفی که انتخاب کردم توی این چند روز.
- چشم مادرم، مثل بچگی که قبل از مهمونی کلی نصیحتم می‌کردی این سری هم داری گوشم رو می‌پیچونی که دعوا راه نندازم،‌‌ ولی جدا از شوخی اصلاً فکرش رو هم نکن که دنبال انتقام از اون عوضی که این همه سال باعث سختی‌مون شد نباشم.
+ باشه عزیزم، من هم میرم دیگه تو هم استراحت کن.
مامان رفت و رفتم تو فکر که برای فردا باید چی‌کار کنم. ولی هر چه‌قدر فکر کردم هیچی جز اعصاب خوردی نداشت و تصمیم گرفتم بخوابم. زل زدم به سقف، هنوز سقف همون‌طور نقاشی شده بود. توی نوجونی عاشق ستاره‌ها بودم و مادرم نقاش بود به‌خاطر همین دو تایی سقف رو نقاشی کردیم. هر شب با آرامش می‌خوابیدم قبل رفتنم. چه روز هایی بود. ان‌قدر فکر کردم که آخر خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
ناظر انجمن
ناظر انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
سایه‌های تیره‌ای همین‌طوری می‌اومدن سمتم. همه جا تاریک بود. صدای ناله‌ای از پشت سرم می‌اومد. هر چه‌قدر گشتم کسی رو پیدا نکردم تا این‌که دست کسی اومد روی شونم با وحشت برگشتم که دیدم پدرمه.
- بابا؟ بابا جان.
+ دخترم بدو، عزیزدلم سمت این هیولاها نرو این‌ها.... این‌ها.
- بابا چی داری میگی، بابا جان چی شده؟
+ مائده جانم مراقب خودت باش، مادرت تنهاس تنهاترش نکن.
سایه‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدن تا جایی که از پیراهن بابا گرفتن و کشیدنش، وحشت کرده بودم. جیغ می‌زدم فریاد می‌زدم ولی بابا رو ول نمی‌کردن. با هرچی توان داشتم فریاد زدم.
- بابا.
همون‌جا بود که از خواب بیدار شدم و دیدم همش یه خواب بوده. از دل‌تنگی برای بابا و وحشت از خوابم شروع کردم به گریه کردن. زجه می‌زدم، نفسم بالا نمی‌اومد و یقه‌ام رو می‌کشیدم تا بتونم نفس بکشم. توان نفس کشیدن نداشتم. با صدای فریاد و زجه‌هام در اتاقم باز شد. مامان بود، لا به لای اشک‌هام و تاری چشمم مامان رو می‌دیدم که وحشت کرده. می‌دونست مشکل تنفسی دارم با عجله اومد و هرکاری می‌کرد نفسم برنمی‌گشت که آخر با سیلی که زد راه نفسم باز شد. ساعت‌ها از اون موقع گذشت ولی من سکوت کرده بودم. مامان و صبا نگران نگاهم می‌کردن حتی بعد از ناهار هم هیچی نگفتم و مامان رفت تا به کارها برسه تا این‌که عصر شد. در اتاقم رو زدن، هیچ واکنشی نشون ندادم که در رو باز کردن. صبا اومد داخل و منتظر نگاهش کردم.
+ مائده جانم آماده نمی‌شی؟
- نمی‌خوام بیام.
با جیغ گفت:
- مائده..... اما تو تنها فرزند پدرتی.
حوصله این یکی رو دیگه نداشتم، با خشمی که می‌خواستم کنترل کنم گفتم:
- حوصله‌ت رو ندارم میری یا من برم؟
+ خیل.... .
با فریاد گفتم:
- بیرون.
رفت و من هم شالم انداختم سرم رفتم تو تراس. تو فکر خوابم و ناله‌هایی که پدرم می‌کرد بودم. داشتم دیوونه می‌شدم. با زدن در از فکر در اومدم و اخمی کردم.
- بله؟
+ خانم.
- اگه می‌خوای بگی بیام همین الان برو بیرون.
+ خانم خبری دارم واسه‌تون.
کلافه گفتم:
- بگو.
+ آدمایی که رابطه صمیمی با پدرتون داشتن توی این مراسم هستن. می‌تونید اطلاعاتی به‌ دست بیارید و همچنین کسایی که باعث مشکلات پدرتون شدن.
- باشه میام، فقط خودت حواست به همه باشه و خودت اطلاعات رو به دست بیار من حال این بازی‌ها رو ندارم
+ صبا خانم گفتن این پیرهن رو بدم بهتون تا اینو بپوشید.
- نمیخواد بده بهش بگو خودم می‌دونم چی بپوشم.
رفت بیرون و سریع آماده شدم. رفتم پایین که نگاه نگران مادرم رو دیدم. لبخند اطمینان بخشی بهش زدم تا از این همه نگرانی در بیاد. سالن بوی عود می داد، صدای قرآن پخش می‌شد، همه ناراحت بودن، چه‌قدر از این اوضاع متنفر بودم. با کلافه‌گی نشستم روی مبل و هر مهمونی که می‌اومد با احترام بلند می‌شدم و سلام می‌دادم و بعد بی توجه بهشون می‌نشستم. این‌ها همون‌هایی بودن که وقتی پدرم زنده بود پاشو‌ن رو هم نمی‌ذاشتن این‌جا. مهدی رو دیدم که وارد خونه شد و دنبال من می‌گشت من هم سریع رفتم پیشش و جلوش وایسادم.
- مهدی ممنون که اومدی.
+ اولاً وظیفه‌‌اس دوماً تو هنوز یاد نگرفتی به من بگی داداش؟ آخر حسرت به دل می‌مونم یه بار بگی داداش.
- باز من به روی تو خندیدم اون رادیو قراضه رو راه انداختی؟
+ بی ادب، اصلاً حالا که این‌طور شد میرم پیش مامانت تا تنها بمونی.
رفت من هم به جای خالیش زل زده بودم و به حرف‌هایی که زد می‌خندیدم که توی همین عین یکی با هیجان اسمم رو صدا زد.
- مائده جونم.
با تعجب و اخم بلند شدم و بهش نگاه کردم.
- به‌جا نیاوردم شما؟
+ نشناختی؟
- خیر.
+ بابا منم نازنین، همسایه جلوییتون، همیشه من و تو و صبا با هم بازی می‌کردیم.
یه چیزهایی از نازنین یادم اومد ولی از اون‌جایی که خیلی وقت بود از اون موقع گذشته زیاد نتونستم ابراز علاقه کنم. برای این‌که ناراحت نشه لبخند مصنوعی زدم:
- آها بله شناختم نازنین خانم.
+ مائده چه لفظ قلم صحبت می‌کنی، درسته اون‌ور زندگی کردی ولی دیگه ان‌قدر رسمی نباش و کلاس نزار دلم گرفت.
با حرص گفتم:
- بالاخره عزیزم آدم با آداب و رسوم جایی بزرگ میشه که اون‌جا زندگی کرده.
نازنین که دید حوصله ندارم بی حرف رفت پیش صبا، داشت با صبا حرف می‌زد که دیدم صبا داره چپ‌چپ نگاه میکنه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین