جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ارکیده رمنده] اثر «یامآ منتخب مسابقه کتاب متوالی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط . blackhorse با نام [ارکیده رمنده] اثر «یامآ منتخب مسابقه کتاب متوالی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,686 بازدید, 22 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ارکیده رمنده] اثر «یامآ منتخب مسابقه کتاب متوالی»
نویسنده موضوع . blackhorse
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا

نظرتون راجب این رمان چیه؟

  • عالیه، خیلی خوبه

    رای: 7 58.3%
  • خوبه

    رای: 5 41.7%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • خوب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
نیم ساعت تو راه بودیم که کلافه گفتم :
- کی می‌رسیم پس؟
+ صبر کن یه خیابون مونده.
چند دقیقه گذشت که جلوی یه آپارتمان قدیمی وایساد. با اخم پیاده شد و من هم پیاده شدم.
+ بفرما این هم خونمون. می‌خوای بدبختی ما رو ببینی؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و یقش رو سفت گرفتم و محکم کشیدم سمت خودم.
- ببین آقا پسر اگر ببینم لیاقت کمک نداری و بخوای دوباره روی دمم پا بزاری، چنان لهت می‌کنم که نفهمی. من این‌جام تا خیال پدر و وجدان خودم آروم باشه، اگر بخوای دوباره زِر بزنی همین راهم رو بکشم و برم.
+ حق بده بهم، توی این روز ها هیچ ک.س بهمون احترام نذاشته چه برسه به کمک.
- بهت حق نمیدم، چون نه من بقیه هستم نه تو من رو کامل می‌شناسی، پس ببند و ببین چی‌کار دارم باهاتون. بعدش هم از الان تا وقتی که بهت نگفتم زیپ رو می‌بندی و هر چی شنیدی هیچ واکنشی نشون نمیدی، فهمیدی؟
+ باشه.
- زنگ رو بزن.
زنگ سه رو که زد دختری با صدای گرفته گفت :
- بله؟
+ آبجی منم.
در باز که شد رفتیم داخل ظاهر قدیمی داشت ولی تمیز بود، سوار آسانسور شدیم.
- تو نمی‌دونی من این روز ها چی می‌کشم، ظرفیت مشکلاتم برای امروز کافیه اگر می‌خوای همه چی درست بشه سکوت می‌کنی.
- هواسم هست.
وارد راه‌رو شدیم و هم زمان در واحد سه باز شد. پویا جلو تر رفت و وارد خونه شد، من هم با یه مکث کوتاه وارد خونه شدم و با یه خونه قدیمی رو به رو شدم. خونه‌ای رنگ و رو رفته ولی خیلی مرتب، تر و تمیز بود. با صدای دختره برگشتم:
- سلام، شما؟
حق داشت بنده خدا یهو یه غریبه بیاد خونشون.
- یه دوست عزیزم، افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
+ پرنیا هستم، و شما؟
- من مائده‌ام.
+ داداش معرفی نمی‌کنی؟
پویا خواست دهنش رو باز کنه که سریع طوری که پرنیا نبینه با چشم غره گفتم:
- پویا خان مگه نگفتی سرم شلوغه؟
کلافه و طوری که معلوم بود از کار های من داره عصبی میشه :
+ آره آره باید برم، خواهری من دیگه باید برم خداحافظ.
پرنیا: اما داداش...
پویا بدون این‌که جواب بده سریع به سمت در رفت و بعد از بیرون رفتن در رو بست. پرنیا با ابرو هایی بالا رفته و با تعجب گفت:
- دوست دختره پویا هستی؟
اول یه لحظه هنگ کردم چی گفت ولی بعد بلند شروع کر دم به خندیدن و انقدر خندیدم که اشک از چشمم می‌اومد.
- وای دختر خدا خیرت بده چند سال بود این‌طوری نخندیده بودم.
+ چرا می‌خندی سوال پرسیدم.
- کی آخه همچین گند دماغی رو قبول می‌کنه، نه بابا بهت میگم حالا بعدش هم مثل اینکه هنوز بزرگ نشدی، یه خانم متشخص وقتی یه مهمون داره اون رو سره پا نگه نمی‌داره، خانمِ متشخص.
+ اوه شرمنده انقدر این دیدار گیج کننده بود که یادم رفت، بیا بشین.
من رو سمت گوشه خونه برد که سر تا سر پشتی گذاشته بودن. یاد خونه مادربزرگم افتادم، هر چند اون هم خونه بزرگی داشت ولی خب یه خونه ته باغ داشت که بیشتر اوقات با پدر بزرگ اونجا زندگی می‌کردن مگر این‌که مهمون داشتن.
- چه پشتی های قشنگی، یاد قدیم ها افتادم.
+ یادگار مادرمه.
- روحش شاد.
+ ممنون، میشه خودتون رو معرفی کنید؟
 
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
- خب من مائده‌ام، مائده‌ مهدوی دخترِ سالار مهدوی.
اول گُنگ نگاهم می‌کرد ولی بعد با هیجان از جاش بلند شد و اومد سمتم با شک که کارش درسته یا نه من رو بلند و بغلم کرد. هیچ حسی نداشتم، نمی‌دونستم که چی‌کار کنم ولی یه چیزی من رو یاد رابطه خواهر بودنمون انداخت. من هم بغلش کردم، بعد چند دقیقه من رو یه ذره از خودش جدا کرد و با ذوق و اشکی که تو چشماش بود گفت:
- تو... تو مائده‌ای؟ مائدهِ بابا سالار؟
خیلی خوشحال شدم که اسم من رو مالکیت داد به پدرم. مائدهِ سالار، مائده‌ام که سالار زندگیش رو، قهرمان زندگیش رو خیلی کم پیشش داشت. با لبخند محبت‌ آمیزی بهش گفتم:
- آره من مائدهِ سالار خانَم.
+ خیلی خوشحالم که می‌بینمت. هر وقت بابا بهمون سر می‌زد یه بار هم نشد که ازت حرف نزنه. آرزو داشتم که یه بار هم شده ببینمت.
- من از وجود شما اطلاعی نداشتم، یعنی فرصتی نداشتن که بهم بگن.
+ ول کن این حرف‌ها رو، چی شد که سر از این‌جا درآوردی.
- می‌خوام باهات صادق باشم. از بیماریت خبر دارم، اومدم ببرم‌تون خونمون، که باهم زندگی کنیم که این فاصله ها تموم بشه هر چه قدر هم که با هم غریبه باشیم ولی یه خانواده هستیم و روح پدرت با این کار آرامش پیدا می‌کنه.
+ اما... اما برادرم چی؟ مادرت چی؟
- پویا با من، مادرمم از خداشه تو نمی‌خواد نگران چیزی باشی. برای هفته بعد هم وقت دکتر بگیر خبرم کن که با هم بریم، اوکی؟
+ ممنون از لطفت ولی من راضی به این کار ها نیستم.
- عین پویا تخسی، به اون هم گفتم یه حرف رو یه بار میگم. تا فردا محلت را وسایل ضروریت رو جمع کنی فقط تا فردا و فقط وسایل ضروریت، اوکی؟
 

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین