- Mar
- 251
- 1,076
- مدالها
- 2
نیم ساعت تو راه بودیم که کلافه گفتم :
- کی میرسیم پس؟
+ صبر کن یه خیابون مونده.
چند دقیقه گذشت که جلوی یه آپارتمان قدیمی وایساد. با اخم پیاده شد و من هم پیاده شدم.
+ بفرما این هم خونمون. میخوای بدبختی ما رو ببینی؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و یقش رو سفت گرفتم و محکم کشیدم سمت خودم.
- ببین آقا پسر اگر ببینم لیاقت کمک نداری و بخوای دوباره روی دمم پا بزاری، چنان لهت میکنم که نفهمی. من اینجام تا خیال پدر و وجدان خودم آروم باشه، اگر بخوای دوباره زِر بزنی همین راهم رو بکشم و برم.
+ حق بده بهم، توی این روز ها هیچ ک.س بهمون احترام نذاشته چه برسه به کمک.
- بهت حق نمیدم، چون نه من بقیه هستم نه تو من رو کامل میشناسی، پس ببند و ببین چیکار دارم باهاتون. بعدش هم از الان تا وقتی که بهت نگفتم زیپ رو میبندی و هر چی شنیدی هیچ واکنشی نشون نمیدی، فهمیدی؟
+ باشه.
- زنگ رو بزن.
زنگ سه رو که زد دختری با صدای گرفته گفت :
- بله؟
+ آبجی منم.
در باز که شد رفتیم داخل ظاهر قدیمی داشت ولی تمیز بود، سوار آسانسور شدیم.
- تو نمیدونی من این روز ها چی میکشم، ظرفیت مشکلاتم برای امروز کافیه اگر میخوای همه چی درست بشه سکوت میکنی.
- هواسم هست.
وارد راهرو شدیم و هم زمان در واحد سه باز شد. پویا جلو تر رفت و وارد خونه شد، من هم با یه مکث کوتاه وارد خونه شدم و با یه خونه قدیمی رو به رو شدم. خونهای رنگ و رو رفته ولی خیلی مرتب، تر و تمیز بود. با صدای دختره برگشتم:
- سلام، شما؟
حق داشت بنده خدا یهو یه غریبه بیاد خونشون.
- یه دوست عزیزم، افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
+ پرنیا هستم، و شما؟
- من مائدهام.
+ داداش معرفی نمیکنی؟
پویا خواست دهنش رو باز کنه که سریع طوری که پرنیا نبینه با چشم غره گفتم:
- پویا خان مگه نگفتی سرم شلوغه؟
کلافه و طوری که معلوم بود از کار های من داره عصبی میشه :
+ آره آره باید برم، خواهری من دیگه باید برم خداحافظ.
پرنیا: اما داداش...
پویا بدون اینکه جواب بده سریع به سمت در رفت و بعد از بیرون رفتن در رو بست. پرنیا با ابرو هایی بالا رفته و با تعجب گفت:
- دوست دختره پویا هستی؟
اول یه لحظه هنگ کردم چی گفت ولی بعد بلند شروع کر دم به خندیدن و انقدر خندیدم که اشک از چشمم میاومد.
- وای دختر خدا خیرت بده چند سال بود اینطوری نخندیده بودم.
+ چرا میخندی سوال پرسیدم.
- کی آخه همچین گند دماغی رو قبول میکنه، نه بابا بهت میگم حالا بعدش هم مثل اینکه هنوز بزرگ نشدی، یه خانم متشخص وقتی یه مهمون داره اون رو سره پا نگه نمیداره، خانمِ متشخص.
+ اوه شرمنده انقدر این دیدار گیج کننده بود که یادم رفت، بیا بشین.
من رو سمت گوشه خونه برد که سر تا سر پشتی گذاشته بودن. یاد خونه مادربزرگم افتادم، هر چند اون هم خونه بزرگی داشت ولی خب یه خونه ته باغ داشت که بیشتر اوقات با پدر بزرگ اونجا زندگی میکردن مگر اینکه مهمون داشتن.
- چه پشتی های قشنگی، یاد قدیم ها افتادم.
+ یادگار مادرمه.
- روحش شاد.
+ ممنون، میشه خودتون رو معرفی کنید؟
- کی میرسیم پس؟
+ صبر کن یه خیابون مونده.
چند دقیقه گذشت که جلوی یه آپارتمان قدیمی وایساد. با اخم پیاده شد و من هم پیاده شدم.
+ بفرما این هم خونمون. میخوای بدبختی ما رو ببینی؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و یقش رو سفت گرفتم و محکم کشیدم سمت خودم.
- ببین آقا پسر اگر ببینم لیاقت کمک نداری و بخوای دوباره روی دمم پا بزاری، چنان لهت میکنم که نفهمی. من اینجام تا خیال پدر و وجدان خودم آروم باشه، اگر بخوای دوباره زِر بزنی همین راهم رو بکشم و برم.
+ حق بده بهم، توی این روز ها هیچ ک.س بهمون احترام نذاشته چه برسه به کمک.
- بهت حق نمیدم، چون نه من بقیه هستم نه تو من رو کامل میشناسی، پس ببند و ببین چیکار دارم باهاتون. بعدش هم از الان تا وقتی که بهت نگفتم زیپ رو میبندی و هر چی شنیدی هیچ واکنشی نشون نمیدی، فهمیدی؟
+ باشه.
- زنگ رو بزن.
زنگ سه رو که زد دختری با صدای گرفته گفت :
- بله؟
+ آبجی منم.
در باز که شد رفتیم داخل ظاهر قدیمی داشت ولی تمیز بود، سوار آسانسور شدیم.
- تو نمیدونی من این روز ها چی میکشم، ظرفیت مشکلاتم برای امروز کافیه اگر میخوای همه چی درست بشه سکوت میکنی.
- هواسم هست.
وارد راهرو شدیم و هم زمان در واحد سه باز شد. پویا جلو تر رفت و وارد خونه شد، من هم با یه مکث کوتاه وارد خونه شدم و با یه خونه قدیمی رو به رو شدم. خونهای رنگ و رو رفته ولی خیلی مرتب، تر و تمیز بود. با صدای دختره برگشتم:
- سلام، شما؟
حق داشت بنده خدا یهو یه غریبه بیاد خونشون.
- یه دوست عزیزم، افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
+ پرنیا هستم، و شما؟
- من مائدهام.
+ داداش معرفی نمیکنی؟
پویا خواست دهنش رو باز کنه که سریع طوری که پرنیا نبینه با چشم غره گفتم:
- پویا خان مگه نگفتی سرم شلوغه؟
کلافه و طوری که معلوم بود از کار های من داره عصبی میشه :
+ آره آره باید برم، خواهری من دیگه باید برم خداحافظ.
پرنیا: اما داداش...
پویا بدون اینکه جواب بده سریع به سمت در رفت و بعد از بیرون رفتن در رو بست. پرنیا با ابرو هایی بالا رفته و با تعجب گفت:
- دوست دختره پویا هستی؟
اول یه لحظه هنگ کردم چی گفت ولی بعد بلند شروع کر دم به خندیدن و انقدر خندیدم که اشک از چشمم میاومد.
- وای دختر خدا خیرت بده چند سال بود اینطوری نخندیده بودم.
+ چرا میخندی سوال پرسیدم.
- کی آخه همچین گند دماغی رو قبول میکنه، نه بابا بهت میگم حالا بعدش هم مثل اینکه هنوز بزرگ نشدی، یه خانم متشخص وقتی یه مهمون داره اون رو سره پا نگه نمیداره، خانمِ متشخص.
+ اوه شرمنده انقدر این دیدار گیج کننده بود که یادم رفت، بیا بشین.
من رو سمت گوشه خونه برد که سر تا سر پشتی گذاشته بودن. یاد خونه مادربزرگم افتادم، هر چند اون هم خونه بزرگی داشت ولی خب یه خونه ته باغ داشت که بیشتر اوقات با پدر بزرگ اونجا زندگی میکردن مگر اینکه مهمون داشتن.
- چه پشتی های قشنگی، یاد قدیم ها افتادم.
+ یادگار مادرمه.
- روحش شاد.
+ ممنون، میشه خودتون رو معرفی کنید؟