جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از خِطه مارها] اثر «الهام کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Trodi با نام [از خِطه مارها] اثر «الهام کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 799 بازدید, 15 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از خِطه مارها] اثر «الهام کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Trodi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Trodi
موضوع نویسنده

Trodi

سطح
4
 
مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Dec
5,200
9,087
مدال‌ها
3
درِ خانه را باز کردم و وارد پذیرایی شدم، تنها بابا و عمویم نشسته بودند و خبری از بقیه نبود؛ آرام «سلام» کردم و رفتم به اتاق خودم؛ درب را هرچه هُل دادم باز نشد، انگار چیزی پشت درب بود که مانع می‌شد درب باز شود. کمی بعد صدای خواب‌آلود ارشیا آمد که می‌گفت:
- آخ نکن
با حرص گفتم:
- تَن لشتو جمع کن! تو چیکار داری تو اتاق من؟
ارشیا که صدایش به خاطر خواب بم شده بود گفت:
- خیر سرم اومدم بخوابم.
- خوب چرا نرفتی اتاق خودت؟
ارشیا: من و آرش اومدیم این‌جا بخوابیم چون اتاق خودمون اِشغاله! اتاق من نرگس و ترلان، اتاق آرش هم عمو و زن‌عمو قراره بخوابن
- پس منه فلک‌زده کجا بخوابم؟
ارشیا: من چه می‌دونم برو یه قبرستونی بخواب دیگه اَه.
بدون حرفی رفتم اتاقِ خودم که نرگس روی زمین، تُشک انداخته‌بود و یک تُشک هم کنارش پهن بود. ترلان هم روی تخت خوابیده‌بود. روی تُشک دراز کشیدم و بعد کُلی فکر و خیال خوابم برد. صبح با صدایِ بقیه از خواب بیدار شدم. والله، من نمی‌دانم چرا این‌قدر بلند حرف می‌زنند. بلند شدم و تُشک را جمع کردم خبری از ترلان و نرگس نبود. همه داشتند صبحانه می‌خوردند، مامانم که مرا دید گفت:
- سارا یا صبحانه بخور.
- باشه، صورتم رو بشورم میام.
رفتم تو سینک ظرفشویی صورتم را شستم و کنار مامان نشستم. بعد صبحانه هرچقدر مامان اصرار کرد که عمو اینا بمانن ولی قبول نکردند. فرصت نشد برم و سری به اون مار بزنم. عمو اینا رفتند، بعد از اینکه ظرف‌ها را شستم، به زیرزمین رفتم؛ ابتدا ملحفه‌ها را مرتب کردم، سپس آکواریوم را تمیز کردم و مار را داخلش گذاشتم. به طبقه‌ی بالا رفتم، اما جز ارشیا کسی در خانه نبود. رفتم آشپزخانه که صدای ارشیا آمد:
- سارا گشنمه.
- خودت مگه دست نداری؟ بیا درست کن بخور.
سرم را چرخاندم و عرشیا را در چهارچوبِ در دیدم. هینی کشیدم که گفت:
- کوفت.
- چرا مثل روح میای؟‌
ارشیا: سارا گشنمه.
- به من چه گراز.
ارشیا: تو چی گفتی؟
آرام‌آرام به‌سمتِ در رفتم و گفتم:
- گفتم گراز وحشی.
و بعد فرار کردم به سمت حیاط‌. راهی جز رفتن به زیرزمین نداشتم پس فرار کردم به‌سمتِ زیرزمین رفتم و در را بستم. به‌خاطرِ دویدن، نفس‌نفس می‌زدم. سرم را چرخاندم که یک دختر را دیدم، موهای سفید و بلندی داشت یک ملحفه هم دورش بود انگار جز همان چیزی برای پوشاندن تن خود نداشت.
- تو کی هستی؟ اینجا چیکار می‌کنی؟
فقط زل زده بهم و تکانی نمی‌خورد، انگار خشک شده بود. صدایِ ارشیا می‌آمد که تهدیدم می‌کرد، اگر گیرم بیاورد چه بلایی به سرم می‌آورد.
- لالی؟ چرا جواب نمیدی میگم تو خونه‌ی ما چیکار می‌کنی ؟
باز هم جوابی نداد. رویم را به‌سمتِ درِ زیرزمین چرخاندم که بازش کنم. شاید ارشیا بداند این دختر کیست؟
ارشیا: باکی حرف میزدی؟
به پشت سرم اشاره کردم و گفتم:
- ببین این دخترو میشنا... .
با دیدن جای خالی‌ آن دختر حرفم نصفه ماند. ارشیا با یکم اخم گفت:
- کدوم دختر؟! اینجا جز منو تو کسی نیست!
- ارشیا همین الان اینجا یک دختر بود.
ارشیا: خُل شدی بابا اینجا کسی نیست. بیا بریم گشنمه یک چیزی درست کن بخورم.
ارشیا رفت. ولی من خوب زیرزمین را گشتم اما کسی نبود، فقط آن ملحفه همانجا افتاده بود. مطمئنم توهّم نزدم، اما آن دختر کی بود؟ چرا غیب شد؟ رفتم طبقه بالا و نیمرو درست کردم برای ارشیا. هرچه گفتم که من آن دختر را دیدم، باور نکرد و گفت: «حتماً توهّم زده‌ام.» دیگر اصرار نکردم. و دوباره به زیرزمین رفتم. چیزی دیدم که حتی فراتر از تصوراتم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Trodi

سطح
4
 
مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Dec
5,200
9,087
مدال‌ها
3
همان ماری که آورده‌بودم، جلوی چشم‌هایم تبدیل به یک دختر زیبا شد، همان دختری که ظهر دیدم ولی ارشیا گفت توهّم زدم. این چه موجودی است؟ که جلویم تبدیل به یک دختر شد. مات ماندم و چشم‌هایم روی تن و بدن دختر در گردش بود. کم‌کم چشم‌هایم سیاهی رفت، نفهمیدم چه شد فقط یادم است افتادم.
(لاریس)
دنیای انسان‌ها جالب و پر از رنگ است.
صدای بچه‌ها و پرنده‌ها از هر طرف به گوش می‌رسید.کمی گشت‌و‌گذار کردم، برایم جالب بود بدانم انسان‌ها چه موجوداتی هستند. چهره‌های مختلفی دیدم که برایم تازگی داشت، در مارشیا هرگز چنین چهره‌هایی ندیده‌بودم. البته من حق نداشتم با کسی جز افراد قصر در ارتباط باشم، و در بین مردم برم‌، دلیلش را نمی‌دانم. ولی پادشاه (پدرم) این‌طور خواسته بود. فقط چهره انسانی هارون برادرم و پادشاه را دیده‌بودم. بعد گشت‌وگذار هر چه در ذهنم تصور کردم که داخل قصر و اتاق خودم هستم نشد، بارها تلاش کردم ولی نتیجه نداد. ولی من شنیده بودم اگر بخواهم می‌توانم برگردم به دنیای خودم، یعنی چه؟! چرا نشد، حالا چه کنم؟ وای اگر پادشاه بفهمد من چنین حماقتی کردم چه می‌شود؟ نشدکه‌نشد آخر زیر یک بوته رفتم و داخل خودم جمع شدم. اعتراف می‌کنم می‌ترسم و نباید می‌آمدم در این دنیای ناشناخته.‌ دلم همان قصر را می‌خواهد، دلم برادرم هارون را می‌خواهد. کمی بعد خوابم برد. با برخورد چیزی به سرم از خواب بیدار شدم. آن چیزی که به سرم خورد یک گردوله بود. (توپ) کمی بعد یک دختر آمد و توپ را برداشت؛ انگار مرا هم دید که بعد از مکثی آمد و مرا در دست خود گرفت، به‌سرعت سرم را بالا آوردم که آن دختر صورتش را برگرداند، دوباره مرا نگاه کرد و جیغی کشید و پرتابم کرد. من از آن ترسیده بودم و آن از من. کمی مکث کرد و آمد مرا بلند کرد. افراد دیگری هم آمدند، آن‌قدر زل زدند به تن و بدنم که دلم می‌خواست همه‌شان را نیش بزنم درجا بمیرند. اما حیف، حیف که اجازه نداشتم به انسانی آسیب برسانم. مرا برد پیش چند انسان دیگر و نشانم داد، می‌فهمیدم چه می‌گویند. گویا دخترک می‌خواهد مرا ببرد به خانه‌اش ولی آن دو انسان راضی نیستند. همان‌طور که آن دو انسان خواستند دخترک مرا رها کرد. خواستم از آن‌جا دور شوم که گیر کردم داخل چیزی، هر چه تلاش کردم نتوانستم خود را خلاص کنم.کمی بعد یک پسر آمد و آن گردوله که به سرم برخورد کرده بود را انداخت داخل چیزی من داخلش گیر کرده بودم. همراه آن چیزی که داخلش گیر کرده بودم مرا هم برد داخل یک اتاقک تاریک و کوچک(صندوق عقب ماشین) یعنی این‌ها برایم نقشه دارند؟‌ فهمیدند دختر پادشاه مارشیا هستم و می‌خواهند مرا به قتل برسانند؟ و یا مرا شکنجه کنند؟ این فکرها رهایم نمی‌کرد، کز کرده یک گوشه در خودم جمع شدم. بعد مدتی اتاقک از حرکت ایستاد. از بیرون صداهایی می‌آمد، صداها آرام شد. درِ اتاقک باز شد و یکی مرا همراه آن گردوله برداشت. همه‌جا تاریک بود، و من صورت آن فرد را ندیدم. چند قدم از آن اتاقک فاصله گرفت و بعد جیغی کشید، گردوله را پرت کرد، و من همراه آن گردوله روی زمین قل می‌خوردم. صدای جیغ آشنا بود برایم، کمی فکر کردم که یادم آمد این صدا متعلق به آن دخترک است. همه‌جا تاریک و روشن می‌شد. انگار یک نفر شمع هارا خاموش و روشن می‌کرد. دخترک آمد و مرا بلند کرد، و بعد مرا به‌داخل خانه‌اش برد. مرا گذاشت داخل یک لانه شیشه‌ای (آکواریوم) و بعد خودش رفت. همان‌جا خوابیدم و صبح تبدیل شدم. دخترک مرا دید و پرسید آن‌جا چه می‌کنم اما من خشکم زده بود، و قادر به حرکت نبودم. خدا را شکر یک پسر آمد، او مشغول صحبت با او شد و من زود تبدیل شدم و رفتم داخل آن لانه شیشه‌ای.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Trodi

سطح
4
 
مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Dec
5,200
9,087
مدال‌ها
3
آن دختر سارا که حالا اسمش را فهمیدم، به آن پسر که برادرش بود گفت یک دختر دیده اما آن پسر باور نکرد. سارا همه‌جا را گشت تا شاید آن دختری که دیده را پیدا کند اما چیزی دست گیرش نشد. سارا رفت و من منتظر ماندم یکم دیرتر بروم از این‌جا. ساعاتی منتظر ماندم‌‌ و بعد به‌سختی از آن لانه (آکواریوم) درآمدم و تبدیل شدم. سرم را چرخاندم که بروم ولی با قامت سارا مواجه شدم که مات مرا نگاه می‌کرد. به‌گمانم تبدیل شدنم را دیده است. سارا بر روی زمین افتاد، خواستم از فرصت استفاده کنم و بروم، اما وجدانم مانع شد. درست است که مرا گرفته و زندانی کرده، ولی آسیبی به من نرسانده. جنگی درونم در گرفت دلم می‌گفت: «بمانم و از حالش مطمئن بشم»، ولی مغزم می‌گفت: «تو نمی‌دانی انسان‌ها چه قدرت‌هایی دارند، و چقدر می‌توانند خطرناک باشند، پس همین الان فرار کن و از این‌جا دورشو» دلم پیروز شد و من ماندم بالای سر سارا تا بهوش بیاید. بهوش که آمد، گیج اطرافش را نگاه کرد، مرا که دید چندین بار پلک زد و بعد با لکنت گفت:
- تو مار بودی، بعد انسان شدی.
تک‌تک کلماتش را با لکنت و ناباوری می‌گفت. می‌خواستم آرامش کنم ولی شروع کرد به‌گریه کردن و جیغ کشیدن، مطمئناً آن پسر با شنیدن جیغ‌هایش سریع این‌جا می‌آمد، پس زود تبدیل شدم و از آنجا خارج شدم. هنوز صدای جیغ‌هایش را می‌شنیدم. تبدیل به مار شدم و رفتم داخل یک چیزی شبیه به‌کوزه ولی با این تفاوت که یک گیاه بزرگ و پر برگ داخلش بود همان‌جا مخفی شدم؛ به‌خاطر آن حجم از برگ‌ها کسی قادر به‌دیدنم نبود. صدای‌شان را می‌شنیدم.
(سارا)
با انگشتم جایی که آن دختر وایستاده بود را نشان دادم و گفتم:
- ارشیا اون دقیقاً این‌جا بود، اون یک هیولا و یا جادوگر بود، نمیدونم چی بود ولی تبدیل به یک دختر شد!
ارشیا که به‌خاطر گریه‌هایم هُل کرده بود، گفت:
- چی؟ کی تبدیل شد؟ درست بگو بدونم.
نمی‌دانستم قضیه آن مار را بگویم یا نه، پس گفتم:
- این‌جا کسی نبود یهو یک دختر ظاهر شد مثل همونی که ظهر دیده‌بودم.
دلم نمی‌خواست حتی یک دقیقه‌ی دیگر هم این‌جا بمانم، پس دست ارشیا را گرفتم و از زیرزمین بیرون آوردم.
ارشیا: تو حالت خوبه سارا؟ چطور ممکنه آخه.
مطمئنم توهّم و یا هم‌چنین چیزی نزدم، او واقعی بود. من چه موجودی را آوردم؟ اگر آسیبی به‌خانواده‌ام می‌زد چه؟
- ارشیا باور کن راست میگم اون موجود تو زیرزمین بود و من توهّم نزدم! از چهره ارشیا مشخص بود حرفم را باور نکرده‌‌. می‌ترسیدم، خیلی هم می‌ترسیدم که آن موجود آسیبی به‌خانواده‌ام بزند، او هنوز در این خانه‌است. ترسیده به‌اتاقم پناه بردم و یک گوشه نشستم. با فکر این‌که چه بلایی می‌توانست بر سر خانواده‌ام بیاورد‌ اشک‌هایم سرازیر شد. شب که همه آمدند دوباره همان حرف‌ها را گفتم ولی کسی باور نکرد. طوری نگاهم می‌کردند که انگار به‌یک دیوانه نگاه می‌کنند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Trodi

سطح
4
 
مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Dec
5,200
9,087
مدال‌ها
3
نصف شب وقتی همه خواب بودند، من یک گوشه‌ اتاقم نشسته‌بودم، آن دختر آمد و خواست حرف بزند، اما من ترسیده پاهایم را بغل کرده‌بودم، زبانم یاری نمی‌کرد جیغ بزنم و همه را با خبر کنم، فقط توانستم با چشم‌های ترسیده بهش خیره‌شوم.
دختر: آروم باش من کاریت ندارم خوب؟ اسمم لاریسه،
بالاخره بعد کلی باز و بسته کردن دهانم توانستم جیغی بزنم اما صدایم آن‌چنان بلند نبود که همه‌ را بیدار کند.
لاریس: هیس، جیغ نزن من کاری به تو و یا خانواده‌ات ندارم.
باز هم جیغ کشیدم که این‌بار لاریس جلو آمد و به من نزدیک شد، ترسیدم و چشم‌هایم را بستم.
با صدای مامانم که گفت:
- چی‌شده عزیزم چرا جیغ کشیدی.
چشم‌هایم را باز کردم، همه آمده‌بودند.
- مامان اون دختره اون این‌جا بود.
مامان: کدوم دختر؟
- همونی که سر شب بهتون گفته‌بودم.
مامان: ولی این‌جا که کسی نیست.
- این‌جا بود، بعد من چشم‌هام رو بستم ولی وقتی باز کردم نبود.
مامان: خیلی خب، آرش، ارشیا اتاق رو با کُل خونه رو بگردین‌.
ارشیا و آرش همه‌جا را گشتند ولی اثری از آن دختر پیدا نکردند.
مامان: حتماً خواب دیدی عزیزم.
- به خدا این‌جا بود، چطور ممکنه.
همه رفتند و من بعد کلی فکر کردن درمورد این‌که چطور آن دختر غیب شد، به‌خواب رفتم.
صبح مامانم بیدارم کرد که بروم مدرسه.
صبحانه‌ام را خوردم و یونیفرم مدرسه‌ام را تنم کردم.
سوار سرویس مدرسه شدم، تنم این‌جا بود اما فکرم پیش لاریس، نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیوفتد.‌
***
کلافه منتظر بودم زنگ تفریح به صدا درآید و این معلم صدایش را خفه کند.
بالاخره زنگ به صدا درآمد و همه از کلاس خارج شدند.
پریسا: عه سارا؟!
سرم را گذاشتم روی میز و گفتم:
- هان؟
پریسا: چرا امروز این‌قدر کلافه‌ای؟
- بی‌خیال ولم کن!
پریسا کنارم نشست و گفت:
- تعریف کن ببینم چی‌شده؟
- چیزی نیست! بریم.
سری تکان داد و بعد از جمع کردن
کتاب‌هایم از کلاس خارج شدیم.
(هارون)
خدمت‌کار وارد شد تعظیمی کرد و گفت:
- پادشاه گفتند کارتون دارند.
سری تکان دادم و از اتاق خارج شدم به‌سمت سالن رفتم چون پادشاه همیشه این موقع آن‌جاست‌.
پادشاه روی تختِ پادشاهی نشسته‌بود تعظیمی کردم، مرا که دید پریشان پرسید: هارون خواهرت را کِی دیدی؟
با تعجب گفتم:
- آخرین بار او را در اتاقش دیدم.
پادشاه: هارون لاریس پیدایش نیست! به سربازها بگو همه‌جا را بگردند.
- چشم!
تعظیمی کردم و از آن‌جا خارج شدم، همه‌ی سرباز ها را جمع کردم و گفتم:
- گوشه‌به‌گوشه‌ی قصر را بگردید و شاهدخت را پیدا کنید! برید!
همه باهم چشمی گفتند و مشغول گشتن شدند، من هم بیکار ننشستم و رفتم به باغ گیلاس تا شاید آن‌جا باشد. همه‌ی باغ را گشتم ولی اثری از او نبود، نگرانش بودم اگر از قصر خارج شده باشد یقیناً پادشاه این‌بار او را نمی‌بخشد و تنبیه سختی برایش در نظر می‌گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Trodi

سطح
4
 
مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Dec
5,200
9,087
مدال‌ها
3
سربازها همه‌جا را گشتند، بیرون قصر را هم گشتند ولی اثری از لاریس نبود، پدرم احتمال می‌داد مالکوم لاریس را گرفته باشد، مالکوم پادشاه سرزمین خلافا که با ما دشمن هستند. ترتیب قرار ملاقات داده شد و حال ما در راه بودیم. با پایم ضربه‌ای به اسب مشکی‌رنگم زدم که سرعتش بیشتر شود. پادشاه از وقتی لاریس غیبش زده پریشان است. درست نمی‌دانم اما پادشاه همیشه به لاریس سخت می‌گرفت و نمی‌گذاشت از قصر خارج شود و یا با ظاهر انسانی‌اش جلوی افراد دیگر بگردد، ظاهر انسانی لاریس متفاوت است، شاید این یک ربطی به سخت گیری‌های پادشاه داشته باشد. با صدای سرباز به‌خودم آمدم:
- شاهزاده رسیدیم.
از اسب‌هایمان پایین آمدیم و وارد قصر پادشاه مالکوم شدیم، سرباز ما را راهنمایی کرد تا پیش پادشاه. با صدای مالکوم به‌‌ عقب برگشتم:
- به‌به ببین کی این‌جاست‌ پادشاه خ*یانت‌کار!
با این حرف مالکوم خون‌ام به جوش آمد، خواستم به سمتش حمله کنم که پادشاه دستش را بالا آورد و مخاطب به مالکوم گفت:
- دخترم لاریس کجاست؟!
مالکوم روی تخت پادشاهی‌اش نشست و سرخوش گفت:
- من چه بدانم دخترت کجاست.
- مالکوم زود باش لاریس را بیاور وگرنه این قصرت را روی سرت خراب می‌کنم!
مالکوم از تخت پایین آمد و جلویم ایستاد
مالکوم: ‌شمایی که نمیتوانین از شاهدوخت خودتان مراقبت کنین حرف از خراب کردن قصر من می‌زنین؟
پادشاه: مالکوم تو رسم ما دختر دزدیدن نبود، دشمنی‌ات با منه پس مثل مرد بیا جلو نه نامرد.
مالکوم: حرفت را بفهم، الان تو قصر منی یک اشاره کنم جنازه‌ات روی دوش این پسرِت هارونه پس مراقب حرفایت باش!
- تهدید می‌کنی!
مالکوم: هرطور می‌خواهی برداشت کن، الان هم از قصرم بروید!
پادشاه: دخترم کجاست؟!
مالکوم: بهتره بروید من نمی‌دانم دختر شما کجاست گرچه اگر می‌دانستم هم نمی‌گفتم.
انگار واقعاً نمی‌دانه چون تا جایی که من مالکوم را می‌شناسم، اگر لاریس پیش او بود حتماً می‌گفت. پادشاه از سالن خارج شد و من هم به دنبالش‌. حال یک احتمال مانده او هم این است که لاریس از سرزمین خارج شده و به دنیای انسان‌ها رفته است، و این یعنی فاجعه! بیرون از قصر، پادشاه رو کرد به سمت من و گفت:
- هارون یک احتمال مانده است، شاید لاریس رفته به دنیای انسان‌ها تو برو به دنیای انسان‌ها و دنبال لاریس بگرد!
- چشم!
تعظیمی کردم و سوار اسب شدم، به سمت جنگلی که به دنیای انسان‌ها راه دارد رفتم. بعد مدتی رسیدم و اسب را همان‌جا بستم و از حصار رد شدم. چشم‌هایم را بستم و کمی بعد باز کردم، اطرافم را نگاه کردم تو یک پارک دریچه‌ام باز شده بود. آدرسِ خانه فیورگان را یادم بود، چند بار به خانه‌اش رفته بودم. فیورگان رفیق صمیمی‌ام است که در مارشیا بود و اکنون ساکن دنیای انسان‌هاست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Trodi

سطح
4
 
مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Dec
5,200
9,087
مدال‌ها
3
(سارا)

آن مار لاریس، کُنج اتاقم بود. جیغ کشیدم، ارشیا آمد. لاریس تبدیل شد و با یک چهره‌‌ی شیطانی ارشیا را تیکه‌تیکه کرد! و بلعید. جیغ می‌کشیدم هر لحظه لاریس نزدیک‌تر می‌شد. وحشتناک بود.‌ خون ارشیا دور دهانش بود و سر بریده شده‌ی ارشیا در دستش، جیغ بلندی کشیدم و از یک‌جا سقوط کردم. آن تصویر از جلویم کنار رفت و تصویر زیرزمین جلویم آمد. زیرزمین پر از خون بود. سرهای بریده‌شده افتاده‌بود. نزدیک یک سر رفتم و با پا بهش ضربه زدم تا چهره آن سر را ببینم. سر برگشت اما... آن سر متعلق به مادرم بود! وای خدای من، لاریس درحال خوردن تن و بدن مادرم بود! یک دفعه همه‌جا تاریک شد صدای قه‌قهه‌ی بلندی در فضا پیچید. ترسیده عقب رفتم. نگاهم به جلویم بود، پشتم به کسی برخورد کرد تندی برگشتم تا ببینم با چه کسی برخورد کرده‌ام اما کاش برنمی‌گشتم! لاریس پشت سرم بود و می‌خندید با صدای بلند جیغی کشید و من به‌سمت در فرار کردم تا از آن‌جا خارج شوم. موهایم توسط لاریس گرفته‌شد. با سر افتادم.
لاریس: تو من رو آوردی تو این خونه، حالا بمون و تماشا کن!
اشک‌هایم بر روی گونه‌هایم می‌ریخت. شروع به التماس کردم. تا شاید دلش به رحم آید، اما بعید می‌دانم دلی داشته باشد.
- لطفاً، لطفاً ولم کن بزار برم. م... من غلط کردم آوردمت من نمی‌دونستم تو... فکر کردم یک مار خوشگلی خوشم اومد آوردم تو رو خدا ولمون کن.
موهایم در دستش بود و هر لحظه محکم‌تر می‌کشید. کف سرم از شدت درد می‌سوخت. حس می‌کردم ریشه‌ی موهایم ممکن است هر لحظه از سرم جدا شود و جلویم بیفتد.‌
- کجا؟ سارا من هنوز باهات کار دارم. زوده برای رفتن!
حرفش که تمام شد، تن و بدنم به لرزه درآمد‌. اسمم را یک‌طور عجیب گفت. و این به شدت مرا ترساند! دگر چه خیالی داشت برایم؟ نه من نمی‌خواهم ثانیه‌ای در این مکان بمانم. کاش لاریس را نمی‌آوردم. حال دیگر افسوس خوردن چه فایده؟ صدای جیغ‌هایی بلند شد. صداها برایم خیلی آشنا بودند اما... صداها خراشیده‌بودند و انگار از عمق جهنم می‌آمدند، صدای نفرین می‌شنویدم، نفرین مادرم را، مادرم مرا نفرین می‌کرد؟ چرا؟ مگر چه کردم که اینگونه مرا نفرین می‌کند و ناسزا می‌گوید؟ صدایی در ذهنم فریاد زد و با بی‌رحمی تمام گفت: «تو مقصری حقته نفرین و ناسزا بشنوی! تو یک نفهمی که حرف ارشیا را قبول نکرد و آن مار لعنتی را آورد در خانه و در کنار خانواده‌ات»
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین