- Dec
- 5,200
- 9,087
- مدالها
- 3
درِ خانه را باز کردم و وارد پذیرایی شدم، تنها بابا و عمویم نشسته بودند و خبری از بقیه نبود؛ آرام «سلام» کردم و رفتم به اتاق خودم؛ درب را هرچه هُل دادم باز نشد، انگار چیزی پشت درب بود که مانع میشد درب باز شود. کمی بعد صدای خوابآلود ارشیا آمد که میگفت:
- آخ نکن
با حرص گفتم:
- تَن لشتو جمع کن! تو چیکار داری تو اتاق من؟
ارشیا که صدایش به خاطر خواب بم شده بود گفت:
- خیر سرم اومدم بخوابم.
- خوب چرا نرفتی اتاق خودت؟
ارشیا: من و آرش اومدیم اینجا بخوابیم چون اتاق خودمون اِشغاله! اتاق من نرگس و ترلان، اتاق آرش هم عمو و زنعمو قراره بخوابن
- پس منه فلکزده کجا بخوابم؟
ارشیا: من چه میدونم برو یه قبرستونی بخواب دیگه اَه.
بدون حرفی رفتم اتاقِ خودم که نرگس روی زمین، تُشک انداختهبود و یک تُشک هم کنارش پهن بود. ترلان هم روی تخت خوابیدهبود. روی تُشک دراز کشیدم و بعد کُلی فکر و خیال خوابم برد. صبح با صدایِ بقیه از خواب بیدار شدم. والله، من نمیدانم چرا اینقدر بلند حرف میزنند. بلند شدم و تُشک را جمع کردم خبری از ترلان و نرگس نبود. همه داشتند صبحانه میخوردند، مامانم که مرا دید گفت:
- سارا یا صبحانه بخور.
- باشه، صورتم رو بشورم میام.
رفتم تو سینک ظرفشویی صورتم را شستم و کنار مامان نشستم. بعد صبحانه هرچقدر مامان اصرار کرد که عمو اینا بمانن ولی قبول نکردند. فرصت نشد برم و سری به اون مار بزنم. عمو اینا رفتند، بعد از اینکه ظرفها را شستم، به زیرزمین رفتم؛ ابتدا ملحفهها را مرتب کردم، سپس آکواریوم را تمیز کردم و مار را داخلش گذاشتم. به طبقهی بالا رفتم، اما جز ارشیا کسی در خانه نبود. رفتم آشپزخانه که صدای ارشیا آمد:
- سارا گشنمه.
- خودت مگه دست نداری؟ بیا درست کن بخور.
سرم را چرخاندم و عرشیا را در چهارچوبِ در دیدم. هینی کشیدم که گفت:
- کوفت.
- چرا مثل روح میای؟
ارشیا: سارا گشنمه.
- به من چه گراز.
ارشیا: تو چی گفتی؟
آرامآرام بهسمتِ در رفتم و گفتم:
- گفتم گراز وحشی.
و بعد فرار کردم به سمت حیاط. راهی جز رفتن به زیرزمین نداشتم پس فرار کردم بهسمتِ زیرزمین رفتم و در را بستم. بهخاطرِ دویدن، نفسنفس میزدم. سرم را چرخاندم که یک دختر را دیدم، موهای سفید و بلندی داشت یک ملحفه هم دورش بود انگار جز همان چیزی برای پوشاندن تن خود نداشت.
- تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟
فقط زل زده بهم و تکانی نمیخورد، انگار خشک شده بود. صدایِ ارشیا میآمد که تهدیدم میکرد، اگر گیرم بیاورد چه بلایی به سرم میآورد.
- لالی؟ چرا جواب نمیدی میگم تو خونهی ما چیکار میکنی ؟
باز هم جوابی نداد. رویم را بهسمتِ درِ زیرزمین چرخاندم که بازش کنم. شاید ارشیا بداند این دختر کیست؟
ارشیا: باکی حرف میزدی؟
به پشت سرم اشاره کردم و گفتم:
- ببین این دخترو میشنا... .
با دیدن جای خالی آن دختر حرفم نصفه ماند. ارشیا با یکم اخم گفت:
- کدوم دختر؟! اینجا جز منو تو کسی نیست!
- ارشیا همین الان اینجا یک دختر بود.
ارشیا: خُل شدی بابا اینجا کسی نیست. بیا بریم گشنمه یک چیزی درست کن بخورم.
ارشیا رفت. ولی من خوب زیرزمین را گشتم اما کسی نبود، فقط آن ملحفه همانجا افتاده بود. مطمئنم توهّم نزدم، اما آن دختر کی بود؟ چرا غیب شد؟ رفتم طبقه بالا و نیمرو درست کردم برای ارشیا. هرچه گفتم که من آن دختر را دیدم، باور نکرد و گفت: «حتماً توهّم زدهام.» دیگر اصرار نکردم. و دوباره به زیرزمین رفتم. چیزی دیدم که حتی فراتر از تصوراتم بود.
- آخ نکن
با حرص گفتم:
- تَن لشتو جمع کن! تو چیکار داری تو اتاق من؟
ارشیا که صدایش به خاطر خواب بم شده بود گفت:
- خیر سرم اومدم بخوابم.
- خوب چرا نرفتی اتاق خودت؟
ارشیا: من و آرش اومدیم اینجا بخوابیم چون اتاق خودمون اِشغاله! اتاق من نرگس و ترلان، اتاق آرش هم عمو و زنعمو قراره بخوابن
- پس منه فلکزده کجا بخوابم؟
ارشیا: من چه میدونم برو یه قبرستونی بخواب دیگه اَه.
بدون حرفی رفتم اتاقِ خودم که نرگس روی زمین، تُشک انداختهبود و یک تُشک هم کنارش پهن بود. ترلان هم روی تخت خوابیدهبود. روی تُشک دراز کشیدم و بعد کُلی فکر و خیال خوابم برد. صبح با صدایِ بقیه از خواب بیدار شدم. والله، من نمیدانم چرا اینقدر بلند حرف میزنند. بلند شدم و تُشک را جمع کردم خبری از ترلان و نرگس نبود. همه داشتند صبحانه میخوردند، مامانم که مرا دید گفت:
- سارا یا صبحانه بخور.
- باشه، صورتم رو بشورم میام.
رفتم تو سینک ظرفشویی صورتم را شستم و کنار مامان نشستم. بعد صبحانه هرچقدر مامان اصرار کرد که عمو اینا بمانن ولی قبول نکردند. فرصت نشد برم و سری به اون مار بزنم. عمو اینا رفتند، بعد از اینکه ظرفها را شستم، به زیرزمین رفتم؛ ابتدا ملحفهها را مرتب کردم، سپس آکواریوم را تمیز کردم و مار را داخلش گذاشتم. به طبقهی بالا رفتم، اما جز ارشیا کسی در خانه نبود. رفتم آشپزخانه که صدای ارشیا آمد:
- سارا گشنمه.
- خودت مگه دست نداری؟ بیا درست کن بخور.
سرم را چرخاندم و عرشیا را در چهارچوبِ در دیدم. هینی کشیدم که گفت:
- کوفت.
- چرا مثل روح میای؟
ارشیا: سارا گشنمه.
- به من چه گراز.
ارشیا: تو چی گفتی؟
آرامآرام بهسمتِ در رفتم و گفتم:
- گفتم گراز وحشی.
و بعد فرار کردم به سمت حیاط. راهی جز رفتن به زیرزمین نداشتم پس فرار کردم بهسمتِ زیرزمین رفتم و در را بستم. بهخاطرِ دویدن، نفسنفس میزدم. سرم را چرخاندم که یک دختر را دیدم، موهای سفید و بلندی داشت یک ملحفه هم دورش بود انگار جز همان چیزی برای پوشاندن تن خود نداشت.
- تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟
فقط زل زده بهم و تکانی نمیخورد، انگار خشک شده بود. صدایِ ارشیا میآمد که تهدیدم میکرد، اگر گیرم بیاورد چه بلایی به سرم میآورد.
- لالی؟ چرا جواب نمیدی میگم تو خونهی ما چیکار میکنی ؟
باز هم جوابی نداد. رویم را بهسمتِ درِ زیرزمین چرخاندم که بازش کنم. شاید ارشیا بداند این دختر کیست؟
ارشیا: باکی حرف میزدی؟
به پشت سرم اشاره کردم و گفتم:
- ببین این دخترو میشنا... .
با دیدن جای خالی آن دختر حرفم نصفه ماند. ارشیا با یکم اخم گفت:
- کدوم دختر؟! اینجا جز منو تو کسی نیست!
- ارشیا همین الان اینجا یک دختر بود.
ارشیا: خُل شدی بابا اینجا کسی نیست. بیا بریم گشنمه یک چیزی درست کن بخورم.
ارشیا رفت. ولی من خوب زیرزمین را گشتم اما کسی نبود، فقط آن ملحفه همانجا افتاده بود. مطمئنم توهّم نزدم، اما آن دختر کی بود؟ چرا غیب شد؟ رفتم طبقه بالا و نیمرو درست کردم برای ارشیا. هرچه گفتم که من آن دختر را دیدم، باور نکرد و گفت: «حتماً توهّم زدهام.» دیگر اصرار نکردم. و دوباره به زیرزمین رفتم. چیزی دیدم که حتی فراتر از تصوراتم بود.
آخرین ویرایش: