اما بشنويد از زن. وقتى شوهرش را گم کرد. در بيابان نشست تا طوفان تمام شد. بعد به شهر آمد. راه خانه را گم کرد و گريان و نالان در کوچه و بازار راه مىرفت. داروغه او را ديد و علت گريهاش را پرسيد. زن ماجرا را گفت. داروغه گفت: امشت بيا به خانهٔ من. تا فردا تو را به شوهرت برسانم. از آنجائى که اسم داروغه بد در رفته بود، زن مىترسيد به خانهٔ او برود و اصرار مىکرد که همان شب پيش شوهرش برود. داروغه گفت: من رحمم آمده که به تو مىگويم به خانهام بيائى وگرنه بايد حبست کنم. زن ناچار قبول کرد. او شنيده بود که داروغه هر شب بيست ، بيست بچه خوشگل و بيست کُپِ شراب به خانهاش مىبرد. و از اين مىترسيد که مبادا داروغه به او دست درازى کند.