جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار اشعار حسن دلبری

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط اولدوز با نام اشعار حسن دلبری ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 547 بازدید, 6 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع اشعار حسن دلبری
نویسنده موضوع اولدوز
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
شده تا نیمه ی شب در بزنی ، وا نکنند؟

یا دری را شده با سر بزنی ، وا نکنند؟

پشت در ، بید بلرزی و به جایی برسی

که تهِ فاجعه پرپر بزنی ، وا نکنند؟

روی یک پله ، درِ خانه‌ ی بی ‌فرجامی

بتپی، قلب کبوتر بزنی ، وا نکنند؟

تو بدانی که یکی هست که بی ‌طاقت توست

باز تا طاقت آخر بزنی ، وا نکنند؟

خنده‌ای کردم و گفتم : دل من ! گریه نکن

تو اگر صد شب ديگر بزنی ، وا نکنند

این در بسته ، عزیز دل من ! بسته به توست

شده باور کنی و در بزنی ، وا نکنند؟
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
بوی صدای گرم تو را تا چشید چشم

دل را به کوچه باغ تماشا کشید چشم

صبح و سکوت و شعله و شب را به هم سرشت

وقتی خدا برای تو می آفرید چشم

اصلا برای چشم تو آمد پدید ناز

اصلا برای ناز تو آمد پدید چشم

کم در هوای آمدنت می پرید پلک؟

کم روی سبزه های تنت می چمید چشم؟

امروز روزیم شب چشم سیاه توست

حالا کجاست بخت سیاه سپید چشم ؟

ای روزگار! روز مرا عاشقانه کن

من باز کرده ام به تو با این امید چشم

لب تر کنی که با همه ی هستی ات بمیر

از هست و نیستم همه خواهی شنید : چشم!
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
دوگام مانده به هم، سيبی از هوا افتاد
چه اتفاق قشنگی ميان ما افتاد

دو گام مانده به هم، لحظه‌ها طلايی شد
فضا پر از هيجان‌های آشنايی شد

نه حزن ماند و نه حسرت، نه قيل و قال و نه غم
سکوت بود و تماشا، دو گام مانده به هم

زمين پر آينه شد، زير گام ما دو نفر
فضا شلوغ شد از ازدحام ما دو نفر

نگاه ما دو نفر، در هجوم هم گم شد
دو گام مانده به هم، ناگهان قدم گم شد

دو گام مانده به هم اصل عاشقی اين است
رسيدن و نرسيدن، چقدر شيرين است

حکايت از شب سردی‌ست، خسته در باران
من و تو بی‌خبر از هم، نشسته در باران

که ناگهان شب من، غرق حس و حال تو شد
فضای خانه سراسر پر از خيال تو شد

عجيب آن‌که تو هم، مثل من شدی آن شب
دچار حس خيالی‌شدن شدی آن شب

به کوچه خواند صدای خوش اميد، مرا
تو را به کوچه کشيد، آنچه می‌کشيد مرا

قدم زدم شب آيينه را محل به محل
ورق زدم دل ديوانه را غزل به غزل

برای هديهٔ چشمانمان به يکديگر
نيافتم غزلی از سکوت زيباتر

من و تو شيفتهٔ هم، دو آشنا در راه
شبيه ليلی و مجنون قصه‌ها در راه

به يک محله رسيديم بوی ناز آمد
دلم دو کوچه جلوتر به پيشواز آمد

به پيچ کوچه رسيديم شب، بهاری شد
نگاه‌مان به هم افتاد، عشق جاری شد

نگاه‌ها پر ناگفته‌های کهنه ولی
سکوت بود و فقط رفت و آمد غزلی:

دو گام مانده به هم، عمر جاودان بودم
که در حضور تو بالاتر از زمان بودم

به سرنوشت غريبم خوش آمدی امروز
در انتظار تو رنجور ساليان بودم

شبيه ماهی تنهای کوچک سهراب
اسير آبی دريای بی‌کران بودم

دلم لبالب خون بود و خنده‌ام بر لب
چنين به چشم می‌آمد ولی چنان بودم

از آن غروب در آن سايه‌باغ يادت هست
که رفته تا ته تصنيفی از بنان بودم؟

تو گرم چايی خود بودی و لبم می‌گفت
که کاشکی لب خوشبخت استکان بودم

چقدر بی‌تو در اين کوچه سرزنش ديدم
چقدر با همهٔ کوچه مهربان بودم

اگر بدون تو بلبل‌زبانی‌ام گل کرد
وگر به خاطر برگی ترانه‌خوان بودم

کنار فرصت تهمينه‌ای اگر رستم
وگر بدون تو در کار هفت‌خوان بودم

همان حکايت رد گم‌کنی‌ست قصهٔ من
مرا ببخش اگر محو ديگران بودم

به ياد چشم سياه ستاره‌‌ريز تو بود
اگر مسافر شب‌های آسمان بودم

چنين که بی همگان با تو روبرو شده‌ام
مرا ببخش اگر انتقام‌جو شده‌ام

اگرچه لذت بخشش هزار چندين است
برای بوسه فقط انتقام شيرين است

تو می‌بری تب سردی که روی بال من است
من از تو می‌برم آن بوسه‌ها که مال من است

کدام ما دو نفر شادمان‌تريم از هم
در اين قم*ار که ما هر دو می‌بريم از هم

اگر به قهر، کنار رخ تو مات شويم
وگر به لطف تو مهمان گونه‌هات شويم

هميشه منطق لب‌های عاشقان اين است
که بوسه‌های تو بر هر دو گونه شيرين است

دو گام مانده به هم، سيبی از هوا افتاد
چه اتفاق عجيبی ميان ما افتاد

درست روی سر ما، فضا شرابی شد
سمند دختر خورشيد، آفتابی شد

چهارچوب در خانه‌های دِه گل کرد
که از بهار نفس‌های ما تناول کرد

هنوز دهکده مسـ*ـت از خم لبالب ماست
دو گام مانده به هم، ماجرای هر شب ماست
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
تا شب زلف تو سرفصل غزل خوانی‌هاست

زندگينامه‌ی من شرح پريشانی‌هاست

با تو من پنجره‌ای رو به طراوت دارم

كه بهار نفسش گرم گل افشانی‌هاست

طعم تصنيف تو در باور بلبل پيچيد

كه سحر تا به سحر محو غزل خوانی‌هاست

از تو روزی خبری داد نسيمی و هنوز

كوچه نورانی انبوه چراغانی‌هاست

زورق شعر من از چشم تو بيرون نرود

رام دريا نشدن منطق طوفانی‌هاست

من به كفری كه تو پيغمبر آنی شادم

گر چه دنيا پر انواع مسلمانی‌هاست

آی مجنون خيابان سلامت برگرد

عشق حسی است كه مخصوص بيابانی‌هاست

من در آغوش سلامت گل باغی نشدم

اين غزل‌ها همه پرورده‌ی ويرانی‌هاست
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
چرخش نامش زبان‌ها را به رقص آورده است

چشم‌‌هايش سرمه‌دان‌ها را به رقص آورده است

بلبلستانی كه در صبح گلويش مي‌وزد

باغ در باغ ارغوان‌ها را به رقص آورده است

چيست اين طيف تماشايی كه زير تابشش

آسمان رنگين‌كمان‌ها را به رقص آورده است

اين تويي در جلوه زار خوش خرامي می‌چمی

يا نسيمی پرنيان‌ها را به رقص آورده است

اين كه مثل فتنه می‌چرخد، شرار چشم توست -

يا شب امشب كهكشان‎ها را به‌ رقص آورده است

بعد از اين يك لحظه آرامش ندارد شهر من

دزد اينجا پاسبان‎ها را بـه رقص آورده اسـت
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
چندیست عاشقانه قلم میزند دلم

از ماجرای چشم تو دم میزند دلم

نام تو از شبی که به رگ‌های من دوید

یک در میان برای خودم میزند دلم

این را که مردمان ضربان نام کرده‌اند

دست خوشی است بر سر غم میزند دلم

روزی هزار بار ورق‌های کهنه را

مشتاق و بی قرار به‌هم میزند دلم

هر جا به سبز خاطره‌های تو می‌رسد

انگار در بهشت قدم میزند دلم

یک شب به خنده گفت چرا داد میزنی

انقدر هی نگو دلم ... میزند دلم

حرفش ادامه داشت که بی اختیار من

گفتم عزیز من چه کنم ... میزند دلم

آرام برد گوش مرا روی سی*ن*ه‌اش

دیدم چنین که اوست چه کم میزند دلم

دیدم دراین قم*ار دل او برنده است

دیدم فقط به قدر عدم میزند دلم
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
پیش از این هر چار فصل روزگارم سرد بود
شانه‌هایم بی‌بهار و شاخه‌هایم زرد بود

پیش از این در التهاب آباد داروخانه‌ها

هر چه گشتم درد بود و درد بود و درد بود

پیش از این حتی ردیف شعرهای خسته‌ام

آتش و خاکستر و دود و غبار و گرد بود

آه از آن شب‌ها که تنها کوچه‌گرد شهرتان

بی‌کسی گمنام، رسوایی جنون پرورد بود

از خدا پنهان نمی‌ماند، چه پنهان از شما

مثل زن‌ها گریه سر می‌کرد، یعنی مرد بود

زندگی آن‌ روز تا آنجا که یادم مانده است

مثل تا اینجای شعرم بی‌فروغ و سرد بود

ناگهان امِا یکی هم‌رنگ من درمن شکفت

شاد و شیدا عین گل‌های بهارآورد بود

مثل شب، مثل شبیخون، مثل رویایی که گاه

در شبان بی چراغم شعله می‌گسترد بود

دیدم آن لیلای شورانگیز صحرا زاد را

تازه می‌فهمم چرا مجنون بیابان‌گرد بود
 
بالا پایین