جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اشعه تاوان] اثر «آیدا رشید کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ayda.r با نام [اشعه تاوان] اثر «آیدا رشید کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 316 بازدید, 4 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اشعه تاوان] اثر «آیدا رشید کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ayda.r
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Ayda.r

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
14
61
مدال‌ها
2
نام رمان: اشعه تاوان
نام نویسنده: آیدا رشید
عضو گپ 10
ژانر: جنایی، عاشقانه، طنز
مقدمه: گر نگاهم نکنی دیوانه‌شم یار دلم!
گر سراغم نگیری آشفته شوم آشوب‌گرم!
تاوان عشقت را پس دهم یا تاوان چشمانت را آرام جانم؟
آتش به جانم می‌زنی و غافلی از حال دلم.
آرامم می‌کنی و غافلی از حال دلم.

خلاصه: اون دختر فقط داشت تاوان می‌داد؛ امّا تاوان چه چیزی؟ معلوم نبود! شاید تاوان عاشق شدن و یا شاید تاوان باختن به یک شرط!
شرطی که کل زندگیش رو نابود کرد، شرطی که مثل یک تیری به سمتش پرتاب شد و زخمیش کرد. زخمی که فقط توسط یک نفر ترمیم پیدا می‌کرد؛ اون هم کسی جز نفرین کننده‌ی زندگیش نبود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
1687776450037 (1).png
"بسمه‌تعالی"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان●

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
●پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
●درست نویسی_ اموزشات اجباری●

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.
شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
●درخواست نقد توسط کاربران●

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
●درخواست جلد●

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
●درخواست تیزر●

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
●درخواست نقد شورا●

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
●درخواست تگ●

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
●اعلام پایان●

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|​
 
موضوع نویسنده

Ayda.r

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
14
61
مدال‌ها
2
#پارت‌یک
دستی به لب‌های قلوه‌ایم کشیدم و توی اون چشم‌های وحشیش که ماشالا انگار از باغ وحش فرار کرده بودن، زل زدم. گردنم رو مثل قلدرها به چپ و راست تکون دادم و همون‌طوری که چشم‌های درشتم رو ریز می‌کردم، صدام رو صاف کردم؛ صدام بدجوری به خاطر سرما خوردگیم گرفته بود و خداروشکر شبیه صدای خروس همسایمون شده بود! ایشالله این پسره هم ازم این سرماخوردگی کوفتی رو بگیره و بمیره تا این شرط لامصب رو از روی دوش منه بدبخت بی‌چاره برداره.
نفس گرمم رو با خباثت به بیرون فرستادم و همون‌جوری که استایل آدم‌های پول‌دار رو می‌گرفتم، گفتم:
- تا وقتی که پول رو ندی چنین چیزی رو قبول نمی‌کنم جناب!
رادمهر ابروهای باریکش رو بالا انداخت و با پوزخند همیشگیش که روی لب‌های نازکش خودنمایی می‌کرد، به مبل سیاه تکیه داد. موشکافانه توی چشم‌های نازک شدم زل زد؛ مطمئنم الان شبیه این پیرزن‌ها شدم که انگار نمی‌تونن جایی رو ببینن و مجبور شدن چشم‌هاشون رو ریز کنن!
چند ثانیه‌ای منتظر شاخ شمشاد موندم؛ امّا متاسفانه عین بز کوهی بهم زل زده بود و لب از لب باز نمی‌کرد؛ انگار داشت عین این جادوگرها مغزم رو می‌خوند.
دهن کجی‌ای کردم و همون‌جوری که انگشت‌های نازک و بلندم رو جلوی چشم‌های خنثی‌ش، تکون می‌دادم، با حرص مثل پیرزن‌ها غر زدم:
- داداش اوکی‌ای؟ افت فشار کردی؟
نیشخندی زدم؛ دماغ قلمیم رو کمی بالا کشیدم، کمی ادای اون بچه سوسول‌های ترسو رو درآوردم و به حرفم ادامه دادم:
- وای عمو نکنه سکته‌ای چیزی کردی؟ آخ توروخدا اول این پول من رو بده بعدش به‌خاطر زیبای خفته بودنم، غش و ضعف برو دیگه داداش!
انگاری همین حرفم کافی بود که دکمه بمب خنده‌ش رو بزنن و با اون صدای جذابش قهقهه رو توی این اتاق کوچیکِ شرکت، حاکم کنه.
ابروی سیاه و باریکم رو بالا انداختم و با تعجب به رادمهر که مثل اُلاغ عر‌عر می‌کرد، خیره شدم. چیز خاصی گفته بودم که این‌جوری داشت سکته مغزی می‌کرد؟
بعد از چند لحظه، به خودش اومد و سرفه‌ی خشکی کرد؛ دوباره اون پوزخند بی‌مصرفش رو روی لب‌های سرخش آورد و همون‌طوری که دستی به دماغ کوچیکش می‌کشید، گفت:
- زیبای خفته؟ تو؟ واقعاً؟
پشت سر حرفش، چشمکی زد و کمی به جلو متمایل شد؛ آرنجش رو روی میزی که جلوش بود، گذاشت و بعدش لب زد:
- ببینم بعد این‌که به این باند وارد شدی باز هم زیبای خفته میشی یا نه؟ می‌ترسم که از زیبای خفته به جوجه اردک زشت تغییر شکل بدی خانمِ رضایی!
دوباره اسم اون باند لعنتی رو آورد! قشنگ نقطه ضعفم رو پیدا کرده بود؛ امّا نباید به آدم خلافکاری مثل این می‌باختم.
الکی که بهم سروان مارال رضایی نمی‌گفتن! هرطور که شده باید اعتماد این پسر رو به دست می‌آوردم تا بتونم نفوذ بهتری توی باند مافیاییشون داشته باشم.
آراد لعنت بهت که به خاطر تو مجبور شدم این ماموریت سخت رو قبول کنم و الان باید مقابل توهین‌های این بی‌شعور زیاد زبون درازی نکنم.
دندون قروچه‌ای کردم و مثل خودش، رو به جلو خم شدم و‌ توی دو گوی چشم‌هاش زل زدم؛ لب پایینم رو یکم گاز گرفتم و با حرصی که سعی در پنهون کردنش داشتم، گفتم:
- جوجه اردک زشت؟ نه آقای فخیم؛ شما مواظب باش یک وقت لولو خورخوره‌ای مثل من نیاد شما رو هاپولی کنه! اوکی؟ پس مواظب حرف زدنت باش! الان هم پولم رو بده تا فردا بیام و کارم رو شروع کنم.
پشت سر حرفم، نفسم رو محکم به بیرون فرستادم و دوباره تکیه‌‌م رو به مبل دادم و با پیروزی نگاهش کردم؛ امّا انگار نه انگار که این حرف‌ها رو بهش زده بودم! کاملا خنثی بهم زل زده بود.
سکوت عجیبی توی اتاق حکم فرما بود و خفگی عجیبی بهم دست داده بود، فکر کنم عجیب تب کرده بودم.
هنوز هم چشم‌هاش قفل چشم‌هام بود و انگار می‌خواست یک چیزهایی رو از چشم‌های قرمز شدم به خاطر تب کمی که داشتم، بخونه؛ انگار جادوگری چیزی بود!
تا خواستم دهن از دهن باز کنم و حرفی بزنم، از جاش بلند شد و دستی به کت سیاهش کشید. با ابروهای بالا پریده نگاهش کردم که قدمی به طرف پنجره‌ی کنارمون برداشت که صدای کفش چرمش، توی اتاق اِکو شد.
یعنی قصد داشت چیکار کنه که بلند شد؟ این هم مثل من مرض داشت! پای راستم رو روی پای چپم انداختم که صدای روی هم سابیدن چرم‌ شلوارم، گوشم رو کمی نوازش کرد.
یکهو به سمتم چرخید و همون‌طوری که دست راستش توی جیبش بود، گفت:
- پولت رو میگم بزنن به حسابت و فردا ساعت هشت صبح توی عمارتم نباشی میدم سگ‌ها تا خرخره بخورنت؛ حله؟
با شنیدن جمله‌ی دستوریش، سگرمه‌هام رو درهم کشیدم؛ مگه داشت با بَرده‌ش حرف می‌زد؟ بدبخت گیر آورده بود؟ دندون قروچه‌ای کردم و بی‌خیال حال بدم شدم و به سرعت از جام بلند شدم که یک‌هو سرم کمی گیج رفت و چشم‌هام تار دید؛ به خاطر حفظ تعادلم و نیفتادنم روی زمین، قدمی به عقب برداشتم و پلک‌هام رو روی هم انداختم تا تاری چشم‌هام از بین برن که در همین حین صدای رادمهر توی سرم پیچید:
- چی‌شدی؟ حالت خوب نیست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ayda.r

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
14
61
مدال‌ها
2
#پارت‌دو
توی تب به شدّت داشتم می‌سوختم؛ یک‌هو چرا این‌جوری شدم؟ دستی به روی پیشونی عرق کردم کشیدم و با تاری دید به رادمهر که با نگرانی خاصی نگاهم می‌کرد، خیره شدم.
حس می‌کردم الان‌هاست که پخش زمین بشم! حالم زیاد خوب نبود و فقط می‌خواستم یک جا بشینم؛ چون دیگه پاهام تحمّل وزنم رو نداشتن و کم‌کم داشتن خم می‌شدن.
برای جلوگیری از افتادنم، زانوهام رو خم کردم و با درد روی زمین سرد نشستم که حس خاصی رو به بدن پر از تبم القا کرد.
سرگیجه نفرت انگیزی داشتم و خودمم از این حالِ بدم تعجّب کرده بودم!
در حینی که عین فلج زده‌ها روی زمین نشسته بودم و چشم‌هام درحال بسته شدن بود، صدای پر از نگرانی رادمهر توی گوشم پیچید:
- مارال؟
نمی‌تونستم جوابی بهش بدم؛ حس می‌کردم کل جونم از شدّت خستگی داره از دست میره و من هیچ کاری نمی‌تونم در قبالش انجام بدم.
هیچ جوابی بهش ندادم که سریع کنارم نشست، دستش رو زیر چونه‌ی داغم زد و سرم رو بلند کرد که به سختی چشم بهش دوختم؛ نگرانی توی صورتش موج می‌زد، انگار که مردمک چشم‌هاش داشتن می‌لرزیدن، معلوم بود که حسابی ترسیده؛ امّا ترس برای چی؟ یک مافیا برای چی باید به خاطر یکی مثل من نگران بشه؟! عجیب بود!
به زورم لب خشک شدم رو با زبونم تر کردم و خواستم چیزی بگم که صداش باعث شد حرفم رو قورت بدم:
- چرا یک‌هو تب کردی؟ چت شده دختر؟ عین آتیش داری می‌سوزی بدبخت!
دیگه توان هیچ عکس‌العملی نسبت به حرف‌هاش رو نداشتم؛ سوز سردی که از لای در اتاق وارد می‌‌شد، کل بدنم رو بی‌جون کرده بود و پارادوکس خاصی رو به وجود آورده بود!
حس‌ کردم نفسم دیگه داره بند میاد! چشم‌هام تارتر از قبل می‌دید و این نشونه خوبی نبود. نباید درست همین الان که نقشم به خوبی پیش می‌رفت، این سرماخوردگی لعنتی بروز می‌داد!
خواستم حرفی به رادمهر بزنم و بگم که ازم فاصله بگیره؛ امّا یک‌هو سرم گیج رفت و توی سیاهی کاملی فرو رفتم.
***
با احساس این‌که کسی داره صدام می‌زنه، پلک‌های بلندم رو کمی از هم فاصله دادم و نگاهی به دور و اطرافم انداختم؛ اولالا! توی یک اتاق خیلی مجلل و قشنگی بودم. این‌جا دیگه کجا بود؟ ای خدا کرمتت رو شکر! هی می‌خوام یک جای پرونده رو خوب پیش ببرم، قشنگ یک کاری می‌کنی از جای دیگه پرونده رو خراب کنم.
لبم رو به دندون گرفتم و چشم‌هام رو کامل باز کردم؛ نوری نبود که بخواد چشم‌هام رو اذیت کنه و تقریباً سیاهی همه‌جا رو فرا گرفته بود امّا جوری نبود که نتونم جایی رو ببینم.
تکون ریزی خوردم که با بالا پایین شدن چیزی که زیرم بود، فهمیدم روی تخت دراز کشیدم؛ امّا تخت کی بود؟ این‌جا دیگه کدوم قبرستونی بود که رادمهر من رو آورده بود؟
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی تخت گذاشتم و با کمی کلنجار رفتن، تونستم سرجام بشینم.
نگاه سرسری به اطراف انداختم؛ لامصب اتاق نبود که قصر بود.
تم سیاه و سفیدی که داشت، تناقض خاصی رو به وجود آورده بود ولی کمی دلگیر کننده شده بود. لب برچیدم و هوای اتاق رو به ریه‌هام وارد کردم.
این‌طوری نمی‌شد؛ باید سر از این‌جا درمی‌آوردم!
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین