اعترافات یک پنجرهای که رو به دریا باز نمیشود
من یک پنجرهام…
نه آن پنجرههایی که رو به باغ باز میشوند و در قابشان گنجشک مینشیند،
نه آنهایی که دریا در آنها میخندد،
من یک پنجرهام، خسته، خاکگرفته،
رو به دیواری که همیشه ساکت است، همیشه یکرنگ، همیشه بیاتفاق.
وقتی خانه ساکت میشود، وقتی شب پرده را آرام پس میزند،
من بیدار میمانم.
نه برای تماشای منظرهای که نیست،
بلکه برای گوش دادن به صدای رؤیاهایی که پشت این دیوار خاکستری اسیر شدهاند.
من صدای کودک این خانه را شنیدهام که پشت همین دیوار به دنیا آمد…
صدای گریههایش را، اولین خندهاش را،
و بعدها… صدای آهنگهایی که با هندزفری توی گوشش میچرخیدند، بیآنکه مرا حتی یکبار نگاه کند.
همه چیز از آنجا شروع شد که خانهها دیگر رو به آسمان ساخته نشدند.
همه چیز از آنجا شروع شد که دل آدمها دیگر برای نور تنگ نمیشد.
میدانی؟
من هم دلم برای دریا تنگ است.
برای طعم نمک، برای صدای مرغان دریایی،
برای آن افقی که نمیشود به آن رسید…
اما میشود با چشم بستنش خیال کرد.
شاید اگر روزی باد، مرا به جای شیشه بشکند
و دیوار روبهرو فرو بریزد،
دریا پیدایش شود…
یا شاید چیزی شبیه دریا،
شاید فقط خیال تو،
که با آن چشمهای همیشه رؤیاییات، دنیایم را میسازند.
من یک پنجرهام،
اما بیشتر از آن، یک رویا.
رویایی که هرگز باز نشد.
اگه حسش کردی، با تمام وجودم میرم سراغ دومی. فقط بگو، ادامه بدم عشق من؟