جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [افسانه هنرمندان] اثر «rifledark کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط rifledark با نام [افسانه هنرمندان] اثر «rifledark کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 210 بازدید, 4 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [افسانه هنرمندان] اثر «rifledark کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع rifledark
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
موضوع نویسنده

rifledark

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
7
57
مدال‌ها
2
نام رمان: افسانه هنرمندان - هنر خلقت

نویسنده: علی جواهرزاده

ژانر: فانتزی، عاشقانه

عضو گپ نظارت: (6)S.O.W

خلاصه: دختری که از بدو تولد عاشق دست یافتن به هنر و قلم است؛ با تلاش بسیاری نیروی هنر طبیعت را فرا می‌گیرد،امّا وارد چالش‌هایی می‌شود که فراتر از حدّ تصورات اوست... ‌.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,447
مدال‌ها
12
1708892086152.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

rifledark

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
7
57
مدال‌ها
2
***
چهارده نوامبر دو هزار و هشت.
مونیخ، آلمان
پس از شنیدن داستانی که مادر برایم نقل کرد، با هیجانی که خواب را از چشمانم دریغ کرده بود پاسخ دادم:
- مامان؟ منم دوست دارم هنرمند بشم به نظرت می‌تونم؟
تک خنده‌ای کرد و پاسخ داد:
- فقط افراد خاصی می‌تونن هنرمند بشن و جادوی هنر طبیعت رو دریافت کنن... بهش فکر نکن و بگیر بخواب.
بو*سه‌ای بر پیشانی‌ام نهاد و با گفتن شب بخیر؛ چراغ خواب را خاموش کرد و بیرون رفت.
در فکر فرو رفتم؛ این چیزی بود که در دل داشتم، این‌که هنرمندی بی‌نظیر باشم امّا... ‌.

***
هفده نوامبر دو هزار و بیست.
میامی، ایالات متّحده امریکا
- حساب شما میشه چهل دو دلار و نود و نه سنت!
کیف‌اش را به آرامی باز کرد و هزینه‌ی مورد نظر را بر روی میز گذاشت؛ با لبخند ملیحی پاسخ داد:
- ممنون دخترم!
نفس عمیقی کشیدم و پس از خروج خانم مسن از فروشگاه؛ رو به سانتا و الکسیس کردم و گفتم:
- خب این هم آخرین مشتری؛ رئیس هم رفته و ساعت هشت و نیم شده!
سانتا در حالی که فنجانی قهوه در دست داشت؛ قلوپی از آن را نوشید و گفت:
- آره منم دیگه خسته شدم باید برم خونه برای خواهرم غذا درست کنم حتماً خیلی گرسنه مونده!
لبخندی بر لبان‌ام نشست؛ خواهر سانتا سوزان نام داشت و سن او از هفت سال بیشتر نبود!
- اگه وقت کردی حتماً بیارش سانتا دلم می‌خواد ببینمش.
الکسیس تک خنده‌ای کرد و با لبانی غنچه شده گفت:
- آره سانتا بیارش من عاشق بچّه کوچولوام!
من و سانتا هردویمان خندیدیم؛ همان‌طور که سرم را تکان می‌دادم ناگهان صدای آقایی توجّه مرا به خود جلب کرد.
- شب بخیر خانوم.
خنده‌ام محو شد و سرم را بالا گرفتم؛ نگاهی خیره در چشمان‌اش انداختم و پاسخ دادم:
‌- بله بفرمایید!
‌- شانس آوردم به موقع رسیدم! پاستا می‌خواستم!
با تعجّب به ظاهر او نگاه کردم امّا چهره‌ی خود را عادی نشان دادم، با صدایی رسا رو به الکسیس گفتم:
- الکسیس یه دونه پاستا لطفاً... ‌.
رو به مشتری کردم و ادامه دادم:
‌- ساعت کاری فروشگاه تموم شده بود و می‌خواستیم تعطیل کنیم، نمی‌تونستید زودتر بیاید؟!
‌- متأسفم نباید جواب پس بدم امّا تا الان مشغول طراحی بودم!
با شنیدن این حرف؛ چشمان‌ام گرد شدند و با منگی به او نگریستم.
‌- طراحی؟ یعنی چی طراحی می‌کنه؟!
‌- باشه مشکلی نیست... به گفته‌ی خودت به من ربطی نداره!
پس از دریافت پاستا و پرداخت هزینه؛ همه‌چیز چک شدند و پس از اطمینان از مرتّب بودن اوضاع، چراغ‌ها را خاموش کردیم از فروشگاه خارج شدیم و تمام درب‌ها را قفل کردیم.
- آمایا؟ حالت خوبه؟
لبخندی تلخ بر چهره‌ی نگران سانتا زدم و پاسخ دادم:
‌- نگران من نباش خوبم.
‌- می‌خوای برسونمت؟
‌- نه دیلارا میاد دنبالم... ممنونم.
سری به نشانه‌ی مثبت تکان داد و گفت:
- باشه پس مراقب باش، فردا می‌بینمت.
مرا در آغو*ش کشید؛ خداحافظی کردیم و از یک‌دیگر جدا شدیم.
اگر به او می‌گفتم که قصد دارم تا خانه پیاده‌روی کنم؛ قطعاً بر اصرار خود یعنی رساندن من تا خانه پافشاری می‌کرد.
- به به این‌جا رو باش، تنها بیرون چی کار می‌کنی دختر کوچولو؟!
سرم را بلند کردم و با ترس به سه پسری که دور من می‌چرخیدند، خیره شدم... ‌.
 
موضوع نویسنده

rifledark

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
7
57
مدال‌ها
2
- برید کنار می‌خوام برم.
هر سه‌شان خندیدند؛ پسری که جلوی مرا گرفته بود پاسخ داد:
- تازه پیدات کردیم عزیزم!
یکی از آن‌ها از پشت دست بر روی دهانم گذاشت تا مانع از فریادم شود؛ مرا در آغوش کشید و با لحن چندشی گفت:
- نگران نباش بهت خوش می‌گذره!
اشک‌هایم یکی پس از دیگری جاری شدند و تقلّاهایم برای آزاد کردن خود؛ فایده نداشتند، دیگر از تقلّا خسته شده بودم و دست‌ها و پاهایم سست شدند، ناگهان صدایی آشنا توجّه همه‌مان را به خود جلب کرد.
- بهتره قبل از این‌که بلایی سرت بیاد اون دختر رو رها کنی!
همه‌مان به سمت او چرخیدیم؛ در عین ناباوری مشتری سیاه‌پوشی را دیدم که دقایقی قبل برای خرید به فروشگاه آمده بود!
- عه جدی؟ تو کی هستی عجیب و غریب؟
قلمی در دست داشت که بر روی آن نماد ال وی بیست و شش (LV 26) هک شده بود؛ با تعجّب به چهره‌ی خشمگین او نگریستم، چطور متوجّه در خطر افتادن من شده بود؟!
- جادوی هنر طبیعت... خلقت حصار سنگی!
قلم را در هوا تکان می‌داد؛ در مقابل چشمان متعجّب همه‌ی ما قلم شروع به درخشیدن کرد، در مسیری که مرد سیاه‌پوش قلم را حرکت می‌داد نوری به رنگ آبی فیروزه‌ای درخشید و مسیر مشخّصی را تا زیر پای ما طی کرد، بلافاصله سنگ‌های زمین حرکت کردند و دست و پای پسری که مرا در حصار دستان‌اش گرفته بود، آزاد کردند.
- بیا!
بلافاصله به سوی مرد سیاه‌پوش دویدم؛ پشت سر او رفته و خود را مخفی کردم، دست‌اش را بر شانه‌ام گذاشت و با ملایمت گفت:
- حالت خوبه؟ بهت آسیبی نزدن؟
من من کنان گفتم:
- ن... نه م... من خوبم.
از ترس به لکنت افتاده بودم؛ امّا چیزی که مرا شوکه کرده قلمی بود که مرد سیاه‌پوش در دست داشت.
بلافاصله همه‌شان گریختند؛ امّا یکی از آن‌ها هنوز در حصار سنگی گرفتار بود.
قدمی از من فاصله گرفت و به من خیره شد؛ سرم را پایین انداختم و گفتم:
- ممنونم... شما زندگی من رو نجات دادین!
لبخندی از روی دل‌سوزی بر لب نشاند و پاسخ داد:
- از دور دیدمت که تنها اومدی، از اون‌جایی که مسیر رفتن من هم به این سمت بود ترجیح دادم پشت سرت بیام... امّا دیدم این اتّفاق افتاد نتونستم بی‌تفاوت باشم!
به آرامی پاسخ دادم:
- ممنونم.
- می‌خوای برسونمت؟ این‌جا خیلی از این موارد پیش میاد!
جایز دانستم که در این شرایط کسی مرا همراهی کند؛ برای همین قبول کردم او با من هم قدم شود.
- اسمت چیه؟
به چهره‌ی مبهم و جدّی‌اش خیره شدم و پاسخ دادم:
- آمایا.
نفس عمیقی کشید و پاسخ داد:
- خوبه... آمایا، تنها زندگی می‌کنی؟
به روبه‌رو خیره شدم و گفتم:
- نه با یکی از دوستام، می‌تونم اسمت رو بدونم؟
لبخند محوی زد و با ملایمت به چهره‌ام خیره شد؛ به آرامی کلمه‌ی "دارک" را بر زبان آورد، با تعجّب گفتم:
- دارک؟ واقعاً اسمت دارکه؟
- به این اسم صدام می‌کنن، تو هم دارک صدام کن.
سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادم؛ با یادآوری اتفاقاتی که افتاد فوراً گفتم:
- شما هنرمندین؟!
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,447
مدال‌ها
12

نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
بالا پایین