***
چهارده نوامبر دو هزار و هشت.
مونیخ، آلمان
پس از شنیدن داستانی که مادر برایم نقل کرد، با هیجانی که خواب را از چشمانم دریغ کرده بود پاسخ دادم:
- مامان؟ منم دوست دارم هنرمند بشم به نظرت میتونم؟
تک خندهای کرد و پاسخ داد:
- فقط افراد خاصی میتونن هنرمند بشن و جادوی هنر طبیعت رو دریافت کنن... بهش فکر نکن و بگیر بخواب.
بو*سهای بر پیشانیام نهاد و با گفتن شب بخیر؛ چراغ خواب را خاموش کرد و بیرون رفت.
در فکر فرو رفتم؛ این چیزی بود که در دل داشتم، اینکه هنرمندی بینظیر باشم امّا... .
***
هفده نوامبر دو هزار و بیست.
میامی، ایالات متّحده امریکا
- حساب شما میشه چهل دو دلار و نود و نه سنت!
کیفاش را به آرامی باز کرد و هزینهی مورد نظر را بر روی میز گذاشت؛ با لبخند ملیحی پاسخ داد:
- ممنون دخترم!
نفس عمیقی کشیدم و پس از خروج خانم مسن از فروشگاه؛ رو به سانتا و الکسیس کردم و گفتم:
- خب این هم آخرین مشتری؛ رئیس هم رفته و ساعت هشت و نیم شده!
سانتا در حالی که فنجانی قهوه در دست داشت؛ قلوپی از آن را نوشید و گفت:
- آره منم دیگه خسته شدم باید برم خونه برای خواهرم غذا درست کنم حتماً خیلی گرسنه مونده!
لبخندی بر لبانام نشست؛ خواهر سانتا سوزان نام داشت و سن او از هفت سال بیشتر نبود!
- اگه وقت کردی حتماً بیارش سانتا دلم میخواد ببینمش.
الکسیس تک خندهای کرد و با لبانی غنچه شده گفت:
- آره سانتا بیارش من عاشق بچّه کوچولوام!
من و سانتا هردویمان خندیدیم؛ همانطور که سرم را تکان میدادم ناگهان صدای آقایی توجّه مرا به خود جلب کرد.
- شب بخیر خانوم.
خندهام محو شد و سرم را بالا گرفتم؛ نگاهی خیره در چشماناش انداختم و پاسخ دادم:
- بله بفرمایید!
- شانس آوردم به موقع رسیدم! پاستا میخواستم!
با تعجّب به ظاهر او نگاه کردم امّا چهرهی خود را عادی نشان دادم، با صدایی رسا رو به الکسیس گفتم:
- الکسیس یه دونه پاستا لطفاً... .
رو به مشتری کردم و ادامه دادم:
- ساعت کاری فروشگاه تموم شده بود و میخواستیم تعطیل کنیم، نمیتونستید زودتر بیاید؟!
- متأسفم نباید جواب پس بدم امّا تا الان مشغول طراحی بودم!
با شنیدن این حرف؛ چشمانام گرد شدند و با منگی به او نگریستم.
- طراحی؟ یعنی چی طراحی میکنه؟!
- باشه مشکلی نیست... به گفتهی خودت به من ربطی نداره!
پس از دریافت پاستا و پرداخت هزینه؛ همهچیز چک شدند و پس از اطمینان از مرتّب بودن اوضاع، چراغها را خاموش کردیم از فروشگاه خارج شدیم و تمام دربها را قفل کردیم.
- آمایا؟ حالت خوبه؟
لبخندی تلخ بر چهرهی نگران سانتا زدم و پاسخ دادم:
- نگران من نباش خوبم.
- میخوای برسونمت؟
- نه دیلارا میاد دنبالم... ممنونم.
سری به نشانهی مثبت تکان داد و گفت:
- باشه پس مراقب باش، فردا میبینمت.
مرا در آغو*ش کشید؛ خداحافظی کردیم و از یکدیگر جدا شدیم.
اگر به او میگفتم که قصد دارم تا خانه پیادهروی کنم؛ قطعاً بر اصرار خود یعنی رساندن من تا خانه پافشاری میکرد.
- به به اینجا رو باش، تنها بیرون چی کار میکنی دختر کوچولو؟!
سرم را بلند کردم و با ترس به سه پسری که دور من میچرخیدند، خیره شدم... .