جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {افشاگری} اثر «مترجم آتریسا»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط Lady Atrisa با نام {افشاگری} اثر «مترجم آتریسا» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 268 بازدید, 2 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {افشاگری} اثر «مترجم آتریسا»
نویسنده موضوع Lady Atrisa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lady Atrisa
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
فعال انجمن
Sep
214
1,122
مدال‌ها
2
عنوان :افشاگری
عنوان اصلی: THE UNVILING
نویسنده:TAMARA LEGH
مترجم :Atrisa Pardis Negar
ناظر: @-pariya-

خلاصه:
قرن دوازدهم انگلستان:
دو مرد برای تاج و تخت رقابت می‌کنند: شاه استفان غاصب و دوک جوان هنری وارث قانونی. در بحبوحه جنگ‌های داخلی و خصوصی، اتحادها شکل می‌گیرند، وفاداری‌ها از بین می‌روند، خانواده‌ها از هم می‌پاشند و ازدواج‌ها شکل می‌گیرند.
لیدی آنین برتان چهار ساله که با یه هدف آموزش نظامی دیده
- بایدانتقام قتل برادرش رو بگیره، کاری که خدا اونو شایسته نمی دونه اون که خودش روبه شکل یه خدمتکار درآورده، قصد انتقام گرفتن از مردی روداره که تنها با نام خانوادگی‌اش، وولفریث، شناخته میشه.

اما وقتی سرنوشتش رو تو دستانش می‌گیره، اراده‌ش متزلزل میشه و قلبش زمزمه می‌کنه که دشمنش شاید دیگه دشمن نباشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
فعال انجمن
Sep
214
1,122
مدال‌ها
2
فصل اول:بخش اول

لینکلن‌شر، انگلستان، اکتبر ۱۱۴۹

کابوسی وحشتناک او را از خواب پراند. حس می‌کرد که گلویش را محکم گرفته‌اند و دهانش آن‌قدر پر شده که نمی‌تواند فریاد بزند. با نیاز شدید به هوا، چشمانش را در شبی تاریک و بی‌مهتاب باز کرد، شبی که چهره مهاجمش در آن پنهان بود.
- به همه مقدسات قسم! چه کسی جرأت می‌کند؟
او با تمام توانش حمله کرد، اما مهاجم دومی ناگهان ظاهر شد و او را به سمت شکمش هل داد. هرچند که پارچه‌ای کثیف در دهانش بود، اما توانست از طریق بینی‌اش نفس بکشد و صدای خس‌خس را از خود درآورد. سپس او را از پتویی که روی رختخوابش انداخته بود، دور کردند.خیلی دیر متوجه اشتباهش شد که چرا اجازه داده بود تا بی‌آبرویی او را در انزوا نگه دارد. با یک حرکت به عقب رفت و تقریباً موفق شد خود را رها کند.دست‌های محکم‌تری او را گرفتند و به سمت جنگل کشاندند.این شروران که حتی یک کلمه هم نگفتند، چه کسانی بودند؟ هدفشان چه بود؟آیا او را به خاطر خ*یانت تنبیه می‌کردند؟ یا بدتر از آن؟طنابی از کنار گوش‌هایش رد شد. با حس این‌که مرگ بر دوشش نشسته، ترسی را حس کرد که از هر آنچه تا به حال تجربه کرده بود، فراتر بود. او در برابر پارچه فریاد زد و تلاش کرد تا خود را از زیر طناب آزاد کند، دستانش بی‌فایده بودند و فقط در هوا تکان می‌خوردند.
- خدایا، کمکم کن!
دست‌های بی‌رحم لحظه‌ای از او رها شدند، اما به محض این‌که دستش را به سمت طناب دراز کرد، طناب سفت شد و چانه‌اش به سی*ن*ه‌اش کوبید. لحظه‌ای بعد، او را از روی پاهایش بلند کردند. او به گردن بسته‌اش چنگ زد و می‌لرزید، اما حتی کوچک‌ترین نفسی هم به او داده نمی‌شد.با درک این‌که امشب به خاطر کاری که قصد انجامش را داشت، خواهد مرد… به خاطر چیزی که نکرده بود… به خاطر هنری، پسری که اگر جرات انجام آن را داشت، از آن انکار می‌کرد، فقط می‌توانست هق‌هق کند.
 
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
فعال انجمن
Sep
214
1,122
مدال‌ها
2
فصل اول:بخش دوم

بی‌لیاقت! این سرزنش آشنا در ذهنش طنین‌انداز شد، هرچند که ماه‌ها از آخرین باری که چنین نامیده شده بود، می‌گذشت.
- آری، بی‌لیاقت، چون حتی نمی‌توانم مثل یک مرد بمیرم.
دست‌های لرزانش را مشت کرد و در حالی که درس‌هایی که لرد وولفریث به او آموخته بود، در ذهنش مرور می‌شد، آرام گرفت. او بزرگ‌ترین موجودی بود که در خدا پناه یافته بود.احساس می‌کرد زندگی‌اش مانند شعله‌ای که آخرین قطره فتیله‌اش را می‌نوشد، سوسو می‌زند. آرامشی که بر او حاکم شده بود را در آغوش گرفت و نگاهی به یکی از مهاجمانش که در سمت راست ایستاده بود، دوخت. اگرچه نمی‌توانست مطمئن باشد، اما فکر می‌کرد که مرد پشتش به اوست. سپس صدای خس‌خس کسی را شنید که او نیز از کمبود نفس رنج می‌برد.فریاد خاموش ناباوری لب‌هایش را از هم گشود. از میان تمام کسانی که ممکن بود این کار را انجام دهند، هرگز باور نمی‌کرد.تاریکی دیدگانش را ربود، قلبش را متورم کرد و تصویری محبوب را در ذهنش زنده کرد. او قسم خورده بود که او را ترک نخواهد کرد، اما حالا آنین تنها خواهد بود.او از میان فرسنگ‌ها فاصله‌ای که آنها را از هم جدا می‌کرد، التماس می‌کرد:
- «مرا ببخش.» دعا کنید، مرا ببخشید.
همینطور که مرگ حلقه‌ی محاصره‌اش را تنگ‌تر می‌کرد، نمی‌توانست جلوی گریه کردنش را برای حماقتی که او را به طناب دار فرستاده بود، بگیرد.
بدنش منقبض شد و با آخرین حضور ذهنش، بار دیگر به سوی آسمان برگشت. خدایا، نگذار او خیلی تنها بماند. دعا کنید، این کار را نکند.


****

[قلعه لیلیا]

آنین برتان نگاهش را از پوشش بی‌ماه ستارگان پایین آورد.جوناس… دستش را روی قلبش گذاشت. این پیشگویی از کجا آمده بود؟ و چرا این احساس به برادرش مربوط می‌شد؟
- چون به او فکر می‌کردی. چون می‌خواستی او اینجا باشد نه آنجا.
- بانوی من؟
او از دیوارهای قلعه عقب رفت و چرخید. ویلیام بود، هرچند او این را فقط از صدای خشن مرد مسلح می‌دانست. شب آنقدر تاریک بود که مشعل‌های انتهای راهرو نمی‌توانستند چهره‌اش را روشن کنند.او ایستاد.
- شما باید بستری باشید، بانوی من.
مثل همیشه، لبخندی در عنوانی که به او داد، وجود داشت. او مثل دیگران می‌دانست که او فقط یک بانوی اصیل‌زاده است. اینکه او نیمه‌شب از رختخواب دزدیده بود، بیشتر تأیید می‌کرد که همه در مورد کسی که در سن چهارده سالگی باید نامزد شود، چه فکری می‌کنند.اگرچه در چنین شرایطی، آنین تمایل داشت با ویلیام شوخی کند، اما نگرانی همچنان بر او سنگینی می‌کرد.
او گفت:
- شب بخیر
. و با عجله از آنجا گذشت. در حالی که همچنان دستش را روی قلبش نگه داشته بود، از پله‌ها پایین رفت و به سمت دژ دوید. تا زمانی که در اتاقش را نبست، دستش را از روی سی*ن*ه‌اش رها نکرد و تنها پس از آن بود که لباس مردانه‌اش را از تنش درآورد.روی تختش افتاد و کسی را که برادرش به او اطمینان داده بود همیشه نزدیکش است، صدا زد.
- خدای عزیز، نگذار یوناس بیمار شود. یا آسیبی ببیند. یا…
فکری را که فکر کردن به آن خیلی وحشتناک بود، از ذهنش بیرون کرد. یوناس سالم بود و از قلعه وولفن برمی‌گشت. او قول داده بود.
دست‌هایش را جلوی صورتش گرفت.
- خدای قادر متعال، به تو التماس می‌کنم، برادرم را از وولفن به خانه برگردان. به زودی.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین