جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {افشاگری} اثر «مترجم آتریسا»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط Lady Atrisa با نام {افشاگری} اثر «مترجم آتریسا» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 388 بازدید, 13 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {افشاگری} اثر «مترجم آتریسا»
نویسنده موضوع Lady Atrisa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lady Atrisa
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
فعال انجمن
Sep
226
1,189
مدال‌ها
2
عنوان :افشاگری
عنوان اصلی: THE UNVILING
نویسنده:TAMARA LEGH
مترجم :Atrisa Pardis Negar
ناظر: @-pariya-

خلاصه:
قرن دوازدهم انگلستان:
دو مرد برای تاج و تخت رقابت می‌کنند: شاه استفان غاصب و دوک جوان هنری وارث قانونی. در بحبوحه جنگ‌های داخلی و خصوصی، اتحادها شکل می‌گیرند، وفاداری‌ها از بین می‌روند، خانواده‌ها از هم می‌پاشند و ازدواج‌ها شکل می‌گیرند.
لیدی آنین برتان چهار ساله که با یه هدف آموزش نظامی دیده
- بایدانتقام قتل برادرش رو بگیره، کاری که خدا اونو شایسته نمی دونه اون که خودش روبه شکل یه خدمتکار درآورده، قصد انتقام گرفتن از مردی روداره که تنها با نام خانوادگی‌اش، وولفریث، شناخته میشه.

اما وقتی سرنوشتش رو تو دستانش می‌گیره، اراده‌ش متزلزل میشه و قلبش زمزمه می‌کنه که دشمنش شاید دیگه دشمن نباشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
فعال انجمن
Sep
226
1,189
مدال‌ها
2
فصل اول:بخش اول

لینکلن‌شر، انگلستان، اکتبر ۱۱۴۹

کابوسی وحشتناک او را از خواب پراند. حس می‌کرد که گلویش را محکم گرفته‌اند و دهانش آن‌قدر پر شده که نمی‌تواند فریاد بزند. با نیاز شدید به هوا، چشمانش را در شبی تاریک و بی‌مهتاب باز کرد، شبی که چهره مهاجمش در آن پنهان بود.
- به همه مقدسات قسم! چه کسی جرأت می‌کند؟
او با تمام توانش حمله کرد، اما مهاجم دومی ناگهان ظاهر شد و او را به سمت شکمش هل داد. هرچند که پارچه‌ای کثیف در دهانش بود، اما توانست از طریق بینی‌اش نفس بکشد و صدای خس‌خس را از خود درآورد. سپس او را از پتویی که روی رختخوابش انداخته بود، دور کردند.خیلی دیر متوجه اشتباهش شد که چرا اجازه داده بود تا بی‌آبرویی او را در انزوا نگه دارد. با یک حرکت به عقب رفت و تقریباً موفق شد خود را رها کند.دست‌های محکم‌تری او را گرفتند و به سمت جنگل کشاندند.این شروران که حتی یک کلمه هم نگفتند، چه کسانی بودند؟ هدفشان چه بود؟آیا او را به خاطر خ*یانت تنبیه می‌کردند؟ یا بدتر از آن؟طنابی از کنار گوش‌هایش رد شد. با حس این‌که مرگ بر دوشش نشسته، ترسی را حس کرد که از هر آنچه تا به حال تجربه کرده بود، فراتر بود. او در برابر پارچه فریاد زد و تلاش کرد تا خود را از زیر طناب آزاد کند، دستانش بی‌فایده بودند و فقط در هوا تکان می‌خوردند.
- خدایا، کمکم کن!
دست‌های بی‌رحم لحظه‌ای از او رها شدند، اما به محض این‌که دستش را به سمت طناب دراز کرد، طناب سفت شد و چانه‌اش به سی*ن*ه‌اش کوبید. لحظه‌ای بعد، او را از روی پاهایش بلند کردند. او به گردن بسته‌اش چنگ زد و می‌لرزید، اما حتی کوچک‌ترین نفسی هم به او داده نمی‌شد.با درک این‌که امشب به خاطر کاری که قصد انجامش را داشت، خواهد مرد… به خاطر چیزی که نکرده بود… به خاطر هنری، پسری که اگر جرات انجام آن را داشت، از آن انکار می‌کرد، فقط می‌توانست هق‌هق کند.
 
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
فعال انجمن
Sep
226
1,189
مدال‌ها
2
فصل اول:بخش دوم

بی‌لیاقت! این سرزنش آشنا در ذهنش طنین‌انداز شد، هرچند که ماه‌ها از آخرین باری که چنین نامیده شده بود، می‌گذشت.
- آری، بی‌لیاقت، چون حتی نمی‌توانم مثل یک مرد بمیرم.
دست‌های لرزانش را مشت کرد و در حالی که درس‌هایی که لرد وولفریث به او آموخته بود، در ذهنش مرور می‌شد، آرام گرفت. او بزرگ‌ترین موجودی بود که در خدا پناه یافته بود.احساس می‌کرد زندگی‌اش مانند شعله‌ای که آخرین قطره فتیله‌اش را می‌نوشد، سوسو می‌زند. آرامشی که بر او حاکم شده بود را در آغوش گرفت و نگاهی به یکی از مهاجمانش که در سمت راست ایستاده بود، دوخت. اگرچه نمی‌توانست مطمئن باشد، اما فکر می‌کرد که مرد پشتش به اوست. سپس صدای خس‌خس کسی را شنید که او نیز از کمبود نفس رنج می‌برد.فریاد خاموش ناباوری لب‌هایش را از هم گشود. از میان تمام کسانی که ممکن بود این کار را انجام دهند، هرگز باور نمی‌کرد.تاریکی دیدگانش را ربود، قلبش را متورم کرد و تصویری محبوب را در ذهنش زنده کرد. او قسم خورده بود که او را ترک نخواهد کرد، اما حالا آنین تنها خواهد بود.او از میان فرسنگ‌ها فاصله‌ای که آنها را از هم جدا می‌کرد، التماس می‌کرد:
- «مرا ببخش.» دعا کنید، مرا ببخشید.
همینطور که مرگ حلقه‌ی محاصره‌اش را تنگ‌تر می‌کرد، نمی‌توانست جلوی گریه کردنش را برای حماقتی که او را به طناب دار فرستاده بود، بگیرد.
بدنش منقبض شد و با آخرین حضور ذهنش، بار دیگر به سوی آسمان برگشت. خدایا، نگذار او خیلی تنها بماند. دعا کنید، این کار را نکند.


****

[قلعه لیلیا]

آنین برتان نگاهش را از پوشش بی‌ماه ستارگان پایین آورد.جوناس… دستش را روی قلبش گذاشت. این پیشگویی از کجا آمده بود؟ و چرا این احساس به برادرش مربوط می‌شد؟
- چون به او فکر می‌کردی. چون می‌خواستی او اینجا باشد نه آنجا.
- بانوی من؟
او از دیوارهای قلعه عقب رفت و چرخید. ویلیام بود، هرچند او این را فقط از صدای خشن مرد مسلح می‌دانست. شب آنقدر تاریک بود که مشعل‌های انتهای راهرو نمی‌توانستند چهره‌اش را روشن کنند.او ایستاد.
- شما باید بستری باشید، بانوی من.
مثل همیشه، لبخندی در عنوانی که به او داد، وجود داشت. او مثل دیگران می‌دانست که او فقط یک بانوی اصیل‌زاده است. اینکه او نیمه‌شب از رختخواب دزدیده بود، بیشتر تأیید می‌کرد که همه در مورد کسی که در سن چهارده سالگی باید نامزد شود، چه فکری می‌کنند.اگرچه در چنین شرایطی، آنین تمایل داشت با ویلیام شوخی کند، اما نگرانی همچنان بر او سنگینی می‌کرد.
او گفت:
- شب بخیر
. و با عجله از آنجا گذشت. در حالی که همچنان دستش را روی قلبش نگه داشته بود، از پله‌ها پایین رفت و به سمت دژ دوید. تا زمانی که در اتاقش را نبست، دستش را از روی سی*ن*ه‌اش رها نکرد و تنها پس از آن بود که لباس مردانه‌اش را از تنش درآورد.روی تختش افتاد و کسی را که برادرش به او اطمینان داده بود همیشه نزدیکش است، صدا زد.
- خدای عزیز، نگذار یوناس بیمار شود. یا آسیبی ببیند. یا…
فکری را که فکر کردن به آن خیلی وحشتناک بود، از ذهنش بیرون کرد. یوناس سالم بود و از قلعه وولفن برمی‌گشت. او قول داده بود.
دست‌هایش را جلوی صورتش گرفت.
- خدای قادر متعال، به تو التماس می‌کنم، برادرم را از وولفن به خانه برگردان. به زودی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
فعال انجمن
Sep
226
1,189
مدال‌ها
2
فصل دوم: بخش اول

فقط یک راه برای ورود به قلعه وولفن وجود داشت. آنین باید خودش را به مرد تبدیل می‌کرد.او به پایین نگاه کرد، جایی که در میان برگ‌های جنگل ایستاده بود. اخم کرد. بلکه باید خودش را به یک پسر تبدیل می‌کرد، زیرا بارون وولفریث با پسرها رابطه برقرار می‌کرد
- پیشگویی‌هایی که آرزوی ملازمت داشتند، ملازمت‌هایی که آرزوی شوالیه شدن داشتند.
از آنجایی که او خیلی ریزنقش بود که نتواند خودش را به شکل یک ملازم دربیاورد، یک پیشگویی نصیبش می‌شد، اما فقط به اندازه‌ای که مطمئن شود جوناس حالش خوب است.
چهار روز از زمانی که این پیشگویی‌ها در تاریکی در وجودش لانه کرده بودند می‌گذشت. هنوز در تسخیرش بود. سرش را به درختی که زیر آن پناه گرفته بود، تکیه داد و به نور خورشید که در آخرین برگ‌های پاییزی مقاومت کمی داشت، چشم دوخت.
کاش مادرش زنده بود تا تسلی‌اش دهد. هشت سال از مرگ لیدی النا می‌گذشت. هشت سال از زمانی که آنین لمس او را شناخته بود. صدای ضربه‌ای که نشان می‌داد خرگوش حیله‌گر از بیشه بیرون آمده است، او را به خود آورد. آنین کمانش را محکم‌تر گرفت و همانطور که برادرش به او آموخته بود، به آرامی دور درخت چرخید.
خرگوش هنوز کاملاً بیرون نیامده بود، اما به زودی بیرون می‌آمد. سرش را تکان داد تا موهایش را از پیشانی‌اش کنار بزند، کمانش را بالا برد و تیر را به گونه‌اش کشید.
خرگوش بینی منقبضش را بالا برد. صبر.
آنین صدای جوناس را از دو تابستان گذشته شنید. آیا دوباره صدایش را می‌شنید؟
بله، او را وقتی به قلعه وولفن سفر می‌کرد، می‌دید. جایی که جوناس آموزش ملازمت خود را با بارون وولفریث قدرتمند، مردی که گفته می‌شد نفوذ قابل توجهی بر ارلی که زمین‌هایش را از او گرفته بود، تکمیل می‌کرد.
آنین در حالی که به نام وولفریث فکر می‌کرد، اخم کرد.
 
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
فعال انجمن
Sep
226
1,189
مدال‌ها
2
فصل دوم: بخش دوم

گرگ غران، تخیل آنین را با خشم وحشتناکی که گفته می‌شد مرد در خود دارد، واضح‌تر کرده بود. خانواده وولفریث انگلستان را به خاطر آموزش پسران به مردان، به ویژه آن‌هایی که به شدت به این آموزش نیاز داشتند، می‌شناختند.
اگرچه در نامه‌های یوناس چیز زیادی درباره این آموزش‌ها گفته نشده بود، همه می‌دانستند که بی‌رحمانه است. خرگوش به جلو خزید.
- صبر کن!
صدای یوناس، که تقریباً به اندازه کافی واقعی بود که گونه‌اش را باد بزند، باعث لبخند آنین شد. او گلی را که به صورتش مالیده بود، همانطور که برادرش به او آموخته بود، ترکاند. چشمانش را محکم بست. سیزده ماه از زمانی که او به قصد وولفن رفته بود می‌گذشت. سیزده ماه در آموزش با وولفریث ترسناک که به هیچ زنی اجازه ورود به دیوارهایش را نمی‌داد. سیزده ماه برای تبدیل یوناس به مردی شایسته برای اربابی بارون آیلیل که وارث عمو آرتور او می‌شد.
خرگوش به زمین کوبید. آنین تکانی خورد و موجود را از ترس به بیرون از بیشه پرتاب کرد.
- دنبال کن، دنبال کن، دنبال کن!
او نوک پیکان را جلوی خرگوش چرخاند و رها کرد.
با جیغی که باعث می‌شد مثل هر بار که یکی از مخلوقات خدا را می‌کشت، صورتش را جمع کند، خرگوش روی بستری از برگ‌های گل‌آلود افتاد.
آنین در حالی که به سمت طعمه‌اش می‌رفت با خودش فکر کرد: گوشت روی‌میز.
اهمیتی نمی‌داد که شلنگ و لباسش را کثیف می‌کند. کنارش زانو زد.
- خدا نگهدار.
به امید اینکه طعمه‌اش را زودتر به بهشت برساند، هرچند پدر کورنلیوس گفته بود چنین جایی برای حیوانات وجود ندارد. اما مردی که نمی‌دانست چگونه لبخند بزند، از جایگاه خدا چه می‌دانست؟
خرگوش را بلند کرد و تیرش را بیرون کشید. با رضایت از اینکه نوک و پرهایش را سالم دید، دسته تیر را روی لباسش پاک کرد و تیر را در تیردان خود فرو کرد.
او ایستاد. صیدی به اندازه کافی بزرگ. نه اینکه عمو آرتور با آوردن گوشت به سفره توسط او موافق باشد. او مانند هر بار که به جنگل می‌رفت، مخالفت خود را نشان می‌داد و سپس با خوشحالی به خوردن پای خرگوش می‌پرداخت.
البته، آنین ابتدا باید کوک را متقاعد کند که غذا را آماده کند. اما او این کار را می‌کرد و اگر عجله می‌کرد، می‌توانست در وعده غذایی ظهر سرو شود. او کمان را روی شانه‌اش انداخت و دوید.
کاش جوناس اینجا بود و من را مجبور می‌کرد تا با گام‌های بلندتر او هماهنگ شوم. کاش از روی شانه‌اش متلک می‌انداخت. کاش از دید پنهان می‌شد و به من حمله می‌کرد.
- خدایا، نمی‌دانم چه کار خواهم کرد اگر…
او نگرانی‌اش را با یادآوری اینکه به زودی اطمینانی را که می‌خواست، به دست خواهد آورد، کنار گذاشت. همین امشب موهای آشفته سیاهش را کوتاه می‌کرد، لباس‌هایی را که جوناس به عنوان پاپوش پوشیده بود، می‌پوشید و در تاریکی شب آنجا را ترک می‌کرد.
در کمتر از یک شب، می‌توانست دزدکی به قلعه وولفن برود و برادرش را پیدا کند.
 
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
فعال انجمن
Sep
226
1,189
مدال‌ها
2
فصل دوم: بخش سوم

آنین به یاد عمو آرتور افتاد.
او در لبه‌ی جنگل مکث کرد و قلعه‌ی لیلیا را در آن سوی چمنزار دید. ناپدید شدن او عمویش را به وحشت می‌انداخت، اما اگر به او می‌گفت چه قصدی دارد، اجازه نمی‌داد.
او روی زمین مرطوب قدم می‌زد. اگر فقط نامه‌ای به وولفن می‌فرستاد تا از حال جوناس باخبر شود، این ماجراجویی او باید انجام می‌شد. با این حال، هر بار که از عمویش می‌پرسید، او به شوخی می‌گفت که بیش از حد نگران است.
حرکت روی پل متحرک توجه آنین را جلب کرد. یک مهمان؟ یک پیام‌رسان از وولفن؟ شاید جوناس دوباره به خاطر رفتار عمدی برگشته باشد؟ او به پرچمی که سوارکار از زیر دریچه‌های برافراشته عبور می‌کرد، نگاه کرد و نفسش بند آمد. متعلق به وولفریث‌ها بود!
اگرچه مردان روی دیوارها معمولاً آنین را صدا می‌زدند و به خاطر ظاهر ترسناکش شوخی می‌کردند، اما وقتی به پل متحرک نزدیک می‌شد، نامش بر سر زبان‌ها نیفتاد.
بی‌توجه به تردیدها، مکثی کرد تا روآن ریش‌دار را پیدا کند که به عنوان فرمانده نگهبانان، مطمئناً بالای دروازه بود. او بود، اما ویلیام بود.
خرگوش را بالا آورد.
- دفعه بعد، گراز!
او لبخندی نزد.
-بانوی من، به سمت دژ عجله کن. بارون وول
- می‌دانم! برادرم برگشته است؟
نگاهش را برگرداند.
- بله، بانو آنین، برادرت برگشته است.
بنابراین، بارون وولفریث مشهور نیز نمی‌توانست دستور قتل جوناس را بدهد. اگر به این فکر نمی‌کرد که پایان آموزش برادرش نشانه بدی است، شاید می‌خندید. اگرچه قلب مهربانی داشت، اما سه بار توسط بارون‌های سرپرست بازگردانده شد که نمی‌توانستند او را به اندازه عمویش که آنین در ده سال گذشته با او زندگی می‌کرد، راهنمایی کنند.
بنابراین، تا زمانی که عمو آرتور جوناس را به قلعه وولفن نفرستاده بود، برادر و خواهر بیشتر با هم بودند تا از هم جدا. به زودی آن‌ها دوباره با هم خواهند بود.
در حالی که در سکوت از خدا به خاطر برآورده شدن خواسته‌اش تشکر می‌کرد، از زیر نرده‌های حیاط بیرونی قلعه به سرعت عبور کرد و از کنار اهالی قلعه که با چیزی غیر از نارضایتی به او خیره شده بودند، گذشت. با خودش گفت که بدنش از سرما سیخ شده است و وارد حیاط داخلی شد، جایی که شش اسب در مقابل دژ ایستاده بودند، از جمله اسب جنگی جوناس. و یک گاری.
همینطور که نزدیک می‌شد، ملازمی که افسار یک اسب‌سوار سفید عظیم‌الجثه را در دست داشت، به اطراف نگاه کرد. ابتدا تعجب، چهره باریکش را دوباره به خود گرفت، سپس با تحقیر گفت:
- ایست، تو!
او به آینه نیاز داشت تا بداند بیشتر شبیه یک پسر اصطبل است تا یک خانم، اما به جای اینکه اجازه دهد او را اشتباه بگیرد، تمایل داشت این کار را انجام دهد و گفت:
- شما بانو آنی هستید، ملازم.
تحقیر دوباره به تعجب تبدیل شد. چشمان سبز خواب‌آلودش وقتی خرگوش را دید، بیشتر گشاد شدند.
- بانو؟
انگار که ضربه خورده باشد، به اطراف نگاه کرد.
 
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
فعال انجمن
Sep
226
1,189
مدال‌ها
2
فصل دوم: بخش چهارم

آنین کنار اسب جوناس ایستاد و دستش را روی فک بزرگش گذاشت.
- ممنون که او را به خانه آوردید.
او از پله‌ها بالا دوید. وقتی به بالاترین پاگرد رسید، دربان اخم کرده بود.
- بانوی من، عموی شما و بارون وولفریث منتظرند. خواهش می‌کنم، سریع به آشپزخانه بروید و خودتان را مرتب کنید.
آنین به فکر فرو رفت. بارون وولفریث به لیلیا نگاه کرد؟ او از روی شانه‌اش به دربان سفید نگاه کرد. چطور می‌توانست اهمیت آن را متوجه نشده باشد؟ بارون واقعاً باید عصبانی باشد که خودش جوناس را برگردانده است. مگر اینکه…
چهره‌ی بی‌لبخند ویلیام و عدم مخالفتی که معمولاً اهالی قلعه به او نشان می‌دادند، ذهنش را مشغول کرد.
بی‌توجه به اینکه ظاهرش چه چیزی ممکن است در مورد او بگوید، به جلو خیز برداشت.
- بانوی من، دعا کنید
- الان برادرم را می‌بینم!
دهان دربان طوری کار می‌کرد که انگار می‌خواست بحثی را آغاز کند، اما سرش را تکان داد و در را باز کرد.
- متاسفم، بانو آنین.
عذرخواهی او را بیشتر ترساند. آنین به داخل قدم گذاشت.
ساکت بود. صدایی نبود که خدا و فرشتگانش را که نزدیک بودند، آزار دهد. در حالی که پلک می‌زد تا به داخل خانه عادت کند، چشمش به سکوها افتاد. وقتی پشتشان به او بود و سرشان خم شده بود، از خود پرسید که به چه چیزی نگاه می‌کنند.
- یوناس کجاست؟
در حالی که پاهای عقب خرگوش، نی‌هایی را که حیوان در کنارش آویزان بود، می‌کشیدند، به جلو فشار آورد. او به خود می‌گفت که یوناس به زودی از طاقچه‌ای بالا می‌آید و او را به زمین می‌کوبد.
صدای بم سکوت را از تالار ربود.
- مرگ شرافتمندانه‌ای بود، لرد برتان.
آنین ایستاد و کسی را که صحبت کرده بود انتخاب کرد - مردی تنومند با قد و قامتی بلند، موهایی تا شانه‌های کوتاه.
- خدای من، او از چه کسی صحبت می‌کند؟
او کنار رفت و فضای جلوی میز لرد را خالی کرد تا کسی را که ناامیدانه به دنبالش می‌گشت، آشکار کند.
خرگوش از انگشتانش لیز خورد و کمان از شانه‌اش افتاد. او که مبهم از مرد تنومند و همراهانش که در اطراف تاب می‌خوردند، آگاه بود، به نیمرخ برادرش که سایه‌ای از یک روز غم‌انگیز بود، خیره شد.
عمو آرتور روبرویش ایستاده بود، دستانش را صاف روی میزی که جوناس روی آن خوابیده بود، سر خم کرده و شانه‌هایش را تا گوش‌هایش بالا آورده بود.
آنین تلوتلو خوران شروع به دویدن کرد.
- جوناس!
صدای بم پرسید:
- این چیه؟
وقتی سر عمو بالا آمد، چشمان حلقه زده‌اش از دیدن او شوکه شده بود. اما فقط جوناس آنجا بود. در یک لحظه می‌خواست او را از…
 
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
فعال انجمن
Sep
226
1,189
مدال‌ها
2
فصل دوم : بخش پنجم
میزو
او به سی*ن*ه‌ای زره‌پوش برخورد کرد و اگر دستی که دور بازویش حلقه شده بود نبود، به عقب می‌افتاد.
مردی که صحبت کرده بود،
گفت:
- این بچه کیست که مثل یک سگ در سالن شما می‌دود، لرد برتان؟
آنین دستش را به سمت او دراز کرد، جایی که او خیلی بالاتر ایستاده بود.
او سرش را به عقب تکان داد، اما قبل از اینکه ناخن‌هایش پوست گونه و فک او را بخراشد، عقب رفت.
با غرشی، او یک دستش را عقب کشید و گفت:
- ایست! خواهرزاده‌ام.
مشت بالای صورتش متوقف شد.
- چی می‌گی؟
آنین به بند انگشتان بزرگش خیره شده بود و تقریباً آرزو می‌کرد که کاش استخوان‌هایش را خرد می‌کردند تا درد کمتری احساس کند.
عمو با عذرخواهی گفت:
- خواهرزاده‌ام، بانو آنین برتان.
مرد صورت کثیف و لکه‌دارش را کاوید و پرسید:
- این یک زن است؟
- اما یک دختر، لرد وولفریث.
آنین به چهار خط خشمگین روی گونه مرد و به چشمان خاکستری-سبز او نگاه کرد.
این وولفریث بود؟ کسی که جوناس به او سپرده شده بود؟ چه کسی قرار بود از او یک مرد بسازد؟ چه کسی از او یک جسد ساخته بود؟
او با صدای خش‌دار و کوچکی که جوناس اغلب او را مسخره می‌کرد، گفت:
- منو ول کن، عوضی!
عمو اعتراض کرد:
- آنین!
انتقاد وولفریث شدیدتر شد و مردمک‌هایش گشاد شد.
جوناس از اینکه تکان بخورد امتناع می‌کرد.
به او گفته بودند که هرگز نباید این کار را بکند و او محکم ایستاد.
عمویش در حالی که دور میز می‌آمد، گفت:
- این بارون وولفریث است که با او صحبت می‌کنی، عزیزم.
صدایش از همیشه جدی‌تر بود.
او همچنان به چهره‌ای که او علامت‌گذاری کرده بود خیره شده بود.
- این را می‌دانم.
عمو دستش را روی شانه وولفریث گذاشت و گفت:
- او داغدار است، لرد وولفریث. دعا کنید، دلش برایش بسوزد.
آنین با خشم به عمویش نگاه کرد و گفت:
- دلتنگ منی؟ چه کسی به برادرم رحم خواهد کرد؟
او عقب‌نشینی کرد، درد قلبی که عاشق پسر برادرش بود، چشمانش را به هم دوخته بود.
ولفریث آنین را رها کرد و گفت:
- فکر می‌کنم بهتر است که به تو رحم کنم، لرد برتان.
او که به سختی می‌توانست جلوی میل به تف کردن به او را بگیرد، به عقب پرید و کاملاً به صورتش نگاه کرد:
چشمانی سخت و تیز، بینی کمی خمیده، گونه‌های مغرور، دهانی محکم که لب پایینی پر و چانه‌ای شکافته آن را پنهان می‌کرد.
او از چهره‌ای که دیگران ممکن است آن را زیبا و موهای نقره‌ای بدانند، عقب رفت - دروغ بود، زیرا او در سنی نبود که چنین رنگی داشته باشد.
در واقع، او نمی‌توانست بیشتر از بیست و پنج سال سن داشته باشد.
 
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
فعال انجمن
Sep
226
1,189
مدال‌ها
2
فصل دوم :بخش ششم

- اگر مرد بودم، تو را می‌کشتم.
با صدای گرفته‌ای گفت:
ابروهایش بالا رفت.
- چه خوب که تو فقط یک دختر بچه‌ای.
اگر دست عمو روی شانه‌اش نبود، آنین دوباره خودش را به وولفریث می‌رساند.
- اشتباه می‌کنی، بچه.
عمو آرتور با قاطعیت گفت:
- جوناس در نبرد شکست خورد. مرگ او به بارون مربوط نیست.
از زیر دست او شانه بالا انداخت و از سکو بالا رفت. برادرش بهترین لباسش را پوشیده بود، کمربندی نقره‌ای به کمر داشت که یک شمشیر غلاف‌دار از آن آویزان بود. او را برای دفن آماده کرده بودند.
دستش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و از قلبش خواست که دوباره بتپد. اما دیگر هرگز.
- چرا، جوناس؟
اولین قطره اشک چکید و گل خشک روی صورتش را خیس کرد.
- آنها نزدیک بودند.
کلمات آهسته عمو آرتور او را سوراخ کرد. -پذیرفتن این برایش دشوار خواهد بود. آنین با نگاهی تحقیرآمیز و ترحم‌آمیز به کسانی که به او خیره شده بودند، نگاه می‌کرد.
- برادرم چطور مرد؟
آیا تردید وولفریث خیالی بود؟ در لینکلن اتفاق افتاد.نفسش بند آمد. دیروز خبر نبرد خونین بین ارتش‌های پادشاه خودخوانده انگلستان، استفن، و هنری جوان، نوه پادشاه هنریِ درگذشته و وارث قانونی تاج و تخت، به آنها رسیده بود. با وجود درگیری‌ها، یورش‌ها و مرگ‌های متعدد، گفته شده بود که هیچ‌کدام نمی‌توانند ادعای پیروزی در لینکلن را داشته باشند. جوناس هم نمی‌توانست.
- برادرت برای من خدمت می‌کرد. او هنگام حمل نیزه به میدان کشته شد.
آنین با وجود لرزش بدنش، نگاه وولفریث را در دست گرفت.
- چه چیزی او را کشت؟
چیزی در چشمان پولادینش چرخید. تیری به قلب. همه اینها برای دفاع استفن از ادعای نادرستش بر انگلستان بود.
ناخن‌هایش را در کف دستش فرو کرد. چقدر دردناک بود که یوناس در حالی که از هنری حمایت می‌کرد، طرف غاصب را بگیرد. و مطمئناً او تنها بود. صرف نظر از اینکه ادعای چه کسی بر تخت سلطنت را تأیید می‌کرد، اشراف برای قرار دادن پسرانشان در قلعه وولفن رقابت می‌کردند. درست است، وولفریث مرد استفن بود، اما گفته می‌شد که هیچ ک.س بهتر از او برای آموزش شوالیه‌هایی که روزی ارباب شوند، وجود نداشت. اگر این لوسیفر مو نقره‌ای و پادشاه دزدش نبود، یوناس زنده می‌بود.
- او با مرگی شرافتمندانه درگذشت، لیدی آنین.
او قدمی به سمت وولفریث برداشت.
-‌ او استفن بود که مرد. به من بگو، لردا وولفریث، این مرد چه ربطی به شرافت دارد؟
در حالی که خشم در چشمانش زبانه می‌کشید، عمو آرتور ناله کرد. اگرچه عمو نیز طرف استفن را گرفته بود، اما از وفاداری برادرزاده‌اش به هنری آگاه بود. این، و سپس امید او به گرایش یوناس به استفن از جمله دلایل او برای فرستادن برادرزاده‌اش به وولفریث بود.
 
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
فعال انجمن
Sep
226
1,189
مدال‌ها
2
فصل دوم: بخش هفتم

در میان زمزمه‌ها و ناله‌های حاضران در سالن، آنین به گوشت خراشیده وولفریث نگاه کرد و آرزو کرد که شیارها آنقدر عمیق باشند که برای همیشه او را نشانه بگیرند.
او به استفن فکر کرد که عمویش را تحت فشار قرار داده بود تا جوناس را به وولفریث بفرستد.
ادعای نادرست چه کسی بر انگلستان جنگی به راه انداخت که جان جوناس را گرفت؟ باز هم، اگر من مرد بودم، استفن عزیزت را می‌کشتم.
در حالی که افرادش با صداهای بلند پاسخ می‌دادند، وولفریث از تاریکی روح نفرین شده‌اش به او خیره شد.
عمو گفت:
- آنین! تو نمی‌دانی چه می‌گویی.
آنین پاسخ داد:
- اما من می‌دانم.
او به او پشت کرد و به آرامی موهای پیشانی برادرش را کنار زد.
عمویش التماس کرد:
- دعا کن، لرد وولفریث، گوش نده. نترس. آنچه گفته شده از اینجا نخواهد گذشت.
آنین از بالای شانه‌اش نگاه کرد و گفت:
- عمویم از چنین سخاوتی از مردی که قبری برای وارثش به ارث گذاشته، بسیار سپاسگزار است.
لب پایین ولفریث به نشانه نارضایتی با لب بالایی نازک شد و افرادش با صدای بلندتری اعتراض کردند. اما چهره عمو آرتور بود که او را نگه داشت.
عذاب او از کنار کودک درونش گذشت و او را مجبور کرد تشخیص دهد که ولفریث نیست که زیر کلمات تلخش تلوتلو می‌خورد. این مرد بود که او را به عنوان پدر دوست داشت.
او اشک‌هایش را قورت داد.
- من دیگر کنترل احساساتم را از دست نمی‌دهم.
به هر حال، او چهارده زمستان سن داشت - یک زن، اگرچه عمویش از او به عنوان یک دختر دفاع می‌کرد.
او فکر کرد:
- اگر زیاده‌روی او نبود، اکنون می‌توانستم ازدواج کنم، شاید حتی با فرزند.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. وقتی پلک‌هایش را بالا برد، نگاه خشن ولفریث منتظر او بود.
او گفت:
- ما می‌خواهیم تنها باشیم.
آنین سرش را خم کرد و به عمو نگاه کرد و گفت:
- خداوندا برتان.
عمو پاسخ داد:
- لرد وولفریث. خدانگهدار.
آنین با تحقیر به شانه‌های ستبر و پاهای دراز بارون خیره شد تا زمانی که او و افرادش از دری که دربان نگه داشته بود عبور کردند.
عمو گفت:
- نباید اینطور حرف می‌زدی.
هرچند صدایش مانند فولاد قوی نبود.
مرگ جوناس او را پیر کرده بود و پهنای شانه‌هایی که در جوانی او را روی آنها حمل می‌کرد، از او گرفته بود.
او شانه‌هایش را به عقب فشار داد و به اندازه چهار فوت و چند اینچ قدش بلند شد.
او گفت:
- می‌دانم که تو را شرمنده کرده‌ام، و تلاش خواهم کرد تا بخشش تو را به دست آورم.
او از سکو بالا رفت و دستش را دور او انداخت و گفت:
- همه چیز بخشیده شده است.
او را به سمت جوناس برگرداند.
همینطور که به برادرش نگاه می‌کرد، هق‌هقی از گلویش بالا رفت. با یادآوری اینکه دیگر دختر نیست، آن را فرو خورد.
 
بالا پایین