جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اقیانوس خاموش] اثر «ساناز کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط کاربر حذف شده 4468 با نام [اقیانوس خاموش] اثر «ساناز کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 559 بازدید, 8 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اقیانوس خاموش] اثر «ساناز کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع کاربر حذف شده 4468
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ک
موضوع نویسنده

کاربر حذف شده 4468

مهمان
نام رمان‌: اقیانوس خاموش
نام نویسنده: ساناز فصیحی
ژانر: عاشقانه، پلیسی‌، معمایی، طنز
عضو گپ نظارت: S.O.V(8)
خلاصه رمان :
قصه‌ی ما قصه‌ی لیلی و مجنون نیست!
قصه‌ی خسرو و شیرین نیست!
قصه‌ی ما قصه نیست واقعیت هم نیست
قصه‌ی که هم پایان غمگین داره و هم شاد!
سرگرد یاس رادفر!
دختری از جنس آهن و سکوت!
سرگردی موفق که هوش و زیرکی اون روی زبون تمام کانادا است. دختری بی‌نشان که کسی از اون نشون نداره و نمی‌دونن از کجا اومده است و کیه؟ اون از کجا امده است؟!
مقدمه:
کسی چه می‌داند!
من امروز چند بار فرو ریختم؛
چند بار دلتنگ شدم؛
از دیدن کسانی که فقط نفرت به جای گذاشتن!
گاهی اوقات حسرت تکرار یک لحظه
کنار شما دیوانه‌تر ین حس دنیاست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
پست تایید.png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
ک
موضوع نویسنده

کاربر حذف شده 4468

مهمان
با صدای گوشیم نگاهی بهش انداختم، سرهنگ بود! با مکث طولانی جواب دادم:
- سرگرد!
- بفرماید؟!
- تا نیم ساعت دیگه پادگان باش.
و بدون این که بذاره حرفی بزنم قطع کرد!
با بی‌حوصلگی از روی کاناپه بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. چیکو رو تخت، خواب بود. یادمه از وقتی کوچیک بود داشتمش و الان شده یه سگ بزرگ و ترسناک!
***
با ورودم به پادگان چند سرباز بهم احترامی نظامی گذاشتن و یکیشون گفت:
- سلام سرگرد، سرتیب کمالی اومده! سرهنگ گفتن بهتون بگم برید اتاق کنفرانس!
سری تکون دادم و با قدم‌های تند و محکمی یک راست سمت اتاق کنفرانس رفتم و با چند تقه کوچیک وارد شدم. با احترام نظامی کنار تیم قرار گرفتم که سرتیب کمالی با عصبانیت گفت:
- سرگرد پس چی شد ها! من برای این پرونده یک هفته فرصت دادم ولی الان چهار روز گذشته و هیچی نشده؟
نفس عمیقی کشید:
- طبق شرط مقامت رو می‌گیرم!
بله باز انفرادی! نفس عمیقی کشیدم و قدمی جلو رفتم و با بی‌خیالی گفتم:
- خب سرتیب طبق گفته شما گفتین یک هفته! الان ما چهار روز از این یک هفته کاری نکردیم و درست سه روز دیگه که میشه هفتاد و دو ساعت! ما وقت داریم و هم‌چنین شما ماموریتی به ما دادین که خودتون بعد پنج ماه نتونستین از پسش بر بیاید!
پشت بند حرفم به سمت در رفتم اشاره‌ای به در کردم و رو به سرتیپ گفتم:
- پس سه روز دیگه هم رو می‌بینیم!
سرتیپ بدون هیچ حرفی با غیض اتاق کنفرانس رو ترک کرد! سرهنگ با استرس زیر پوستی گفت:
- سرگرد این رفتار خوبی نبود! حداقل برات سه روز انفرادی می‌نویسه!
بی‌خیال گفتم:
- چیزی نگفتم فقط واقعیت رو تکرار کردم!
رو به تیم هشت نفره‌ای که من موظف به فرماندهی اون بودم کردم و گفتم:
- تا نیم ساعت دیگه همه تو گاراج باشید می‌ریم ماموریت!
بی‌توجه به سرهنگ به سمت اتاق خودم رفتم، یک اتاق ساده با تم مشکی! یونیفرم مخصوص ماموریت رو پوشیدم و سمت گاراژ رفتم. هر کدوم یه قسمت افتاده بودن
رادمان بدون این‌که متوجه اومدن من باشه گفت:
- الان یاس میاد پدرمون رو در میاره پاشید!
درست وایسید، مثلأ الان باید کافه بودم نه پیش این دختره، آخ اگه مقامش رو بگ... .
با دیدن من ساکت شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ک
موضوع نویسنده

کاربر حذف شده 4468

مهمان
لبخندی زدم و گفتم:
- خب می‌گفتی! مشتاق شنیدن بقیه جمله ات بودم.
سیاوش با تته پته گفت:
- ام...من...خب...با شما نبودم با یسنا بودم!
تکیه به دیوار دادم، و اروم گفتم:
- یعنی من کرم؟
ساواش دستپاچه گفت:
- نه...سرگرد اصلا من...
بدون اینکه بزارم حرفی بزنه صندلی قدیمی که گوشه گاراژ بود رو برداشتم و با حالت عادی گفتم:
- همتون پاشید!سریع کوله پشتی های پنجاه کیلویی رو بردارید و بدوئید سریع!
یسنا با حالت زاری گفت:
- فرمانده تورو جون بچت اون یک غلطی کرد بقیه چرا باید پاشن؟!
با خنده ای زیر پوستی گفتم:
- سریع! شما یک تیم هستین هر غلطی می‌کنید باهمید!
با بی میلی کوله ها رو برداشتن وشروع کردن به دویدن، بعد پنجاه دور صداشون کردم که مثل جنازه افتادن رو زمین.
***
- سرگرد آجار؟
- بله سرهنگ!
خندید و گفت:
-ی اس انقدر رسمی نباش حداقل یکم بخند مثل قهوه تلخی!
خندیدم و گفتم:
- خوبه آقای سرهنگ؟
درجوابم مثل خودم گفت:
- بله خانم سرگرد!
دلیل این همه صمیمت ما رو کسی چه می دونست؟ شاید بخاطر این بود که قبل از دوره درس خوندنم میشناختمش.
سرهنگ با حالتی که نمی شد تشخیص داد گفت :
- یاس این ماموریت مثل قبل نیست با بزرگ ترین ترویست کانادا میخوای رو به رو بشی مراقب باش!
با لبخند اطمینان بخش سری تکون دادم و از اتاق بیرون زدم.
وارد گاراژ شدم، تیم منظم وایساده بودن، شاید از ترس جریمه!
بند پوتینم رو محکم کردم و سمت هلی کوپتر رفتم و پشت سرم آرام، آتنا، نریمان، رادمان، آرمین اومدن.
یک کیلومتر اطراف مکان مورد نظر هلی کوپتر وایساد و یکی یکی با چتر نجات پریدیم پایین.
آتنا با حالت درمونده ای گفت:
- اینجا دیگه کجاست نه کوهه نه کویر نه ساختمون داره نه درخت داره نه اب داره...
پریدم بین حرفش و گفتم:
- اروم...اروم... اومدی ماموریت نیومدی ماه عسل که!... راه بیوفتید وقت کمی داریم!
پشت بند حرفم اروم شروع کردم به دویدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ک
موضوع نویسنده

کاربر حذف شده 4468

مهمان
به تپه‌های سنگی رسیدیم، نگاهی به اطراف انداختم و رو به تیم گفتم:
- آرام و نریمان به سمت چپ برید، آرمين و رادمان به سمت راست.
روبه تک تیرانداز یعنی آتنا گفتم:
- یه گوشه که دیدت از همه بیشتره وایسا.
َبا علامت من شلیک می‌کنید مراقب باشید که کمین نکرده باشن!
نفسی کشیدم و با قدم‌های تند و محکم نزدیک چادرها شدم که بلافاصله سه‌نفره اومدن و حمله‌کردن سمتم و دست بسته داخل چادر انداختنم با دیدن ساواش روی صندلی آهنی قیافه بی‌چاره‌ای به خودم گرفتم و با کمی لکنت گفتم:
- س... اواش! تو مگه ن... نمردی؟
بطری آب رو، اون‌ور انداخت و با خنده هیستریک واری گفت:
- من؟ از تو بهتر هم نتونسته کاری انجام بده، چه برسه به تو، سرباز کوچولو!
با تعجب و لکنت بیشتری گفتم:
- ول... ی من خ... خودم ک... کشتمت!
ساواش با اشاره به اون دو نفر گفت «برن بیرون» و این کار من رو راحت می‌کرد، دستم رو باز کردم و چند قدم جلوتر انداختنم و رفتم.
ساواش با غرور به چند نفری که داخل چادر بودن گفت:
- می‌بینید این بهترین سرگرد کاناداست، ولی کسی از چنگ سیا بیرون نمی‌ره حتی بهترین‌ها رو می‌کشم.
اشاره‌ای به پاهاش کرد و روبه من گفت:
- بیا جلو التماسم کن نکشمت!
نزدیکش شدم و جلوی پاش وایسادم خم شدم و تو یک حرکت سریعی کلتی که توی پوتین‌هام گذاشته بودم رو بیرون آوردم و چسبوندمش روی مغزش و با داد گفتم:
- تکون بخورین یک گلوله حرومش می‌کنم.
تیری به زمین زدم که بچه‌ها شروع کردن به شلیک، همه از چادر بیرون رفتن.
سیاوش تکونی خورد و تو یه حرکت اسلحه رو انداخت زمین، مشتی به صورتم زد و شروع کردیم مشت و لگد زدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ک
موضوع نویسنده

کاربر حذف شده 4468

مهمان
با یه حرکت دستش رو پیچوندم و روی زمین خوابوندمش و شروع کردم به‌ بستن دست‌هاش، که جسم تیزی چسبید به کمرم!
- تکون بخوری می‌کشمت! ولش کن تا بره.
این هم شانس من! دست‌هام رو بلند کردم و آروم بلند شدم، تیزی جسم رو خوب می‌تونستم حس کنم! با حرکتی غافلگیر کننده چاقو رو از دستش کشیدم و توی صورتش مشتی زدم، اون هم نامردی نکرد و توی شکمم لگد محکمی زد، با دو سمتش رفتم و لگد محکمی به جای حساسش زدم که پخش زمین شد برگشتم سمت سیاوش که سوزشی توی ناحیه کمرم احساس کردم، سیاوش با خنجر به کمرم زده بود! چشم‌هام سیاهی رفت، ولی خودم رو جمع کردم و خنجر رو از کمرم بیرون آوردم و با يه حرکت گذاشتمش تو گردن همون مرد و به سمت سیاوش رفتم که داشت از چادر فرار می‌کرد خنجر رو بیرون کشیدم و سمت سیاوش دویدم داشت نزدیک صخره‌های تیزِ لبه دره می‌شد انگار می‌خواست خودش رو بندازه پایین!
سنگ بزرگی برداشتم و سمت سیاوش انداختم که خورد به ساق پاش و زمین افتاد سرعتم رو زیاد کردم.
این‌دفعه می‌گیرمت سیاوش! قبل از این‌که بلند شه، پریدم روش و مشتی زدم روی دهنش و خواستم دستبند بزنم بهش که دستش رو گذاشت جای خنجری که زده بود و فشار داد، درد تا مغز استخونم رسید!
چند مشت به صورتش زدم که ولم کرد و خودش رو از زیر دستم آزاد کرد و انداخت پایین دره! با دو سمتش رفتم و سرش رو گرفتم قصد آزاد کردن خودش رو داشت که با ضربه‌ای به سرش بیهوشش کردم و با تمام وجود کشیدمش بالا و یک‌طرف انداختمش و همون جا افتادم روی زمین و نفسی کشیدم.
با صدای بی‌سیم دستم رو سمتش بردم.
آتنا با صدای خسته‌ای گفت:
- سرگرد زنده‌ای؟ صدای من رو می‌شنوید؟همه رو کشتیم به جز سیاوش که فرار کرد!
با صدای آرومی گفتم:
- سیاوش پیش منِ به سمت صخره‌ها بیاید.
و بی‌سیم رو پایین اوردم و چشم‌هام رو بستم.
 
ک
موضوع نویسنده

کاربر حذف شده 4468

مهمان
صدای نریمان به گوشم رسید:
- بیاید این‌طرف، سرگرد رو پیدا کردم.
چشم‌هام رو باز کردم و با درد سعی کردم بشینم که آرام گفت:
- سرگرد بشیند زخمی شدین.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- نه چیزی نیست، یک خراشیدگیِ! سیاوش رو دستبند بزنید و بلندش کنید ببریمش با سرهنگ هم ارتباط برقرار کنید و بگید «هلیکوپتر بفرسته! »
پشت‌بند حرفم با کمک آتنا آروم بلند شدم، رادمان و آرمین هم به سمت سیاوش رفتن، بلندش کردن و به سمت چادرها راه افتادیم.
با رسیدنمون روی صندلی که مال سیاوش بود، نشستم. رادمان، سیاوش رو زمین انداخت و هرکدوم یه گوشه نشستن.
یکی‌یکی سوار هلیکوپتر شدیم و هلیکوپتر آروم شروع به پرواز کرد. دوتا از پرستارها داخل هلیکوپتر شروع کردن به چک کردن بچه‌ها و پسری که بهش می‌خورد بیست و یک، دو سالش باشه به سمتم اومد و گفت:
- قربان، خونریزی دارید میشه چک کنم؟
آروم سرم رو تکون دادم و گوشه‌ای که زخمی شده بود رو نشونش دادم که سریع به سمت باندی رفت و گفت:
- زخمش بد وخیمه باید بخیه بزنیم، این باند رو روی زخمتون بگیرید تا برسیم به بیمارستان!
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه یه بطری آب بهم بده.
بطری آب رو دستم داد که صدای تلفنم بلند شد از جیب شلوارم بیرونش اوردم و به تصویر شکستش نگاه کردم، سرهنگ بود. روی بلندگو گذاشتمش و گفتم:
- بله سرهنگ؟
سرهنگ با کمی مکث گفت:
- تیم حالشون خوبه؟ خودت زخمی نشدی؟
کمی آب خوردم و گفتم:
- آره تیم حالشون خوبه، نه من زخمی نشدم.
سرهنگ نفسی کشید و گفت:
- خوبه، پادگان منتظرتونم!
با کمی مکث گفتم:
- سرهنگ اول یک‌سر می‌ریم بیمارستان بعد میایم پادگان.
سرهنگ گفت:
- بیمارستان چرا؟! کدومتون زخمی شدین؟
سریع گفتم:
- هیچی... هیچی فقط من دستم اندازه قلب مورچه خراش برداشته.
سرهنگ خواست حرفی بزنه که آتنا داد زد:
- سرهنگ دروغ میگه ، زخم کمرش اندازه شمشیر جنگجویی اژدها، بزرگه!
بطری دستم رو به سمتش انداختم که صاف تو صورتش خورد و آخش بلند شد.
سرهنگ با کمی خنده گفت:
- من برای تو دارم یاس! بیا پادگان تا یک قلب مورچه‌ای نشونت بدم درضمن با آتنا هم کاری نداشته باش.
بدون این‌که بزاره حرفی بزنم قطع کرد، این دو بار!
نگاهی به آتنا کردم و سمتش حمله‌ور شدم که آرمین دستم رو کشید و نذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ک
موضوع نویسنده

کاربر حذف شده 4468

مهمان
با حالت عصبی بهشون گفتم:
- بزار برسیم پادگان میدم با کوله پشتی هفتاد کیلویی صد دور بدوید!
آرام با حالت زاری گفت:
- همه باید بدویم؟ آخه چرا؟!
نفسی کشیدم و گفتم:
- حرف نباشه!
***
پرستار سرم رو وصل کرد و از اتاق بیرون رفت.
صدای قدم‌های آرومی به گوشم رسید، چشم‌هام رو بستم.
صدای نریمان به گوشم رسید:
« خوابِ بیاید! »
آروم از گوشه چشم نگاهی انداختم، بچه‌ها بودن!
دور تخت جمع شدن و آروم شروع کردن به پچ‌پچ کردن که رادمان گفت:
- کاش زودتر بیدار بشه!
آرام سریع گفت:
- نه! دیوونه شدی؟ یا دلت واسه دویدن تنگ شده؟
آرمین با تایید از حرف آرام گفت:
- راست میگه! ندیدی چی گفت؟!
رادمان پوفی کشید و گفت:
- راست می‌گید! خب چی‌کار کنیم الان؟
اتنا خمیازه‌ای کشید و گفت:
- هیچی منتظر می‌مونیم بیدار بشه.
صدای تقه در بلند شد که این‌بار چشمام رو باز کردم و نشستم رو تخت، پسری وارد شد و با احترام نظامی جلوم ایستاد و نگاهی بهش انداختم، چشماش عجیب شبیه چشم‌های ساشا بود! خیره شده بودم به چشم‌هاش!
دلم برای ساشا پاشا، آرتام و آرشام تنگ شده بود، اونا تنها کسایی بودن داشتمشون ولی سرنوشت من رو از اونا جدا کرد... .
نگاهم رو ازش گرفتم که نریمان با خود شیرینی گفت:
- نگاه رو! عروسی درپیش داریم.
و پشت بند حرفش همه شروع کردن به خندیدن.
اخم بدی کردم که ساکت شدن و رو به کسی که جلو بود گفتم:
- چی می‌خوای؟
آروم سرش رو خاروند و گفت:
- سلام سرگرد! من گرشا معین عضو جدید تیم هستم، از ایران اومدم.
سری تکون دادم و رو به بچه‌ها گفتم:
- شماها چرا مثل مرغ جمع شدین این‌جا؟!
آرام با تته پته گفت:
- خب سرهنگ گفت مراقبتون باشیم!
پوکر نگاهی بهشون کردم و گفتم:
- مگه می‌خوام فرار کنم؟
نریمان با حالت متفکرانه گفت:
- طبق محاسباتی که من انجام دادم شما نود درصد همیشه از بیمارستان فرار می‌کنید!
پشت چشمی واسش اومدم.
ماشین رو توی محوطه پادگان پارک‌ کردم و به سمت اتاق کنفرانس قدم برداشتم.
تقه ای به در زدم و با احترام نظامی سمت سرهنگ و سرتیب وارد شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین