(مرغ گرفتار)
دارد دل من صد غم و غمخوار ندارد
این کودک بیمار پرستار ندارد
در شهر شما جز دل آواره ی ما نیست
آن ک.س که غمی دارد و غمخوار ندارد
آن بهْ که ز کنج قفس آزاد نگردد
مرغی که سر صحبت گلزار ندارد
ماییم و تنی سوده که آسودگیاش نیست
ماییم و دلی خسته که دلدار ندارد
نالیدن مرغان چمن خوش بوَد اما
ذوق سخن مرغ گرفتار ندارد
غم آمد و ننشسته ز دل رفت چو دانست
کاین خانه ی ویران در و دیوار ندارد
ای پیرهن آهسته بزن بوسه بر اعضاش
کان خرمن گل طاقت آزار ندارد
جایی که خزف را نشناسند ز گوهر
البته سخن ، گرمی بازار ندارد
جز اهل دلی چند چو پژمان و امیری
(الفت)! گهر شعر ، خریدار ندارد
عبدالله فاطمی (الفت بروجردی)