مانند همیشه خودسرانه، به هیچ کدام از نکته ها که خدمتکار دربارهی رفتار و پوشش سلطنتی گفته بود را به ذهنش نسپرد.
و به اعبارتی اصلا برایش ارزشی نداشت، که حتی به آن قوانین های مزخرف گوش بسپارد.
امشب مهمانی ای به رسم اینکه من بازگشتهم گرفتهاند، و لباس های مجلسی ای را به خدمتکار داده بودند، تا به دست من برساند، واقعا مسخره است چرا آن پدر نمونهی سال برای عزیز دردانه اش آناستازیا جانش جشن نمیگیرد؟
به قول آن دخترک لوس ننر من یک گذا و گشنه بیش نیستم مرا چه به این مهمانی ها؟بیخیال همه چیز شدم و لباس هایی از جنس چرم انتخاب کردم، همه را به تن کردم، و کمربند انگلیسی لباس مشکی ای که با شلوار چرم ست بود را از پشت جوری محکم بستم تا کمر باریکم را به نمایش بگذارد.
پشت پلک هایم خط چشمی نازک را هنرمندانه کشیدم.
و ل*ب هایم را با برق ل*ب بنفش به ل*ب هایم رنگی زیبا بخشیدم
و گونه هایم را کمی گلبهی کردم تابه صورتم روح ببخشم.
چکمه های بدون پاشنه ام را که تا وسط ساق پایم بود را به پا کردم.
و آماده از اتاق خارج شدم، از دور آناستازیا را دیدم که با نگاهش من را تحقیر میکرد، من هم مانند خودش پوزخندی زدم، و گفتم:
-اوه، بانوی من شما کجا و اینجا کجا.
و با قامت بلندم از بالا نگاهش کردم.
-فعلا که میبینی قصر پدرم است.
-اما در این لحظه جشن من است و به یاد نمی آورم که شمارا به مهمانی دعوت کرده باشم.
چشمکی زدم و با گام های بلند و استوار
از کنارش گذشتم.
وارد مهمانی شدم،لحظه ای سنگینی نگاهی را بر روی خود حس کردم، که نگاهم در نگاه نامزد آنا قفل شد.
متعجب شدم!چرا باید من را نگاه کند؟
اما لحظه ای بعد فکر های خوبی به ذهنم نرسید نقشه ای داشتم برای این دخترک تازه به دوران رسیده.
به سمت آن پسرک سست انسر گام برداشتم که چهره اش متعجب شد، کنارش که ایستادم گفتم:
-سلام حالت چطوره؟
-خوبم ممنون کاری داشتین؟
-خیر
دیدم مانند مسخ شده ها نگاهم میکند من هم نامردی نکردم و با صدایی که عشوه درونش خود نمایی میکرد گفتم:
-من باید برم به مهمون ها خوشآمد بگویم.
باشه ای زیر لب زمزمه کرد که از گوش های تیز من دور نماند.
با گام هایی بلند از او دور شدم، به سمت عمه و پسرش حرکت کردم.
-سلام حالتون چطوره
-سلام عزیزم ما هم خوب هستیم ونوس جان، تو چگونه ای حالت خوب است؟
-مچکرم منهم خوب هستم.