جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [الهه‌ی زیبایی یونان] اثر «سایه سفید بخت کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شازده(: با نام [الهه‌ی زیبایی یونان] اثر «سایه سفید بخت کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 413 بازدید, 8 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [الهه‌ی زیبایی یونان] اثر «سایه سفید بخت کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شازده(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

شازده(:

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
312
277
مدال‌ها
1
نام رمان: الهه‌ی زیبایی یونان
نویسنده: سایه سفید بخت
ژانر: معمایی، درام، عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.V(8)
خلاصه: دوست دارد نور را برای یک بار هم که شده ببیند، اما به جرم بی گناهی حق زندگی هم ندارد.حتی حق نفس کشیدن هم ندارد اما ماننده پرنده ای بلند پرواز از قفسش رهایی میابد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Aramesh.

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,238
3,486
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

شازده(:

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
312
277
مدال‌ها
1
مانند همیشه خودسرانه، به هیچ کدام از نکته‌ ها که خدمتکار درباره‌ی رفتار و پوشش سلطنتی گفته بود را به ذهنش نسپرد.
و به اعبارتی اصلا برایش ارزشی نداشت، که حتی به آن قوانین های مزخرف گوش بسپارد.
امشب مهمانی ای به رسم اینکه من بازگشته‌م گرفته‌اند، و لباس های مجلسی‌ ای را به خدمتکار داده بودند، تا به دست من برساند، واقعا مسخره است چرا آن پدر نمونه‌ی سال برای عزیز دردانه اش آناستازیا جانش جشن نمیگیرد؟
به قول آن دخترک لوس ننر من یک گذا و گشنه بیش نیستم مرا چه به این مهمانی ها؟بیخیال همه چیز شدم و لباس هایی از جنس چرم انتخاب کردم، همه را به تن کردم، و کمربند انگلیسی لباس مشکی ای که با شلوار چرم ست بود را از پشت جوری محکم بستم تا کمر باریکم را به نمایش بگذارد.
پشت پلک هایم خط چشمی نازک را هنرمندانه کشیدم.
و ل*ب هایم را با برق ل*ب بنفش به ل*ب هایم رنگی زیبا بخشیدم
و گونه هایم را کمی گلبهی کردم تابه صورتم روح ببخشم.
چکمه های بدون پاشنه ام را که تا وسط ساق پایم بود را به پا کردم.
و آماده از اتاق خارج شدم، از دور آناستازیا را دیدم که با نگاهش من را تحقیر میکرد، من هم مانند خودش پوزخندی زدم، و گفتم:
-اوه، بانوی من شما کجا و اینجا کجا.
و با قامت بلندم از بالا نگاهش کردم.
-فعلا که میبینی قصر پدرم است.
-اما در این لحظه جشن من است و به یاد نمی آورم که شمارا به مهمانی دعوت کرده باشم.
چشمکی زدم و با گام های بلند و استوار
از کنارش گذشتم.
وارد مهمانی شدم،لحظه ای سنگینی نگاهی را بر روی خود حس کردم، که نگاهم در نگاه نامزد آنا قفل شد.
متعجب شدم!چرا باید من را نگاه کند؟
اما لحظه ای بعد فکر های خوبی به ذهنم نرسید نقشه ای داشتم برای این دخترک تازه به دوران رسیده.
به سمت آن پسرک سست انسر گام برداشتم که چهره اش متعجب شد، کنارش که ایستادم گفتم:
-سلام حالت چطوره؟
-خوبم ممنون کاری داشتین؟
-خیر
دیدم مانند مسخ شده ها نگاهم میکند من هم نامردی نکردم و با صدایی که عشوه درونش خود نمایی میکرد گفتم:
-من باید برم به مهمون ها خوش‌آمد بگویم.
باشه ای زیر لب زم‌زمه کرد که از گوش های تیز من دور نماند.
با گام هایی بلند از او دور شدم، به سمت عمه و پسرش حرکت کردم.
-سلام حالتون چطوره
-سلام عزیزم ما هم خوب هستیم ونوس جان، تو چگونه ای حالت خوب است؟
-مچکرم من‌هم خوب هستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شازده(:

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
312
277
مدال‌ها
1
دیگر حوصله نداشتم، چشمانم را حرصی بستم، و دشتی به صورتم کشیدم.
نگاهم را دور تا دور سالن چرخاندم، آنا را دیدم که از ذوق حرفی که نمیدانم که چه بود داشت پس می‌افتاد، این صحنه را که دیدم با پوزخندی که از همین فاصله هم می‌دانستم روی مخش خط می‌اندازد، به سمت او و نامزدش حرکت کردم، وقتی به آنها رسیدم لبخندی دلبرانه زدم و با خوشحالی گفتم:
-چه چیزی خواهر عزیز تر از جان من را آنقدر خوشحال کرده؟
آنا که ذوقش کور شده بود با حالتی در حرص و با چشمانی پر از حسادت رو به من گفت:
-فکر نمیکنم به تو مربوط باشد خواهر جان.
با صدایی بغز کرده و چشمانی که کمی تر شده بودند رو به آن گفتم:
-چه میگویی؟من فف قط...
و بدون آن که جمله ام را به اتمام برسانم آن محل را با سرعت زیاد ترک کردم و از قصر خارج شدم.
به بیرون از قصر که رسیدم در باغ قدم زنان، و با لبخندی فریب دهنده اشک درون چشمانم را گرفتم، و سر خوشانه بوی خوش باغ را استشمام میکردم، که متوجه حضور یک فرد مزاحم شدم، درست است او کسی نیست جز نامزد آنا با حالی ناراحت و عصبی رو به آن مردک سست عنصر گفتم:
-کسی به شما گفته است به دنبال من بیایید؟شما بهتر است در کنار نامزد جانتان باشید که عقده های سره دل و جگرش را بر سر مردم خالی نکند، و با چشمانی پر خشم رو از آن مردک که با لبخند ملیح نگاهم میکرد گرفتم..
عصبی تر از دفعه قبل گفتم:
-چرا بر‌و‌بر نگاه می‌کنی اگر چیزی در صورتم است بگو تا خودم هم پی ببرم ؟
-به شدت عجیبی لحظه ای قبل حالت بد بود، وقتی به اینجا آمدی لبخند بر لب داشتی و حال عصبی هستی؟هنرپیشه ی جالبی هستی و الحق که دل و ایمان را میبری، آن خواهرت با عرضه کردن خودش میتواند بقیه را به خود جذب کند اما تو یک نوع شیطنت در وجودت است که مانع از این میشود که بهت ترحم کنم، و اینکه هرگز باور نمیکنم سر میز غیره عمد آنطور ناراحت دویدی و رفتی چون امکان ندارد آن نگاه گستازاخت رام شود حتی با اشک ...
حرف هایش که تمام شد بدون توجه به من با قدم های تندی وارد سالن شد.
باورم نمیشد که آنقدر راحت دستم برایش رو شده باشد.
به صورتم دست کشیدم و با ضرفیتی پر با سرعت ای سالن رد شدم و وارد اتاقم شدم.
لباس هایم را تعویض کردم و فقط خوابیدم.
 
موضوع نویسنده

شازده(:

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
312
277
مدال‌ها
1
در عالم خواب و بیداری بودم، که حضور کسی را در اتاق احساس کردم.
اگر بگویم نترسیدم دروغ گفتم، کمی چشمانم را باز کردم تا موقعیت را درک کنم، به دور و بر نگاهی انداختم که سایه‌ بلند قامتی را دیدم، قلبم تند‌تند خود را به در و دیوار میکوبید.
چهره ترسیده ام هویدا شد، و مردک زورگیر که نمی‌دانستم چه کسی است، با سرعتی باور نکردنی در کسری از ثانیه خود را به من رساند و با چیزی سفت و سخت به سرم کوبید.
***
سرم درد میکرد نمی‌دانستم کجا هستم لباس هایم خاکی و کثیف شده بودند، حالم داشت از بوی تعفن آن اتاق به هم میخورد.
چشمانم را لحظه ای باز و بسته کردم که شاید از شدت سر دردم کم شود.
لحظه ای بعد صدایی شبیه به برخورد کلید آمد چشمانم را به درد دوختم که حس کردم کسی تلاش به باز کردن در دارد.
سعی کردم هیچ حسی درون چشمانم نباشد، با چشمان سرد و بی روحم به فرد بلند قامتی که وارد شد چشم دوختم.
لحظه ای تعجب کردم باورم نمیشد او باشد؟
اما باز هم نقاب سردی و سختی را به چهره ام زدم که صدایش را شنیدم.
-اوه!خوشم اومد، حتی اینجا هم از سرد و سخت بودن دست بر نمی داری.
هنوز هم بازیگر ماهری هستی ونوس.
چهره ام خونسرد تر کردم و با خنده ای مستانه گفتم:
-اوه فرد خ*یانت کارمان هم گیر افتاد از این ورها؟بنظرم افتخار صحبت کردن با شاهدخت را هر کسی نمیابد، او هم ونوس شاهدختی که سالها حتی آنقدر ارزش نداشتید که اسمش را بیاورید.
و خنده ای را با حرف هایم همراه کردم، و نگاهم را مستقیم در چشمانش دوختم تا تاثیر حرف هایم را ببینم.
با دیدن حرصی نهفته در چشمانش لبخندی عشوه گرانه بر لب هایش آوردم.
-بخدا قصد ناراحت کردن تورا نداشتم فقط کمی ناراحت هستم که چرا نباید بجای آنا باشم؟
چهره اش نرم و مهربان شد.
-اشکالی نداره عزیزم، تو آنقدر خوبی و زیبایی در وجودت داری که آنا به گرد پاهایت هم نمی‌رسد. تو به گونه ای مرا شیفته کردی که از شاهدخت اول گذشتم و تورا ربودم که تا آخر عمرت مال من باشی و من مال تو.
در دل به حرف های بی سر و تهش خندیدم و مردک سست عنصری هم نسار روح و انواتش کردم.
-پس چرا من را به اینجا اوردی؟!
-اما باید زودتر نامزدی کنیم.
-باشد اما چگونه؟
-پدرت راضی است نامزدی میکنیم و به قصر بر میگردیم و اعلام میکنیم.
-باشه عزیزم.
دستانم را به آرامی باز کرد، و ب*وسه ای بر روی پیشانی ام گذاشت.
دستش را از زیر زانوهایم و پشت گردنم رد کرد و مانند در کاه بلندم کرد، دستانم را دور گردنش حلقه کردم و نگاه عاشقانه ای نسارش کردم.
او هم لبخندی زد و گونه ام را نرم بوسید.
چرا دروغ بگویم؟از این بازی خوشم آمده بود، از عذاب دادن آنا خوشم آمده بود.
قلبم پر از خوشی و آرامش بود، چشمانم را بستم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
زمانی که چشمانم را باز کردم، خود را در آغوش گرم او یافتم، به هر ک.س میخواستم به راحتی می‌توانستم دروغ بگویم، اما به خودم که نمی‌توانستم دروغ بگویم.
بیخیال فکر کردن شدم و آشپزخانه ی آن کلبه ی کوچک را پیدا کردم، چایی خوش طعم را دم کردم و با حوصله ی تمام توت فرنگی ها و موز ها و انبه هارا قاچ کردم و با تمام سلیقه ای که در خود سراق داشتم در بشقابی نقره ای رنگ زیبا که پر از نقش و نگار بود چیدم.
و همه را روی میز چیدم، با قدم هایی آرام به سمت تخت کوچک گوشه اتاق رفتم و با ب*وسه ای نرم بر روی گونه اش گفتم:
-اوریا جان نمی‌خواهی بیدار شوی؟آتش جانم نمی‌خواهی بیدار شوی؟
چشمانش را باز کرد و با لبخندی دلنشین گفت:
-من زودتر از تو بیدار شدم زیبای خفته، فقط جوابت را ندادم تا بیشتر صدایم کنی، اسمم را از زبان تو دوست دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شازده(:

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
312
277
مدال‌ها
1
لبخندی دلبرانه زدم، و گفتم:
-اوه امیدوارم قبلا از این عاشقانه ها برای کسی خرج نکرده باشی، آتشم!
-خیر بانوی من...
-این عاشقانه ها فقط لایق چشمان گستاخ تو هستند.که حتی زمانی که پر عشق محبتی باز هم گستاخی چشمانت تغیر نمی‌کنند.
با ناز خندیدم و جوابی بهش ندادم، با ناز بلند شدم و عشوگرانه قدم ها کوچکی برداشتم.
با خنده ی ریزی گفتم:
-زود باش آتشم‌ وقت طلاست، بیا صبحانه بخور عزیزم.
سری تکان داد و با اشتیاق گفت:
-به روی چشم زیبای خفته.
ریز خندیدم که من را بلند کرد در هوا‌ پرم داد.
صدای جیغم در صدای قه قهه هایش گم شد و او با عشق من را به خود چسباند، و موهایم را بویید‌.
باید اعتراف میکردم به نامزد خواهرم چشم دوخته ام درست است دخترک بد داستان بودم اما آنا اموال من را تصاحب کرده بود و این مردک هم جزو اموال من است.
و به خودم قول داشتنش را داده ام.
حال چه دوستش داشته باشم و چه به آن لقب مردک سست عنصر را داده باشم.
برایم مهم نبود انا چه میگوید، و دیگران چه چیزی پشت سرم می‌گویند، مهم آن بود که ما برای هم می‌شدیم و بس.
از یکدیگر جدا شدیم و روی صندلی های چوبی نشستیم و صبحانه مان را با اشتهای تمام خوردیم.
تمام که شدیم گفت:
-زودتر آماده شو لباس مجلسی برایت گذاشتم، بپوش.
دیگر در صدایش نشانه ای از محبت نبود من هم حوصله ی نقش بازی کردن را نداشتم پس گفتم:
-باشه
***
لباسی تا روی ساق پایم که جلویش کوتاه بود تا بالای زانویم، و آستین های بلند و توری، که با یقه ی دلبری افتاده خیلی جذابش میکرد.
لباسی ساده اما زیبا.
با کفش های عروسکی سبز رنگ که بند هایش همانطور تا بالای زانویم پیچیده میشد، و روی بند کفش با گل های یاسی اکلیلی کار شده بود و هر بیننده ای را جذب زرق و برقش می‌کرد.
مو های بلند شب رنگم را که تا زانوانم بود را دورم رها کردم، و صورتم را با خط چشمی نامعلوم
و سایه یاسی، رنگ و لعاب دادم.
و در آخر رژ لب بنفش تیره را روی ل*ب هایم کشیدم.
و بدون اینکه خود را چک کنم از اتاق خارج شدم.
***
برعکس همیشه هیچکدام استرس نداشتیم، و به راحتی وارد جشن نامزدیمان شدیم.
چهره ی انا تماشایی بود زمانی که مارا دست در دست یکدیگر دید، نزدیک بود از حال برود.
حتی زره ای هم دلم برایش نسوخت، از نظر من حقش بود تا آن باشد که سر به سره من نگذارد.
و از طرفی دیگر در ذهن، به لباس مشکی رنگش که مانند عذا دار ها بود می‌خندیدم و خوشحال بودم، چهره اش مانند برف سپید شده بود و انگار روحش مرده بود.
در جایگاه مان نشستیم و پدرم لبخندی دل چسب زد و گفت مبارکتان باشد، الحق که نشان شده بودید.
چشمانم از این حرف پدرم گرد شده بود، پدرم متوجه شد که چه چیزی از دهانش پریده است.
به همین دلیل گفت:
-من دیگر بروم.
و رفت، عصبی بودم این دیگر چه بود؟با اعصابی داغان نگاهی عصبی به اوریا انداختم، که سرش را به معنای چیه تکانی آرام داد.
-با گفتن چیه، دردی از من دوا نمیشه.منتظرم!
-منتظر چه چیزی هستی دقیقا عزیزم؟
-منتظر این هستم که بگویی یعنی چه که ما نشان شده بودیم؟و تو نامزد آن دخترک به چشم و رو بودی؟
با استرس رو به من نگاهی انداخت و گفت:
-الان وقت این حرف ها نیست عزیزم، بگذار بعد از مهمانی درباره اش صحبت میکنیم.
و پشت بند حرفش لبخند مزحکی را به لب نشاند که از فاصله ای دور میتوانستی متوجه ماسیده بودن لبخندش شوی.
اینبار با کنجکاویه بیش از حد رد نگاهش را دنبال کردم و به یک مردک مغرور رسیدم.
که چهره اش از دور فریاد میزد که غرورش از هر چیزی برایش مهم تر است.
عجیب دلم میخواست آن مردک را ضایه کنم، که آنگونه با آن پوزخند مزخرف گونش به ما زول نزند.
با اعصابی داغان رو به اوریا گفتم:
-بلند شو برقصیم تا شب مان به یا ماندنی تر شود.
سری آرام تکان داد و بلند شد، دست در دست یکدیگر وسط سالن که خالی بود با آهنگ مزخرفی که اعصابم را بدتر خرد میکرد میرقصیدیم.
عصبی بودم، و به دنبال راهی می‌گشتم تا عصبانیتم را سر کسی خالی کنم.
 
موضوع نویسنده

شازده(:

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
312
277
مدال‌ها
1
اما خب نمی‌دانستم چه کسی؟
سعی کردم کمی خونسرد تر باشم و با آرامش بیشتری به رقص با اوریا ادامه دهم، ذهنم عجیب مشغول بود، آن هم مشغول همان مردک مغرور، مشغول آنا و ارتباطش با آن مردک.
عجیب بود، خیلی خوش و بش میکردند و این اصلا خوب نبود، حس میکردم پشیمان هستم از این نامزدی.
ولی کاری از دستم بر نمی‌آمد، لحظه ای سعی کردم که به ظاهر رابطه خود با اوریا فکر کنم، عجیب بودیم و اصلا شبیه زوج ها نبودیم.
آخر مگر میشود یک دختر همقد نامزدش باشد؟و از نظر خیلی ها مناسب یکدیگر نباشند.
همیشه فکر میکردم زوج ام یک سر و گردن از من بلند تر است، اما اینگونه نشد.
وای که چقدر من فکر های بی سر و ته میکردم؟
به کسی چه ربطی دارد که قد ما بهم نمیخورد.
من که قرار نبود حتما با آن مردک سست عنصر ازدواج کنم.
لحظه ای حواسم پی نگاه های زیر زیرکی اوریا به آنا پرت شد، چشمانم گشاد شد و لعنتی را زیر لب زم‌زمه کردم واقعا یک مرد چقدر میتوانست ه*رزه باشد؟
با من می‌رقصد اما نگاهش پی اندام آنا است.
پوزخندی زدم و آرام طوری که اوریا بشنود گفتم:
-یک وقت کم میاری ها میترسم تمامش کنی.
با حواس پرتی گفت:
-چه چیزی را تمام کنم؟
-همانی که نگاه از اندامش بر نمی داری.
به وضوح جا خوردنش را با چشم دیدم، حالت صورتش تغیر کرد و با حرف های بی سر و تهش نگاه هایش را انکار کرد، با حرف هایی که انگار نمیشنیدم و فقط نگاهم در نگاه مشکی رنگ آن مردک مغرور قفل شده بود.
نگاه ازش گرفتم و از اوریا جدا شدم و بی حرف به سمت جایگاه مان رفتم، عجیب آن مرد برایم آشنا بود، انگار که در کودکی اورا ملاقات کرده بودم، آشنای دوری که نمیشناختمش، لحظه ای فکری به ذهنم رسید لبخندی عشوگرانه رو به اوریا زدم و گفتم:
-آتشم آن مردک کیست دیگر؟!حس خوبی نسبت به نگاه ها و آن پوزخند های مزحکش ندارم.
و مظلوم تر ادامه دادم:
-جوری نگاه میکند که حسن میگوید مارا تحقیر میکند.
لبخندی بی جان زد و با استرسی خفیف که فقط من متوجهش بودم گفت:
-او شاهزاده ی انگلیسی است، که قبل اینکه تو بروی همیشه هم بازی تو بود، شاید باورش سخت است ولی از همه ی ما بزرگتر بود و به تو نزدیک تر.
ابرویی بالا انداختم و جوابی به حرف هایش ندادم.
نگاهم را پی آن کسی دادم که میگفتند هم بازی کودکی هایم بوده است قبل اینکه آن اتفاق شوم برایم بیوفتد.
در افکار شناور بودم که متوجه شدم زیادی به او زول زده ام و او هم با چهره ای خنسا نگاهم میکند.
خجالت زده نگاهم را گرفتم که در کمال تعجب احساس کردم کسی به سمتمان می آید درست است کسی نبود جز آن مردک انگلیسی.
نگاهش کردم، مغرور بود و قد بلند همانی که در ذهن داشتم همیشه.
به ما رسید و طوری که انگار یک آشنا را دیده است رو به من گفت:
-ونوس؟
-با ک.س دیگری باشم؟
-به جز این رفتار ازت انتظار نمی‌رفت.
و بدون آن که پاسخی از طرف من دریافت کند، از من دور شد.
متعجب به قدم های مغرورانه اش زول زدم که با صدای اوریا از خلسه خارج شدم و توجهم را به او دادم.
-به دل نگیر عزیزکم او همینگونه است، چیزی جز این ازش انتظار نمی‌رود البته متعجب شدم که حداقل اسمت را پرسید چون معمولا به هیچکس اهمیت نمی‌دهد.
باز هم پاسخی به حرف های بی سر و تهش ندادم.
 
موضوع نویسنده

شازده(:

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
312
277
مدال‌ها
1
***
به سقف زول زده ام و خدایم را شکر میکنم که امشب بالاخره به اتمام رسید، و در این لحظه در تختم راحت دراز کشیده ام.
و از آن مردک کنه راحت شده ام، از دنیا که غافل میشوم در فکر آن انگلستانیه مغرور غرق میشوم.
و با خود میگویم به من چه؟نکند میخواهی ایندفعه لقب ه*رزه را بگیری ونوس؟کم نیست ها او هم با آنا صمیمی است همینمان مانده است، که تو بروی او را هم از چنگش در بیاوری، سر درد مزخرفی در ناحیه مغز ام پیچیده بود و من را از خود بی خود کرده بود.
تصمیم گرفتم بخوابم و به کسی و چیزی فکر نکنم، پلک هایم روی هم افتاد و در دنیای افسانه ای خواب فرو رفتم.
خوابی وحشتناک دیدم و با جیغی سر سام آور از خواب پرسیدم، سر دردم شدید تر شده بود و امانم را بریده بود، نمی‌دانستم چه کنم و سرم هر لحظه بدتر میشد و من را تا مرز اشک ریختن میبرد.
بیخیال سر و وضعش نامرتب ام شدم و با سرعت از اتاق خارج شدم.
وارد آشپزخانه شدم، و به سمت شیر آب رفتم.
سرم را زیر آب سرد گرفتم به خودم لرزیدم و قلبم از تپش ایستاد فقط یخی آب بود که من را با خود همراه میکرد، حس عجیبی بود اما جالب.
سرم آرام و بی حس شده بود، همین برایم کافی بود که حالم رو به بهبود بود.
سرم را از زیر آب در آوردم، و نفس لرزانم را از سی*ن*ه خارج کردم، پشت سر هم نفس های عمیق میکشیدم، و حس میکردم قلبم پر از تکه های یخ است و هیچ گرمایی درونش ندارد موهای باز ام خیس شده بودند لرزم را بیشتر میکردند، چکه‌چکه قطره های یخ آب باقی مانده روی موهایم شر میکردند روی لباس ام.
برایم مهم نبود مبهوت آن کسی شده بودم که روی مبل های سلطنتی درون سالن بزرگ قصر نشسته بود، و من را با آن نگاه سیاهش از نظر میگذراند.
و نگاهش از آن آب سرد که لحظه به لحظه بیشتر در تنم نفوذ میکرد هم سرد تر بود و شدت لرزم را افزایش میداد به خود آمدم و با تق‌تق پاشنه های پر صدای صندلم از آشپزخانه بزرگ قصر خارج شدم، بی اهمیت به آن مردک انگلستانی از کنار مبل ها گذشتم.
که صدایش از پشت سر به گوش هایش نفوذ کرد و سر تا پا گوش شدم.
صدایش خش دار و تب دار بودو عجیب، بازگشتم به سمتش، قدم به قدم به سویم می آمد و من میخ نگاهش بودم و بس، صدایش در تنم نفوذ کرده بود و بی حس شده بودم.انقدر نزدیک شد که گرمای تنش را حس میکردم بوی نفس هایش را.
باری دیگر صدای گیرایش فضا آنجا را در بر گرفت.
-دخترک اینجا برای دختر بچه هایی ماننده تو پر نظر است، چرا به تنهایی به اینجا آمدی؟شنیده ای که انگلیسی ها بسیار پر خطراند؟حتی اگر آن یک نفر هم بازی کودکی هایت باشد.
لرزش ام دیگر خفیف نبود میتوانست به وضوح رنگ پریدگی و لرزشم را با چشم دید، دستم را گرفت به سمت خود کشید. و گفت:
-که گفته بود سره یک بچه بازی با آن مردک هر جایی نامزد کنی؟خوب است همینجا بدبختت کنم تا دستش به هیچ جا بند نشود؟
دمی عمیق گرفتم و با صدای رسایی گفتم:
-چه میگویی؟یادت رفته چه کسی جلوست ایستاده؟تو فکر میکنی من از روی دلخوشی آن همه سال نبودم؟من تمام این سالها درون همین قصر بودم منتهی جاهای خوبی نبودم، اما تو با آنا جانت خوش و بش میکردی و با خود میگفتی:«ونوس خر چه کسی است؟»
میدانی مشکل چیست؟مشکل این است که تو و آنا مانند یکدیگر هستید. اما اوریا بار ها و بارها به دیدنم آمده بود، آن هم در آن جای مخوف و ترسناک هیچوقت نمی‌فهمی کجا بودم و کجا زندگی میکردم، روز ها و شب هایی که نمی‌توانستم نور را ببینم، و حتی من را لایق دیدن تاریکی هم نمی‌دانستند.
نگو کجا بودی که حتی خودم هم در عجم چرا بعد از ده سال من را از آنجا در اوردند، یا اصلا چرا نمردم؟نمیدانم پدرم عذاب وجدان دارد؟یا خیر مادرم چه؟او هم عذابی دارد که این کار را با کودک خرد سالش انجام داده است؟
دستم را تخت سی*ن*ه اش زدم و از کنارش گذشتم مات و مبهوت مانده بود و دیگر برایم اهمیتی نداشت.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Aramesh.

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,011
26,582
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین