جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [الهه تکامل] اثر «آهو اسفندیاری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ahoo. 78 با نام [الهه تکامل] اثر «آهو اسفندیاری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 497 بازدید, 8 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [الهه تکامل] اثر «آهو اسفندیاری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ahoo. 78
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ahoo. 78

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
47
مدال‌ها
2
نام اثر: الهه تکامل
نام نویسنده: اهو اسفندیاری
ژانر: اساطیری، فانتزی
عضو گپ نظارت (۷) S.O.W
خلاصه: زندگی همیشه جوری که نشون میده نیست، همیشه یک رازی وجود داره که ما از روی کنجکاوی یا هر چیز دیگه کشفش میکنیم. بعضی وقتا اینقدر این راز خطر ناک و ترسناک هست، که این کنجکاوی گاهی به ضرر ما تموم میشه و گاهی باعث از دست دادن جانمون میشه
مقدمه: آنجا دشتی‌ است

فراتر از همه ی تصورات راست و چپ


آنجا، تو را خواهم دید

آنجا، تمام حقایق، رو

و تمام راز ها، بر ملا می شود

آنجا، پایان جنگ است

پایان جنگ بین من و من
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,744
37,988
مدال‌ها
25
1681924586534.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا »

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»

♡با تشکر از همراهی شما♡
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ahoo. 78

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
47
مدال‌ها
2
روبروی آئینه قدی ایستاده بودم و به انسانی که داخل اون بود لبخند میزدم، یک دختر قد بلند با پوستی سفید، صورت کمی گرد و زاویه دار، ابرو های اصلاح شده قهوه ای چشمای درشت خاکستری، مژه های پرپشت بلند و تاب دار بینی قلمی متناسب با صورت، لبای قلوه ای
لبخندی بهش هدیه کردم که جوابم رو با لبخندش داد
-انقدر خودتو نگاه نکن فهمیدیم خوشگلی

به نازگل که این حرف رو زد چشم قره ای رفتم اما نه تنها از رو نرفت بلکه طلب کارم هم شد
-چیه بر و بر داری منو نگاه میکنی؟ بیا دیگه شب شد
دیدم نه، اگر چیزی نگم پرو میشه. رفتم و روی صندلی نشستم تلنگر محکمی به پیشونیش زدم که جیغی کشید و دستشو روی پیشونیش گذاشت
-صد بار گفتم قوری خانم انقد غر غر نکن، حالا هم بجای اینکه همینجور وایسی برو آماده شو 2 ساعت دیگه باید لب ساحل باشیم
شکر خدا دیگه بیخیال شد و رفت اماده بشه بعد از آماده شدن به سمت ساحل راه افتادیم.
فیلم بردار رسیده بود و مثل اینکه همه چیز آماده بود از ماشین نازگل پیاده شدیم و به سمت فیلمبردار رفتیم
من: سلام
جانا: سلام چرا انقد دیر کردین؟
من: مثل همیشه ناز گل
نازگل: بله دیگه همه چیزو بنداز گردن من
من: خب حقیقت تلخه دیگه
قبل از اینکه نازگل چیزی بگه جانا از دعوای حتمی ما جلو گیری کرد
-بسه دخترا همینجوری هم زمان نداریم زود باشید
نازگل رفت سمت دوربین منم به سمت قایق رفتم جانا هم همراهم اومد تا ژست هارو بهم بگه با کمک جانا توی قایق نشستم پارو هارو به دست گرفتم و همون طور که جانا بهم یاد داده بود پارو زدم و به فکر فرو رفتم.
امروز تولدم بود و از اونجایی که عاشق پست گذاشتن هستم به کیش اومدم تا بهترین کلیپ ها رو بگیرم تقریبی به وسط دریا رسیده بودم که باران شروع به باریدن کرده بود لبخندی زدم، ای جانم! قراره چه پستی بزارم من
اما باران همینجور اروم نموند و یهو تند تند شروع به باریدن کرد به جانا و نازگل نگاه کردم که داد میزدن و اشاره میکردن برگردم اما من نمیتونستم حتی پارو هارو تکون بدم موج ها تند تند به قایق میخوردن قایق زیاد دووم نیاورد و با سومین موج شکست و منم به داخل آب پرتاب شدم از ترس چشام گرد شده بود من شنا بلد نبودم شروع کردم به دست و پا زدن اما هرچی بیشتر دست و پا زدم بیشتر پایین رفتم یهو انگار سرم به یه چیز محکم برخورد کرد و خوابم برد........
 
موضوع نویسنده

ahoo. 78

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
47
مدال‌ها
2
آرام آرام چشم هام رو باز کردم اولین چیزی که دیدم دریای بی انتها بود بلند شدم و نشستم دستی به گردنم که درد میکرد کشیدم
یا جد سادات!! اینجا دیگه کجاست؟ بلند شدم و چرخی دور خودم زدم. روبه روم دریا، زیر پاهام ساحل و پشت سرم جنگل بود من اینجا چکار میکنم ؟! از محیط میشد فهمید یه جزیره هست
با گفتن جزیره تو ذهنم جرقه خورد اخرین بار داشتم با جانا فیلم می گرفتیم و....
حتما آب منو آورده به اینجا باید یه چیزی جور کنم و از اینجا برم وگرنه میمیرم و خوراک کوسه ها میشم!!!
با فکر کوسه موهای تنم سیخ شد تکونی به خودم دادم و بلند شدم و به سمت جنگل رفتم قبلا تو فیلم ها دیده بودم چجوری ازین قایق ها درست میکنن پس چوب میخواستم و بند
به وسط جنگل رفتم و سعی میکردم چوب های تقریبا درشتی پیدا کنم چوب هارو از اطراف جمع میکردم و می گذاشتم کنار یه درخت یکم که گذشت خسته نشستم کنار همون درخت
-ای خدا! آخه گناه من چیه؟ الان بجای اینکه عکس و فیلم های قشنگم رو پست کنم و منتظر باشم لایک ها ش بره بالا، باید اینجا بلند شم و کاری کنم که تعداد چوب هام بره بالا آخه این زندگیه؟ خدایا کی تو روز تولدش غرق میشه که تو منو غرق کردی آخه قربونت برم؟!
کجاست اون عدالت؟
با شنیدن صدای شکمم فهمیدم از این که بدبختم بدبخت تر شدم از اون موقع دنبال چوب الان باید دنبال غذا بگردم بلند شدم و لباس هام رو تکانی دادم همون لباس های دیروز تنم بود
یه ساحلی سفید بلند از جنس حریر تا بالای مچ پاهام با یه چاک سمت چپ و یقه هفت مانند ، که زیر اون یه پیرهن ساتن سفید بود تا بالای زانو هام و یه کمربند سوزن دوزی شده مشکی سفید زیر سی*ن*ه هام به کفش هام که کلی اب شور نوش جون کرده بودن نگاه کردم کفش های سفید اسپرت بند دار آهی از ته دل کشیدم و شروع به گشتن کردم تا شاید یه چیز برای خوردن پیدا کنم همینجور که راه میرفتم با خودم آهنگ قدیمی رو شروع به خوندن کردم
من: مال منی بذار نگات کنم تورو تورو یه عالمه… ♩♪
هر چی صدات کنم تورو بازم کمه…
با اینکه میدونم تهش برام غمه!! ♩♪
مال منی دچارشم و چارمه نمیدونه!! ♩♪
کمش برام یه عالمه نمیدونه…
که چرا ازش سوالمه نمیدونه!! ♩♪
بی تو نمیشه سر این روزا نمیکشم!! ♩♪
من بی تو داغونم تو چی حالیت نمیشه پس…
اینجوری نمیشه رفت دل یهو نمیشه سرد…
آخه عشقو نمیشه یهو از ریشه زد!! ♩♪
اگه دلت پیشم آرومه نرو!! ♩♪
حالا که تو خیابونا پره بارونه نرو!! ♩♪...

با شنیدن صدای شکستن چوب سریع به پشت سرم برگشتم اما کاش بر نمی گشتم با برگشتم یه گرگ بزرگ قهوه ای رنگ رو روبروی خودم دیدم البته نه یه گرگ معمولی یه گرگ که حداقل پنج برابر یه گرگ عادی بود قشنگ من اندازه نصف یکی از پاهاش بودم تا اومدم به خودم بیام و تکونی بخورم گرگه فرار کرد، جان؟؟ چی چی شد؟! گرگه فرار کرد؟ یعنی چی
جل الخالق!!!
هی خدایا کرمت رو شکر همینکه خورده نشدیم جای شکر گذاری داره. حتما در اسرع وقت نمازی بجا می آورم، تکه چوب محکم از کنارم برداشتم و شروع به حرکت کردم دیگه سعی میکردم آرام آرام راه برم با شنیدن صدای چشمه با دو به سمت صدا رفتم تا رسیدم. به یه رود این رود اونقدر زلال و پاک بود که فقط دلت میخواست نگاهش کنی کنارش نشستم دستی داخل آب کشیدم چقدر خنک بود هر دو دستمو پر کردم و سمت دهنم برد اما اول فقط یکم از اب رو خوردم تا مطمئن بشم که شور نیست با خوردن کمی از آب فهمیدم این آب علاوه بر خنک بودن بسیار شیرین و گوارا است دست هام رو از آب پر کردم و سمت دهنم بردم که با خرناس ناله مانندی دست هام پایین اومد و چشم هام به روبروم که اون گرگ قهوه ای ایستاده بود افتاد یا جد سادات! این پشیمون شده اومده منو بخوره! خدایا غلط کردم قول میدم نماز رو بخونم فقط بگو بره از ترس چشم از چشم هاش بر نمی داشتم که یهو سرشو به حالت تعظیم خم کرد بعد سرشو بالا اورد پشتش رو کرد به من و حرکت کرد قدم اول رو که برداشت متوجه شدم لنگ میزند به پای سمت چپش نگاه کردم مشخص بود آسیب دیده اما باید از نزدیک نگاهی میکردم تا بفهمم چش شده هنوز قدم سوم رو بر نداشته بود که خورد زمین همینجور که داشت سعی میکرد از زمین بلند بشه به طرفش قدم برداشتم همین که متوجه من شد سرش رو به طرفم برگر دوند اما من دیگه ترسم ریخته بود و آرام آرام میرفتم سمتش آرام البته با کمی ترس کنارش نشستم به پا ش نگاه کردم خار بزرگی به اندازه یه کف دست داخل پایش بود وایی حتما خیلی درد داره بیچاره، با ترس دستمو سمت پا ش بردم دستمو به دور خار گذاشتم گرگه که انگار فهمید میخوام چکار کنم چشم هایش رو بست و سرش رو بر گر دوند اون طرف با شمارش یک، دو، سه محکم خار رو کشیدم که ناله بلندی از درد کشید سریع رفتم و از چشمه آب آوردم و خون های قبلی رو شستم پایین لباسم رو پاره کردم و پاش رو بستم تا خون ریزی نکنه و حیوون بیچاره تلف نشه بلند شد و لنگون لنگون به سمت درختی که کنار چشمه بود رفت هین نشستن به درخت تنه ای زد که باعث شد چند تا چیز عجیب قریب درشت از درخت پایین بریزه با دندون هاش یکی رو پاره کرد و خورد آب دهنمو قورت دادم خیلی گشنم بود آرام یکی از همون نمیدونم چیز هارو برداشتم با دستام به سختی پوست روش رو کندم یه تکه کوچولو ازش خوردم، هوم! خوشمزه بود یه چیزی بین ترش و شیرین هنوز نصفش هم نخورده بودم که سیر شدم کنار چشمه رفتم و با دستم یکم آب خوردم و بعد همونجا کنار چشمه خوابم برد......
 
موضوع نویسنده

ahoo. 78

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
47
مدال‌ها
2
آرام آرام چشم هام رو باز کرد داخل یه اتاق بودم و یه پسر هم روبروی من نشسته بود دوباره چشم هامو بستم و خواستم بخوابم که یادم اومد این عادی نیست با جیغ بلندی چشام هام رو باز کردم و خودم رو از تخت پرت کردم پایین آخرین چیزی که یادم می آمد این بود که کنار چشمه خوابیدم نه روی یه تخت اونم تختی که تشکش از برگ درست شده و پتو هم از پوست حیوانات، تیز به پسره نگاه کردم

-تو کی هستی؟

پسره با تعجب به من نگاه میکرد نکنه لاله!

-من گرشاه هستم محافظ کوهستان و یک گرگ از نژاد آلفا
از جام بلند شدم و یه قدم جلو تر رفتم این چی داره میگه اینا یعنی چی فکر کنم فهمید گیج شدم
- تو کی هستی؟ از کجا اومدی؟
چی باید میگفتم؟ باید میگفتم کی هستم؟ یا اینکه دروغ میگفتم؟ قصدش چیه اصلا اون کیه
-ببخشید فکر میکنم یکم تند رفتم و لازم باشه یه چیزایی رو توضیح بدم
منتظر نگاهش کردم روی صندلی که کنار تخت بود نشست و به منم اشاره کرد روی تخت بشینم با احتیاط نشستم اونم نفسی گرفت و همینطور که نگاهم میکرد شروع به تعریف کرد
- دیروز داشتم داخل جنگل قدم میزدم که صدای یه آواز شنیدم صدا رو دنبال کردم و رسیدم به یه دختر اولش فکر کردم روح جنگل و خواستم جلو تر نرم اما صداش اونقدر گیرا بود که من ناخواسته رفتم جلو اما پاهام رفت روی چوب و با صدای شکستن چوب دخترک به طرفم برگشت با تعجب نگاهم میکرد وقتی صورتش رو دیدم مطمئن شدم اون روح جنگل پس قبل از اینکه عصبی بشه که چرا خلوتش رو بهم زدم فرار کردم اما اونقدر استرس داشتم که بوته رز جلوم رو ندیدم و یه خار رفت داخل پام باید سمت رودخونه میرفتم تا یک جور پامو درمان کنم و بقیه اش رو فکر کنم خودت بهتر میدونی، من موجودی ام که شاید اونجایی که تو ازش اومدی من رو خطرناک بدونن اما این رو گفتم که بفهمی من خطری برای تو ندارم حالا هم ازتو خواهش میکنم حقیقت رو بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم
شاید باید بهش اعتماد میکردم اما چجوری؟ بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم نفس عمیقی کشیدم و زل زدم به چشم هاش
- من آهو سپه وند هستم، نمیدونم اینجا کجاست اما من از زمین اومدم
خب من برای گرفتن تولدم و کلیپ تولد با دوستام به کیش رفتیم، برای فیلم برداری من سوار قایق شدم وقتی به وسط دریا رسیدم یهو دریا طوفانی شد من به داخل آب پرتاب شدم و بعدم انگار که خوابم برد اینا تنها چیزایی هست که یادم میاد
با دقت به حرفام گوش میکرد و سرشو تکون میداد با قسمت های آخر حرفم اخم هاش توی هم رفت
-این خیلی عجیبه از آتلانتیس خیلی راحت میشه بری زمین اما از زمین فقط به سه صورت میشه اومد آتلانتیس
-یعنی چی؟ متوجه نمیشم
- ببین از آتلانتیس خیلی راحت با یک درگاه میری به کره زمین اما اگر از زمین بخوای بیای به آتلانتیس فقط سه راه وجود داره
یک اینکه قبلاً از آتلانتیس به زمین رفتی که تو تابحال آتلانتیس رو ندیدی دوم اینکه یک جادوگر قدرت مند تورو به اینجا آورده و سوم اینه که یکی قلبش رو به یه جادو گر داده تا تورو بیارن اینجا که در هر صورت یعنی تو برای یکی منفعت زیادی داری.
با حیرت نگاهش میکردم خیلی گیج شده بودم این چی داشت می گفت؟ یکی قلبش رو داده که من بیام این دنیا؟ این چه معنی میده یه حسی بهم می گفت قرار خیلی ترسناک تر از اون که فک میکنم باشه
- به اینا زیاد توجه نکن عادت میکنی فقط لطفا دیگه به کسی نگو که تو از زمین اومدی اگر خبر به گوش واگ ها برسه همه چیز بهم میخوره
- پس باید چکار کنم؟

-عضوی از گله من شو اینجور میتونی زنده بمونی تا راهی برای برگشت پیدا کنیم
دو دل سری تکون دادم که اونم بعد از کمی فکر زدن بشکنی زد و گفت:
- ببین تو از این به بعد دختر عموی منی اسمت هم گیسیا ست یه گرگ تبدیل نشده ای و از سرزمین مازیا اومدی برای همین زیاد با اینجا آشنایی نداری سعی کن زیاد با بقیه گرم نگیری الانم همینجا بشین تا برات لباس بیارم لباساتو که عوض کردی باهم میریم یه گشتی میزنیم تا محیط رو ببینی و با بقیه آشنا بشی
بلند شد و خواست بره که دستشو کشیدم
-چرا کمکم میکنی؟
لبخندی روی لبش شکل گرفت
-چون تو جون منو نجات دادی
سری تکون دادم که رفت
نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم یه اتاق سنگی که چیز خاصی داخل اتاق نبود بجز پنج مشعل بزرگ و سه مشعل کوچک یه تخت چوبی با تشکی از برگ که انگار با نخ مخصوصی دوخته شده و یه پتو از پوست حیوانات یه میز چوبی با یه صندلی چوبی یه صندوق بزرگ اینا همه چیزایی بود که توی این اتاق وجود داشت در سنگی به حالت کشویی کنار رفت و گرشا (پسر خالم) با دست پر وارد شد به صدای ذهنم تک خنده ای زدم واقعا خیلی زود خودمونی شدم
-لباس هارو بپوش من بیرون منتظرم
-باشه ممنونم
بیرون که رفت منم رفتم سمت لباس ها تک تک نگاه میکردم و می پوشیدم یه تاپ قهوه
ای رنگ که آستین هاش روی بازو هام تنگ می شد با پیرهن مشکی رکابی یقه بسته که روش یه جورایی فلس های مشکی داشت و از روی اون یه جلیقه آجری رنگ که از پوست حیوان بود سر آستین هاش و پایین پیرهن پشم بود و روی اون طرح های قشنگی با رنگ سیاه نازک کشیده شده بود قدش تا بالای زانو هام می رسید یه شلوار قهوه ای سند بادی، هنوز کلی بند و کمر بند و...... بود اما من نمی دونستم چکار شون کنم ولش کن بابا همینجوری خوبه در سنگی رو به زور کشیدم و رفتم بیرون وارد یه راه رو سنگی پر از مشعل شدم گرشا دم در بود و با تعجب داشت نگاهم میکرد وقتی دید قصد ندارم تکون بخورم منو هل داد داخل اتاق و خودشم اومد داخل و درو بست

-این چه وضعیه؟

-خب لباس پوشیدم دیگه

-آخه این جوری؟ اینارو که اینجور نمی پوشن ناراحت نگاهش کردم که خودش فهمید یه بند چرم آجری رنگ برداشت از بالای زانوهام پیچ داد اومد پایین تا کف پاهام بعد بلند شد در صندوق رو باز کرد یه جفت کفش قهوه ای تیره برداشت پرت کرد جلوی پاهام که برداشتم و پوشیدم کفش ها تا روی زانوهام رو می پوشاند و ته صاف بودن یه کمر بند آهنی پهن از روی میز برداشت و دور شکمم بست یه دستمال مشکی رنگ چرم که مثل دستمال رقص عربی بود و کلی چیز های سکه مانند بهش وصل بود دور کمرم بست دوتا نوار چرمی دیگه هم از کف دست هام پیج داد و تا بالای آرنج هام اورد یه گردن بند شکل ماه با بند چرم به گردنم بست یه تکه چرم دیگه هم برداشت و دور کمرم پیچ داد باز از همون چمدون یه چیز شکل برس دستم داد تشکری کردم و باهاش مو هام رو شونه کردم و آزاد رها شون کردم یکم استرس داشتم برای دیدن گله گرشا از اتاق بیرون رفتیم سالنی از جنس سنگ که خیلی طولانی بود بعد از چند دقیقه به پله هایی رسیدیم پله هارو که رد کردیم به یک سالن غذا خوری بزرگ رسیدیم همه چیز از سنگ بود بجز میز ها توقع کلی گرگ داشتم اما با کلی دختر و پسر زیبا مواجه شدم قدم اول بد نبود قدم دوم آشنایی بود که با کمک گرشا خوب گذشت البته اگر نگاه های پر تنفر چند نفری رو نادیده بگیریم با گرشا از در ورودی اومدیم بیرون و من تازه متوجه شدم اونجا یه غاره........
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ahoo. 78

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
47
مدال‌ها
2
.................. شش ماه بعد........................
شش ماهی از آشنا شدنم با گرشاه و گله اش میگذره تقریباً دیگه بهشون عادت کردم، امروز هم همه باهم اومدیم شکار. همه به گرگ تبدیل شده بودن بجز من و این خیلی منو ناراحت میکرد این بهم یاد آوری میکرد که من به اینجا تعلق ندارم، متوجه پرگل شدم که به طرف من میاد توی این چند ماه خیلی باهم صمیمی شده بودیم اون یه دختر بسیار زیبا، آرام و مهربانه البته تمامی گرگ ها از زیبایی خاصی برخوردار هستن اما از نظر من پرگل از زیبایی باطنی هم برخوردار هست
پرگل:
-چیه تو خودتی فتنه خانوم
لبخندی بهش زدم حقم داشت بگه فتنه کلی خرابکاری کردم
- داشتم فکر میکردم چقدر یه گرگ می تونه
خر شانس باشه که یه دوست مثل من داشته باشه
نیش خندی با تمسخر زد
-او!هه کمتر از خودت تعریف کن
منم با لبخندی دندان نما به طرفش نگاه کردم
-اینا همش حقیقت محض دوست من
گرشا با لبخند به طرف ما اومد
-چی شده شما دوتا رو باز؟
- هیچی چیز خاصی نیست
پرگل هم یه سر به تایید از من تکون داد
-اره بابا یه گپ و گو دوستانه هست
گرشا یه خنده سر داد و همینجور که دور میشد گفت
- اما انگار میخواهید هم رو تکه و پاره کنید
با جمله اش من و پر گل به هم نگاه کردیم واقعا جوری به هم نگاه میکردیم که انگار دشمن چندین ساله هستیم به هم کمی خیره شدیم و بعد صدای خنده ماهم بالا گرفت با ته خنده به سمت پرگل چرخیدم
-هعی گرگ کوچولو
خرناسی از روی عصبانیت کشید میدونستم ازاین اسم خوشش نمیاد
-صد بار گفتم به من نگو گرگ کوچولو
- خب و من چکار کردم؟
خرناس دیگه ای کشید و من تک خنده ای زدم-بی خیال بیا مسابقه سرشو به معنای تایید تکون داد
شروع به شمردن کردم
- با شماره سه، تا رود فهمیدی؟
باز هم سرشو تکان داد
-یک
دو
سه
با گفتن سه هر دو شروع به دویدن کردیم اون از من جلو تر بود و این کاملا عادی بود اون سریع ترین گرگ بعد از گرشا بود اما خب منم سریع ترین آدم بین اونا بودم سرعتم رو بالا تر بردم و ازش کمی جلو زدم که راحت خودشو به من رسوند نمیدونم این بخاطر تمرین با گرگ ها بود یا هرچیز دیگه ای اما من مسافت زیادی رو می تونستم بدون نفس نفس زدن بدوم رود خانه نزدیک بود می تونستم ببینمش سرعتم رو بیشتر کردم الان دیگه به قدری نزدیک بود که می تونستم خطی که پایان مسابقه هر روز منو پرگل رو نشون میداد ببینم پرگل تو یه حرکت از من جلو زد منم سعی میکردم تند تر برم قدم هام رو تند تر کردم و پریدم تو رودخونه از آب بیرون اومدم و پرگل رو یک میلی متری خط پایان دیدم میدونستم مخصوص باخته تا به من امید بده چشمکی بهش زدم و نشستم کنار رود خانه اونم اومد کنارم نشست
- هنوزم ناراحتی؟
به پرگل که این حرف رو میزد نگاه کردم
-خب نه زیاد دیگه عادت کردم
- غصه نخور منو گرشا دنبال راهی میگردیم که تورو برگردونیم مطمئنم موفق میشیم
سری تکون دادم
- میدونم و ازتون ممنونم پرگل
- ما یه گله هستیم و وظیفه اعضاء گله کمک به همدیگه است
و بعدم برای عوض کردن بحث گفت
-راستی گیسیا نفهمیدی هنوز؟
-چیو
-اینکه چجوری زبون مارو میفهمی؟ حتا وقتی که تو جسم گرگمون باشیم هم متوجه میشی چی میگیم
- نمیدونم فقط صداتون رو داخل ذهنم میشنوم و بهشون پاسخ میدم انگار یه کار کاملا غریزی هست
با اومدن بقیه اعضاء گله ساکت شدیم همه یه تنی به آب زدن و بعد گوزن هایی که شکار کرده بودیم رو پوست کندن و کباب کردن بعد از خوردن شام خواستیم به غار برگردیم که متوجه صداهایی شدم به گرشا نگاه کردم که دیدم اونم به جسم گرگش برگشته با اشاره سرش به من گفت که برم پشت سرش بقیه گله هم به دستور گرشا به جسم گرگشون برگشتن و دور تا دور من ایستادن تا مثلا از گرگ تبدیل نشدشون محافظت کنن
- به به، گرشا خان، پادشاه و محافظ کوهستان
- به به، ولاد پادشاه یه مشت آشغال
با شنیدن اسم ولاد موهای تنم سیخ شد اما بعدش با دیدن گرگا اطراف خودم مطمئن شدم ولاد حتا دستش هم به من نمیخوره تا به حال ندیده بودمش اما درمورد کارای وحشت ناکش شنیده بودم
- چرا اینقدر خشونت نشون میدی گرشا عزیز من فقط اون تو*له گرگ رو میخوام
با گفتن این حرف از قسمت تاریک جنگل بیرون آمد گرشاه حالت حمله گرفت و دندون هاشو به ولاد نشون میداد ولاد ظاهر ترسناکی نداشت اما ابهت خاص خودشو داشت
- من نمیخوام به جنگم باهات اما اگر تو میخوای... باشه
و با بشکن زدنی کلی خوناشام دورمون کردن
صدای گرشاه رو توی ذهنم شنیدم
- گیسیا با شمارش من به سمت غار میدوی نزدیک غار حفاظ از تو محافظت میکنه
سری تکون دادم و آماده شدم
گرشا-یک..... دو..... سه برو
شروع کردم به دویدن اما نه به سمت غار بلکه به سمت ولاد ، ولاد با پوزخندی نگاهم کرد ترسیده بودم اما قدم هام دست خودم نبود انگار که کسی منو می کشاند اون طرف چشم هام ناخوداگاه بسته شد و تصویر یک گرگ بزرگ که نصفی از اون سفیدو نصفی از اون سیاه هست جلو چشم هام نقش بست چشم هامو که باز کردم بجای پاها و دستام پنجه هایی سفید و مشکی دیدم نمیدونم از کجا دل وجرعت اوردم که تند تر به سمت ولاد دویدم به چشمای هیرت زده ولاد خیره بودم و تا به خودم اومدم گردنش رو بین دندون هام حس کردم و با خر خر کردنش به خودم اومدم دلم سوخت و ولش کردم با اینکه تو شک بزرگی بودم اما الان فقط باید اون هارو از گله دور میکردم
- جونت رو بهت بخشیدم توام گروهت رو بردار و از اینجا برو
هنوز هم با حیرت نگاهم میکرد سری تکون داد و با کمک دو تا از افرادش حرکت کرد اما قبل از پنهان شدنش در تاریکی گفت........
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ahoo. 78

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
47
مدال‌ها
2
گفت:«جبران میکنم» و بعد در سیاهی شب
ناپدید شدن الان تازه متوجه درد استخان هام میشدم نفهمیدم چطور یا کی شد اما چشم هام بسته شد و من به دنیای خواب هام رفتم
داخل یه جنگل سر سبز پر از گل های رز رنگ و وارنگ قدم میزدم دونه دونه گل های خوشبو رو بو میکردم و میرفتم سراغ گل های بعدی تا خواستم یک رز سفید رنگ رو بو کنم که با صدای دادی ازش فاصله گرفتم به اطراف نگاه کردم و یک پسر بچه رو دیدم با لبخندی خجالت زده به سمت من میدوید به من که رسید تعظیمی کرد و سرشو با شوق بالا آورد
- سلام بانو خوشحالم که شمارو میبینم
با تعجب به بچه نگاه میکردم مشخص بود که منو میشناسه اما از کجا؟ اصلا اینجا کجاست من آخرین بار داخل جنگل تونگا پیش گرشا و بقیه بودم اما الان کجام؟
- میدونم سؤالات زیادی ذهنتون رو مشغول کرده اما اگر میشه به حرف های من توجه کنید چون زیاد وقت نداریم
به قدری جدی گفت که آروم همونجا نشستم و به حرف هاش گوش دادم
- من راهبر هستم یک روح راهنما ومن وظیفه دارم که شمارو راهنمایی کنم
با خوشحالی چشم هام برقی زد شاید اون بتونه کمکم کنه
- خوشحالم از آشنایی باهات اما میشه به من بگی من اینجا چکار میکنم؟
- شما برگزیده هستین تا به خدایان کمک کنید
- یعنی چی؟
راهبر- لطفا به حرف هام خوب گوش کنید
اینجا سرزمین آتلانتیس و از چند به قول شما کشور درست شده
اولین کشور که پایتخت هم هست کشور آتلانتیس
پادشاهی این کشور به دست پادشاه روز پیگمالیون و همسر ایشان ملکه گالاتئا هست این کشور چند محافظ و الهه دیگر هم داره که از این کشور محافظت میکنن
پادشاه بندیس پادشاه دنیای شب و تاریکی، هادس پادشاه دنیای زیرین و خدای مردگان هست و همسر اون پرسیفون دختر خدای خدایان زئوس هست
الهه زندگی هرا اون به مردگانی که هنوز وظیفه ای در دنیای زندگان دارن زندگی میبخشه
پادشاه احساس تایفون اون خالق احساس هست
الهه عشق و زیبایی آفرودیته اون زیبا ترین الهه در میان الهه ها و خدایان هست و قدرت عشق رو در دستانش داره
الهه جنگ و شکار آتلانته اون در جنگ و شکار مهارتی خاص داره
پادشاه عدل تیتان و همسر شان الهه دانش آتنا کشور بعدی *موردور*
به پادشاهی ایسیس الهه جنگل و محافظت از اونجا به عهده
الهه خاک گایا که قدرت خاک افزاری داره
الهه باد نوتوس که قدرت کنترل باد رو داره
پادشاه دریاها پوزایدون
و پادشاه آسمان ها اورانوس فرزند زئوس
کشور لازارا واتس هیچ پادشاهی نداره و کسایی که داخل اون زندگی میکنن فقط از قلمرو خودشون محافظت میکنن
پادشاه خوناشام ها ولاد در منطقه جنگل جولای
پادشاه جنیان ساتیرا در منطقه باتلاق ارواح
پادشاه شیاطین آپوفیس در منطقه دره سیچه
و آلفا گله گرگ ها گرشاه در منطقه جنگل تونگا
و کشور آخر که به سرزمین گمشده معروفه با پادشاهی الهه تکامل.
در افسانه ها ذکر شده، هر زمان الهه قادر به فرمان روایی باشه اون سرزمین هم پدیدار خواهد شد
با گیجی نگاهش میکردم
- خب حالا اینا به من چه ربطی داره؟
- الان اجازه ندارم اینو بگم روزی خودتون میفهمید فقط من این رو باید بهتون بگم قدرت شما به گرگ بودن محدود نمیشه شما باید با کمک ولاد و گرشاه به قلمرو رز های وحشی برید اونجا میتونید بقیه قدرتتون رو پیدا کنید
-یعنی چی؟
بهم اعتماد کن و برو
نمیدونم چه حسی باعث شد اعتماد کنم و سری براش تکون بدم چهره اون پسر بچه کم کم از جلوی چشم هام محو شد و چهره نگران گرشا و پرگل نمایان شد خواهر و برادر مهربان شاید اگر این دوتا نبودن من الان زنده نمی موندم گرشا تند تند اسمم رو صدا میکرد من با اینکه نمی شنیدم با لب خوانی متوجه حرف هایش میشدم فقط نمی تونستم واکنشی نشون بدم با احساس سوزش سمت راست صورتم نفسم آزاد شد و من تازه متوجه شدم نمی تونستم نفس بکشم
پرگل یه پیاله آب بهم داد که حالم جا بیاد
گرشا- چی شد یهو؟
پرگل یه چپ چپی نگاهش کرد که یعنی الان وقتش نیست اما من خسته شده بودم بس بود باید می فهمیدم چه خبر شده من کی هستم چی هستم اصلا چرا اینجام چرا اینجوری میشه؟؟ اتفاق دیشب مثل یک نوار فیلم کوتاه از جلوی چشم هام رد شد، پس اگر من انسانم چرا به گرگ تبدیل شدم چرا راهبر میگفت من برگزیده شدم برای کمک اصلا چه کمکی از من بر میاد
پرگل- گیسیا؟......... گیسیا!؟.. کجایی تو؟
با صدای پر گل به خودم اومدم
- نمیدونم پرگل هنگ کردم تو شک هستم
گرشا- چی شد دیشب؟
من- نمیدونم..... واقعا نمیدونم خواستم بدوم سمت غار ولی جسمم منو به سمت ولاد می کشاند یهو عکس یک گرگ سفید مشکی جلوی چشمم اومد و بعد انگار که تبدیل شدم بعد از رفتن ولاد و گروهش انگار که تمام استخان هام درد میکرد بعدم که بیهوشی، من گیج شدم درموندم احساس میکنم داخل یه خلسه ام هرچی دستو پا میزنم به جایی نمیرسمتند تند حرف میزدم و اشک می ریختم پرگل بغلم کرد و گرشا با مهربانی دستی به کمرم کشید
گرشا- منم واقعا گیج شدم اما باید یه سرنخی چیزی باشه تا بفهمیم تو اینجا چکار میکنی
یهو با یاد آوری راهبر، جوری بلند شدم و چرخیدم سمت گرشا که صدای استخان هام بلند شد، گرشا با ترس و تعجب یه قدم عقب رفت
- م..... ممن.. دیشب یه رویا دیدم
پرگل- چی!؟ چه جور رویایی؟؟
تمام خوابی که دیده بودم رو تعریف کردم و جالب بود که تمامش رو یادم بود
گرشا دستی به چونش کشید و بعد از کمی فکر گفت
گرشا- من قبلا اسم روح راهنما رو شنیدم اما اسم واقعی اون رو کسی نمیدونه و اینکه با اینهمه اطلاعات غیر ممکنه که یک رویای عادی بوده باشه، بنظر من اون یه رویای صادق بوده
پر گل هم پشت حرف گرشا رو گرفت
- پس اگر اینطور که تو میگی باشه یعنی اون افسانه واقعیت داره
و بعد هردو نگران به هم نگاه کردم
- شما دوتا چه تون شد یهو؟!!
پرگل - گیسیا، فقط اینو بدون که اگر همون چیزی که فکر میکنم باشه آتلانتیس قرار دوباره به دنیای تاریکی برگرده و این اصلا خوب نیست..........
 
موضوع نویسنده

ahoo. 78

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
11
47
مدال‌ها
2
گرشاه با عجله رفت بیرون و پرگل هم روی تخت نشست و سرشو توی دستش گرفت نمیدونم چی گرشا و پرگل رو اینقدر ترسانده اما هر چیز که هست حتما خیلی خطر ناک هست که گرشا رو اینهمه وحشت زده کرده چند دقیقه گذشت و گرشا با یک کتاب خیلی بزرگ با پوسته قرمز رنگ داخل آمد و روی تخت نشست پرگل منتظر نگاهش میکرد در کتاب رو باز کرد تند تند ورق میزد رویه صحفه ای کمی مکث کرد
-خودشه پیداش کردم
پر گل با هیجان و رگه هایی از ترس گفت
- خب، بخون ببینم چی نوشته
گرشا هم با قورت دادن آب دهنش شروع کرد
- افسانه های زیادی مبنی بر این داستان وجود دارد که سی*ن*ه به سی*ن*ه و نسل به نسل، دست به دست چرخیدند
روزی فرزندی در کشور آتلانتیس به دنیا خواهد آمد که همراه با خود خیر و شر بسیار زیادی به همراه دارد اون فرزند، قدرت اجدادش رو به ارث برده و به همین دلیل نام او را الهه تکامل گذاشته اند. اون با شکل اژدهای کنار گردنش متولد میشه که نشانه جنگه
چند صحفه دیگه ورق زد اما چیزی نبود به همدیگه نگاه کردیم
گرشا- پس بقیه کتاب کجاست؟
پر گل کتاب رو بر داشت یه نگاهی بهش کرد
- این نصف کتابه اگ داخل فهرست نگاه میکردی متوجه میشدی این بخش فقط مخصوص گله گرگ ها نیست این بخش مال تمام آتلانتیس هست یعنی به چندین تکه تبدیل شده
- اگ اینجور باشه تکه دوم کجاست؟
هر دو به من نگاه کردن
پرگل- تکه دوم باید پیش ولاد باشه
من- پس آوردن تکه دوم با من
گرشا- دیوونه شدی؟ دیشب هم شانسی زنده موندی
- نگران نباش اون به من مدیون
پرگل- خوناشاما این چیزا حالیشون نمیشه
- خودم متوجه ام بچه ها، توی این شش ماه تمام کتاب های کتاب خونه رو از بر شدم دیگه تمام قانون هام حفظ شدم
گرشا دست پرگل رو گرفت و همینطور که بلند میشد گفت
- هرجور خودت میفهمی، پرگل بیا بریم، گیسیا تو ام یکم استراحت کن
از در رفتن بیرون اما هنوز صدا هاشون رو میشنیدم
پرگل- گرشا من نگرانشم تو که ولاد رو میشناسی
گرشا- نگران نباش خودت که میدونی اون......
دیگه دور شدن و صداشون هم دور و دورتر شد الان وقت خواب و استراحت نبود باید میفهمیدم کی هستم یا چی هستم باید از بلاتکلیفی در می آمدم. لباس های رزمم ( همون لباس های روز اول) رو پوشیدم به موهام نگاه میکردم موهایی که الان نصف سیاه و نصف سفید بود اینقدر توی این شیش ماه چیز های عجیب دیده بودم که این یه چیز عادی بود
اما هنوزم باورم نمیشد که من یه گرگم شمشیر رو از داخل چمدون برداشتم و به داخل غلافش که به لباسم وصل بود گذاشتم شلاق هایی که بند های نازکی داشت و بین اونا نقره خود نمایی میکرد هم به لباسم وصل کردم
از سطل گوشه استراحت گاه یک پیاله آب خوردم و بعد از اتاق بیرون رفتم باید بدون اینکه پرگل و گرشا می فهمیدن میرفتم وگرنه تمام گله رو با خودشون می آوردن و دیگه خر بیار
باقالی بار کن آرام آرام از راه رو اتاق ها بیرون اومدم احتمالا دم دمای ظهر بود چون همه خواب بودن و کسی بجز محافظ ها نبود از ورودی غار هم گذشتم میدونستم کجا باید برم تا ولاد پیداش بشه، الان دیگه غار در دید رس من نبود، دلم میخواست یک بار دیگه گرگ بودنو تجربه کنم چشم هام رو بستم
- به به ببین کی این جاست، آذین تو ام میبینی؟
چشم هام رو باز کردم یه مرد جوان با یک خانوم مسن جلو روم بودن اون خانوم که فکنم اسمش آذین بود لبخند پلیدی زد و سری تکون داد
مرد جوان - بنظرت پادشاه ولاد از دیدن این مهمان خوشحال نمیشه
خوب بود منم دنبال ولاد بودم اما اون باید میومد نه من
- منم با ولاد کار دارم
اون خانوم نیش خندی زد و سری به عنوان تاسف برام تکون داد که دلم خواست گردنشو بشکنم
-خیلی دلو جیگر داری که بازم میخوای با پادشاه ولاد. رو در رو بشی
پوز خندی زدم چشم هامو بستم تصویر گرگی بسیار بزرگ به رنگ نیم سفید و نیم مشکی انگار که دقیق یک خط کشیده شده بین رنگ مشکی و سفید پنجه های بزرگ و هیکل عضلانی چشم هایی دو رنگ به صورتی که قسمت مشکی یک چشم طلایی براق و قسمت سفید یک چشم سبز جنگلی چشم هامو باز کردم متوجه تغییر شده بودم با خشم به چشم هاشون نگاه کردم از ترس چند قدم عقب رفتن
حقم داشتن اون تصویری که من دیدم وحشت ناک بود
- برید و به ولاد خبر برسونید کنار چشمه منتظرش هستم
بدون تلف کردن وقت از درخت ها بالا رفتن و پرش کنان از دیدم دور شدن با رفتن اونا منم به سمت رود خانه دویدم
باورم نمیشد بالاخره تونسته بودم تجربه اش کنم یادم اومد وقتی که گرگا می‌دویدند و من با حسرت بهشون نگاه میکردم یاد متلک انداختن های بقیه افتادم که منو بخاطر تبدیل نشدنم مسخره می کردن و منی که میدونستم هیچوقت قرار نیست تبدیل بشم، کنار رود خانه رسیدم ولاد هم رسیده بود از سرعت زیاد خوناشام ها شنیده بودم اما ندیده بودم چشم هام رو بستم و جسم انسانم رو تصور کردم چشم هام رو باز کردم، به نشونه صلح به جسم اصلیم برگشته بودم ولاد هم به احترام سرش رو کمی خم کرد
- شنیدم با من کار داری گرگ جوان؟
- بله به کمکت نیاز دارم
نیش خندی زد
- تو؟ به کمک من؟
سعی کردم صاف برم سر اصل مطلب
- من کتاب قبیله ات رو می‌خوام
یهو چشم هاش سرخ شد و دندان های نیشش بیرون زد برای من جالب بود اما نترسیدم یه قدم جلو رفت که صدای دورگه شده ولاد به گوشم رسید
- کتاب منو برای چی میخوای؟
اخمی کردم نباید پا پس می کشیدم
- نیازش دارم، میدی یا نه؟
دستی به صورتش کشید چهره اش به حالت اول برگشت اما با صدایی پر از غم و سری افتاده گفت
- اونو ازم دزدیدن
با تعجب نگاهش کردم این بدترین چیز برای رئیس یه گله یا قبیله بود
- اما چطوری؟
بازم صورتش به شکل خوشناشام ها برگشت
- اون ساتیرای عوضی به عنوان اینکه باهم صلح کنیم به قلعه من اومد و بعد با بقیه جن ها دست به یکی کردن جسم خوناشام هارو تسخیر کردن کتاب رو برداشتن و بردن بعد هم جسد خوناشام هام رو برام فرستادن
ته قلبم تیر کشید این خیلی درد ناکه که اعضای خونوادتو بکشن و برات بفرستن کتابت یعنی آبرو، شرف،، حیثیت و غرورت رو ببرن اما کاری از دستت بر نیاد
- ساتیرا پادشاه حقه بازیه تو نباید اجازه
می دادی وارد قلعه ات بشن اما چرا بعدش از گرگ ها کمک نخواستی
سرشو باز هم پایین انداخت
- ما با گرگ ها دشمن چندین و چند ساله ایم
- من از طرف گرگ ها باهات صلح میکنم کمکت میکنیم کتابت رو پس بگیری
- در عوض چی میخوای؟
یکم فکر کردم
- من در عوضش یه صحفه از اون کتاب رو

می خوام
- من کمی ازت فرصت می خوام تا فکر کنم
سری تکون دادم
- باشه تا غروب منتظر هستم اگر موافق بودی میدونی که کجا پیدام کنی؟
سری تکون داد
- خدایان نگه دار تو باشن
- همچنین
در به چشم به هم زدنی از جلوی چشم هام

ناپدید شد
منم به سمت محل تمرین رفتم چون به احتمال زیاد گرگا الان اونجا بودن
همونطور که فکر میکردم گرگا درحال تمرین بودن شمشیر رو از غلاف بیرون کشیدن و به وسط میدان رفتم تقریبا دیگه کمتر کسی با من مسابقه میداد
یکی از گرگ ها به اسم نجلا به وسط اومد، زمین که بودم مانی منو انواع کلاس های رزمی و دفاعی میفرستاد و همیشه میگفت که یه بانو باید همه چیز رو بلد باشه
ضربه اش رو دفع کردم و شروع به حمله کردم
یادم میاد چقدر منو کلاس شمشیر زنی، تیر اندازی، تیر با کمان، نیزه، کلاس کاراته، ووشو ، اسب سواری و..... فرستاد که مثلا بتونم در آینده از خودم مراقبت کنم

ضربش رو دفع کردم و سریع از پایین به شمشیرش ضربه زدم که از دستش به دور دست پرتاب شد از میدان بیرون اومدم و شمشیر مرو سر جاش برگرداندم احساس میکردم یه چیز درست نیست اما باید زودتر جریا ولاد رو با بچه ها در جریان میذاشتم
از دور گرشا رو دیدم که به سمت من میاد
- چی شد؟
پس خودش فهمیده
- بهش گفتم اما گفت نه
پوز خندی زد همینجور که نفس نفس میزد تند تند به راه رفتنش ادامه داد
-میدونستم
- اونو ازش دزدیدن
یهو وایساد تعجب کرده بود میدونستم تعجب هم داشت
- تو چی گفتی؟؟؟

- ساتیرا کتاب ولاد رو دزدیده
- وای نه
تعجب کردم
-چی شده مگه؟
دستی بین موهاش کشید مشخص بود کلافه شده
- ساتیرا کتاب ولاد رو دزدیده دنبال همونه که ما می خوایم پس دیر یا زود می فهمه که جلد اول دست ماست
- از کجا معلوم دنبال همونه که ما میخوایم؟ اصلا ما دنبال چیم؟؟
- چون کتاب هر قبیله به درد همون قبیله میخوره و فقط صحفه هایی که مخصوص اون قبیله نیست برای بقیه قبیله قابل دیدن پس اون کتاب فقط در یه صورت به درد ساتیرا میخوره
با صدای جیغی هراسون به طرف صدا بر گشتیم که...........
 
آخرین ویرایش:

DELARAM

سطح
7
 
⦋نویسنده ادبی انجمن⦌
نویسنده ادبی انجمن
Dec
2,542
19,710
مدال‌ها
17
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[کادر مدیریت بخش کتاب]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین