جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [الویرا ارنل: میان نور و خلأ] اثر «حدیث اژدری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ellie_Et7 با نام [الویرا ارنل: میان نور و خلأ] اثر «حدیث اژدری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 58 بازدید, 3 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [الویرا ارنل: میان نور و خلأ] اثر «حدیث اژدری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ellie_Et7
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ellie_Et7
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
4
9
مدال‌ها
2
عنوان: الویرا ارنل(میان نور و خلأ)
ژانر: تخیلی، سیاسی، روان‌شناختی، عاشقانه
عضو گپ نظارت (۴) S.O.W
نویسنده: حدیث اژدری

خلاصه:
همه چیز برایش مثل دیگران بود، یا دست‌کم تا آن روز چنین می‌پنداشت.
وقتی سرنوشت، بی‌هشدار، او را از خانه و خانواده به جهانی بیگانه پرتاب کرد.
دنیایی آغشته به خون، سیاست و جادو؛ جهانی بی‌رحم و بی‌مرز. آنجا که احساس غریبه بودن، سایه‌به‌سایه‌اش بود... اما بیداری نیرویی درونش، تعادل جهان را برهم زد. حال باید انتخاب کند: سرنوشت را رام کند، یا با آن به سوی ناشناخته‌ها قدم بگذارد.

مقدمه:
مرز میان نور و خلا، نازک‌تر از تار مویی‌ست. نور پر تلألو و بی رحم است و خلأ تو را می‌بلعد.
زیستن میان این دو، گویی ایستادن بر لبه‌ی زندگی‌ست. با کوچک‌ترین لغزش، در گذشته سقوط می‌کنی؛ اما جرئت رفتن به‌ سوی آینده را هم نداری. همچون گلی که در تاریکی شکفته و با نور می‌سوزد و محو می‌شود. اما شاید راه رسیدن به نور، گذر از تاریکی باشد. اکنون زمان انتخاب است. بایستی یا سقوط کنی؟
 
آخرین ویرایش:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,791
15,469
مدال‌ها
6
1748874884530.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
4
9
مدال‌ها
2
چپتر اول _ پایان ساعات کاری


سروصدای برهم خوردن کاغذها و کلیدهای کیبورد، همراه با گفت‌وگوی اعضای بخش، فضای شرکت را سنگین کرده بود.

-خانم ارنل؟

سرش را از روی برگه‌ها بلند کرد و نگاهش روی مرد اتو کشیده و عینکی ثابت ماند:

-می‌تونم کمکتون کنم؟

-در مورد پیشنهاد طرحی که امروز ارائه دادید___

در حالی که نگاهش هنوز روی مرد متمرکز بود، از جا بلند شد:

-مشکلی پیش اومده؟

مرد لبخندی زد و ملایم‌تر ادامه داد:

-فقط می‌خواستم بگم فوق‌العاده بود. شما خیلی دقیق منافع مجموعه رو در نظر گرفتید و نقاط ضعف و قوت رو به‌خوبی بیان کردید.

چشم‌هایش معذب به کناری چرخید:

-ممنون از تعریفتون، ولی اون‌قدرا هم عالی نبود، چون در نهایت رد شد.

-خب، خیلی از ایده‌های ارزشمند در ابتدا تأیید نمی‌شن. خیلی‌هاشون چندبار شکست خوردن تا بالاخره موفق شدن.

نگاهش دوباره روی مرد مقابلش نشست؛ این‌بار ایان با لبخند، دستش را به سمت او دراز کرده بود:

-ایان هالتون¹. مشتاقم اطلاعات بیشتری در مورد طرحتون با من به اشتراک بذارید.

ایان هالتون... حالا شناختش. مدیر توسعه‌ی کسب‌و‌کاری که شرکت‌شون به‌تازگی با مجموعه آن‌ها قرارداد بسته بود.

لبخندی به لب آورد و دست او را فشرد:

-الویرا ارنل². از آشنایی باهاتون خوشبختم، جناب هالتون.

ایان متقابل دستش را فشرد و کارتی از جیبش بیرون آورد، محترمانه به سمت او گرفت:

-همچنین. همون‌طور که عرض کردم، مایلم بیشتر در مورد طرحتون بدونم. البته اگر موافق باشید.

الویرا، کمی گیج، کارت را گرفت. کارت آبی‌رنگی با نام برجسته‌ی شرکت روی آن و شماره تماس و نام ایان هالتون در پشتش.

با اینکه اعضای شرکت خودش، طرحش را رد کرده بودند؛ اما او... ایان هالتون می‌خواست بیشتر بداند. چرا؟ طرحی که رد شده بود، چطور برای او جالب به نظر رسیده بود؟

لب‌هایش را کمی روی هم فشرد:

-راستش___

-الویرا؟

به سمت صدا برگشت. دختری با فرم رسمی و دستمال‌گردن سرمه‌ای که دو سر آن روی کت مشکی‌اش افتاده بود، به سمت او می‌آمد.

-من ترتیب بقیه کارها رو دادم، دیگه می‌تونیم بریم.

نگاهش روی ایان ثابت شد. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که ایان دستش را به سمت او دراز کرد و احوالپرسی رد و بدل شد:

-ایان هالتون هستم.

-ابیگیل دوراسی³. خوشبختم.

ایان لبخندی به ابیگیل زد و سپس رو به الویرا گفت:

-امیدوارم بتونیم این بحث رو ادامه بدیم. من منتظر تماستون هستم.

و با خداحافظی کوتاهی، از آن‌ها فاصله گرفت.

الویرا به سمت میزش برگشت و برگه‌ها را مرتب کرد.

-اون مدیر توسعه‌ی شرکت طرف قراردادمون نبود؟

در حالی که پوشه‌ها را جمع می‌کرد، پاسخ داد:

-چرا، خودش بود.

-چی می‌خواست؟

-ظاهراً از طرحم خوشش اومده.

الویرا کیفش را برداشت و روی شانه‌اش انداخت. پوشه‌ی بایگانی را هم در دست گرفت و رو به ابیگیل گفت:

-چند دقیقه منتظر بمون تا اینا رو تو قفسه بذارم. الان برمی‌گردم.

منتظر جواب ابیگیل نماند و به سمت اتاق بایگانی قدم برداشت. وارد اتاق شد و به‌سمت قفسه‌ی مورد نظر رفت. طبقه‌ی دوم از پایین، جای پوشه‌یی بود که در دست داشت. الویرا روی زانو نشست و جا برای پوشه باز کرد.

-چقدر شلوغه.

همان‌طور که مشغول جا به‌جایی بود، زنجیر بلند گردنبندش به لبه‌ی قفسه گیر کرد. هم‌زمان پوشه‌ی سنگین گزارش‌ها از دستش سر خورد. تلاش کرد آن را بگیرد، اما با تکان ناگهانی، زنجیر پاره شد و گردنبند روی برگه‌های پخش‌شده افتاد.

با حرص دستی به موهایش کشید:

-لعنت بهش.

خم شد و گردنبند را برداشت.

-نباید سرکار می‌انداختمش.

گردنبند را در کیفش گذاشت و مشغول جمع کردن افتضاحی شد که به بار آمده بود.

بعد از جا دادن برگه‌ها در پوشه و گذاشتنش در طبقه‌ی مربوط، دستی به گردنش کشید. امیدوار بود مدیر بخش سراغ پوشه نرود، چون ترتیب گزارش‌ها به هم ریخته بود و او مجبور بود هفته‌ی بعد دوباره همه را مرتب کند.

نگاهی به ساعتش انداخت. عقربه‌ی کوچک، ساعت ۸ شب را نشان می‌داد. الویرا می‌دانست همین حالا هم دیر شده. این اضافه‌کاری‌ها کم‌کم داشتند خسته‌کننده می‌شدند. امروز، دفاع از طرحش به‌اندازه کافی انرژی‌بر بود؛ حتی فرصت نکرده بود با لکس و ابیگیل در کافه‌تریا ناهار بخورد.

با یادآوری اینکه ابیگیل بیرون منتظرش است، دستی به لباسش کشید و از اتاق بیرون رفت.

هوای زمستانی، استخوان‌سوز بود. چراغ‌های خیابان کم‌رمق روشن شده بودند.

الویرا شال‌گردنش را مرتب دور گردنش پیچید و دستی برای ابیگیل و لکس تکان داد:

'آخر هفته‌ی خوبی داشته باشید، می‌بینمتون.

لکس⁴ و ابیگیل لبخند زدند و متقابلاً دست تکان دادند. ابیگیل کمی صدایش را بالا برد:

-تو هم همین‌طور. مراقب خودت باش.

______


1. Ian Halton

2. Elvira Ernel

3. Abigail doracy

4. Lex
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Narges
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
4
9
مدال‌ها
2
چپتر دوم _ روباه نقره‌ای


الویرا با قدم‌هایی آرام از دوستانش جدا شد و راه خانه را در پیش گرفت.

سوز سردی می‌وزید و او بیشتر سرش را در یقه‌ی کت خزدارش فرو ‌برد. ناگهان یاد گردنبند پاره‌شده‌اش افتاد.

دستش را در جیب کوچک کیفش فرو برد و گردنبند را بیرون آورد.

پلاک نقره‌ای قلب‌شکلی که با سنگ‌های آبی تزئین شده بود، به زنجیری ظریف متصل بود. الویرا دو طرف پلاک را گرفت و مثل کتابی کوچک آن را گشود. تصویری کوچک از چهار نفر نمایان شد: پدر و مادرش، برادرش و خودش، همگی با لبخند. به گفته‌ی مادرش، این گردنبند نسل به نسل در خانواده‌شان منتقل شده بود و حالا، هدیه‌ی تولد پانزده‌سالگی‌اش، به تعمیر نیاز داشت.

الویرا گردنبند را بست و آن را در مشت فشرد. باید هرچه زودتر درستش می‌کرد—و دیگر هرگز آن را سرِ کار نمی‌انداخت.

بعد از کمی پیاده‌روی، به پارک جنگلی رسید که همیشه از کنار آن می‌گذشت.

هوا سرد بود، اما دلش می‌خواست کمی در بین درختان قدم بزند، پس مسیرش را کج کرد و وارد پارک شد.

فضای پارک کمی تاریک بود. با این‌ حال، وقتی چند کودک و بزرگسال را در آن دید، به راهش ادامه داد.

از کنار درختان بی‌برگ و بوته‌های خشک گذشت. کم‌کم همان نور ناچیز هم محو می‌شد، و چراغ‌های خیابان با آن روشنایی‌های ضعیف‌شان، غایب بودند.

الویرا قدم‌هایش را با احتیاط برمی‌داشت که ناگهان چیزی به پایش برخورد کرد، تعادلش را به هم زد و محکم به زمین انداخت.

گیج و مبهوت، نگاهش را بالا آورد. اطرافش را بررسی کرد و با ناباوری روباه کوچکی را دید—نقره‌ای‌رنگ، ایستاده در چند قدمی‌اش.

حیرت‌زده، در همان حال به آن زل زد.

روباه؟ آن هم در وسط شهر؟

باد ملایمی می‌وزید و موهای نقره‌ای آن موجود را به نرمی تکان می‌داد.

بی‌شک زیباترین روباهی بود که الویرا در تمام عمرش دیده بود—انگار از دل یک کتاب جادویی بیرون پریده باشد.

روباه هم خیره به او نگاه می‌کرد.

چند ثانیه بعد، الویرا بالاخره حرکت کرد.

-آخ... .

بدون اینکه نگاهش را از آن موجود عجیب بردارد، با قیافه جمع شده از درد روی زانوهایش نشست.

روباه با تردید، یک قدم جلو گذاشت، سپس چند قدم کوتاه برداشت.

بعد پوزه‌اش را به زمین نزدیک کرد، چیزی را به دهان گرفت و دوباره به او خیره شد.

الویرا نگاهش را پایین انداخت—گردنبند خانوادگی‌اش، در دهان روباه، زیر نور ماه برق می‌زد.

پیش از آن‌که فرصتی برای واکنش داشته باشد، روباه جهید و در میان درختان ناپدید شد.

-گردنبندم؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Narges
بالا پایین