مقدمه:
چقدر خوشحال شدم که فهمیدم تو قرارِ عضوی از خانوادهام بشی! چقدر خوشحال شدم که فکر میکردم که آخرش، کسی تونست مرحم بزارِ روی دردهاش، که بخندونتش، که آرومش کنه. میدونی؟ من از همون شب چقدر خوشحال شدم که تو قرارِ دست امید بخش اون بشی. اما انگار دست امید بخش اون، تو نبودی. تو اومده بودی، اما برای آرامش نه! تو اومدی که زخم بشی و حالش رو وخیمتر کنی که درد بشی و همه رو متلاشی کنی! تو واقعا برای چی اومدی؟!
***
با تعّجب و ناباوری نگاهم به مامان بود؛ خندهاش، به همراه چشمهای براقش چیزی میگفتن که من توان سنجشش رو نداشتم یا حداقل الان نداشتم؛ انگار که تا حدودی مغزم از حیرت قفل کرده بود و عضلههام از فرد بهت، هنگ کرده بودند که همهگی در یک صدمِ ثانیه با مغزم جوری هماهنگ شدن که به یکباره توان هر حرکتی ازم سلب شد و من موندم با افکاری بهم پیچ خورده، تخمین و پیمایشهایی که از حرکات عجیب و غریب مامان وَ اون چند کلمهی پُر مفهومش باز مونده بود.
وقتی نگاه پُر حیرتم رو دید، اولین واکنشش شد صدای خندهاش و بعد، جملهای که من رو از اون خسلهی چند دقیقهای دور کرد:
- چت شده اینجوری نگاهم میکنی؟ میگم آماده شو الان برادرت میرسه!
چشمهای گرد شدهام رو با همون حیرت بستم و سعی کردم به خودم مسلط بشم؛ درست شنیده بودم و این خواب نبود نه؟ اون حس خوشی که تَه مهای قلبم به یکباره لبریز شد کامم رو شیرین کرد وَ به حس و حالم، رنگ تازهای بخشید و این باعث شد که با همون خنده که البته به راحتی رگههایی از حیرت درش دیده میشد، جملهام رو دریافت کنه، گفتم:
- یعنی چی میخوایید برید خاستگاری؟ اونم… اونم خاستگاری مهیا!