جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [انتقام آگرین] اثر «agrein کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط agrein با نام [انتقام آگرین] اثر «agrein کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 699 بازدید, 5 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انتقام آگرین] اثر «agrein کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع agrein
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

agrein

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
49
198
مدال‌ها
1
نام: انتقام آگرین
نویسنده: agrein
ژانر: ،انتقامی، عاشقانه
ناظر: @NIRI
خلاصه: رمان درباره‌ی دختری مغرور و از جنس سنگ است که برای گرفتن انتقام پدر و مادرش راه پر پیچ و خمی رو پشت سر باید بگذارد و پسری از جنس یخ که در این راه به دختر کمک می‌کند. باید دید آیا دختر می تواند انتقامش را به اتمام رساند یا خیر... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
پست تایید (1).png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

agrein

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
49
198
مدال‌ها
1
خیره به در بودم؛ بدون هیچ حرفی ...
روزه‌ی سکوت گرفتم. با خودم عهد کردم تا انتقام نگیرم سیاه رو از تنم بیرون نیارم . با خودم عهد بستم تا تک‌تک لحظاتی که توی آتیش، جلوی چشم‌هام جون دادن رو نبینم از تلاش دست نکشم. آره این یک هفته‌ست من با خودم عهد بستم. بغضِ داخل گلوم، آزارم می داد. اما من آگرینم ... .
آگرین کسی هست که تا به هدف‌هاش نرسه دست نمی کشه. کسی هست که اشک‌هاش رو توی خلوت خودش چال می‌کنه.کسی هست که غرورش زبان زد مردمه.
در اتاق دوباره به صدا اومد. خسته بودم از این که پدر و مادرم فوت شده بودند و دایی، حال من رو می‌پرسید .خسته بودم... .
بلند شدم و در رو با شدت باز کردم و گفتم:
- چی می ‌خواید؟ چرا تنهام نمی‌ذارید ؟مگه حال من مهمه؟ هان؟
اما اآخ از این بغض لعنتی که چنگ به گلوم گذاشته بود و فشار می‌داد. شاید قصد خفه کردنم رو داشت. شاید می‌خواست من بازنده‌ی این بازی کثیف باشم.
زانو‌هام سست شد و کنار در افتادم که دایی گفت:
- آگرین، آگرین، من رو نگاه کن.
ولی من فقط صداهای نامفهومی به گوشم می‌خورد و کم‌کم پلک‌هام خودشون رو به تاریکی سپردند.
حس می‌کردم خوابم. شاید هم مرزی بین خواب و بیداری!
پلک‌هام به زور تکون می‌خورد و با هر تکونی دیدم واضح‌تر میشد. تازه مغزم شروع به فعالیت کرد. کم‌کم خاطرات برام زنده شد.
مرگ پدر و مادرم، صحنه ی آتیش گرفتن، صدای فریادم که سکوت جاده رو با بی رحمی می‌شکست. تنها حسی که داشتم بی حسی بود. چون می‌دونستم دیر یا زود انتقامشون رو میگیرم، حتی اگه نتیجه‌اش مرگ خودم باشه.
نگاهی به اطرافم انداختم فهمیدن این‌که این‌جا بیمارستان هست با طرح اتاق‌، کار سختی نبود. دایی سرش روی پاهاش بود، مثل این که از شدت خستگی خوابش برده بود.
بدون صدا بلند شدم و سوزن سرم رو از دستم کشیدم که خون از دستم بیرون زد. یکی از برگه‌های دستمال کاغذی رو که روی میز بود، روی دستم گذاشتم و آستین مانتوم رو پایین کشیدم.
روی دستمال کاغذی با خودکار نوشتم:
- دایی دنبالم نگرد، حالم خوبه بزار چند روز تنها باشم.
در اتاق رو آروم باز کردم و از بیمارستان بیرون رفتم. رفتم خونه‌ای که بابا جدا برام خریده بود .
تصمیم گرفتم اول برم حمام‌. بدون در آوردن لباسام زیر آب سرد ایستادم که نفسم گرفت. این کم آوردن نفس‌ها یک هفته‌ای هست که باهاشون آشنایی پیدا کردم. اما کاش یک بار بگیره و دیگه بر نگرده، کاش دیگه بر نگرده... .
هر‌جا میرفتم خنده‌های مامان و غر‌غر‌های بابا جلوی چشمام جون می‌گرفتند.
صدای بابا تو گوشم پیچید که بهم می گفت:
- آگرین این‌قدر خانم من رو اذیت نکن، و من با صدای بلند قه‌قهه می‌زدم و مامان با ناز نگاهی به بابا می‌کرد و آخرش هم یه چشم‌ غره به‌خاطر این‌که حرف‌هاش رو پیش من می‌گفت بهش می‌رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

agrein

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
49
198
مدال‌ها
1
اخ بابایی کجایی که تک دخترت داره زجر میکشه و سکوت میکنه؟
کجایی که مثل بچگی هام وقتی می خوردم زمین خاک زانوهام رو می تکوندی و می گفتی:
- بلند شو دختر بابا
کجایی بابا؟
کجایی مامان؟
تو چرا بی معرفت شدی؟
زود رفتید، خیلی زود رفتید...
تک تک لحظات برام زنده می شد،زمانی که به بابا گفتم:
-بابامن رشته افسری می خواهم برم.
بابا چند دقیقه سکوت و گفت:
- من مخالفتی ندارم، وقتی می تونی این قدر محکم بگی من می خواهم برم رشته افسری پس حرفی نمی مونه.
همون موقع مامان از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:
-پدر و دختر خوب خلوت می کنید بگید ببینم جریان چیه؟
که به مامان گفتم اما مامان بعد از چند ثانیه شروع به غرغر کرد و گفت:
-آگرین به جان خودت شیرم رو حلالت نمی کنم.
رفتم نزدیکش و گفتم:
- مامان
نگاهم کرد که گفتم :
-به من اعتماد کن، باشه؟
که هیچی نگفت و این رو به معنی نصفه راضی کردنش می دونستم پس رو به بابا چشمکی زدم که لب های بابا به خنده باز شد و اروم پلک هاش رو باز و بسته کرد . منم به سمت اتاقم رفتم.

من آگرینم، سروان آگرین بهشتی دختر آران بهشتی .
پس هیچ کسی نمی تونه من رو شکست بده. این قدر به خاطرات فکر کردم که نفهمیدم چه طور پلک هام بسته شد.
هنوز هوا کمی تاریک بود که از خواب بیدار شدم.مدام تصویرها از جلوی چشمام عین برق و باد عبور می کرد.
صورتم رو شستم،لباس هام رو با لباس مشکی بیرونی عوض کردم و سوئیچ ماشین رو برداشتم و سمت بهشت زهرا راه افتادم.
وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم،هر چی نزدیک تر می شدم توانم برای راه رفتن کمتر میشد.
بالای خاکشون که رسیدم با زانو روی زمین افتادم. دلم می خواست گریه کنم،اما من اهل گریه نبودم.
سرم رو بین هر دوتا قبر گذاشتم و گفتم :
- دلم براتون تنگ شده.
گفتم:
- صدام رو می شنوید؟ شب سردتون بود؟ آگرین بمیره براتون که شما شب اینجا خوابیدید و من داخل خونه خوابیدم.
گفتم:
- حالم خوب نیست، بابا دلم برای آگرین گفتن هات تنگ شده، مامان دلم برای چشم غره هات تنگ شده.
کجا رفتید؟ نمی دونی من اینجا تنهام؟
باز هم بغض داخل گلوم رو پایین فرستادم.
سر از روی خاک برداشتم و گفتم:
- بابا یادته گفتم می خوام برم رشته افسری، حالا می خوام بگم به جون خودتون که عزیزتر برام وجود نداره انتقامتون رو می گیرم.
انتقام می گیرم حالا یا جنازم یا خودم میام.
بلند شدم و خاک لباسم رو تکوندم و سمت اداره راه افتادم. حس می کردم یکی تعقبم میکنه اما هر وقت از ایینه نگاه می کردم هیچی پشت سرم نمی دیدم، بیخیال شدم و با خودم گفتم:
- خیالاتی شدی آگرین خانم.
وارد اداره شدم که همه سرباز ها با ترحم نگاهم می کردن و تسلیت می گفتن.
اولین باری بود که بدون لباس فرم اداره می رفتم اما حالا برام اهمیتی نداشت. بدون جواب فقط سرم رو براشون تکون دادم و به سمت اتاق دایی رفتم.
که سرباز جلوی در حضورم رو به دایی اطلاع داد و از جلوی در کنار رفت.
وارد که شدم به نشانه احترام دستم رو کنار سرم گذاشتم که دایی گفت:
- ازادی سروان.
در رو بستم و به سمت دایی برگشتم که چشمم به پسری خورد که روی مبل با لباس فرم نشسته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

agrein

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
49
198
مدال‌ها
1
از درجه روی لباسش فهمیدم که سرگرده.
پس دوباره دستم رو به نشانه احترام کنار سرم گذاشتم که گفت:
- ازاد
به سمت میز دایی رفتم و گفتم:
- قربان میشه تنها حرف بزنیم؟
که جناب سرگردهِ روبه دایی گفت:
- حواسم هست.
و روبه من کرد و گفت:
- صحبت هاتون که تموم شد بیاید اتاقم کارتون دارم و از اتاق خارج شد.
نشستم که دایی گفت:
- خب،می شنوم!؟
که گفتم :
- می خوام پرونده مامان بابا دست خودم باشه .
دایی گفت:
- نه.
گفتم:
- برای چی نمی تونم پرونده مامان بابام دست خودم باشه؟ مگه به من اطمینان ندارید؟ یک هفته از زمان مرگشون گذشته چیکار کردید؟ قاتل رو پیدا کردید؟ پس چرا قبول نمی کنید؟
دایی گفت:
-وقتی میگم نمیشه یعنی نه .به تو اطمینان دارم امّا خطرناکه .اونا برای کشتن تو هر کاری انجام میدن.
چند ثانیه حرف های دایی رو توی ذهنم بررسی کردم .
سرم رو به شدّت بالا گرفتم و گفت:
- مگه شما می دونید کار کی بوده؟
که دایی گفت:
- اره. آگرین تکرار می کنم حق دخالت نداری.
بلند شدم و گفتم:
- پس می دونستید و نگفتید. اشتباه کردید .اشتباه. کسی که چیزی برای از دست دادن نداره رو هیچ وقت دور نزنید جناب سرهنگ.
قدم به سمت در برداشتم که دایی گفت:
- آگرین،به نفع خودته کار خطایی انجام ندی.
برگشتم و پوزخندی زدم و بیرون رفتم.
درک نمی کردم چرا دایی به من نگفته. یعنی هنوز فکر میکنه من بچّه ام. هع بچّه.

خواستم از در برم بیرون که یاد حرف سرگردهِ افتادم، پس مسیرم به سمت اتاقش تغییر دادم.
در زدم .
که گفت:
- بیا داخل
در رو بستم و به سمتش برگشتکه دیدم داره با لپ تاپ تند تند تایپ میکنه. نشانه احترام گرفتم.
که گفت:
- ازادی، چند دقیقه صبر کن.
دستام رو زیر بغلم زدم و شروع به راه رفتن کردم.
بعد دو دقیقه لپ تاپ رو بست و نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
باید وارد عملیات بشی.
سرم رو به ثانیه ای به سمتش کشیدم و گفتم:
- سرهنگ اجازه نمی ده. بعدش هم مگه نیرو ندارید؟
که پوذخندی زد و گفت:
- می دونم،خودم به سرهنگ میگم. نیرو هست اما تو برای خاموش کردن آتیش انتقامت هم که شده درست و با دقت کار می کنی.
ابرو هام رو تو هم کشیدم و گفتم :
- من مشکلی ندارم.پرونده رو برام شب بفرستید .خدانگهدار .
بدون اجازه حرفی بهش از اتاق بیرون اومدم. تا جبرانی برای پوذخندش باشه.
سمت خونه خودمون حرکت کردم .
وارد شدم و گفتم عزیزتون اومد .
اما جوابی نشنیدم، که یادم افتاد مامان نیست که مثل همیشه بهم بگه این قدر زیر بغل خودت هندونه نکار و دیگه صدای خنده های بلند بابا نبود.
پاهام می لرزید . سمت اتاق مامان بابا رفتم و درش رو باز کردم .
باید اتاق رو نگاه می کردم شاید می تونستم چیزی رو بفهمم.
اول شروع به گشتن کمد کردم . تمام وسایل ها رو در اوردم . دونه به دونه برگه های بابا رو نگاه کردم اما جز پرونده بیمار هاش چیزی نبود .
کل اتاق رو گشتم اما هیچی جز وسایل بابا و مامان پیدا نکردم.
موهام رو بستم و از اتاق بیرون اومدم .نگاهی به ساعت انداختم ،باورم نمیشد ساعت هشته.
سه ساعته دارم اتاق رو زیر و رو می کنم.
سراغ لپ تاپم رفتم.
که عکس پرونده رو برام فرستاده بود. هنوز نمی دونستم با دایی چی کار داشت. حتی فامیلش رو هم نمی دونستم . بی اهمیت شروع به خوندم کردم.
اول پرونده نوشته بود،یاشار سعادت

حس می کردم این فامیلی رو یه جایی دیدم.که جرقه ای تو ذهنم زده شد .یکی از پرونده های بابا اسمش یاسین سعادت بود.
با عجله سمت سمت اتاق رفتم و پرونده رو بین پرونده ها بیرون اوردم.
به خاطر مشکل قلبی که داشته داخل اتاق عمل فوت شده.
از اتاق بیرون رفتم و پای لپ تاپ نشستم . همه چیز برام عجیب بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین