خیره به در بودم؛ بدون هیچ حرفی ...
روزهی سکوت گرفتم. با خودم عهد کردم تا انتقام نگیرم سیاه رو از تنم بیرون نیارم . با خودم عهد بستم تا تکتک لحظاتی که توی آتیش، جلوی چشمهام جون دادن رو نبینم از تلاش دست نکشم. آره این یک هفتهست من با خودم عهد بستم. بغضِ داخل گلوم، آزارم می داد. اما من آگرینم ... .
آگرین کسی هست که تا به هدفهاش نرسه دست نمی کشه. کسی هست که اشکهاش رو توی خلوت خودش چال میکنه.کسی هست که غرورش زبان زد مردمه.
در اتاق دوباره به صدا اومد. خسته بودم از این که پدر و مادرم فوت شده بودند و دایی، حال من رو میپرسید .خسته بودم... .
بلند شدم و در رو با شدت باز کردم و گفتم:
- چی می خواید؟ چرا تنهام نمیذارید ؟مگه حال من مهمه؟ هان؟
اما اآخ از این بغض لعنتی که چنگ به گلوم گذاشته بود و فشار میداد. شاید قصد خفه کردنم رو داشت. شاید میخواست من بازندهی این بازی کثیف باشم.
زانوهام سست شد و کنار در افتادم که دایی گفت:
- آگرین، آگرین، من رو نگاه کن.
ولی من فقط صداهای نامفهومی به گوشم میخورد و کمکم پلکهام خودشون رو به تاریکی سپردند.
حس میکردم خوابم. شاید هم مرزی بین خواب و بیداری!
پلکهام به زور تکون میخورد و با هر تکونی دیدم واضحتر میشد. تازه مغزم شروع به فعالیت کرد. کمکم خاطرات برام زنده شد.
مرگ پدر و مادرم، صحنه ی آتیش گرفتن، صدای فریادم که سکوت جاده رو با بی رحمی میشکست. تنها حسی که داشتم بی حسی بود. چون میدونستم دیر یا زود انتقامشون رو میگیرم، حتی اگه نتیجهاش مرگ خودم باشه.
نگاهی به اطرافم انداختم فهمیدن اینکه اینجا بیمارستان هست با طرح اتاق، کار سختی نبود. دایی سرش روی پاهاش بود، مثل این که از شدت خستگی خوابش برده بود.
بدون صدا بلند شدم و سوزن سرم رو از دستم کشیدم که خون از دستم بیرون زد. یکی از برگههای دستمال کاغذی رو که روی میز بود، روی دستم گذاشتم و آستین مانتوم رو پایین کشیدم.
روی دستمال کاغذی با خودکار نوشتم:
- دایی دنبالم نگرد، حالم خوبه بزار چند روز تنها باشم.
در اتاق رو آروم باز کردم و از بیمارستان بیرون رفتم. رفتم خونهای که بابا جدا برام خریده بود .
تصمیم گرفتم اول برم حمام. بدون در آوردن لباسام زیر آب سرد ایستادم که نفسم گرفت. این کم آوردن نفسها یک هفتهای هست که باهاشون آشنایی پیدا کردم. اما کاش یک بار بگیره و دیگه بر نگرده، کاش دیگه بر نگرده... .
هرجا میرفتم خندههای مامان و غرغرهای بابا جلوی چشمام جون میگرفتند.
صدای بابا تو گوشم پیچید که بهم می گفت:
- آگرین اینقدر خانم من رو اذیت نکن، و من با صدای بلند قهقهه میزدم و مامان با ناز نگاهی به بابا میکرد و آخرش هم یه چشم غره بهخاطر اینکه حرفهاش رو پیش من میگفت بهش میرفت.