ASAL.
سطح
1
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,168
- 12,985
- مدالها
- 4
♦️ موضوع 👈🏻 عشق شوری در نهاد ما نهاد ♦️
می نویسم از دل اگر بشنوی روزی...
دلم برایت شروع به تپیدن کرد. روزی که خیالِ تمام احساساتم شدی...
نوشتن که کم است باید تمام آن لحظه ها با قلمم تداعی شود . قلمم معجزه می کند ، معجزه ای که هنوزهم ناتوانی عقل در برابر احساسم را به رخ می کشد .
آن روز من ناتوان ترین فردِ جهان شدم ؛ وقتی که لبخندت مهمانِ قلبِ تک وتنهایم شد . دلِ بیقرارم میخکوبِ سیاهیِ چَشمانت شد .قرار گرفت ... آرامشش ،شیرین ترین حالِ آن روز هایم بود .
یادم می آید هروقت این شعرِ «عراقی» را برایم می خواندی :«عشق شوری در نَهادِ ما نَهاد...» ادامه اش را دیگر نمی فهمیدم .تو چشمانت را می بستی و می خواندی ؛اما هربار من درهمان دو کلمه ی اولش کلافِ شوخیِ کلمه هایم تاب می خورد . می گفتم :«عشق ما شیرین تر از درد عشق است ». و تو برای هزارمین بار منطقِ کلمه ها را به اختیار میگرفتی و میگفتی :«منظور عراقی همون اشتیاقِ چشاته ...» اما خودم را به نفهمیدن می زدم تا دوباره بگی :«شوریِ مَزه که نه؛ منظورش شوقه شوق...»
چقدر جای خالی این کلمه در زندگی ام احساس می شود . صدایم در تنهایی پخش می شود .. چای یخ زده ام را تلخ می نوشم .چقدر آن سالها به من نزدیک است ؛نزدیک تر از آن،صدایت ...
قلمم به نوشتنِ آن سالهای دور عادت دارد ولی امروز بدجوری سازِ مخالف می زند .اوهم توان ادامه دادن ندارد . دیگر وقتش رسیده دفترم را می بندم و بازهم اسیرِ قفلِ صندوقچه گوشه ی اتاقم می شود ...اما کاش کلیدش پیدا نشود .
بگذار تنهای تنها بماند ؛مانندِ زندگیِ این سالهایم . آری دیگر وقتش رسیده .....
می نویسم از دل اگر بشنوی روزی...
دلم برایت شروع به تپیدن کرد. روزی که خیالِ تمام احساساتم شدی...
نوشتن که کم است باید تمام آن لحظه ها با قلمم تداعی شود . قلمم معجزه می کند ، معجزه ای که هنوزهم ناتوانی عقل در برابر احساسم را به رخ می کشد .
آن روز من ناتوان ترین فردِ جهان شدم ؛ وقتی که لبخندت مهمانِ قلبِ تک وتنهایم شد . دلِ بیقرارم میخکوبِ سیاهیِ چَشمانت شد .قرار گرفت ... آرامشش ،شیرین ترین حالِ آن روز هایم بود .
یادم می آید هروقت این شعرِ «عراقی» را برایم می خواندی :«عشق شوری در نَهادِ ما نَهاد...» ادامه اش را دیگر نمی فهمیدم .تو چشمانت را می بستی و می خواندی ؛اما هربار من درهمان دو کلمه ی اولش کلافِ شوخیِ کلمه هایم تاب می خورد . می گفتم :«عشق ما شیرین تر از درد عشق است ». و تو برای هزارمین بار منطقِ کلمه ها را به اختیار میگرفتی و میگفتی :«منظور عراقی همون اشتیاقِ چشاته ...» اما خودم را به نفهمیدن می زدم تا دوباره بگی :«شوریِ مَزه که نه؛ منظورش شوقه شوق...»
چقدر جای خالی این کلمه در زندگی ام احساس می شود . صدایم در تنهایی پخش می شود .. چای یخ زده ام را تلخ می نوشم .چقدر آن سالها به من نزدیک است ؛نزدیک تر از آن،صدایت ...
قلمم به نوشتنِ آن سالهای دور عادت دارد ولی امروز بدجوری سازِ مخالف می زند .اوهم توان ادامه دادن ندارد . دیگر وقتش رسیده دفترم را می بندم و بازهم اسیرِ قفلِ صندوقچه گوشه ی اتاقم می شود ...اما کاش کلیدش پیدا نشود .
بگذار تنهای تنها بماند ؛مانندِ زندگیِ این سالهایم . آری دیگر وقتش رسیده .....