ASAL.
سطح
1
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,161
- 12,950
- مدالها
- 4
انشا درمورد: فصل پاییز
همه بچه ها روی صندلی های کلاس نشسته بودند
صندلی های فرسوده که منتظر تکان بچه ها بودند تا صدای جیر جیرشان گوشت را کر کند
آخر های عمرشان بود ولی مدیر مدرسه ای که در آن تحصیل میکردیم
بر این باور بود که صندلی ها تا وقتی که چهار تا پایه دارند پس سالم هستند
بگذریم ماکه نیامده ایم عمر صندلی ها را تخمین بزنیم
معلم عزیزمان وارد کلاس شد
کلاس ما متشکل از ۳۴ دانش آموز پر شور و شر بود
ولی اگر بی انصافی نکنیم درسخون های زیادی هم داریم
که با ورود معلم چنان برپا میزنند که در دل معلم جا خوش کنند
این بچه ها از انتهای کلاس خبر ندارند که چند طفلی بخاطر برپا زدن این دانش اموزان از خواب ناز میپرند همان کسانی که دیشب خواب خوبی نداشتند و بر این عقیده بودند که صبح شنبه پاییزی باید خوابید
با ورود معلم همهمه ها قطع شد
زنگ انشا بود
همان درس مورد علاقه اکثریت بچه ها
مخصوصا شاگردان انتهای کلاس
چون انها میدانستند که میتوانند موقع انشا خواندن بچه ها چرت ریزی بزنند
ولی امروز فرق میکرد
معلم انشا میخواست سر کلاس انشا را بنویسیم
با موضوعی که خود بچه ها انتخاب میکنند
و خب جای تعجب نیست
فصل پاییز "
انتخاب اکثریت فصل پاییز بود فصل مورد علاقه من
همه شروع به نوشتن کردند
با بارش باران و خوردن قطرات آب به پنجره فضای دلپذیری بوجود آمده بود
و ذهن بچه ها بازتر بود برای نوشتن از این فصل هزار رنگ و خوش نقش
باد ملایمی هم درختان را نوازش میکرد و با قلقلک دادن درختان باعث ریزش برگ های زرد شدن آن ها میشد
آنها را به زمین میریخت و بعد وارد دل آنها میشد و برگ ها را هرجا که دلش میخواست میبرد
خبر نداشت پیرمرد بی نوای مدرسه قرار بود با جاروی چوبی اش که خودش درست کرده بود آنها را جارو بزند
پیرمرد"سرایدار مدرسه که تحمل نداشت یک برگ به دل زمین بنشیند جارو به دست منتظر بود و فصل پاییز تنفر انگیز ترین فصل بود برای او
سرایدار جارو میزد و باد شوخی اش گرفته بود
انگار دوست داشت پیر مرد را عصبانی کند
باد قدرتش را دوچندان کرد و به یکباره کل زمین را
با برگ های زرد شده خوش نقش کرد
اما باران دلش به حال پیرمرد سوخت و شدتش را زیاد کرد تا برگ ها خیس بخورند و باد نتواند آنها را جابجا کند
جنگ پاییزی قشنگی میانشان بود
برنده این جنگ باران بود چون باد بیخیال شوخی شد و پا به فرار گذاشت
خدا میداند رفت تا چه ک.س دیگری را عصبانی کند
چشم از پنجره برداشتم و به بچه ها نگاه کردم
همه بچه ها گرم نوشتن بودند
ولی من هنوز یک خط هم ننوشته بودم
محو زیبایی حیاط بودم ولی بنظرم وقتش بود انشا را شروع کنم تا عقب نیفتم
فصل پاییز خیلی زیبا بود ولی واقعا نمیدانم چگونه توصیفش کنم و وارد کتابش کنم
هم خسته بودم هم گشنه ذهن خسته هم چه چیزی تحویلت میدهد جز اینکه بنویسی"من فصل پاییز را دوست دارم "
اصلا همین هارا مینویسم
بنام خدا
فصل پاییز یکی از فصل های قشنگ من است
در این فصل برگ ها زرد میشوند و میریزند
و ما از روی انها با شادی رد میشویم و خش خش میکنند
پس از بارش باران رنگین کمان هفت رنگ وارد اسمان میشود و ما خوشحال میشویم
.....
در این حین معلم دلبندمان اسم ها را شروع به خواندن کرد تا انشایمان را ارائه بدهیم
خوش اقبال بودم که اسم من را نخواند
روی خواندن نداشتم احساس میکردم انشایم شبیه به انشای دبستانی های کلاس سوم است
همکلاسی هایم پای تخته میرفتند و میخواندند
خنده ام گرفته بود
قریب به اکثریت همین هارا نوشته بودند
معلم انشا با نا امیدی از ذهن های محدود و ناخلاق ما نگاهی به کل کلاس انداخت و نفر بعدی را صدا زد
دعا میکردم زنگ بخورد تا حداقل من یکی این ۴ خط مضحک را نخوانم تا
مدتی بعد انگار خدا صدایم را شنید و زنگ خورد
مسرور و خوشحال دفترم را بستم و بی توجه به همکلاسی هایم که کیفشان را بجای بالشت و پالتویشان را بجای پتو دورشان پیچیدند تا بخابند به سوی حیاط دویدم تا فکری به حال شکم گرسنه ام بکنم
این بود انشای من
همه بچه ها روی صندلی های کلاس نشسته بودند
صندلی های فرسوده که منتظر تکان بچه ها بودند تا صدای جیر جیرشان گوشت را کر کند
آخر های عمرشان بود ولی مدیر مدرسه ای که در آن تحصیل میکردیم
بر این باور بود که صندلی ها تا وقتی که چهار تا پایه دارند پس سالم هستند
بگذریم ماکه نیامده ایم عمر صندلی ها را تخمین بزنیم
معلم عزیزمان وارد کلاس شد
کلاس ما متشکل از ۳۴ دانش آموز پر شور و شر بود
ولی اگر بی انصافی نکنیم درسخون های زیادی هم داریم
که با ورود معلم چنان برپا میزنند که در دل معلم جا خوش کنند
این بچه ها از انتهای کلاس خبر ندارند که چند طفلی بخاطر برپا زدن این دانش اموزان از خواب ناز میپرند همان کسانی که دیشب خواب خوبی نداشتند و بر این عقیده بودند که صبح شنبه پاییزی باید خوابید
با ورود معلم همهمه ها قطع شد
زنگ انشا بود
همان درس مورد علاقه اکثریت بچه ها
مخصوصا شاگردان انتهای کلاس
چون انها میدانستند که میتوانند موقع انشا خواندن بچه ها چرت ریزی بزنند
ولی امروز فرق میکرد
معلم انشا میخواست سر کلاس انشا را بنویسیم
با موضوعی که خود بچه ها انتخاب میکنند
و خب جای تعجب نیست
فصل پاییز "
انتخاب اکثریت فصل پاییز بود فصل مورد علاقه من
همه شروع به نوشتن کردند
با بارش باران و خوردن قطرات آب به پنجره فضای دلپذیری بوجود آمده بود
و ذهن بچه ها بازتر بود برای نوشتن از این فصل هزار رنگ و خوش نقش
باد ملایمی هم درختان را نوازش میکرد و با قلقلک دادن درختان باعث ریزش برگ های زرد شدن آن ها میشد
آنها را به زمین میریخت و بعد وارد دل آنها میشد و برگ ها را هرجا که دلش میخواست میبرد
خبر نداشت پیرمرد بی نوای مدرسه قرار بود با جاروی چوبی اش که خودش درست کرده بود آنها را جارو بزند
پیرمرد"سرایدار مدرسه که تحمل نداشت یک برگ به دل زمین بنشیند جارو به دست منتظر بود و فصل پاییز تنفر انگیز ترین فصل بود برای او
سرایدار جارو میزد و باد شوخی اش گرفته بود
انگار دوست داشت پیر مرد را عصبانی کند
باد قدرتش را دوچندان کرد و به یکباره کل زمین را
با برگ های زرد شده خوش نقش کرد
اما باران دلش به حال پیرمرد سوخت و شدتش را زیاد کرد تا برگ ها خیس بخورند و باد نتواند آنها را جابجا کند
جنگ پاییزی قشنگی میانشان بود
برنده این جنگ باران بود چون باد بیخیال شوخی شد و پا به فرار گذاشت
خدا میداند رفت تا چه ک.س دیگری را عصبانی کند
چشم از پنجره برداشتم و به بچه ها نگاه کردم
همه بچه ها گرم نوشتن بودند
ولی من هنوز یک خط هم ننوشته بودم
محو زیبایی حیاط بودم ولی بنظرم وقتش بود انشا را شروع کنم تا عقب نیفتم
فصل پاییز خیلی زیبا بود ولی واقعا نمیدانم چگونه توصیفش کنم و وارد کتابش کنم
هم خسته بودم هم گشنه ذهن خسته هم چه چیزی تحویلت میدهد جز اینکه بنویسی"من فصل پاییز را دوست دارم "
اصلا همین هارا مینویسم
بنام خدا
فصل پاییز یکی از فصل های قشنگ من است
در این فصل برگ ها زرد میشوند و میریزند
و ما از روی انها با شادی رد میشویم و خش خش میکنند
پس از بارش باران رنگین کمان هفت رنگ وارد اسمان میشود و ما خوشحال میشویم
.....
در این حین معلم دلبندمان اسم ها را شروع به خواندن کرد تا انشایمان را ارائه بدهیم
خوش اقبال بودم که اسم من را نخواند
روی خواندن نداشتم احساس میکردم انشایم شبیه به انشای دبستانی های کلاس سوم است
همکلاسی هایم پای تخته میرفتند و میخواندند
خنده ام گرفته بود
قریب به اکثریت همین هارا نوشته بودند
معلم انشا با نا امیدی از ذهن های محدود و ناخلاق ما نگاهی به کل کلاس انداخت و نفر بعدی را صدا زد
دعا میکردم زنگ بخورد تا حداقل من یکی این ۴ خط مضحک را نخوانم تا
مدتی بعد انگار خدا صدایم را شنید و زنگ خورد
مسرور و خوشحال دفترم را بستم و بی توجه به همکلاسی هایم که کیفشان را بجای بالشت و پالتویشان را بجای پتو دورشان پیچیدند تا بخابند به سوی حیاط دویدم تا فکری به حال شکم گرسنه ام بکنم
این بود انشای من