جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء انشا با موضوع مناظره

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه انشاء توسط Mahi.otred با نام انشا با موضوع مناظره ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,035 بازدید, 37 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه انشاء
نام موضوع انشا با موضوع مناظره
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12

گفت و گوی خیالی سیر و شلغم​

یک روز خنک پاییزی، زوج جوانی به فروشگاه محله شان می روند تا خرید کنند. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در سبدشان گذاشتند و بعد از حساب کردن خریدشان، تصمیم گرفتند وسایلشان را در سبد چرخداری که از خانه آورده بودند بریزند و تا خانه قدم بزنند و از هوای پاییزی لذت ببرند.

هرچه خریده بودند پرت کرده بودند توی سبد؛ سیب در آغوش خیار، پرتقال ورِ دل نارنگی، شلغم هم کنار سیر! سر و صدای میوه‌ها، و سبزیجات فضای سبد را پر کرده بود همه با خوشحالی از این موقعیتی که برای گفتگو نصیبشان شده بود نهایت استفاده را می بردند. در این بین تنها کسانی که از بودن در کنار هم راضی نبودند، سیر و شلغم بودند! به همین دلیل هرکدام سعی می کرد خودش را برتر از آن یکی نشان دهد.

شلغم با غرور خاصی به سیر گفت: به خانه که برسیم، عسل جانم منتظر من است تا بعد از پخته شدنم، سر و صورتم را با آن بشویم و خوراک پسربچه این زوج جوان شوم. آخه پسرشان سرماخورده است و من این موضوع را در فروشگاه وقتی باهم صحبت می کردند فهمیدم. حالا منتظر من نشسته تا برسم و مرا با عسل و دارچین نوش جان کند. اما تو چه؟ جز بوی بد چیز دیگری نداری. خدا رحم کند کسی سیر بخورد و پایش را توی مترو بگذارد؛ یک واگن را در همان ایستگاه اول خالی می کند!

سیر که حسابی به غیرتش بر خورده بود، شکمش را جلو داد و گفت: انقدر حسود و مغرور هستی که فقط دوست داری عیب های دیگران را ببینی. اصلا می دانی من چقدر خاصیت دارم؟ برای قلب و عروق بسیار مفیدم و فشار خون را هم تنظیم می کنم. الان هم مرا می برند تا سیر ترشی ای درست کنند که چندین سال پیش خودشان نگهَم دارند.

بیشتر آدم های اینجا عاشق آش دوغ اند. سپس برای اینکه حرفش را اثبات کند، بطری دوغ را که ته سبد افتاده بود را بلند صدا زد و گفت: مگر نه دوغ جان؟ دوغ هم محکم گفت: بله بله اصلا همه غذاها یک طرف و آش دوغ هم یک طرف! سیر با اعتماد به نفس بیشتری به شلغم گفت: همین آش دوغ اگر سیر نداشته باشد طرفدار هم ندارد.

شلغم که حسابی جا خورده بود، من من کنان گفت: من نمی دانستم تو هم خاصیت داشتی! اما هر چه که هست خیلی بد بو هستی. سیر دلش شکست و با ناراحتی به شلغم گفت: درست است بوی خوبی ندارم اما این جزء طبیعت من است و من در به وجود آمدنش نقشی نداشتم. حتی خیلی ها از بوی من خوششان می آید. با این حال کسی حق ندارد دیگران را به خاطر چیزهایی که خودشان در بوجود آمدنش نقش نداشتند مسخره کند. من هم به خودم اجازه نمی دهم چهره تو را مسخره کنم.

سیر حرف هایش را زد و رویش را از شلغم مغرور برگرداند. زوج جوان با خریدهایشان بالاخره به خانه رسیدند و غافل از اینکه چه ماجراهایی درون سبدشان رخ داده است. سیر هم آماده ترشی شدن شد و شلغم هم روی شعله رفت تا با عسل پخته شود.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12

انشا گفتگوی خیالی ساحل و دریا​

سالهاست که امواج دریا نوازشگر ساحل زیبا هستند. اما اینبار با دقت بیشتری گوش کن، صدای امواج دریا را می‌شنوی که با ساحل سخن می‌گوید! مانند دو دوست قدیمی که پس از مدتها جدایی همدیگر را به آغوش می‌کشند.

من دریا هستم از راه دور آمدم. کیلومترها مسیر را طی کردم تا به تو رسیدم. تو چقدر زیبایی ساحل، ذرات شن تو زیر نور آفتاب می‌درخشند و همچون نگینی روی زمین می‌مانی. اما تو با اینهمه زیبایی و درخشندگی، خسته نیستی از اینکه همیشه اینجا ساکن هستی و مثل من سفر نمی‌کنی؟

ساحل هم که آماده پذیرایی از مهمان تازه از راه رسیده خود است با شعف پاسخ دریا را اینچنین می‌دهد: دریای عزیز! من هیچ‌گاه از دیدن زیبایی‌های تو، شنیدن صدای امواج تو و خیره شدن به آبی بی‌انتهای تو خسته نمی‌شوم، من اینجا زیر نور آفتاب، زیر باران و برف در سرما و گرما به شوق دیدار تو نشسته‌ام تا با نوازش‌های امواج تو نفسی تازه کنم و عطر امواج خزه‌بسته تو را با عمق وجود نفس بکشم.

تو مسافر راه‌های دوری، می‌آیی و می‌روی، اما من هزاران مسافر را می‌بینم که برای دیدن ما به اینجا می‌آیند. چشمان مسافران زمانی که به دریا و ساحل می‌افتد برقی می‌زند از شادی و شعف، من عاشق این نگاه مهربان آنها هستم.

زمانی که پابرهنه روی شن‌های من قدم می‌زنند و ردپای آنها بر تن من باقی می‌ماند، زمانی که کودکان با خوشحالی از دل من گوش ماهی جمع می‌کنند و به بقیه نشان می‌دهند و حتی زمانی که دوان دوان به سمت تو می‌آیند، در وجود من شوقی به وجود می‌آید که هیچ‌گاه از اینجا ماندن خسته نمی‌شوم. تو برایم بگو دریا! از مسافرانی که تن خسته خود را به امواج تو می‌سپارند.
ای ساحل مهربان من هم مانند تو شاد می‌شوم وقتی مسافران خسته، خود را به امواج من می‌سپارند. ما با هم بازی می‌کنیم و می‌خندیم و من تمام سفر را به شوق شنیدن خنده‌های آنان طی می‌کنم. چه در کنار تو که مسافران با پای پیاده با ما ملاقات می‌کنند و چه در فاصله‌های دورتر که با کشتی به دیدارم می‌آیند.

من مسافران زیادی دیده‌ام، همه از دیدن امواج پرغرور من که به صخره‌ها میخورند و به هوا پرتاب می‌شوند، شگفت‌زده می‌شوند. وقتی با کشتی به دیدارم می‌آیند، دیدن عمق آبی‌رنگ من که انتهایش معلوم نیست آنها را به وجد می‌آورد.

گاهی در دل من سنگ پرتاب می‌کنند تا با شنیدن صدای آن شادی کنند؛ آن هم مرا ناراحت نمی‌کند، من دریا هستم، دل بزرگی دارم.

اما ساحل عزیز دلخورم از مسافرانی که زیبایی ما را با نادیده گرفتن زباله‌های خود از بین می‌برند، تو هم مجبور هستی که این زباله‌ها را به دوش بکشی؟

آری دریای بی‌کران، من هم بار این زباله‌ها را به دوش می‌کشم و شن‌های زیبا و درخشانم زیر آنها مدفون می‌شود. من مسافران را بسیار دوست دارم و شادی آنها دل من را هم به وجد می‌آورد، اما ای کاش انسان‌ها این زیبایی را حفظ کنند تا همه از آن بهره ببرند.

ساحل زیبا، وقت رفتن است، من می‌روم تا با قصه‌های تازه نزد تو برگردم، خیلی زود تو را خواهم دید.

ای دریای بی‌کران به سلامت برو، بی‌صبرانه منتظر شنیدن قصه‌های زیبا از مسافرانت می‌مانم. سلام من را به اقیانوس برسان و بگو دلتنگش هستم…
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12

انشا گفتگوی خیالی میان برگ و باد​

سلام ای باد! مرا که می شناسی؟ من تنها برگِ باقی مانده بر شاخه‌ی درخت هستم. بعد از تابستانِ زیبایی که رفت و پاییز جای آن را گرفت، دوستانم یکی یکی از شاخه ها جدا شدن اند و به زمین افتادند. یادت هست چطور زوزه می کشیدی وآن ها را به اطراف پراکنده می کردی؟. وقتی برگ هایی که با آن خاطره ها داشتم را به این سو آن سو می بردی، دلم پر از غصه می شد. تو که آن ها را در فصل تابستان ندیده بودی. آن ها سایه بان خنکی بودند تا عابران خسته لحظاتی را دور از گرما سپری کنند. کاش تو هم مثل نسیم قلب مهربانی داشتی و برای برگ ها لالایی می خواندی.

باد، که لابلای شاخه های پیچیده بود، با شنیدن حرف های آخرین برگِ درخت گفت: من با نسیم دشمنی دیرینه دارم. به من می گویند باد، یعنی کسی که همه چیز را در هم می ریزد. توهم خیلی شانس آوردی که تا الان مقاومت کردی. برگِ خزان زده که به سختی خودش را به شاخه نگه داشته بود، ناله ای کرد و پرسید: چرا تو با تندی و سرو صداهای وحشتناک می آیی؟ مگر نمی شود آهسته تر بیایی؟ باد، غرشی کرد و گفت : برگ‌ها موجودات خودخواهی هستند. اگرمن مثل نسیم، آرام بیایم، هیچ برگی دلش نمی خواهد از شاخه جدا بشود. اگربرگ ها از شاخه جدا نشوند، زمین از گرسنگی می میرد.

برگ با تعجب گفت: مگر زمین برگ می خورد؟ باد چند دور در میانِ شاخه های عریان گشت و گفت: این را باید دیگر از زمین بپرسی. من هم مثل همه ی عناصری که در طبیعت وجود دارند، وظیفه ای دارم. مثل ابرو باران. مثل خورشید و ماه. تو هم نباید فکر کنی من نامهربانم. تو برگی و من باد. برگ و باد هیچ وقت نمی توانند در کنار هم باشند. اما این دلیلی بر نامهربان بودن شان نیست. برگ، که حرف های تازه ای از زبان باد می شنید، به زمین نگاه کرد. حالا دیگر کینه ای از باد به دل نداشت. باد دوباره در میانِ شاخه های چرخی زد. برگ خودش را به دست او سپرد و از شاخه جدا شد.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12

انشا گفتگوی خیالی ماه و خورشید​

صبح نزدیک بود و ماه می رفت تا بخوابد. خورشید که پاورچین به طرف بلندترین قله می رفت، با دیدن او گفت: دیشب چند بار به آسمان نگاه کردم اما نبودی. ماه که خمیازه ای کشید و گفت: خودت که می دانی هروقت ابرها میهمانی داشته باشند، آنقدر آسمان شلوغ می شود که جایی برای من نمی ماند. خورشید خندید و گفت: پاییز که می شود ابرها بیشتر از من و تو در آسمان هستند.

ماه با آخرین پرتو سفید رنگی که به صورت داشت، نگاهی به دور ترها انداخت و گفت: اما خوش حالم که میهمانی شان طولانی نشد. این ابرهای پاییزی هروقت به میهمانی می آیند، تا چند روز می مانند خورشید، چند لکه ابرسیاه را نشان داد و گفت: می بینی که هنوز هستند. ماهِ خسته دوباره خمیازه کشید و گفت: آن لکه های سیاه، بچه های بازیگوشی هستند که دوست ندارند به خانه بروند. همیشه هم بعد از میهمانی ابرهای سیاه،این لکه بچه های سر به هوا دیرتر به خانه می روند.

خورشید در ادامه ی حرف او گفت : گاهی هم اصلا نمی روند. خودم بارها دیدم آنقدر در آسمان می مانند تا از گرمای من سفید بشوند. ماهِ خسته باز هم خمیازه کشید. . خورشید وقتی خستگی ماه را دید فکری کرد و گفت : می خواهی از نورم به تو بدهم تا خستگی ات بر طرف بشود؟.
ماه از گوشه ی چشم نگاهی به خورشید انداخت و با ناراحتی جواب داد: تو می خواهی من آنقدر در آسمان بمانم تا از بی خوابی و خستگی بمیرم؟. خورشید وقتی ناراحتی ماه را دید گفت: من نمی خواهم تو بمیری. فقط می خواهم از حرارت من گرم بشوی. از همه بهتر این که می توانی در آسمان باشی وتا غروب با هم حرف بزنیم.

ماهِ خسته ناگهان چشمهایش را از هم باز کرد و گفت: یعنی من می توانم در آسمان بمانم؟ این که خیلی خوب است. خورشید خندید و گفت: اگر امروز با من باشی نورِ بیشتری می گیری. می بینی که میهمانی ابرهای سیاه هم تمام شده است. مطمئنم شب با درخشش بیشتری در آسمان خواهی داشت. ماه از شنیدن حرف های خورشید خوش حال شد و گفت: چه پیشنهاد خوبی به من دادی. از آن روز به بعد بود که مردم گاهی ماه را در روز هم می توانستند ببینند. ماهی که در گوشه ای از آسمان نشسته بود وبا خورشید حرف می زند.
 
بالا پایین