جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [انعکاس عمل] اثر «sara sangaraniکاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط R.M با نام [انعکاس عمل] اثر «sara sangaraniکاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 289 بازدید, 8 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [انعکاس عمل] اثر «sara sangaraniکاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع R.M
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
نام داستانک: انعکاس عمل
نویسنده: sara sangarani
ژانر: اجتماعی
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
Negar_۲۰۲۲۰۷۱۳_۱۰۲۲۵۱.png
خلاصه: راست گفته‌اند از قدیم، هر کنشی یک واکنش دارد و وای به حال روزی که این واکنش از سوی حق تعالی باشد.

مقدمه: بدون استثناع همه ما می‌دانم در همه جهان یک قانون وجود دارد که چرخه طبیعت بر روی آن استوار است و خواه ناخواه در طول روزمرگی‌ها با آن روبه‌رومی‌شویم، بسته به شخصیت و نیت هر کدام، ممکن است یکی از آن سود ببرد و امّا دیگری ضرر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
تاييد داستان کوتاه (1).png
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.
.
.
.
درخواست جلد

.
.
.


راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
با صدای گریه‌های نوزاد پتو را کنار زد. از دیشب تا حالا این بار چندم بود و تا می‌آمد چشم‌هایش را روی هم بگذارد، نوزاد شش ماهه بنای گریه و ناسازگاری می‌گذاشت؛ گویی راضی نبود مادرش کمی چشم بر هم بگذارد و بخوابد. نوزاد را در آغوش تکان داد تا بالاخره در آغوش زیور آرام گرفت. نگاهی به صورت مهتابی و صاف کودک شش ماهه‌اش انداخت و آرام او را در جای نرم و گرم‌ش خواباند. بی‌سر و صدا کارهایش را انجام داد و لباس پوشید. لحظه آخر یادش آمد برای امیرمهدی شیر گرم نکرده. عادت داشت شیر را بجوشاند و شیشه شیر آماده را بالای سر کودک قرار دهد، این‌طور وقتی از خواب بیدار شود و شیر بخواهد زحمت نرگس دلبندش کمتر می‌شود. به سمت یخچال رفت و پاکت شیر را بیرون کشید. شیر جوش را از بین ظروف برداشت و شیر را درون‌ش خالی کرد. گاز را باز کرد و فندک زد؛ اما روشن نشد. گاز را تا آخر زیاد کرد ولی فایده‌ای نداشت. ناگهان دست از تلاش برداشت و یادش آمد قبض گاز را پرداخت نکرده. آهی کشید و شیر سرد را در شیشه‌شیر ریخت. همان طور که شیشه‌شیر را در دست داشت به سراغ دختر هفت ساله‌اش نرگس رفت. هر دو بدخواب بودند برای همین همیشه تشک خود را وسط امیر مهدی و نرگس پهن می‌کرد و حالا که جای خود را جمع کرده بود فاصله زیادی بین آن‌ها اُفتاده بود. به آرامی دست روی شانه ظریف دخترک گذاشت و صدایش زد.
- نرگس! نرگس گلی!
نرگس چشم‌های میشی رنگ خمار از خوابش را گشود. با دیدن مادرش که بالای سرش نشسته و صدایش می‌زند چشم‌هایش را مالید و روی تشک نشست. به مادر نگریست و گفت:
- مامان! داری میری سرکار؟
زیور پچ‌پچ‌گونه طوری که امیرمهدی بیدار نشود، گفت:
- آره گل دخترم. من نیستم حواست به داداش‌ت باشه، وقتی هم بیدار شد این شیشه‌شیر رو بده بخوره.
نرگس خواب‌آلود تنها سر تکان داد. با این حرکت موهای فر خرمایی رنگش رو صورت و چشم‌هایش را پوشاند. زیور دست دراز کرد و با نوک انگشت حلقه فرفری مو را پشت گوش دخترک هدایت کرد. عقب کشید و متوجّه شد خواب چشم‌های دخترک‌ش را در ربوده است. خم شد و گونه سفید و تپل نرگس را بوسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
دخترک‌ش امسال باید به مدرسه می‌رفت. پشت نیمکت می‌نشست و مانند دیگر هم‌سن و سال‌هایش درس می‌خواند و بازی می‌کرد؛ اما به‌خاطر وضعیت مالی داغان‌شان از این حق محروم مانده و در خانه از امیرمهدی شش ماهه مراقبت می‌کرد. شاید اگر پدرشان زنده بود... زیور سرش را تکان داد و با این کار رشته در هم تنیده افکارش از هم گسسته شد. پتو را روی نرگس مرتب کرد و بی‌معطلی بلند شد. کفش‌هایش را از جا کفشی برداشت. نگاهش به آیینه اُفتاد و چهره شکسته شده‌اش. دست روی چین و چروک‌های ریز و لکه‌های متعددی که گذر زمان از خود به جا گذاشته بود کشید. لبخند تلخی زد و روسری آبی تیره‌اش را صاف کرد. کفش به پا کرد و از خانه بیرون رفت. هوا تاریک بود؛ ولی برای او که رفت و آمد در این ساعت از روز برایش عادی شده بود، چندان مهم نمی‌آمد. تا خیابان اصلی پیاده رفت و بعد از آن سوار واحد خطی شد؛ عجله داشت و در دل دعا، دعا می‌کرد ملوک‌خاتون پیرزنی که حقوق پرستاری از او خرج بخور و نمیر زندگی سه نفر آن‌ها را تأمین می‌کرد، هنوز بیدار نشده باشد. وگرنه بهانه جدیدی به دست می‌آورد تا دق و دلی زمین و زمان را بر سر زیور بیچاره خالی کند. خوشبختانه خوش موقعی رسید و ملوک‌خاتون هنوز در خوابی ناز به‌سر می‌برد. پس با خیال راحت کارهای روزمره خانه را انجام داد و صبحانه کاملی نیز مهیا کرد.
- زیور! زیور، کجایی باز صدامو نمی‌شنوی، ها؟
ظرف‌ها را شسته و نَشسته به حال خود رها کرد. دست‌های کفی‌اش زیر شیر آب شست و سریع به اتاق همکف مقابل آشپزخانه رفت.
- این‌جا هستم خاتون جان. این‌جام الهی دورت بگردم، اجازه بده کمکت کنم.
ملوک خاتون به کمک زیور روی تخت نشست و زیور با آفتابه و لگن آماده کنار تخت دست و صورت او را شست.
ملوک خاتون درحالی که حوله سفید درون دستش را به زیور باز می‌گرداند، گفت:
- زیور، زودتر صبحونه رو بیار.
زیور آفتابه و لگن را برداشت و گفت:
- چشم خاتون جان.
به آشپزخانه بازگشت و فنجانی چای خوش رنگ و عطر از قوری روی سماور ریخت و با کمی شکر مخلوط کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
هوای معطّر به دارچین و هل‌ِ پراکنده در آشپزخانه را با نفس‌های عمیق به ریه می‌کشید. خیره به فنجان مشغول هم‌زدن محتویات درونش بود و گرداب خیالات دوباره در ذهنش چرخیدن گرفت. خاطرات تلخ و شیرین بلوایی به پا کرده و طوفانی از افکار منفی در ذهنش سعی در ویرانی احساسات‌ش زخم‌خورده‌اش داشت. با صدای نخراشیده فریاد ملوک‌خاتون از فکر بیرون آمد و فنجان را روی سینی گذاشت، سینی را برداشت و قصد خروج از آشپزخانه را کرد؛ اما لحظه آخر دوباره سینی را به روی اپن برگرداند. در کابینت را باز کرد و پودری سفید رنگ را بیرون آورد. مردد نگاهی به شیشه بی‌رنگ انداخت. ذراّت ریز سفید رنگ هماهنگ با چرخش انگشتان زیور به این‌‌طرف و آن‌طرف حرکت می‌کرد. در شیشه را باز کرد و نیمی از پودرسفید را داخل فنجان خالی کرد. شیشه را به انتهای کابینت و پشت بشقاب‌های دورطلایی برگرداند و قبل از آن که پشیمان شود سینی به دست راهی اتاق ملوک‌خاتون شد. ملوک‌خاتون با ابروی های درهم کشیده و پرغیض گفت:
- همه کارهات با فس‌فس‌ِ. چرا این‌قدر لفتش دادی؟ نکنه رفتی از چاه آب بیاری صبحونه درست کنی؟... ها!
زیور «ببخشیدی» زیر لب زمزمه کرد و سینی صبحانه را که شامل؛ آب پرتقال، خامه عسلی، کره، مربای هویج و مربای آلبالو و نون بربری بود روی تخت گذاشت.
- چند دفعه بهت تذکر دادم زبر و زنگ نباشی یه پرستار دیگه استخدام می‌کنم.
زیور کلمات را تندتند و پشت سر هم ردیف کرد.
- معذرت می‌خوام خاتون. بار آخر بود دیگه تکرار نمی‌شه.
نطقش با صدای ملوک‌خاتون کور شد.
- ننه من غریبه‌م بازی دیگه بسه. یک بار دیگه بی‌توجه‌ای ببینم اخراجی، حالا هم برو بیرون.
زیور با سری پایین افتاده از اتاق بیرون رفت. به محض بستن در دلشوره در دلش پیچید و همان‌جا کنار دیوار سر خورد. بااحساس تهوع دست روی دهان فشرد عضلات صورتش منقبض شد و اشک شیشه چشمانش را شکست. سرش نبض‌دارش را به دیوار گچی تکیه داد و در سکوتی پر استرس به انتظار نشست. ناخن‌هایش را یکی در میان می‌جوید به عاقبت کارش اندیشید، با گذر هر ثانیه پریشان‌تر و پشیمان‌تر می‌شد. این چه کاری بود انجام داد. دلش می‌خواست انتقام بگیرد؛ اما به عاقبت کارش می‌ارزید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
چند دقیقه بعد صدای ملوک‌خاتون به گوش رسید.
- زیور، زیور.
نه مثل همیشه از جا پرید و نه با «جانم، خاتون جان » جوابی داد. صدا زدن‌های خش‌دار ملوک‌خاتون باعث نشد زیور حتی تکانی کوچک بخورد و تنها زمانی هراسان خود را به داخل اتاق انداخت که صدای افتادن سینی در تمام فضای مسکوت خانه اکو شد. ملوک‌خاتون روی زمین اُفتاده بود و تن نحیفش را به سمت در اتاق می‌کشاند. با دیدن زیور بین درگاه نور امید در چشم‌هایش تابید، دست چروکیده و لرزانش را در طلب یاری به سوی زیور گرفت، دهانش مانند ماهی دور اُفتاده از آب باز و بسته می‌شد. زیور کنار ملوک‌خاتون نشست به یاد طعنه‌ها و تکّه‌های زهرآلودش گفت:
- مجبور نبودم، برعکس، همیشه دلم می‌خواست این‌ کار رو این‌جا و در این لحظه انحام بدم.
به گنجه قدیمی کنار تخت نگاه کرد و ملوک خاتون هم به همان سمت.
- این بار برای شونه‌هات زیادی سنگین نیست؟
به ملوک‌خاتون نگاه کرد.
- وقتی بیدار بشی می‌بینی زندگیت از این‌رو به اون‌رو شده.
بی‌توجّه به خس‌خس‌های گنگ او برخاست همان لحظه دست بی‌جان ملوک‌خاتون اُفتاد و دیگر تکان نخورد. زیور از دیدن این صحنه چند لحظه خشکش زد؛ اما بی‌درنگ به خود آمد و سراغ گاو صندق جاسازشده در گنجه قدیمی کنار تخت رفت. رمز را از بر بود چندبار ملوک‌‌خاتون را هنگامی که در گاو صندق را باز می‌کرد دید زده بود و همه سعی‌ش را کرده بود از میان شکاف نیمه باز در، خوب ببیند و به خاطر بسپارد. از هیجان انگشت اشاره‌اش می‌لرزید و به درستی روی اعداد قرار نمی‌گرفت. عصبی مچ دستش را چنگ زد تا از لرزش وحشت‌ناک آن بکاهد و بالاخره توانست رمز چند رقمی را وارد کند. در گاوصندوق با تیک آرامی باز شد زیور نگاهی به پشت سر انداخت. ملوک‌خاتون روی فرش کرمی رنگ دست‌بافت بی‌حرکت بود اُفتاده بود. نگاه سریعی به دور تا دور اتاق انداخت و یادش آمد کیف دستی کوچکی درون کمد وجود دارد. سریع پیدایش کرد و بعد از انتقال همه پول و طلاهای داخل گاو صندق درون کیف، با پاهای شل و بی‌حس از کنار ملوک‌خاتون گذشت. لباس‌هایش را پوشید و سریع از آن خانه گریخت. وقتی مطمئن شد به قدر کافی دور شده کمی از سرعت‌ش کاست .هنوز هم باورش نمی‌شد چنین کاری انجام داده باشد؛ اما کیف در دستش که از سنگینی زیاد با هر قدم به عقب و جلو متمایل می‌شد به او چیز دیگری می‌گفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
تصویر ملوک‌خاتون جلوی چشمانش رژه می رفت. تمام حرف‌هایش دروغ محض بود و هیچ انگیزه قبلی نداشت. تنها می‌خواست با حرف‌هایش پیرزن بدجنس را بچزاند. شک و دودلی به دلش چنگ انداخت، باید برمی‌گشت هنوز دیر نشده بود. اگر شرایطش را بگوید درک می‌کند. زیور برای یک لحظه فریب شیطان را خورد و دست به چنین اقدام پلیدی زد. آری! باز می‌گشت، این اموال حکم همان لقمه حرامی را داشت که مادرش می‌گفت به هیچ ک.س نمی‌سازد و دیر یا زود تقاص کارش حناق می‌شود و بیخ گلو را می‌چسبد. به عقب چرخید تا برگردد که چشمش به آن طرف خیابان و فروشگاه لباس بچگانه افتاد. زانوهای لرزانش از حرکت ایستاد، کوچولوهایش چه مدت بود لباس جدیدی برتن نکرده‌اند؟ و یادش نیامد. چرا؟ چون حقوق اندک پرستاری کفاف خرج سه نفر را نمی‌داد. اجاره‌خانه، قبض آب، برق و گاز؛ اگر چیزی بماند جیره بندی می شود برای خورد و خوراک‌شان. دیگر چیزی باقی نمی‌ماند تا خرج لباس و دیگر چیزهای دل‌خواه کند. با قدم‌هایی مردد به سمت فروشگاه لباس رفت. هرچند شک داشت و می‌دانست گناهکار است؛ اما پول های درون ساک حقش بود، حق خودش و فرزندانش از تمام چیزهایی که این دنیا به آن‌ها بدهکار بود و باید می داد؛ ولی نداد.
رو به آسمان گفت:
- پس‌شون نمی‌دم، این‌ پول‌ها حق من‌ِ.
سپس با قدم‌هایی محکم به سمت فروشگاه لباس رفت. برای نرگس و امیر مهدی کوچولویش لباس‌های رنگارنگ و زیبا خرید سپس به فروشگاه مواد غذایی رفت، از هرچه دم دستش می‌آمد می‌خرید؛ حتی اگر نیازی به آن ها نداشت. گویی عقده‌های این چند سال نداری را می‌خواست به یک‌باره جبران کند. سر راه قبض‌های عقب افتاده را نیز پرداخت کرد. حالا که پول داشت باید از آن‌ها نهایت استفاده را می‌کرد. با دست‌هایی پر و دلی قرص به سمت خانه حرکت کرد. نرگس عروسک می‌خواست و حالا داشت، امیرعلی را از یاد نبرده بود و برای او هم ماشین اسباب بازی خریده بود. از همان‌هایی که با کنترل از راه دور کار می‌کند بوق می‌زند و چراغ‌های رنگارنگش چشم هر بیننده‌ای را خیره به خود می‌کند. لبخند شادی از تصور چهره ذوق‌زده کودکانش بر روی لبش نقش بست.
به قدم‌هایش سرعت بخشید و وارد کوچه شد. در لحظه اول شلوغی و ازدحام مردم توجهش را جلب کرد. و با کمی دقت فهمید همهمه مقابل خانه خودش هست. به سختی از میان فشار جمعیت رد شد، آژیر آمبولانس و ماشین های پلیس گویی در سرش هزاران بار پژواک می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
دو جسم سفیدپوش کوچک بر روی برانکارد خوابانده شده بودن. دو زن کنار کنار حلقه تماشاچیان ایستاده و بلندبلند حرف می‌زدن. زن اول جوان‌تر بود گفت:
- سنی ندارن یکی‌ شیرخواره و اون یکی شیش، هفت سالش.
زن دوم گفت:
- میگن دختر‌ِ برادرش رو بغل می‌کنه و چنگال فلزی اسباب‌بازیش رو تو پریز برق می‌کنه. جفت‌شون درجا تموم کردن.
زن اول گفت:
- یکی نیست بگه آخه دوتا بچه کوچیک رو تو خونه تنها ول می‌کنند. یعنی این‌قدر عیش و نوش‌تون مهمه؟
زن دوم گفت:
- چه پدر و مادر بی‌خیالی پیدا می‌شه.
کوچولوهایش مانند فرشته‌های سفید پوش آرام و زیبا خوابیده بودن. وسط نرگس و امیرمهدی روی زمین نشسته گاهی دست روی صورت رنگ پریده و سرد دخترکش می‌گذاشت و گاهی لب‌های خشک شده ترک خورده‌اش بر گونه نرم و لطیف امیرمهدی می نشست.
- بچه‌ها پاشید. پاشید ببینید مامانی براتون چه چیزهای خوشگلی خریده.
تک‌تک لباس و اسباب بازی‌ها را خارج می‌کرد، عروسک موطلایی را در آغوش نرگس جا داد و ماشین اسباب بازی را روی شکم کوچک امیر مهدی گذاشت.
- مال شماست. مامان خریده، پاشید بازی کنید الان که وقت خواب نیست.
کودکان همچنان بی‌حرکت با چشمان بسته آرمیده بودن، زیور با خشونت به دست کوچک نرگس چنگ انداخت و کش‌دار جیغ زد.
- گفتم بلند شو.
کسی او عقب کشید و صورت مهتابی کودکان دوباره زیر پارچه سفید پنهان شدن. زیور جیغ‌کشان دست و پا زد و خود را به سمت فرزندانش کشید.
- نبریدشون. بچه‌های من رو نبرید.
روی زمین افتاد و درحالی‌که دستانش به سمت آمبولانس دراز شده بود، شاهد دورتر شدن ماشین آمبولانس شد.«من با چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود.»
دستبند سرد فلزی دور مچ دستش گره خورد و صدایی سرد دنیا را بر سرش آوار کرد.
- شما به جرم مسموم کردن و قتل ملوک‌خاتون شمس‌آبادی، بازداشت هستید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,205
مدال‌ها
10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین