جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک اهواء اثر یسنا باقری

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط YASNA.B با نام اهواء اثر یسنا باقری ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 840 بازدید, 3 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع اهواء اثر یسنا باقری
نویسنده موضوع YASNA.B
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط YASNA.B
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,447
21,419
مدال‌ها
15
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۸_۱۷۳۶۲۶.png


نام داستانک : اهواء (قتل سایه‌ها)
نویسنده : یسنا باقری
ژانر : تخیلی(روانشناختی)، جنایی، تراژدی
ناظر: @ترنم مبینا
خلاصه‌ی کلی : سایه‌ها همیشه با من بودند، از همان بچگی.
یادم می‌آید دست‌هایم را توی دست‌هایشان می‌گرفتند و من را به دنبال خودشان می‌کشیدند.
اهواء قتل سایه ها نام‌ کامل قصه من است، آخر هوس کردم قاتل سایه‌ها باشم.
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,447
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png
-بسم‌رب-


درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


قوانین تاپیک داستانک

داستانک چیست؟


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.

درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.


شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»


پس از ارسال 5 پارت از داستانک یا داستان کودک خود، درخواست جلد دهید.

«درخواست جلد»


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.

«درخواست تیزر»


بعد از ارسال حداقل 7 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.

«درخواست نقد شورا»


پس از 10 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.

«درخواست تگ»


توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستانک شما حداقل 10 پست و حداکثر 20 پست را دارا باشد.

«اعلام پایان داستانک»




×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,447
21,419
مدال‌ها
15
مقدمه :

بازی سایه‌ها، بازی نقاب‌ها، بازی رنج‌ها... .
چه ترکیب قشنگی! اگر یک روز به عمرم باقی مانده باشد، توی گوشت زمزمه می‌کنم:
- تو اولین سایه‌ای بودی که من را به وحشت انداختی... .

سایه‌ی اول:

- متهم رو روی ردیف اول بنشونید!
نشستم و توی چشم‌های قاضی، زل زدم.
او کجا بود؟ مگر نباید هم‌دستم، کنارم می‌نشست و برای او هم حکم می‌بریدند؟
قاضی گفت:
- خانم سوفیا هالند! شما به جرم قتل نوزاد خانواده‌ی اندرسون محکوم به مرگید!
مرگ... . همین واژه بارها توی سرم چرخ خورد، من نباید می‌مردم، اگر من می‌مردم، جهان هم باید می‌مرد، من نباید می‌مردم... .

***
سایه‌ها از همان بچگی، حدودا ده سالگی‌ام، همیشه با من بودند. یادم می‌آید دست هایم را توی دست‌هایشان می‌گرفتند و من را به دنبال خودشان می‌کشیدند. من از این سایه ها هراس نداشتم. اتفاقاً، عاشقشان بودم. سایه‌ها همدم تنهایی من بودند. یک‌بار یکی از سایه‌ها توی گوشم گفت:
- از بودن ما نمی‌ترسی؟
من گفتم:
- نه!
او، دوباره تکرار کرد:
- از بودن ما، نمی‌ترسی؟
سایه‌ها چشم نداشتند. حتی صورت هم نداشتند. ولی من، به او زل زدم و گفتم:
- هعی! دنبال چی هستی؟
او گفت:
- تجربه به من ثابت کرده که، آدم‌ها از سایه‌ها می‌ترسن و از اونا دوری می‌کنن. تو عجیب‌ترین دختری هستی که دیدم. تو، با ما زندگی می‌کنی، برعکس بقیه‌ی آدم‌ها. تو... . حس کردم دستش را گرفته‌ام، با بغض گفتم:
- هیس! من از تو نمی‌ترسم، من از تو نمی‌ترسم.
انگار گریه‌اش گرفت:
- ممنون که به ما پناه دادی سوفیا!
و من فقط لبخند زدم. او دوباره گفت:
- هر وقت از ما خسته شدی، می‌تونی بگی و ما رو از خودت جدا کنی، هر وقت از ما خسته شدی، فقط کافیه بگی!
تو لیاقتت یه زندگی آرومه.
پوزخند زدم:
- وقتی خانواده‌ای ندارم، چه‌جوری از شما جدا بشم؟
- ممنون... .

***

سایه‌ی دوم:

خودم را روی مبل پرت کردم و به دیوار زل زدم. توی این خانه، جز سایه آدم‌ها سایه‌ی دیگری وجود نداشت. مثلا، تلویزیون سایه نداشت و همین باعث می‌شد، هیچ‌کَس به خانه‌ی من نیاید. دستی روی دستم حس کردم، صدایش توی گوشم پیچید:
- چیزی نمی‌خوای واست بیارم؟
او تنها آدمی بود که من و سایه‌ها را باور داشت. دستم را از توی دستش کشیدم:
- نه!
خندید:
- آه خدا! یادم رفته بود بهت بگم. امروز مهمون داری.
اخم کردم و فریاد زدم:
- من گفتم هیچ‌کَس به خونه من نیاد! اون‌ها من رو یه متوهم روان پریش میبینن که باید به تیمارستان منتقل شه.
- اوه خدا! چه‌قدر به حرف مردم اهمیت میدی؟ نه اون یه آدم نیست. اون... اون یه سایه‌ی جدیده.
دهانم خشک شد. با ترس گفتم:
- اممم، م...من می‌شناسمش؟
- شاید... .
از جایم پریدم:
- اسمش؟ ا...اس..سمش؟

سایه‌ی سوم:

می‌ترسیدم همان سایه‌ای باشد که فکر می‌کنم.
همان سایه‌ای که شب‌ها صدای قدم‌هایش را توی خانه حس می‌کردم.
قبل از این‌که او بیاید، توی اتاق چپیدم و به در، تکیه زدم:
- فعلا آمادگی دیدن تو رو ندارم! فعلا آمادگی دیدنت رو ندارم. می‌فهمی؟ دوبار تکرار کردم که بفهمی، امیدوارم توی اون کله‌ی نداشتت یکم عقل باشه.
سر خوردم و روی زمین نشستم. این اولین باری بود که از رو به رو شدن با سایه‌ها می‌ترسیدم.
اشک‌هایم از چشمم روی دستم ریخت و حس کردم پوست دستم سوخت.
صدای چکه‌چکه کردن آب، روی مغزم راه می‌رفت.
فریاد زدم:
- امیلی! اون لوله‌ی آب رو درست کن! امیلی! می‌شنوی؟ جواب من رو بده!
صدای فریاد امیلی توی خانه پیچید:
- الان درستش می‌کنم، الان، صبر کن!
دو دستم را روی گوش‌هایم فشار دادم و به دیوار خیره شدم. انگار سایه‌ای نگاهم می‌کرد.

سایه‌ی چهارم:

(۲۷ می/ ۱۹۹۷/ برلین/آلمان)

آنا درحالی که برگه‌های توی دستش را می‌خواند، گفت:
- تو یه ترسوی احمقی سوفیا، تو به درد ما نمی‌خوری. از این‌جا برو.
زیپ کاپشنم را بالاتر کشیدم و توی چشم‌های آبی آنا، براق شدم:
- من، برلین رو روی سرت خراب می‌کنم. می‌فهمی؟ مهم نیست که یه احمقم، اصلاً آره... .
جلوتر رفتم:
- یه احمق هرکاری از دستش برمیاد، مثلا... .
چاقو را از توی جیب کاپشنم بیرون کشیدم و جلوی چشم‌های زن گرفتم:
- من می‌تونم این چاقو رو توی چشم‌های آبی نچسبت فرو کنم. آخه احمق‌ها هر کاری از دستشون برمیاد. این رو خودت، واسه تحقیر من گفتی! یادته؟ یادته آنا؟
جیغ کشید:
- روان پریش دیوانه، از این‌جا برو بیرون. استیون، زنگ بزن به پلیس. استیون! کدوم گوری رفتی؟
چاقو را دوباره غلاف کردم و این‌دفعه، آرام‌تر گفتم:
- چیزی نشده، نگاه کن.
چاقو را توی جیبم گذاشتم:
- تموم شد!
دوباره فریاد زد:
- استیون!
هم زمان من را هل داد و باعث شد، سرم به دیوار کدر بخورد. سرم را ماساژ دادم و چشمم را توی مغازه چرخاندم، استیون پشت دکور، قایم شده بود.
هیکل بزرگش را که نمی‌توانست قایم کند. با پوزخند به شکم آنا، که زیر پیشبند قایم شده بود اشاره کردم:
- واسه تولد بچه‌ات میام، باشه آنا؟
فریاد زدم:
- باشه؟

سایه‌ی پنجم:

از کار بیکار شدم. به همین راحتی! روی چمن‌های پارک دراز کشیدم و به ماه خیره شدم.
- دارم بدبخت میشم.
انگار یک‌نفر کنارم دراز کشید:
- شب قشنگیه.
- هوم، تو کی هستی؟
- مهم نیست.
سرم را چرخاندم. هیچ‌کَس نبود.
- تو، نیستی، ولی، این صدای زنونه... .
- من فقط ازت میخوام نترسی، همین.
انگار توی گوشم گفت:
- چرا اومدی این‌جا؟
تمام درد‌هایم دوباره از جلوی چشمم رد شد:
- با دیوونه‌ها حرف نزن، چون خودت هم، دیوونه میشی.
- تو دیوونه نیستی بچه. تو حتی متوهم هم نیستی. تو فقط از اجتماع طرد شدی، همین!
نمی‌فهمیدم، فقط یادم است قلبم پر از کینه و نفرت شده بود.
نفرت از آنا، استیون، حتی بچه‌ای که نمی‌دانستم پسر است یا دختر!
زن دوباره گفت:
- امشب اون بچه به دنیا میاد، نقشه‌ای نداری؟
سرم را به طرف سایه‌ای که نبود، چرخاندم و خبیث، گفتم:
- نقشه، نقشه، نقشه. هوم، نقشه‌هام زیاده.
صدای خنده‌اش توی گوشم پیچید:
- آره، آره، نقشه‌ها زیاده... .

سایه‌ی ششم:

سایه، کنارم راه می‌رفت. نسیم به صورتم می‌خورد و باعث شد، نفس عمیقی بکشم.
گفت:
- نترس، تو از اجتماع طرد شدی. فقط باید انتقام بگیری. همین!
قلبم پر از کینه و نفرت شده بود، به هیچ چیز رحم نمی‌کردم. حتی به برگ درخت!
صدای نفس کشیدن سایه روی مغزم رژه می‌رفت.
با خشم گفتم:
- اون نفس کشیدن لعنتی رو تموم کن؛ تو که نمی‌میری!
- باشه، باشه آروم باش.
انگار دستم را توی دستش گرفت و کشید. البته واقعا کشید، چون روی زمین افتادم. به سختی بلند شدم و لباس‌هایم را تکاندم.
محکم هلم داد. دوباره سکندری خوردم. چند دقیقه بعد، جلوی در ایستاده بودیم، من لباس‌هایم را تکاندم و به پنجره‌ها خیره شدم.
چراغ‌ها خاموش بود ولی پرده قرمز رنگ و عروسکی اتاقی، تکان می‌خورد.
سایه توی گوشم گفت:
- اون‌جاست.
دستم را کشید و از پله‌ها، به آرامی بالا رفتیم. جلوی در ایستادیم و او، بدون توجه به من، از در گذشت.
طولی نکشید که در را باز کرد و دوباره، دستم را کشید و توی خانه پرتم کرد.
کاپشنم را محکم‌تر به خودم پیچیدم و قبل از او، وارد اتاق نوزاد شدم. گهواره کوچک گلبه‌ای رنگ، چند قدم جلوتر از ما قرار داشت. جلوتر رفتم و بالای سر گهواره ایستادم. شبیه هیچ کدام نبود. حتی چشم‌هایش هم، سیاه بود. دستش را بالا آورد و صورتم را نوازش کرد.
گفتم:
- این دنیا کثیف‌تر از اونیه که حاضر بشم یه نفر دیگه توی این کثافت غرق بشه و منم نگاهش کنم. نوزاد دوباره صورتم را نوازش کرد. صدای سایه، توی گوشم پیچید:
- هعی! چه غلطی می‌کنی؟ زود باش.
حس کردم دستش را توی کاپشنم برد. چاقو را در آورد و توی دستم گذاشت.
گفت:
- زود باش!
نوزاد می‌خندید. چاقو را از غلاف خارج کردم و بالای سر نوزاد ایستادم. دوباره صورتم را نوازش کرد. چاقو را بالا آوردم، نتوانستم!
سایه داد زد:
- تمومش کن! همین حالا! یادت بیاد چه‌قدر طردت کردن، چقدر اذیتت کردن. زود باش، یالا!
چاقو را دوباره بالا بردم و توی چشم های نوزاد زل زدم:
- درد داره ولی، تموم میشه... .

دستم را از روی گوش‌هایم برداشتم و به رو به رو زل زدم. آن‌جا ایستاده بود، بدن نحس سیاه نامعلومش هم، درست رو به روی چشم‌هایم قرار داشت و نمی‌توانستم نبینمش.
داد زدم:
- تو وجود نداری، تو باید بمیری!
با بهت به دیوار نگاه کردم، سایه روی زمین پخش شده بود و هیکلش، همان هیکل سیاه مبهمش، دیگر وجود نداشت.
صدایش توی گوشم پیچید:
- من...من وجود ندارم؟
جیغ کشیدم:
- همه‌ی این‌ها توهمه! تو توهمی، من توهمم، همه‌ی جهان توهمه.
- تو توهم نیستی، من توهمم ولی تو توهم نیستی، می‌دونی فلسفه زندگی چیه؟
با هق‌هق گفتم:
- دهنتو ببند، چون از فلسفه بدم میاد!
فریاد زد:
- من توهمم، چون تو باعث شدی من توهم باشم! چون این ذهن کوفتی توئه که من رو این شکلی تصور می‌کنه!
این ذهن مزخرف توئه که باعث شد من متولد بشم! می‌فهمی؟ می‌فهمی بچه؟
اینا فلسفه نیست! فکر کردی من از فلسفه بدم نمیاد؟ اگه تو بدت میاد، من بیش‌تر از تو متنفرم! اینا فلسفه نیست بچه! اینا فلسفه نیست!
جمله‌ی آخرش را جوری فریاد زد که پنجره لرزید.
نفسی گرفت و آرام‌تر گفت:
- تو هیچ وقت نمی‌تونی بفهمی من دقیقاً‌چه شکلی‌ام، تو هر جوری که بخوای می‌تونی من رو تصور کنی، پس می‌تونی با فکر نکردن بهم، نابودم کنی!
- من... من یه بار یه نفرو نابود کردم و همون کافی بود. از اون روز از همه سایه‌ها متنفرم. من از اون سایه بدم میاد. اون سایه باعث شد من دست به قتل بزنم.
- اون سایه دیگه وجود نداره. چون تو، دیگه دوست نداشتی برگرده و اون... نابود شد.

- تصور تصور تصور... .
جیغ زدم:
- هی تصور؛ من از تصور بدم میاد!
ولم کن، رهام کن، بذار بمیرم! بذار... بذار بمیرم! خسته‌ام، می‌فهمی؟ من از این‌که روانی باشم خستم. من از سایه‌ها خستم. من از مردم خستم. از تمام جهان خستم، ولم کن! از این‌جا برو، از این‌جا برو! از این‌جا برید، همتون برید!
حس کردم چیزی روی گلویم قرار گرفت. چشم‌هایم را بستم و گوش سپردم. می‌دانستم اوست و آمده تا نابودم کند:
- می‌تونم این چاقو رو، روی گردنت بکشم و تمام! ولی این کار رو نمی‌کنم! بذار یه قصه بگم واست. اممم...از کجا شروع کنم؟
چاقو را از زیر گلویم برداشت و گفت:
- اَه دختر! آخرین قصه‌ی عمرت رو گوش بده، می‌دونی که، آنا به هیچکس رحم نمی‌کنه خانم هالند!
دست‌هایم را مشت کردم و پلک زدم.
او، ادامه داد:
- حکایت خودته. یه روز به حرف آدم‌ها گوش دادی و الان چاقو بیخ گلوته. اگه مثل بچه‌ی خوب دنبال یه کار می‌گشتی، بوی خون توی اتاق من، پخش نمی‌شد! هرچند مرگ اون نوزاد واسه من مهم نبود. تو نباید اعتماد می‌کردی. نباید به من اعتماد می‌کردی. به استیون، امیلی، سایه‌ها... اوه خدا! سایه‌ها! عامل بدبختی تو! برگرد به عقب. کجای زندگیت یه راه درست انتخاب کردی؟ ببین به کجا رسیدی که آنا داره نصیحتت می‌کنه. آه ولم کن، واسه چی اومده بودم این‌جا؟ قرار بود بکشمت! ولی این کار رو نمی‌کنم. می‌خوام جلوی چشم همه بمیری و رسوا شی! ولی، نمی‌دونم واقعاً، دوست دارم الان بمیری، آخه اونا برای اعدام؛ خوب به آدم‌ها زجر نمیدن!
نفسم رفت و آنا همچنان حرف می‌زد، سی*ن*ه‌ام سنگین شده بود. نمی‌توانستم جیغ بکشم، فقط درد مسخره‌ای توی وجودم پیچید. چشمم به دیوار اتاق خورد. سایه هنوز آن‌جا ایستاده بود و لبخند می‌زد. زمزمه کرد:
- سوفیا؛ آروم باش! قراره رها بشی، رهای رها... .
سایه نزدیک‌تر شد و کنارم نشست. توی گوشم زمزمه کرد:
- درد نداره، شاید هم...اومم...فقط سعی کن حرف‌های آنا رو فراموش کنی. همین!
پلک‌هایم را محکم به هم فشار دادم، ولی این پایان قصه‌ی من نبود! شاید روزی به این جهان برگردم و توی چشم‌های آنا زل بزنم و بگویم:
- تو متوهمی که فکر کردی می‌تونی من رو بُکشی...!

پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,447
21,419
مدال‌ها
15
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: .Crazy
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین