جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [او آن نبود] اثر «•Kiana• کاربر رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط •Kiana• با نام [او آن نبود] اثر «•Kiana• کاربر رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 464 بازدید, 8 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [او آن نبود] اثر «•Kiana• کاربر رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع •Kiana•
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
نام اثر: او آن نبود
نویسنده: •Kiana•
ژانر: عاشقانه
گپ نظارت (۲) S.O.W
خلاصه: به صفحه نگاه کن، می‌بینی شاه، وزیر، اسب و فیل و قلعه می‌توانند به عقب برگردند. ولی سرباز هیچ‌وقت نمی‌تواند برگردد. سرنوشت خیلی از ماها هم مثل سرباز هست...
تصمیمش خودخواهانه، ولی چاره چه بود. او هم مثل تمامی انسان‌ها، خانواده می‌خواست، عشق می‌خواست، محبت می‌خواست، محبت از پدر و مادر، تنها می‌خواست مثل دیگر بچه‌ها زندگی کند.
میگن کوه به کوه نمی‌رسه ولی آدم به آدم می‌رسه، سرنوشت، آنها را بار دیگر با هم روبه‌رو می‌کند اما هیچ وقت گذشته و کینه پاک نمی‌شود.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Hilda;

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9

negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
مقدمه: گاهی باید رفت و آن‌چه ماندنی‌ست را جا گذاشت، مثل باد مثل خاطره، مثل لبخند. رفتن ماندنی و باارزش می‌شود وقتی که باید بروی، می‌روی و ماندنت پوچ و بی‌فایده هست.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Hilda;
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
برای پنهان کردن خستگی‌ام لبخند پهنی روی صورتم نمایان کردم، از کنار دختر‌ها و پسرهایی که با جیغ و سر و صدا آب روی هم می‌ریختند رد می‌شدم، کنار میز چیارا ایستادم، سرش رو از کامپیوتر بلند کرد و به من سوالی نگاه کرد.
- امروز دیگه کلاس که ندارم؟ واقعاً دیگه نای آموزش ندارم، حتی اون گابریلا بی‌چاره مسئولیت خودش رو ول می‌کنه و به کمک من میاد.
کتابش رو باز می‌کنه و برگ می‌زنه، بعد چند ثانیه به من نگاه می‌کنه و سرش رو به معنا نه بالا می‌بره
- کلاس دیگه ای نداری، امّا یادت نره فردا ساعت هشت صبح کلاس خصوصی با وایان داری.
موهام رو بالای سرم با کش بستم و یک شکلات از روی میز چیارا توی دهنم می‌ا‌ندازم، هر چی به مغزم فشار میارم وایانی رو یادم نمیاد، چشم‌هام رو ریز می‌کنم و رو به چایارا میگم:
- وایان کدوم یکی بود؟
صدای جیغ دختر پشت سرم توی کل فضا استخر می‌پیچه، برمی‌گردم به دختری که توی آب پرتش کردن و وسط آب بال‌بال میزنه بی‌خیال نگاه می‌کنم. کم از این اتفاق‌ها در روز نمی‌افته، وقتی شنا بلد نیستن چرا طرف عمق‌ها زیاد میرن. از کنار دوست‌هاش که حدس میزنم کار اون‌ها باشه با اخم رد میشم و داخل آب شیرجه می‌زنم، از زیر آب می‌کشمش بیرون و زیر بغلش می‌گیرم، سبک‌تر از چیزی که فکر می‌کردم بود و لبه استخر می‌شونمش نفس‌نفس می‌زنه چتری‌های طلایی رنگش که به پیشونیش چسبیده بود رو صاف می‌کنه و زیر لب فحش‌ به دوست‌هاش میده، دوست‌هاش میان پیشش، یکی از پسر‌ها که قدش دو برابر من بود به دوست‌هاش تشر می‌زنه و کنار دخترک که لام تا کام از شکه حرف نمی‌زنه می‌شینه، ازم تشکر می‌کنه. برمی‌گردم پیش چیارا
- خب دایان کی بود؟ یادم نمیاد.
کلافه نفسش رو فوت می‌کنه و به صندلی تکیه میده
چیارا: نادیا! وایان قرار بود پروژه اصلی تو باشه‌، کچ بابتش یک عالمه سفارش کرد.
- آهان اون بچه تخس و لوس که دفعه قبل به خاطر لجبازیش وسط استخر دست و پا میزد؟
چیارا حرصی نگاهش رو از من می‌گیره و سرش رو از روی تأسف تکون میده.
با یادآوری دفعه پیش که اون بچه‌ی پررو و با اعتماد به سقفش اول کاری می‌خواست داخل عمق سه متری شنا کنه از دستش کفری میشم، هرچند که من بهش اختار دادم که عمق سه متر برای اول کاری زود هست، امّا کار خودش رو کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
همین که خواستم برم یاد چیزی افتادم و دوباره سمت چیارا برگشتم و اخم غلیظی کردم.
- چیارا من دیگه خسته شدم.
چیارا نفسش رو فوت می‌کنه و زیر لب زمزمه می‌کنه:
- شروع شد
چیزی که گفت رو به روی خودم نمیارم، همون‌جور که چیزی تایپ می‌کرد لب زد:
- از چی؟
- اون پیرمرد خرفت حاضر نیست یک مربی جدید استخدام کنه، آخه من چه‌جوری یک مرد گنده که در حال غرق هست از آب بیرون بکشم و هم‌زمان به دانش‌آموز‌هام شنا یاد بدم؟
سرش رو بلند می‌کنه و چشم‌های خاکستری که پوشیده از لنز هست رو به من می‌دوزه و دوباره به کامپیوتر نگاه می‌کنه. از این همه بی‌توجهی داشتم جوش می‌اوردم، محکم دستم رو روی میز می‌زنم و با چشم غره به چیارا خیره می‌شم، برگشت چند تا افراد پشت سرم که لبه استخر نشسته بودن رو کاملاً حس می‌کنم.
چیارا: نادیا چته؟ تو مودی هستی! فکر می‌کنی هر دفعه بیای و سر من در این بابت غر بزنی کچ مربی جدید استخدام می‌کنه؟
این شدت بی‌خیالیش بیشتر من رو عصبی می‌کرد و هر لحظه بیشتر امکان داشت به دفتر کچ برم و عصبانیتم رو سر اون خالی کنم. بی‌انصاف میشم و بدون فکر به حرفی که می‌خوام بزنم، کلمات رو تک‌به‌تک پشت سر هم حلاجی می‌کنم:
- آره خب تو کارت راحت هست، می‌شینی روی صندلی و تنها به مردم و شناگر‌ها نگاه می‌کنی.
دلگیر سرش رو بلند می‌کنه و چشم‌هاش رو توی صورت من می‌چرخونه، خوب می‌شناسمش، در هم‌چمین مواقع از نگاه کردن به چشم‌ها بی‌زاره و می‌خواد این‌جوری به عصبانیتش مسلط باشه.
چیارا: نادیا این حرفت رو نادیده می‌گیرم، ولی خودت خوب می‌دونی من کمتر از تو جون نمی‌کنم، فقط یکم منطقی باش و خودت رو کنترل کن!
پوفی می‌کشم و با حالت پشیمونی به چیارا خیره می‌شم
- متأسفم واقعاً با حرفت موافقم.
دست مشت شدم رو از روی میز بر می‌دارم و ادامه میدم:
- امّا خودت خوب می‌دونی این استخر بزرگ و معروف رگنسبورگ با یک مربی نمی‌تونیم سر کنیم.
لبخند کج و کوله‌ای گوشه لبش می‌شینه و از روی رضایت سرش رو تکون میده، نمی‌دونم حرف زدن برای این بشر ان‌قدر سخته، از این اخلاقش متنفر هستم. به طرف اتاق کچ پا تند می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
چند تقه به در زدم، هر چی منتظر شدم کسی در رو باز نکرد، دوباره در زدم و در رو کاملاً باز کردم. با دیدن صحنه روبه‌روام هر لحظه امکان بلند شدن فریاد من و گفتن الفاظ بدی از دهنم بود. آقا پاهاش رو روی میز گذاشته بود و روی صندلی لم داده بود و خرپفش کل اتاق رو پر کرده بود. هر کسه دیگه جای این پیرمرد خرفت خوابیده بود کل پارچ آب رو روی سرش خالی می‌کردم ، نفسی سر دادم و تمام تلاشم برای حفظ کنترلم و عصبانیتم تنها با چند نفس عمیق بود. با قدم‌های محکم به جلو رفتم و دقیقاً روبه‌روش ایستادم. چند ضربه به میز زدم ولی فایده‌ای نداشت، محکم‌تر ضربه به میز زدم و کم‌کم تکون خوردن پلک‌هاش رو حس کردم. چشما‌های آبی رنگ خمار از خواب که معلوم نبود به خاطر سن بالاش این رنگی شده یا رنگ چشم‌های خودش هست رو به من دوخت. گلوم رو صاف کردم اما حتیٰ تکونی برای درست کردن حالت نشستنش نکرد. بی‌خیال شدم و سر حرف رو باز کردم:
- فکر نمی‌کنید روند این‌جا کند شده و همه چیز روی هوا هست؟
لبخند مسخره‌ای گوشه لبش جان خوش می‌کنه
کچ: خب اگر این‌چنین باشه کم کاری شما‌ها بوده.
چشم‌هام رو ریز می‌کنم و از کفشش نگاهم بالاتر می‌گیرم و تا صورتش کل بدنش رو رسد می‌کنم
- مطمئن هستید؟
دقیقاً منظورم از حالت نشستنش گرفت و پاهاش رو از روی میز بر می‌داره. رنگ کرم دیوار‌ها تضاد خوبی با میز و صندلی مشکی اتاق داره، چند قدم عقب میرم و روی کاناپه وسط اتاق می‌شینم
- فکر نمی‌کنم روند این‌جا مربوط بهت باشه، هوم؟
دست‌هاش رو ریز چونش می‌ذاره، به میز تکیه میده و به من نگاه می‌کنه، مردک پررو انگار اومدم براش نمایش اجرا کنم که این‌جوری به من نگاه می‌کنه. دستم رو داخل موهام می‌کنم و به عقب حلشون میدم
- من دیگه نمی‌تونم کل شیفت‌ها رو کار کنم و تنها مربی این‌جا باشم، اگر من در حال آموزش باشم و حواسم به افراد داخل استخر نباشه، کسی غرق بشه هم برای شما دردسر میشه هم برای من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
لبخند ژکوندی زد
- تو به کارت برس کل مردم شهر رگنس آرزو شغل تو رو دارن اگر به‌خاطر پدرت نبود حتی تصور کار کردن داخل این‌جا برات غیر ممکن بود.
بین ابرو‌هام گره‌ای انداختم و رو به کچ کلمه به کلمه لب زدم:
- پیرمرد من که نگفتم از شغلم راضی نیستم فقط می‌خوام یک شیفت کار کنم، شیفت بعدازظهر. می‌تونی برای بقیه ساعت‌ها یک مربی جدید استخدام کنی، فکر نکنم به جیبت صدمه‌ای بزنه.
زبونم رو روی لبم کشیدم، بقیه حرفم رو ادامه دادم:
- من تنها اومدم این‌جا کار کنم چون به شنا علاقه داشتم نه‌که از صبح تا شب دست تنها باشم، یک مرد گنده و زمخت رو چه‌جوری از آب بیرون بکشم؟ به جای این‌که پات رو بندازی روی هم و توی دنیا هپروت سیر کنی برو دنبال یکی بگرد با این دو قرون حقوق حاضر باشه این‌جا کار کنه.
بدون منتظر شدن حرفی از طرف کچ از اتاق بیرون رفتم. خوب می‌دونستم اگر کچ رفیق بن نبود خیلی زودتر من رو از این‌جا شوت می‌کرد بیرون. از این بی‌کسی پوزخندی مثل همیشه روی صورتم جا خش کرد هر‌دفعه دلم رو با وجود ماهی و بن قرص می‌کنم، شاید من قدر نشناس و زیاده‌خواه هستم، چیز زیادی می‌خوام؟ سرم رو تکون دادم که از این فکر‌های مداوم بیرون بیام.
همین‌جور که داخل اتاق تعویض لباس هودی‌ام رو از توی کوله‌ام بیرون می‌کشیدم، با صدای چیارا از جا پریدم
- به کچ چی گفتی که ان‌قدر از دستت کفری بود؟
آدامسم رو باد کردم و یکم که بزرگ شد ترکید. لبخند مرموزی زدم و شونم به معنا نمی‌دونم بالا انداختم؛ مایو رو با هودی خاکستری و شلوار جین قد نودم عوض کردم. چرخشی زدم و چیارا با فاصله کمی از من دست به بغل به من نگاه می‌کرد و مسلماً منتظر جواب بود. قد چیارا واقعاً بلند بود، من این‌جا نقش کوتوله‌ها رو دارم یعنی در اصل همه‌ی اروپایی‌ها قدی دو برابر من دارن، به جز اون کچ خپلک، دماغم رو از چندش فر کردم
چیارا بشکنی جلوی صورتم زد و اعتراض وار گفت:
- دوباره کجا سیر می‌کنی نادیا؟!
- عه، من فقط به کچ گفتم یک شیفت کار می‌کنم و مربی دیگه‌ای استخدام کنه.
چیارا دستش رو داخل مو‌های پسرونه صورتی رنگ شده‌اش کرد و جز به جز صورت من رو زیر نظر گرفت
چیارا: مطمئنی؟
سرم رو بالا پایین کردم و لبخند مرموزم رو نگه داشتم.
- آره
یک‌هو چیارا اخمش تو هم رفت و متوجه شد دارم چرت و پرت باز تحویلش میدم، سریع‌تر از این‌که به خودش بیاد از اتاق بیرون زدم.
باد خنک موهام رو توی هوا حرکت می‌داد و مو‌ها محکم به صورت خودم سیلی می‌زدن. باد رو از زاپ شلوارم روی زانو‌ام حس می‌کردم. دستم رو دو طرف بدنم مالیدم، واقعاً سرد شده، موهام رو جمع کردم و کلاه هودی‌ام رو سر کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
تک و توک ماشین‌ها از کنارم رد می‌شدن، بوی بارون با تمام توانم داخل ریه‌هام استشمام کردم، چشمم به پل رو به رو افتاد به رودی که تمام حس آرامش رو ازش می‌گرفتم و سرشار از انرژی مثبت بود،‌ با خودم فکر کردم از بس که مشغول این شغل و دانشگاه بودم مدت زمان زیادی از موقعی که روی پل دانوب قدم زدم گذشته بود.
با یک تصمیم ناگهانی موسیقی ملایم و بی‌کلامی رو از گوشی پخش کردم و هندزفری رو داخل گوشم گذاشتم. راهم رو به طرف پل کج کردم. هوا رو به تاریکی بود و من به سر دیگر رود پل رسیده بودم، با زنگ خوردن گوشی آهنگ متوقف شد، به صفحه گوشی نگاه کردم، گیسو زنگ میزد به پاک فراموش کردم بهش خبر بدم دیرتر خونه می‌روم. همین‌جور که تماس رو وصل می‌کردم به ساعت نگاهی انداختم، اوه‌اوه ساعت ۱۱ شب، باورم نمی‌شد که چه زود و گذشت و من متوجه نشدم. صدای نگران گیسو دلم رو لرزوند، دلم برای این زن بی‌چاره بس که نگران خودم کرده بودم می‌سوخت.
- نادیا کجا هستی؟ هر چی منتظرت شدیم خبری ازت نشد.
- گیسو عزیز دلم نگران نباش اومدم رو پل دانوب یکم قدم بزنم.
گیسو: اتفاقی برات افتاده؟ می‌خوای به بن بگم بیاد دنبالت یا خودم بیام؟
لبخند عمیقی از روی تأسف برای خودم می‌زنم، خوب می‌دونست وقتی که دلم گرفته‌ست این‌جا میام.
- نه اون رو نمی‌خواد اذیت کنی، ان‌قدر هم خودت اذیت نکن، خودم برمی‌گردم خونه
.
چه‌قدر صورتم از چند ساله پیش تغییر کرده بود و چه رنگ و رو رفته شده بود، به پاک خودم رو فراموش کرده بودم، سرم رو از زلالی رود گرفتم و به رستوران نگاه کردم، مستقیماً رو به من و چند متری با من فاصله داشت، مردی جلوی رستوران ایستاده بود و لحظه‌ای به طرف من برگشت، با این فاصله زیاد ولی برق چشم‌هاش من رو جذب خودش کرده بود، صدایی از پشت گوشی نمی‌شنیدم و تنها مجذوب اون چشم‌های آشنا بودم. این سومین بار بود توی شهر بعد از چندین سال باز اون چشم‌ها رو دیده بودم. و باز دور و متر‌ها فاصله بین ما. تنها برق چشمانش رو در این تاریکی و این فاصله می‌دیدم و صورتش قابل تشخیص نبود. هر آن ممکن بود تپیدن قلبم سی*ن*ه‌ام رو بشکافد. با صدای فریاد نادیا‌نادیا کردن گیسو به خودم اومدم
- گیسو خودم برمی‌گردم خونه اتفاق خاصی نیوفتاده، می‌بینمت.
گیسو: یک لحظه هر چی صدات می‌زدم جواب نمی‌دادی، مواظب خودت باش
- تو هم
 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین