جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اَسرینِ بریوان] اثر «الهام فرجی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط - گیتی - با نام [اَسرینِ بریوان] اثر «الهام فرجی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 718 بازدید, 4 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اَسرینِ بریوان] اثر «الهام فرجی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع - گیتی -
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط - گیتی -
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,574
37,076
مدال‌ها
14
نام رمان: اَسرینِ بریوان
به قلم: الهام فرجی
ژانر‌: اجتماعی، دارم، عاشقانه
ناظر: @TISA
خلاصه اثر:
روز به دنیا آمدنم،
مردمان ساده‌ی جاهلِ ظالم،
خواستند که پر و بالم را بچینند و حق حیات را از من بستانند!
اسمم را بریوان گذاشتند... .
دخترکی شیردوش که گوسفندان برگشته از چراگاه را صدا می‌زند.
دخترکی که حق سخن گفتن ندارد. تحصیل ممنوع. اعتراض ممنوع. گرفتن حق ممنوع!
اما خدا در لابه‌لای ابرهای خاکستری لبخند می‌زد.
قسمتی از واژنامه پاک شده بود.
بریوان! گلی که در مکان‌های صخره‌ای رشد می‌کند و اجازه زنده ماندن به هیچ گیاهی را نمی‌دهد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,758
مدال‌ها
6
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1) (4).jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,574
37,076
مدال‌ها
14
مقدمه:

چه توان کرد
در این باتلاق درماندگی؟
انِسان من کجاست؟
نه خدای مرا
باقی گذاشتند
تا دل به او آرام بدارم،
و نه انسان را
به قرار وانهادند،
تا به آن امید ببندم....

محمود دولت آبادی
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,574
37,076
مدال‌ها
14
به چشمان درشت و معصومش با التماس زل زدم:
- قربونت برم، دو دقیقه؛ فقط دو دقیقه اینجا ساکت و صامت وایستا تا من به توک پا برم و برگردم.
سکوت کرد اما نگاه خیره‌اش را برنداشت. از این زاویه، انگار چشمانش زیباتر به نظر می‌رسید. می‌دانستم او هم مانند من تاب دوری حتی در حد پنج دقیقه را هم ندارد. اَمان و صد اَمان از این وابستگی و دلبستگی... !
کمی دهانش را به حالتی که انگار دارد آدامس می‌جود، تکان داد. گردنش را با دست چپم نوازش کردم. گونه‌ام را به صورت نرم و لطیمش مالیدم و در آخر، بر پیشانی‌اش بوسه زدم.
- آ قربون این همه بامعرفت بودنت. می‌دونم خیلی سخته اما یادت نره قول دادی ها!
تکانی به هیکل درشتش داد. برای تایید حرفم و قولی که قرار بود با خون دل خوردن پایش بایستد، دهان مبارکش را بلاخره باز کرد:
- مآآآ!
گاو قشنگ و باشعور من!
از جایم بلند شدم و زیر چشمی اطرافم را پاییدم. مانند جمشید هاشم‌پور، ژستی که در حال فرار از مهلکه می‌گرفت را، به خود گرفتم. دوست داشتم برای نشان دادن هیجان بیشتر، روی نوک پاهایم راه بروم، اما پاره بودن قسمت جلویی کفش‌های جیرم و زمین سنگلاخی، مانعی بر سر راه رویاهای ناتمامم بود!
بر روی دو بلوکی که از قبل در کنار دیوار و میان بوته‌ها، روی هم چیده بودم، ایستادم و صورت و گردنِ دراز و باریکم را از میان حفاظ‌های نرده‌ای پنجره رد کردم.
از طرف من شش کله‌ی کچل در سایزهای مختلف قابل رویت بود که در دسته‌های سه‌تایی بر روی نیمکت درب و داغان نشسته بودند. آن طرف دیگر هم دخترها، همه به جز منیج، که مقنعه چانه‌دار تنگش داشت خفه‌اش می‌کرد و جای لپ به دلیل لاغری بیش از حدش، استخوان بیرون زده بود، همگی روسری به سر داشتند.
طبق معمول هم سیروان دماغو، گوشه‌ی کلاس، نزدیک سطل آشغالی که ماهی یک‌بار خالی می‌شد و احتمالا بویش از صد فرسخی هر خزنده و پرنده و درنده‌ای را بی‌هوش می‌کرد، یک لنگه پا و دو دست در هوا ایستاده بود.
ریزریز برای خودم خندیدم. احتمالا قبل از ورود باشکوه من با خط‌کش حسابی کتک خورده بود. رد اشک‌های به‌جا مانده و البته مرتب بالا کشیدن آب دماغش که این‌طور نشان می‌داد.

خانم معلم سخت مشغول درس دادن بود و منِ عشق سواد با گردنی که داخل کلاس بود، پاهایی که به علت نرسیدن قدم، تا حدودی آویزان بودند و دست‌هایی که چهار چنگولی نرده‌ها را چسبیده بود، بهر تماشا ایستاده بودم.
گچ سبزرنگ را بر روی تخته‌سیاه کشید و صدای ناهنجاری تولید کرد:
- همه با من تکرار کنید. ب آخر. ب غیر آخر.
انگشت اشاره‌ی دست راستم بی‌اختیار به حرکت درآمد و روی دیوار گِلی شروع به نوشتن کرد.
از بالا به پایین. امتداد، از چپ به راست. این‌بار از پایین به بالا. نقطه‌ای زیر خط افقی. و بله! ب آخر!
نیشم از این همه نبوغ و استعداد نهفته‌ام باز شد. در این لحظه به‌قدری خوشحال بودم و خود را باسواد می‌دیدم که حتی زنده یاد مطهری هم توانایی رقابت با چو منی این چنین را نداشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,574
37,076
مدال‌ها
14
هنوز نیمی از تخته‌سیاه را نمی‌دیدم و زاویه‌ی دیدم کافی نبود. زانوانم را کمی خم کردم. کف پاهایم را به دیوار چسباندم. حالا می‌توانستم گردنم را، بیشتر داخل ببرم. اما افسوس که خوشحالی‌ها دوامی ندارند و خنده‌ها خیلی زود بر ل*ب می‌ماسند!
دیدن صحنه‌ی روبه‌رو، به حتم که عذاب الهی بود! خشم در ابعاد وجودم جوانه زد! یک جنایتِ بی‌سروصدای درحال وقوع که مجرمِ ناشناخته، خوش و خرم برای خودش در کلاس حاضر می‌شد و کسی کاری به کارش نداشت!
مینه (مخفف نام عباس در زبان کوردی) جای کتاب، باتوجه به درس‌هایی که امروز داشت، صفحات را پاره کرده و با خود آورده بود.
حرصم گرفت! من در حسرت دست کشیدن به یک نقطه از کتابش، می‌سوختم و با ترس و لرز آویزان پنجره می‌شدم و او، با تنبلی و تن پروری، اوراق را حمل می‌کرد!
دست راستم را آرام از زیر پرده‌ی زرشکی رنگ، که حداقل از سی جا سوراخ شده بود، به سمت گردنش دراز کردم. یکی از چشمانم را به نشانه‌ی دقت بستم و زاویه‌ی دستم را طوری تنظیم کردم تا به محکم‌ترین شکل ممکن پس گردنش بکوبم.
یک... دو... سه... و شپترق!
چشمانم تا حد درد گرفتن، گشاد شد. گنجشک‌ها به دور سرم چرخ زدند. علی‌رغم تلاشم برای خود کنترلی، شکست خوردم و آخ بلندی از دهانم در رفت.
شش کله‌ی کچل، به علاوه‌ی دختران همه به‌جز منیج و عوامل پای تخته به سمتم چرخیدند.
برای رفع و رجوع و نابلد کردن خودم، لبخند کج و کوله‌ای که به حتم قیافه‌ام را بیشتر مضحک می‌کرد، زدم. همان دست بالای دست اول گوشم را مانند کلید سه‌بار چرخاند و سپس با شتاب به عقب کشید.
به طرز دل‌خراشی زمین خوردم. یکی از کفش‌هایم از پایم درآمد. شلوار کوردی خاکی‌ رنگم گِلی شد. اما گوشم هم‌چنان در اسارت به سر می‌برد.
- آخ آخ آخ! مامه گیان (عمو جون) به‌خدا اینی که داری می‌پیچونی سوئیچ تراکتورت نیست، گوش منه! آخ، درد داره مامه گیان. جان جدت ول کن.
ما بین التماس‌های حزن‌انگیزم، نگاهم به چهره‌ی آفتاب سوخته‌اش افتاد. حین تنبیه من مظلوم، کلاهش از سرش افتاده و صورتش به دو نژاد اروپایی از خط کلاه به بالا و آفریقایی از خط کلاه به پایین، تقسیم بندی شده بود!
پره‌های بینی پهنش مرتباً باز و بسته می‌شد. اما چشمان دائم مهربانش رگه‌های قرمز نداشت.
با صدایی که تا حدودی بلند شده بود، گفت:
- دراز! داری چه غلطی می‌کنی؟ گاوها رفتن زمین قادر سوزن دارن می‌چرن!
آه از نهادم بلند شد. با بیچارگی به زمین قادر سوزن و گاوها نگاه کردم. چراخ‌های مغزم یکی پس از یکی روشن می‌شدند. ترکیدن شکم گاوها. چریدن در نقطه‌ی ممنوعه و شکایت صاحب زمین. تنبیه اهالی خانه. تمسخر کل دار و دسته‌ی مدرسه. رسماً گور خود را کنده بودم.
درس امروز: ب آخر ب غیر آخر. به هیچکس اعتماد نکنید. وفاداری نمانده. صداقت هم نمانده. در پی نوشتی باید اضافه کنم، الحق که یک گاو، حتی اگر قول هم بدهد، یک گاو می‌ماند!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین