به چشمان درشت و معصومش با التماس زل زدم:
- قربونت برم، دو دقیقه؛ فقط دو دقیقه اینجا ساکت و صامت وایستا تا من به توک پا برم و برگردم.
سکوت کرد اما نگاه خیرهاش را برنداشت. از این زاویه، انگار چشمانش زیباتر به نظر میرسید. میدانستم او هم مانند من تاب دوری حتی در حد پنج دقیقه را هم ندارد. اَمان و صد اَمان از این وابستگی و دلبستگی... !
کمی دهانش را به حالتی که انگار دارد آدامس میجود، تکان داد. گردنش را با دست چپم نوازش کردم. گونهام را به صورت نرم و لطیمش مالیدم و در آخر، بر پیشانیاش بوسه زدم.
- آ قربون این همه بامعرفت بودنت. میدونم خیلی سخته اما یادت نره قول دادی ها!
تکانی به هیکل درشتش داد. برای تایید حرفم و قولی که قرار بود با خون دل خوردن پایش بایستد، دهان مبارکش را بلاخره باز کرد:
- مآآآ!
گاو قشنگ و باشعور من!
از جایم بلند شدم و زیر چشمی اطرافم را پاییدم. مانند جمشید هاشمپور، ژستی که در حال فرار از مهلکه میگرفت را، به خود گرفتم. دوست داشتم برای نشان دادن هیجان بیشتر، روی نوک پاهایم راه بروم، اما پاره بودن قسمت جلویی کفشهای جیرم و زمین سنگلاخی، مانعی بر سر راه رویاهای ناتمامم بود!
بر روی دو بلوکی که از قبل در کنار دیوار و میان بوتهها، روی هم چیده بودم، ایستادم و صورت و گردنِ دراز و باریکم را از میان حفاظهای نردهای پنجره رد کردم.
از طرف من شش کلهی کچل در سایزهای مختلف قابل رویت بود که در دستههای سهتایی بر روی نیمکت درب و داغان نشسته بودند. آن طرف دیگر هم دخترها، همه به جز منیج، که مقنعه چانهدار تنگش داشت خفهاش میکرد و جای لپ به دلیل لاغری بیش از حدش، استخوان بیرون زده بود، همگی روسری به سر داشتند.
طبق معمول هم سیروان دماغو، گوشهی کلاس، نزدیک سطل آشغالی که ماهی یکبار خالی میشد و احتمالا بویش از صد فرسخی هر خزنده و پرنده و درندهای را بیهوش میکرد، یک لنگه پا و دو دست در هوا ایستاده بود.
ریزریز برای خودم خندیدم. احتمالا قبل از ورود باشکوه من با خطکش حسابی کتک خورده بود. رد اشکهای بهجا مانده و البته مرتب بالا کشیدن آب دماغش که اینطور نشان میداد.
خانم معلم سخت مشغول درس دادن بود و منِ عشق سواد با گردنی که داخل کلاس بود، پاهایی که به علت نرسیدن قدم، تا حدودی آویزان بودند و دستهایی که چهار چنگولی نردهها را چسبیده بود، بهر تماشا ایستاده بودم.
گچ سبزرنگ را بر روی تختهسیاه کشید و صدای ناهنجاری تولید کرد:
- همه با من تکرار کنید. ب آخر. ب غیر آخر.
انگشت اشارهی دست راستم بیاختیار به حرکت درآمد و روی دیوار گِلی شروع به نوشتن کرد.
از بالا به پایین. امتداد، از چپ به راست. اینبار از پایین به بالا. نقطهای زیر خط افقی. و بله! ب آخر!
نیشم از این همه نبوغ و استعداد نهفتهام باز شد. در این لحظه بهقدری خوشحال بودم و خود را باسواد میدیدم که حتی زنده یاد مطهری هم توانایی رقابت با چو منی این چنین را نداشت!