جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [اکستَسی] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط BAHAR" با نام [اکستَسی] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 667 بازدید, 8 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [اکستَسی] اثر «مهسا رضایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع BAHAR"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
ژنام داستان: اکستَسی
نام نویسنده: مهسا رضایی
ژانر: تراژدی، عاشقانه
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه:
این داستان بر اساس واقعیت نوشته شده و زندگی‌ای را نشان می‌دهد که پر از حسرت است. زندگی‌ای که مقدمه‌اش درد بوده و پایانش عذاب. اصلاً این زندگی پایانی دارد؟ کاش هیچ‌گاه پا به آن مهمانی نمی‌گذاشتیم که با این کار تمام کردیم همه خوشی‌هایمان را. اگر تمام حسرت‌های دنیا را هم بخورم دردی را از من دوا نخواهد کرد، به قول مادربزرگم:
- گذشته‌ها گذشته... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سلین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Aug
3,253
8,649
مدال‌ها
6
تاييد داستان کوتاه.png



بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود تایپیک زیر درخواست جلد دهید.
.
.
.

درخواست جلد
.
.
.


راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
مقدمه:
خلاصه زندگی من و تو درد بود و رنج و عذاب. ما برای هم بودیم و این دنیا گویا برای ما نبود و نخواست که ما را کنار هم ببیند. درگیر شدیم؛ درگیر عذاب و دردی که حق ما نبود. حیف عشقی که در این دنیا حرام شد و حیف تمام اشک‌هایمان که بی‌جهت ریخت. ما باید می‌دانستیم زندگی رویی جز حسرت و درد ندارد. باور کن آن‌قدر هم سخت نیست فهمیدن این‌که بعضی‌ها می‌آیند که نمانند، نباشند، نبینند و تو اگر تمام دنیا را هم به پایشان بریزی
آن‌ها تمامی بهانه‌های دنیا را جمع می‌کنند
تا از بین آن بهانه‌ها یکی را پیدا کنند که بروند و دور شوند، که نمانند اصلاً... . پس به دلت بسپار حواسش را به زلزله‌های درونی‌اش بدهد تا خدایی نکرده نلرزد برای کسی که نمی‌ماند. این‌ها را گفتم که بعدها دنیایت پر نشود از دوست داشتن‌هایِ پر بغض که دمار از روزگارت در آورد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
نگاه نگران دخترک، از لابه‌لای در روی او نشست. اویی که حتی نتوانست چند وقتی روی قولش بایستد و مردانه عمل کند. عصبانی بود، چون او کسی بود که باید به قولش عمل می‌کرد. او موظف بود که هوای دل دخترک را داشته باشد، اما به حرف‌هایش عمل نمی‌کرد و همین دخترک را عصبانی‌تر می‌کرد. چشم‌هایش روی پسر ثابت ماند، با چندی از دوستانش داخل اتاق بودند. پسر خم شد و با آن ورقه آلومینیوم کوکائین‌ها را وارد ریه‌هایش کرد. قلبش برای بار هزارم ترک برداشت و چیزی درون دلِ کوچکش فرو ریخت. پسر سر گرداند، اما با دیدن چشم‌های مشکی کسی که خوب آن‌ها را می‌شناخت، ناباور نگاهش را به او دوخت. در دلش چیزی مثل اضطراب وجود داشت که می‌خواست زودتر آن کار را ترک کند و پیش آلایش برود، دست‌های کوچکش را در دست بگیرد و باز مثل همیشه بگوید:
- اشتباه کردم.
آخرش که چی؟ او نمی‌توانست آن کار را کنار بگذارد. او اعتیاد داشت و اعتیاد آسان نیست. دخترک وقتی دید که لو رفته با دست در را هل داد. نگاه‌ها به سمت او برگشتند و پسرک جا خورده بود. با صدای دوستش اشکان، نگاهی به او انداخت:
- آلا! تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
آلا نگاه خیره‌ای به چشم‌های جا خورده پسرک انداخت و سپس با خنده‌ای مصنوعی گفت:
- اومدم پیش شما دیگه! اشکالی داره؟
اشکان هم با لبخندی تصنعی اضافه کرد:
- چه اشکالی؟ بیا بشین.
کنار پسرک نشست و به دم و دستگاه روی میز نگاه کرد. قرص‌های رنگارنگ که نمی‌دانست چه‌چیزی هستند و مقدار زیادی کوکائین و ورق روی میز بود. امیری که در حال خود نبود روی میز خم شده بود و در حال کشیدن کوکائین بود. نگاهش را به آن قرص‌های رنگارنگ و زیبا داد، ظاهری فریبنده و زیبا و باطنی که معلوم نبود چه‌چیزی است. نگاه متعجب پسرک روی آلا بود، نمی‌دانست که چرا این‌گونه شده. آلایی که پایش را درون جمع آن‌ها نگذاشته بود حال چه اتفاقی افتاده بود که این‌گونه کنارشان نشسته بود. دخترک نگاهش را به امیر داد. کاملاً بی‌هوش بود. نمی‌دانست در آن لحظه چرا این کار را کرد؟ شاید به‌خاطر فشارهای زیاد زندگی‌شان بود یا شاید هم به‌خاطر بد قولی سینا. آن زمان قلب دستور به عقلش می‌داد. روی میز خم شد و ورق آلومینیوم سینا را برداشت. بلد نبود، اما دیده بود که سینا چه‌طور این کار را انجام می‌دهد. ورق را لوله کرد و با آن کوکائین‌ها را عمیق نفس کشید. با وارد شدن به ریه‌اش احساس کسی را داشت که آرام شده، چون حس کرده بود که سینا چه‌کاری انجام می‌دهد. صورتش را بالا آورد و در نگاه متعحب و عصبی سینا انداخت. همه متعجب بودند. رو به آن‌ها گفت:
- چی‌شده؟ شما که خودتون هم این کار رو انجام می‌دید. می‌خواستم ببینم چیه که این‌قدر درگیرش هستید. نگاهی هم به سینا کرد و گفت:
- مگه نه عزیزم؟
سینا نگاهی از روی خشم به او انداخت و سرش را زیر انداخت. بعد از آن حرکت آلا جمع در سکوت فرو رفت و هر از گاهی صدای پچ‌پچ‌های اشکان با سامان می‌آمد. دخترک اما ناراحت بود، چرا این کار را انجام داده بود؟ یعنی یک لجبازی ساده این قدر ارزش داشت که به‌خاطرش سلامتی خود را به خطر انداخت؟ سینا که جو را آن‌گونه دید و از طرفی عصبی بود گفت:
- اشکان ممنون. ما دیگه می‌ریم.
اشکان گفت:
- بودی داداش حالا.
سینا بلند شد و کلافه گفت:
- نه دیگه بریم.
نگاهش را به آلا دوخت که خون‌سرد مشغول خوردن چایی‌اش بود. گفت:
- آلا بلند شو بریم.
آلا نه نگاهی به او کرد و نه جوابش را داد، فقط به ادامه کارش رسید. دیگر تحمل سینا تمام شده بود که با نهایت صبر و حوصله همیشگی‌‌اش دست آلا را کشید و بلندش کرد. آلا هم که تعجب‌زده بود نگاهی به چشم‌های نگران اشکان کرد. سینا کلاً به سرش زده بود که دست آلا را ول نمی‌کرد و هم‌چنان مشغول کشیدن دستش بود. صدای آلا در آمد.
- ول کن دستم رو!
سینا از حرکت ایستاد و عصبی به سمت دخترک چرخید.
- چرا این کار رو کردی؟
دخترک دستش را کشید و با پوزخند گفت:
- چرا؟ چون تو این کار رو انجام میدی. می‌خواستم ببینم چیه که این‌قدر درگیرشی‌.
اما خشم سینا هنوز فروکش نکرده بود که گفت:
- من هر کاری می‌کنم به خودم مربوطه. تو نباید کارهای من رو تکرار کنی.
آلا هم عصبی گفت:
- تو حق نداری بزنی زیر قولت. تو قول دادی. تو متعهدی!
سینا با نفس تنگی گفت:
- آلا... لطفاً حرف نزن. برو لباست رو بپوش تا بریم.
نگاهی به سینا و صورت او انداخت. نمی‌دانست که چه‌طور راضی شد به حرف سینا گوش دهد، اما به طبقه بالای عمارت اشکان رفت و مانتو و شالش را برداشت. آن‌ها را پوشید و پایین رفت. به دنبال سمند سینا گشت و آن را پیدا کرد. آرام به سمت ماشین رفت و سوار شد. سینا هم بدون هیچ حرفی در سکوت شب به رانندگی پرداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
آرام در اتاقش را بست تا کسی متوجه غیبت طولانی مدتش نشود. کفش‌های پاشنه بلندش را در دست گرفته بود تا سر و صدا ایجاد نکند. لباس‌هایش را عوض کرد و روی تختش خوابید. بسته قرص را بالا آورد و نگاهی به آن انداخت. وقتی که کسی متوجه نبود آن را برداشته بود تا بفهمد چیست. در جعبه را باز کرد و نگاهش را به دانه‌های زیبا و رنگی قرص داد. طرح‌های مختلف و رنگ‌های مختلفی داشت که بسیار زیبا بودند. در قرص را بست و جعبه را زیر تشک تختش گذاشت تا کسی متوجه آن نشود. فردا فرصت مناسبی بود تا به دیدار سایه برود و از آن درباره قرص بپرسد. ساعت سه نیمه شب شده بود و او باید به سایه پیام می‌داد. تلفن همراهش را برداشت و برای سایه نوشت:
- فردا به کار خیلی مهم دارم باهات، ساعت ده صبح بیا پارک بوستان تا ببینمت.
پیام را فرستاد و هشدارش را روی ساعت نه تنظیم کرد. آن شب هر کاری کرد تا خوابش ببرد، نتوانست. دوست داشت زودتر در مورد آن قرص‌ها بداند. با تمام سختی‌هایش آن شب خوابید و صبح روز بعد با صدای هشدار تلفنش بیدار شد. تلفنش را برداشت و با دیدن چند تماس بی‌پاسخ از طرف سایه، زود به او زنگ زد. سایه تلفن را برداشت و مانند همیشه گفت:
- سیلام.
آلا با لحنی که مشخص بود خواب بوده پاسخ داد:
- سلام سایه.
سایه گفت:
- یعنی تو واقعاً نفهمیدی گوشیت زنگ می‌خوره؟
آلا در حالی که چشم‌هایش را دست می‌کشید گفت:
- خیلی خسته بودم. دیشب با سینا تا ساعت سه مهمونی بودیم.
سایه گفت:
- خوب گفتی کارم داری.
آلا انگار که هوشیار شده باشد، با شنیدن این حرف گفت:
- آره کار واجبی باهات دارم سایه.
سایه گفت:
- حله. تا ساعت ده میام.
آلا خداحافظی کرد و تلفنش را قطع کرد. بلند شد و پس از شستن دست و صورتش لباس‌هایش را پوشید. از اتاق خارج شد و به این فکر کرد که چه‌طور سوییچ ماشین برادرش را بگیرد. چند ضربه به در اتاق دانیال وارد کرد و وارد شد. دانیال هنوز خواب بود. آلا روی تخت کنار دانیال نشست و او را با تن صدای پایین صدا زد:
- دانیال.
دانیال که خوابش سبک بود زود چشم باز کرد و با دیدن خواهرش پی برد که باز هم التماس دعا دارد. گفت:
- هوم؟
آلا گفت:
- می‌خوام برم بیرون. میشه ماشین بدی بهم؟
تا دانیال خواست حرفی بزند آلا گفت:
- قول میدم سالم بهت تحویل بدم.
و دانیال مانند همیشه در برابر تک خواهرش کوتاه آمد. سوییچ را از روی میز کنار تختش برداشت و گفت:
- آلا حواسم بهت هست... دیشب دیر خونه اومدی.
آلا سرش را پایین انداخت و گفت:
- ببخشید. با سینا مهمونی بودم.
دانیال گفت:
- می‌دونم. بهت نگفته بودم سینا تا وقتی اعتیادش رو ترک نکنه حق نداری کنارش باشی؟
آلا گفت:
- اما داداش... .
دانیال سخنش را قطع کرد و گفت:
- آلا اما بی اما... مامان و بابا نگرانت هستن! اون‌ها تو رو دست من سپردن.
آلا گفت:
- باشه داداش.
دانیال نگاهی به صورت خواهرش کرد و سوییچ ماشینش را دست او داد. آلا صورت دانیال را بوسید و از روی تخت بلند شد. تا خواست قدم بعدی‌اش را بر دارد، دانیال آستین مانتو آبی‌اش را گرفت و گفت:
- مراقب خودت باش.
آلا برگشت و چشمی گفت و از اتاق خارج شد. از در حیاط که بیرون زد، پژو پارس دانیال را جلوی در دید و این نشانه بود که دانیال نمی‌خواسته پدر و مادرشان را بیدار کند و ماشین را بیرون پارک کرده. سوار ماشین شد و به سمت پارک بوستان راند. اواسط راه بود که با صدای زنگ تلفنش گوشی را برداشت و با دیدن نام سینا تماس را رد داد. از او دلخور بود، معنی نداشت که دیشب آن‌گونه با او برخورد کرده بود. تماس‌های سینا ادامه داشت و او جواب نمی‌داد. پیامی برایش آمد و از طرف سینا بود:
- کارت دارم.
آلا تلفنش را خاموش کرد و به راهش ادامه داد.
 
آخرین ویرایش:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
با استرس نگاهی به سایه کرد، می‌ترسید که فکر بدی در مورد او بکند. سایه کلافه از سکوت آلا، با عصبانیتی که در وجودش همیشگی بود گفت:
- اَه... بنال دیگه، ده ساعته من رو معطّل کرده.
آلا اما با استرس نگاهی به سایه کرد و گفت:
- دیشب که مهمونی بودیم... .
مکث دوباره‌اش سایه را عصبانی‌تر کرد.
- به جان خودم دیگه میرم.
سایه بلند شد، اما آلا کیف او را گرفت و گفت:
- باشه، میگم.
با مکث و آرام روی صندلی نشست و آلا ادامه داد.
- دیشب که با سینا مهمونی بودیم، اون رفت توی اتاق و گفت می‌خواد با بچه‌ها پوکر بازی کنه و به من تاکید کرد توی سالن بمونم. من گوش کردم اولش، اما بعد مشکوک شدم و از لای در دیدم دوباره... دوباره داره کوکائین می‌کشه. منم یک لحظه نفهمیدم چی‌کار کردم و... کوکائینی که روی میز بود رو کشیدم. سینا هم باهام دعوا کرد. سایه با دهان باز به رفیقش نگاه کرد، از آلایی که در آن خانواده و آن جو بزرگ شده، بعید بود. با کمی دقت به این موضوع می‌فهمید که فشار زیادی روی آلاست. با همان تعجب گفت:
- دو دقیقه ایست کن. اول این‌که این پسره... خدا چی بگم؟ این پسره بی‌شعور هنوز ترک نکرده؟ هنوز نفهمیده که اگر یک بار دیگه این کار رو تکرار کنه دانیال با ماشین از روش رد میشه؟
آلا تا خواست دهان باز کند سایه گفت:
- آلا ساکت باش. تا الان هر چه‌قدر دلیل و منطق آوردی که سینا آدم میشه، نشد. من از اول گفتم بهت حالا هم میگم، درسته که سینا رو دوست داری، اما خودت هم داری نابود میشی. تویی که تا حالا سیگار دست دانیال ندیدی رفتی کوکائین کشیدی؟ می‌دونی اگه بفهمه چی میشه؟
آلا کلافه از حرف‌هایی که می‌دانست واقعیتی بیش نیستند گفت:
- اما این بحث اصلی نیست.
سایه گفت:
- پس چیه؟
آلا گفت:
- می‌خوام یه چیزی رو نشونت بدم.
سایه گفت:
- چی؟
آلا با مکثی که نشات از ترسش می‌گرفت، دست در کیفش کرد و بسته قرص‌ها را در آورد. نشان سایه داد و گفت:
- این چیه؟
سایه بسته را از دست آلا گرفت و در آن را باز کرد. با دیدن قرص‌ها متعجب رو به آلا گفت:
- این‌ها رو از کجا آوردی؟
آلا گفت:
- دیشب رو میز بود. چیه؟
سایه نگاهی به آلا کرد و گفت:
- این‌ها یه جور قرص روان‌گردانه. استفاده یکی از این قرص‌ها باعث میشه که میل به خوردن بیشترش داشته باشی. وقتی این قرص رو می‌خوری احساس صمیمیت بیش از حد داری و یه جور سرخوشی میاره.
آلا گفت:
- اسمش چیه؟
سایه نگاهش را در چشم‌های سیاه رنگ آلا دوخت و گفت:
- اکستازی توی صنعت مواد مخدر، اما بهش میگن اکستَسی. اسم صحیحش اکستَسیه و بعدها به دلایل نامشخص شده اکستازی.
آلا با تاسف گفت:
- سینا عجب آدمیه.
سایه بسته قرص را به سمت آلا گرفت و گفت:
- از این آدم دور شو. پسر بدی نیست، اما آیندت رو داغون می‌کنه.
آلا گفت:
- مرسی سایه.
سایه نگاه نگرانی به آلا انداخت و گفت:
- مراقب خودت باش آلا.
آلا لبخند تصنعی زد و گفت:
- باشه.
سایه بلند شد و گفت:
- من یه جا کار دارم. کاری نداری دیگه؟
آلا هم بلند شد و گفت:
- بیا برسونمت.
- نه باید خودم برم.
آلا سری تکان داد و گفت:
- مرسی که اومدی.
- این چه حرفیه؟ تو رفیق منی!
لبخند آلا ترس سایه را بیشتر کرد. نمی‌دانست چرا این‌قدر می‌ترسد. خداحافظی با هم کردند و آلا سوار ماشین شد. گوشی‌اش را روشن کرد و با سیل پیام‌های سینا روبه‌رو شد. با روشن شدن تلفنش دوباره زنگ‌های سینا شروع شد... .
 
آخرین ویرایش:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
عصبی تلفنش را جواب داد و گفت:
- چی می‌خوای؟ مگه تو انتخابت رو نکردی؟ پس دیگه من رو ول کن. ول کن سینا، فهمیدی؟
سینا با پشیمانی گفت:
- آلا دو دقیقه به من گوش کن... ازت خواهش می‌کنم.
- گوش کنم که چی بشه؟ که دوباره گول بخورم؟ که دوباره همه به من حمله کنن و بگن تو مقصری؟
سینا کلافه گفت:
- آلا. ازت خواهش می‌کنم من رو ببخش و یک فرصت دیگه بهم بده.
آلا عصبانی از حرف‌های تکراری‌اش گفت:
- هر دفعه همین رو میگی و من مثل احمق‌ها گولت رو می‌خورم، اما دیگه تموم شد.
سینا با لحنی که می‌دانست آلا آن را دوست دارد گفت:
- آلا... .
آلا آن‌قدر عصبی بود که به این مسائل دقت نمی‌کرد. با صدای خش‌دار شده‌اش گفت:
- سینا بس کن. تظاهر به خوب شدنت رو بس کن. دانیال من رو می‌کشه اگه بدونه هنوز باهاتم در صورتی که تو کارات رو تموم نکردی.
خشم به او فشار آورد و گفت:
- آلا، تو همیشه همه آدم‌های زندگیت رو به من ترجیح دادی. تو به‌خاطر من حتی با برادرت صحبت هم نمی‌کنی.
آلا گفت:
- چرا صحبت کنم؟ تو دوباره همون کارها رو تکرار می‌کنی و آبروی من رو می‌بری.
- نه به جان خودم. آلا یک فرصت، فقط یک فرصت بهم بده.
آلا این پا و آن پا کرد. نمی‌دانست که چه بلایی سر زندگی‌اش خواهد آمد. عشق انسان‌ها را کر و کور می‌کند و فرصت فکر کردن را از دست آن‌ها بیرون می‌کشد. آدم سالم عاشق نمی‌شود، چون آدمی که عاشق شود دیوانگی و جنون را در وجودش پرورش می‌دهد. عشق وجود ندارد. دوست داشتن وجود دارد، اما عشق نه. عشق کلمه‌ای است که ما انسان‌ها آن را به خود تلقین می‌کنیم و اسم احساس‌های پوشالی خود را، عشق می‌گذاریم. سینا مکث آلا را دید و چیزی نگفت. جدال آلا طولانی مدت نبود چون در نهایت تسلیم سینا میشد. با اشکی که در چشمانش حلقه زده بود گفت:
- سینا فقط همین یک بار... .
***
آلا دختری بود از جنس احساس. این روزها احساسات او خفه‌اش می‌کردند و حس می‌کرد فاصله‌ای تا مرگ ندارد. از طرفی فشار کارهای سینا و از طرف دیگر حرف‌ها و هشدارهای برادر دلسوزش، دانیال. نصفه روی تختش خوابید و در حالی که سعی می‌کرد روی زمین نخورد جعبه قرص را بالا آورد. آن قرص‌های وسوسه‌کننده و زیبا باعث شده بودند آلا فکرهایی در سرش بپیچد‌. ناخواسته در جعبه را باز کرد و قرص‌های رنگارنگ را کف دستش ریخت. دانه‌های اضافی را درون ظرف برگرداند و به پنج قرص کف دستش نگاه کرد. قرص‌ها را نزدیک دهانش کرد و با نهایت درگیری‌هایش دانه به دانه آن‌ها را خورد. اولش اثر زیادی نداشت، اما با گذشت زمان آلا متوجه تغیراتی در بدنش شد. معده‌اش بدجور صدا می‌داد و چشم‌هایش می‌سوخت. جلو پاهایش را نمی‌دید و چند باری سکندری خورد. در آینه به تصویرش خیره شد، مردمک چشم‌هایش بازتر از حالت عادی بود. ترسیده بود، خیلی زیاد. تلوتلوخوران به دنبال تلفنش گشت. وقتی آن را پیدا کرد شماره سایه را گرفت و تلفن را به گوشش چسباند. سایه با تاخیر جوابش را داد:
- بله؟
آلا با نفس‌نفس و حالی خراب گفت:
- سایه... .
سایه وحشت‌زده از لحن آلا با صدای بلندی گفت:
- آلا چی‌شده؟
آلا در حالی که چشم‌هایش سیاهی می‌رفت گفت:
- اکستَ... .
نفهید چه شد که تلفن از دستش رها شد و خودش هم روی زمین افتاد. آخرین صدایی که می‌شنید صدای وحشت‌زده و بلند الو‌الو گفتن‌های سایه بود... .
***
آرام چشم‌هایش را باز کرد و سقف سفید بالای سرش را دید. چشم چرخاند و با دیدن محیطی که مثل بیمارستان بود، تعجب‌زده و با صدای آرام‌اش گفت:
- مامان... .
صدای مادرش را از کنار گوشش شنید:
- جان مادر؟ به هوش اومدی دخترم؟
با حس و حال بدی گفت:
- من چرا این‌جام؟
مادرش با چشمانی گریان گفت:
- دانیال گفت معده‌ات قاطی کرده. مادر مگه من نگفتم هر آشغالی رو بیرون نخور؟
آلا آهی کشید. می‌دانست که دانیال موضوع را جمع کرده و از طرفی نگران برخورد دانیال بود‌‌. گفت:
- سایه کجاست؟
- بیرون ایستاده. الان میرم میگم بیاد پیشت.
آلا سری تکان داد. مادرش تا خواست از در بیرون برود دانیال وارد اتاق شد. با چشمان عصبی و قرمزش و لباس‌هایی که نامرتب بودند. روبه مادرش گفت:
- مامان می‌خوام با آلا صحبت کنم. لطفاً کسی وارد اتاق نشه.
مادرش متعجب گفت:
- باشه پسرم.
آلا ترسیده بود. مادرش که بیرون رفت دانیال نزدیک تخت آلا شد و نگاهی به او انداخت.
 
آخرین ویرایش:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN
موضوع نویسنده

BAHAR"

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
1,149
2,912
مدال‌ها
2
جعبه قرص را جلوی چشمان متعجب آلا گرفت و گفت:
- آلا... آلا.
آلا ترسیده بود از خشم دانیال. می‌دانست که سر آلا با کسی شوخی ندارد و آلا از حد رد کرده بود. دانیال نگاهی دوباره به آلا انداخت و عصبی گفت:
- اکستَسی می‌خوری؟ خاک بر سر من. خاک تو سر اون عاشق پیشه بی‌غیرتت.
قرص را روی تختی که آلا خوابیده بود انداخت و با تحدید گفت:
- آلا. اگه ببینم یک بار دیگه با این پسره در ارتباطی، طوری نیستش می‌کنم که دیگه پیداش نکنی. فهمیدی؟
آلا با چشمان گریان دانیال را نگاه می‌کرد، اما دانیال عصبی‌تر از این حرف‌ها بود. دادی زد که آلا کمی در خودش جمع شد:
- فهمیدی؟
آلا سری تکان داد. دانیال پس از انداختن نگاهی ترسناک به آلا از اتاق بیرون رفت و در را باز گذاشت. سایه بعد از دانیال وارد اتاق شد و با نگاه متعجب گفت:
- چرا این‌طور بود؟
آلا سری به معنای نمی‌دانم تکان داد. سایه بالای سر آلا ایستاد و گفت:
- حالت بهتر شده خواهری؟
آلا سری تکان داد و گفت:
- خوبم.
سایه خواست چیزی بگوید که نگاهش جلب قوطی قرص‌ها شد. آن را برداشت و با نگاهی عصبی گفت:
- تو از این‌ها خورده بودی؟
آلا خسته از این همه حمله پتو را روی سرش کشید و گفت:
- ولم کنید. خسته‌م کردین.
سایه با ضرب پتو را برداشت و گفت:
- به من بگو تو اکستَسی خوردی؟
آلا حرفی نزد و سایه فهمید.
- یعنی خاک بر سر سینا که این‌قدر بی‌شعوره.
در روی برادرش نمی‌توانست بایستد، اما روی سینا غیرت داشت:
- ولش کنید سینا رو.
سایه گفت:
- که ولش کنیم؟ ما اگه ولش کنیم که تو الان کلاً پودر شدی.
آلا کلافه گفت:
- من خودم مقصر بودم.
سایه خواست چیزی بگوید که با ورود پدر آلا ساکت همان گوشه ایستاد. پدر آلا عاشق دخترش بود. دستی روی سر دخترش کشید و گفت:
- حالت خوبه دختر بابا؟
آلا با لحن بغضی گفت:
- نه... .
مانند دختر بچه‌های لوس به گریه افتاد. پدرش سر او را در آغوش گرفت و گفت:
- قربونت برم گریه نکن دختر گلم.
آلا آرام از پدرش جدا شد که سایه گفت:
- لوسی دیگه نمی‌شه کاریت کرد.
احمد خندید و نگاهی به دخترکش انداخت. هیچ فردی نمی‌توانست مثل احمد نگران دخترش باشد، دختری که خود می‌دانست این روزها حال درستی ندارد. دانیال به آن‌ها گفته بود که همه چیز را به دست او بسپارند، چون او خواهرش را خوب می‌شناسد.
***
سایه بالشت آلا را صاف کرد. آلا پرسید:
- دانیال کجاست؟
سایه دم عمیقی گرفت و گفت:
- از تو ناراحت بود. نمی‌دونم کجا رفت.
آلا نگاهش را به قاب عکس دو نفره‌اش با دانیال انداخت و گفت:
- از چی؟
سایه عصبی گفت:
- از چی؟ از حماقت‌های تو.
آلا پتو را روی سرش کشید و گفت:
- دست از سر من بردارید. حوصله‌تون رو ندارم.
سایه نگاهی به آلا کرد و از اتاقش بیرون آمد. راست می‌گفت، شاید کمی تند برخورد کرده بود. آلا پتو را پایین داد و دست مشت شده‌اش را باز کرد. نگاهی به جعبه قرص کرد و کلافه آن را زیر بالشتش گذاشت. شاید آن قرص‌ها او را مجبور کردند که زندگی‌اش را تغیر دهد. تلفنش را از روی میز برداشت و نگاهی به صفحه پر از تماس‌های سینا انداخت. شماره او را گرفت و به بوق‌های ادامه‌دار گوش سپرد.
- الو. آلا.
آلا مکثی کرد و سینا صدایش کرد.
- آلا... .
آلا گفت:
- سینا امروز می‌تونی بیای ببینمت. کارت دارم.
سینا خوش‌حال از این‌که آلا از او ناراحت نیست گفت:
- حتماً. میام دنبالت.
آلا گفت:
- ساعت چند؟
سینا بدون فکر کردن گفت:
- ساعت پنج میام دنبالت خوبه؟
آلا گفت:
- آره. من میرم. کاری نداری؟
سینا گفت:
- نه. راستی... شب خونه امیر دعوتیم میای؟
آلا کمی فکر کرد و گفت:
- آره، اما قبل از دوازده باید بیام خونه.
سینا گفت:
- باشه. کاری نداری؟
آلا گفت:
- خداحافظ.
منتظر خداحافظی سینا نماند و تلفن را قطع کرد. سینا ناراحت شد، اما بعد با خودش فکر کرد که شاید متوجه نبوده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,205
مدال‌ها
10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین