جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اگه میتونی فرار کن] اثر «کیانا میرزاپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kianaretio با نام [اگه میتونی فرار کن] اثر «کیانا میرزاپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 625 بازدید, 6 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اگه میتونی فرار کن] اثر «کیانا میرزاپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Kianaretio
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Kianaretio

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
11
29
مدال‌ها
1
نام رمان: اگه میتونی فرار کن
نویسنده: کیانا میرزاپور
ژانر:عاشقانه.اجتماعی.جنایی
ناظر: @"شیطان مغرور"
خلاصه: روزی به همه ی ما خ*یانت شده آن هم خ*یانت هایی از جنس افکار پوسیده قدیمی،دلم جهانی بدون تبعیض می‌خواهد بدون اینکه کسی توجهی کند که تو دختری یا پسر،بدون دردسر زندگی کنم،تبعیض! ، نه برای من بلکه برای همه‌ی دختران و پسران سنگین تمام خواهد شد!
خلاصه: من آرتمیسم،دختری که به خاطر عشق پدرش رو کشت،اما انتقامش رو از آدم کثیف زندگیش گرفت و حالا تصمیم داره باندی برای حمایت از دخترای سراسر دنیا تشکیل بده اما معادلات زندگیش با ورود عرشیا ثابتی به هم ریخت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: PardisHP

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
پست تایید (1).png
نویسندهی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Kianaretio

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
11
29
مدال‌ها
1
در لاک مشکیم‌رو بستم‌و از آیینه نگاه کلی‌به خودم انداختم،مهشید کارش‌رو همین یه‌بار خوب انجام داده بود،بی‌حوصله نگاهی به چهارپایه‌ای که پاهام و روش دراز کرده بودم انداختم،پسربچه‌ی ده ساله‌ای با سر و صورت سیاه که نشون می‌داد چند وقته حموم نرفته داشت کفشام و واکس می‌زد،پوزخندی بهش زدم و با جدیتی که دیگه همه بهش عادت کرده بودن گفتم:
- چرا خودت و نمی‌کشی؟
سریع سرش‌وبلند کرد و با چشمایی که ترس توش موج می‌زد و شوکه شده بود نگاهم کرد،دیگه دستاش واکس نمیزد که با لبخند ملیحی پاهام و از روی چهارپایه پایین آوردم و از جام بلند شدم
- می‌دونی که هدفم چیه مگه نه؟
سرش و به طرفین تکون داد و آروم لب زد
- نه!
دستی‌به چتریام که روی صورتم افتاده بود کشیدم و خونسرد گفتم:
- یا می‌کشی یا کشته میشی!
ترسیده از جاش بلند شد و من‌من کنان گفت:
- شما ‌...می‌خواید من و بکشید؟
چشمام و توی حدقه چرخوندم و چند قدم جلو اومدم فکر کرد می‌خوام بکشمش که ظرف رنگی واکس و از توی دستاش گرفتم و روی صورتش پاشیدم
شوکه چند قدم عقب رفت‌ و دستی به صورتش کشید،نوچ‌نوچی کردم‌و گفتم:
- زندگیت مثل همین واکس سیاهه‌سیاهه!
اشک توی چشماش حلقه زده بود و دلش می‌خواست گریه کنه ولی خب طبق خرافات
مرد که گریه نمی‌کنه!.
همیشه این جمله برام چرت بود،ولی حالا دلم می‌خواست گریه نکنه بهتره که بریزه توی خودش تا عقده بشه و چند‌سال دیگه به دردم بخوره!
بهش‌نزدیک تر شدم و دست‌به‌سی*ن*ه گفتم:
- بهت گفتم اگه نکشی می‌کشنت درسته؟
سری تکون داد و همون‌طور که به دیوار اتاق تکیه داده بود گفت:
- خب منظورتون چیه؟
خواستم همون جمله‌ی معروفم و رو کنم که با صدای لرد بزرگ به طرفش برگشتم
- بازم یکی و پیدا کردی که مثل خودت باشه و داری با حرفات روش اثر میذاری،شاید اون موقع
روی تو اثر مثبت گذاشته باشه ولی روی همه اینطور نیست!
سرجاش وایساد و عصای توی دستش و کنار کنسولی که دم‌در بود گذاشت،کلاهش که جونش به اون بسته بود و روی‌ چوب‌لباسی بزرگ چوبی پرت کرد و ادامه داد
- درست می‌گم آرتمیس مگه‌نه؟
کلافه چشمام‌و توی حدقه چرخوندم و نگاه جدی بهش انداختم از همون نگاه‌هایی که چند ثانیه طول می‌کشید... .
 
موضوع نویسنده

Kianaretio

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
11
29
مدال‌ها
1
بعد از چند لحظه دستم و بالا آوردم و با قهقهه‌ی
بلندی که سر دادم کشیده گفتم:
- من؟!
یه تای ابروش‌رو بالا انداخت‌و انگار چیزی یادش اومده باشه پایین دماغش‌رو خاروند و روبه‌من گفت:
- آلفرد منتظرته،فکر کنم داری به آرزوت می‌رسی!
خونسرد به عقب برگشتم و نگاه گذرایی به پسرک کفاش انداختم و گفتم:
- امروز و از خونت می‌گذرم،دوست دارم در آینده جزء افرادم شی.
جلو اومدم و دستی به گوشه‌ی صورتش کشیدم و با یادآوری چیزی که می‌خواستم بگم سرم و نزدیک گوشش بردم و آروم زمزمه کردم
- هیچ‌وقت بهم خ*یانت نکن،چون اون موقع با یه قوطی واکس جوابت‌رو نمی‌دم با اسلحه میام بالا سرت!
ازش فاصله گرفتم که با صورت رنگ پریده‌ش روبه رو شدم با لبخند خبیثی کلاه مشکیم و از روی میز طلایی سلطنتی برداشتم و به طرف لرد که داشت با تحسین بهم نگاه می‌کرد رفتم،پوزخندی بهش زدم و همراه باهاش به طرف پذیرایی عمارت راه افتادیم،اون قدر اینجا بزرگ بود که آدم توش گم می‌شد لرد یه مرد فرانسوی اصیل بود که یه کمپانی بزرگ طراحی مد و لباس داشت و وضعش فوق العاده عالی به حساب میومد،زمانش و دقیق یادم نمیاد، ولی فکر کنم از همون وقتی که خودم و کشته بودم باهاش آشنا شدم،به در آسانسور که رسیدم بی معطلی کلید و فشار دادم که حضور لرد و پشت سرم حس کردم
- چیزی شده چرا حرف نمی‌زنی؟
دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
- با دیدن ابن پسره یاد خودم افتادم که یه زمانی مثل اون ضعیف و ابله بودم.
یه دفعه عصاش و پشتم کوبید و با لبخند گفت:
- خیلی خوب درسام و داری پس میدی دختر!
خونسرد به عصایی که پشتم زده بود نگاه کردم و گفتم:
- این کوفتی و ورش دار،در ضمن خودم بهتر می‌دونم که به چی تبدیل شدم.
عصا رو برداشت و آروم زمزمه کرد
- جادوگر کوچولو.
با باز شدن آسانسور داخل شدیم و دکمه همکف و زدم که آهنگ ملایمی پخش شد،نیم نگاهی بهش انداختم مرد هفتاد ساله ولی خوشتیپ خوش پوشی بود،موهاش کاملا سفید شده بودن و سیبیل بزرگ چخماقیش بیشتر به اون ابهت داده بود.
 
موضوع نویسنده

Kianaretio

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
11
29
مدال‌ها
1
با رسیدن به طبقه همکف بدون معطلی پیاده شدم،طبق معمول بوی عود فضای پذیرایی و پر کرده بود و می‌تونستم حدس بزنم هرجا عودی باشه پس آلفردم هست!.
پشت بهم ایستاده بود و داشت از پنجره‌ی بزرگ حیاط و نگاه می‌کرد،سیگار می‌کشید و می‌تونستم حدس بزنم بازم دلش از یه جایی گرفته،جلو اومدم و با لبخند ملیحی رو بهش گفتم:
- به‌به پسر لرد بزرگ،چرا انقدر پکری؟
با شنیدن حرفم سرش و برگردوند و ته‌مونده‌ی سیگار رو توی جا‌سیگاری خاموش کرد و بدون حرف چند ثانیه بهم خیره شد
- اگه پسر داییت و بکشم،به عشق من بها میدی؟
هول شدم که لرد جلو اومد و با خنده رو به پسرش گفت:
- آخه این جادوگر چی‌داره که ازش خوشت اومده؟
چشم غره‌ای به لرد رفتم و بی‌حوصله روی مبل سلطنتی زرشکی جا گرفتم،آلفرد تنها فرد ارزشمند برای من بود و دوست‌نداشتم دلش رو بشکنم،اما من خیلی وقت بود که قلبم و خاک کرده بودم
همون وقتی که با گریه‌های آرومم توی اتاق ذره ذره وجودم و آتیش زدم، با کشتن اولین آدم اون و برای همیشه از بین بردم ناراحت سرم و پایین انداختم هنوزم نگاه خیره‌ش روی من بود و این موضوع من رو معذب می‌کرد
- آلفرد نگام نکن!
اما اون بی‌توجه به حرف من جلوی پام زانو زد، دستای یخ زده‌م و گرفت و با مهربونی گفت:
- آرتمیس لطفا...
به چشمای ملتمسش خیره شدم،شاید هرکی جای من بود گریه می‌کرد،ولی من فقط دستام و از دستاش بیرون کشیدم و مسیر نگام و به سمت لرد عوض کردم که با تاسف شونه ای بالا انداخت،لرد از همون پنج سال پیش من و مثل دخترش دوست داشت و همیشه ازم مراقبت میکرد،نفس عمیقی کشیدم و روبه آلفرد گفتم:
- بهم زمان بده،خواهش می‌کنم!
چشمای طوسی رنگش غمگین شد و پوزخند به لب از جلوم بلند شد و رو ازم برگردوند
- آماده‌باش چون جای پسر داییت و توی یکی از هتلای اینجا پیدا کردم،زمانش و بهت خبر میدم
نگاهی به لرد انداخت و گفت:
- خداحافظ پاپا
صداش گرفته بود که باعث شد حسابی کلافه شم،آخه لعنتی چرا باید دلت و به آدم هیولایی مثل من ببندی؟
 
موضوع نویسنده

Kianaretio

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
11
29
مدال‌ها
1
با بسته‌شدن در و رفتن آلفرد به خودم اومدم،حال و روز بچه‌ی کوچیک هفت ساله‌ای و داشتم که به خاطر ترس از همسایه قید توپ بازی توی کوچه رو زده بود،همونقدر محدود به خواسته‌ی آدما ولی من از چی می‌ترسیدم؟
دستی به شقیقه‌م کشیدم که لرد گفت:
- هم تو برام مهمی‌ هم آلفرد،نمی‌خوام به خاطر پسرم تورو مجبور به کاری کنم،پس محکم باش حتی اگه لازم شد دلش رو بشکن ولی بهش وعده نده چون صبر کردن خیلی سخت‌تر از دل کندنه!
به صورت جدیش خیره شدم و آروم زمزمه کردم
- ممنون
روی کنسولی کنار مبل لیوانی دمنوش برای خودش ریخت و روبه‌روم نشست:
- در مورد کمپانی باید بگم آلفرد سرش با صادرات گرمه پس بازم سر حرفم هستم،کریسمس امسال مدیریتش و به خودت واگذار می‌کنم
خواستم مخالفت کنم که دستش و جلو آورد و گفت:
- حرف اضافی نباشه،همین که گفتم وگرنه مجبورم بفرستمت ایران تا اون آدمای غیرقابل تحمل و ببینی!
حرصم گرفته بود و مثل همیشه که عصبانی می‌شدم،دستی به زیر گلوم کشیدم و با نیم نگاهی به اون گفتم:
- اسم اونا رو نیار
پاهاش و روی‌هم‌ انداخت و خونسرد جرئه‌ای از دمنوشش و خورد و گفت:
- امروز کتی میاد پیشت باید یه خورده برای خودت وقت بزاری،باهم بازار میرید و حسابی خرید می‌کنید چون قراره امشب یه جلسه کاری مهم داشته باشیم
سری تکون دادم،چون می‌دونستم مخالفت با لرد عاقبت خوشی و به دنبال نداره کوتاه اومدم
از جام بلند شدم و با خداحافظی آرومی به طرف آسانسور به راه افتادم،حالم امروز اصلا خوب نبود اون از پسرکفاش اینم از آلفرد،آه سردی کشیدم و منتظر موندم تا آسانسور برسه.
...
- مدارک و برام آوردی؟
ترسیده جلو اومدم و اونا رو روی میزش گذاشتم
گوشه‌ی لبم خونی شده بود و صورتم حسابی می‌سوخت،با ناراحتی بهش گفتم:
- چرا باهام بازی کردی؟
پوزخند عمیقی زد و بی‌خیال گفت:
- تقصیر خودت بود نباید انقدر راحت به آدما اعتماد می‌کردی،حالام از اینجا گم‌شو..
دستم و جلوی دهنم گرفتم که یه دفعه از خواب بلند شدم،گیج و منگ به اتاق تاریک نگاه کردم،بازم همون کابوس تکراری سراغم اومده بود
آباژور کنار تخت و روشن کردم،عرق سرد روی گونه و گردنم بود دستی به صورتم کشیدم که با صدای تقه‌ی در به خودم اومدم...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین