جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ایما(جلد اول)] اثر «pari کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Pari با نام [ایما(جلد اول)] اثر «pari کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 261 بازدید, 3 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ایما(جلد اول)] اثر «pari کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Pari
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,829
مدال‌ها
2
نام رمان: ایما (جلد اول)
نام نویسنده: pari
ژانر: تخیلی، ترسناک
ناظر: @KAHINA DORSA

تگ: برترین
خلاصه:
نمی‌دانم زمانی که زنگ کلیسا به صدا در می‌آید، چندین شیطانِ پنهان شده از مسیح(ع) در اعماق وجودم از ترس زوزه می‌کشند. زمانی که قطرات باران بر صورتم می‌چکند، سیاهی‌های درونم، از پاکی باران به کجا پناه می‌برند. نمی‌دانم در جنگ بر علیه خودم، کدام من پیروز و کدام‌ یک مغلوب دیگری می‌شود.
اینک ناله‌های روحم را خفه می‌کنم و مصمم‌تر از هر وقت دیگری، به سوی او می‌روم. دستانم را در دستان آتشینش می‌گذارم و همپای سردرگمی‌های ذهنم، می‌چرخم و می‌چرخم؛ تا زمانی که رقص مرا از پای در بیاورد...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
4,089
24,776
مدال‌ها
6
Negar_۲۰۲۲۰۱۰۴_۱۳۲۱۴۹.png


وحشت‌نویس عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان و یا داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از وحشت نویسی خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین وحشت نویسی

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان و یا داستان ، در تاپیک زیر با ذکر کلمه (وحشت نویسی) با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان و داستان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,829
مدال‌ها
2
(بسم هو)


مقدمه:
آن‌جا که سکوت و ظلمت، بر قلبت پرده‌ی ترس می‌کشاند و آن‌جا که روحت در اعماقِ سایه‌ی جنون، هبوط می‌کند؛ حائل چشمانت را پاره کن و نیک بنگر. خواهی دید شیطان در میانِ شعله‌های سوزانِ عشق، واله می‌‌رقصد...!
***
شب سرد زمستانی بود و ساعت از نیمه شب گذشته. بیمارستان در سکوت و تاریکی فرو رفته بود و اشک‌های او بی‌صدا روی گونه‌های فرزند تازه به‌ دنیا آمده‌اش می‌لغزید. یک ساعتی میشد که فارغ شده بود و حالا دلش نمی‌آمد نگاهش را از چهره‌ی معصوم کودکش که به خواب عمیقی فرو رفته بود بردارد. با خودش فکر می‌کرد:
- رسالت من در زمین! چه‌قدر به خودم رفته! می‌دانست فرزندش این زیبایی را از خودش به ارث برده، اما چشم‌هایش... . صدای تق‌تقی از پنجره بلند شد؛ می‌دانست چه اتفاقی دارد می‌افتد و سعی داشت جلویش را بگیرد، اما نمی‌توانست. با زحمت بلند شد و پنجره را باز کرد. باد سردی از جانب جنگل، به داخل اتاق هجوم آورد و لحظه‌ای بعد، پدرش بود که با آن نگاه نافذ به او خیره شده بود. فهمید به دنبالش آمده تا او را با خودش ببرد. می‌دانست وقت رفتن است، مهلتش دیگر تمام شده بود. با اندوه به سمت کودکش رفت و به آغوش کشید. گونه‌هایش خیس از اشک شد؛ چه‌قدر دل کندن از این پسرک برایش سخت جلوه می‌کرد. با هر لحظه اتلاف وقت، بدنش داغ‌تر و داغ‌تر میشد اما دل کندن از او برایش عذاب‌آورتر از سوختن بود. آرام‌آرام پوستش ترک می‌خورد و دود غلیظی از محل ترک‌ها بلند میشد. لحظه‌ای بعد، ناگهان کف دست‌هایش آتش گرفت! کنار تخت فرزندش زانو زده بود و درحالی که دست‌هایش در آتش شعله‌ور بود، از شدت درد، با فریاد اشک می‌ریخت. هر لحظه پوستش عمیق‌تر ترک می‌خورد و آتش بیشتر شعله می‌کشید و به بقیه‌ی اعضای بدنش نیز سرایت می‌کرد. اما چه‌طور می‌توانست عشقی که به فرزندش داشت را فراموش و او را برای همیشه ترک کند؟! پدرش فریاد زد:
- باید همین حالا برگردی وگرنه می‌میری!
ولی حاضر نبود از نگاه به بچه‌اش که حالا با ترس بیدار شده بود و گریه می‌کرد، دست بردارد. پدرش با عصبانیت به سمت دخترش رفت و او را از پنجره به بیرون پرتاب کرد.
همان‌ موقع در توسط پرستار باز شد؛ هیچکس جز کودکی گریان، در اتاق نبود...!
***
(۲۳ سال بعد)

مثل همیشه توی این ترافیک لعنتیِ خونه احسان، گیر افتاده بودم. بر خلاف خونه‌ی ما که توی یه محله‌ی ساکت و دور از هیاهو هست، خونه‌ی احسان، مرکزِ شهره و توی یه آپارتمان سه طبقه‌ی اجاره‌ای زندگی می‌کنه. گوشیم زنگ خورد که دیدم خودشه! تماس رو وصل کردم.
احسان: الو؟‌‌ داداش کجایی؟
- نزدیک خونه‌تونم. چند دقیقه دیگه می‌رسم.
احسان: زود بیا یه خبر خوب برات دارم!
با گفتن خداحافظ، گوشی رو قطع کردم. چند دقیقه بعد رسیدم و از ماشین پیاده شدم. زنگ طبقه دو رو زدم که شخصاً اومد استقبالم. این‌قدر خسته و ناراحت بودم که بدون احوال‌پرسی، رفتم روی نزدیک‌ترین مبل ولو شدم. احسان با یه سینی چایی و بیسکوییت، اومد روبه‌روم نشست. نگاهم به لباس عجیب‌غریبی که پوشیده بود افتاد؛ تیشرت مشکی که پر از نقش اسکلت و فحش‌های انگلیسی بود. توی این تیشرت، بازوهای ورزیده و هیکل رو فرم و پوست گندمیش کاملاً مشخص بود. به نسبت از احسان، خیلی لاغرتر و سفیدتر بودم. چشم‌هاش رو ریز کرد و پرسید:
- چته؟ چرا این‌قدر دمغی؟ باز با بابات بحثت شده؟
دست از فکر کردن به بازوهای احسان برداشتم و گفتم:
- میگه می‌خوام زن بگیرم! فکرش رو بکن؛ قراره یه دختر هم سن و سال خودم رو به عنوان همسرش و مادرخونده‌یِ من بیاره تو خونه! هر روز شرایط زندگی تو اون خونه و کنار پدرم داره برام سخت‌تر میشه.
برای چند دقیقه سکوت سنگینی توی خونه حاکم شد که احسان این سکوت رو شکست و گفت:
- از مرگ مادرت بیست و ‌سه ساله که می‌گذره بهراد. پدرت نباید زندگی خودش رو داشته باشه؟
- الان داری ازش دفاع می‌کنی؟
احسان: معلومه که نه ولی... .
- بی‌خیال! اصلاً راجع به این موضوع دیگه چیزی نگو.
لیوان چاییم رو برداشتم و چند جرعه خوردم که احسان گفت:
- راستی! بچه های دانشگاه برای فردا شب یه جشن به مناسبت کریسمس گرفتند. من و تو هم دعوتیم‌.
- خب که چی؟ خوش بگذره!
احسان: بهراد! اگه بخوای دبّه کنی و بگی نمیام، یه جوری از وسط نصفت می‌کنم که بدونِ برو و برگرد، حکم اعدام واسم ببرن!
- احسان به‌خدا حوصله ندارم، گیر نده! چند وقته اصلاً حالم خوب نیست. بدجوری حالت تهوع دارم. بیام اون‌جا یهو آبروریزی بشه، دیگه نمی‌تونیم تو چشم بچه‌ها نگاه کنیم!
احسان اومد چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد. بابا بود. دلم می‌خواست خودم و گوشی رو با هم بکوبم به دیوار!
- بله بابا؟
بابا: هر جا هستی زود بیا خونه. عمه سهیلا امشب دعوتمون کرده.
لحن سرد بابا، بدتر اعصابم رو بهم ریخت. چشم‌هام رو بهم فشار دادم و آروم باشه‌‌‌ای گفتم و گوشی رو قطع کردم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین