- Jan
- 277
- 1,815
- مدالها
- 2
برای چند لحظه مغزم قفل شد و خلأ عمیقی به ذهنم حاکم شد. احتمالا اگه تن به این کار میدادم دست از سر این خونواده...
- خفهشو!
نذاشتم بیشتر از این بازیچه افکار و ذهنم بشم و از جا پاشدم. با چشمهای سیاه و براق شیطانیش به من زل زده بود. قبل از اینکه مشتم رو نثار صورتش کنم، جاخالی داد و ضربهم حوالهی نقطهی نامعلومی از هوا شد. قبل از اینکه به خودم بیام، مشت محکمی به گردنم خورد و تعادلم رو از دست دادم. سرم از پشت محکم به زمین سرد برخورد کرد. مطمئن بودم حالهی سیاه کبودی روی گردنم جا خوش کرد. حالا چشمهای سیاهش رو میدیدم که چطور حریصانه نگاهم میکنه.
پسر: یا از حرفم اطاعت میکنی یا مجبورت میکنم اطاعت کنی!
دست سردش رو کشید روی گردنم که آه از نهادم بلند شد...
***
با عرق سردی که روی تن لختم نشسته بود از خواب پریدم. پنجره باز بود و سوز وحشتناک سردی داشت پوست بدنم رو میسوزوند. سریعا از جا پاشدم و پنجره رو بستم. پتو رو از روی تخت کشیدم و دور خودم پیچیدم. ترسیده و بهتزده چند لحظه به نقطهی مبهمی خیره موندم. چه خواب نحسی بود. حتی تو خواب هم آرامش نداشتم. روحم داشت فرسوده میشد.
سرم رو بیهوا تکون دادم و رفتم سراغ چراغ تا روشنش کنم. قبل از اینکه از اتاق خارج بشم تا برم سمت آشپزخونه و چیزی بخورم، لحظهای خونمردگی و کبودی تازهای رو از آینه روی گردنم دیدم...
- خفهشو!
نذاشتم بیشتر از این بازیچه افکار و ذهنم بشم و از جا پاشدم. با چشمهای سیاه و براق شیطانیش به من زل زده بود. قبل از اینکه مشتم رو نثار صورتش کنم، جاخالی داد و ضربهم حوالهی نقطهی نامعلومی از هوا شد. قبل از اینکه به خودم بیام، مشت محکمی به گردنم خورد و تعادلم رو از دست دادم. سرم از پشت محکم به زمین سرد برخورد کرد. مطمئن بودم حالهی سیاه کبودی روی گردنم جا خوش کرد. حالا چشمهای سیاهش رو میدیدم که چطور حریصانه نگاهم میکنه.
پسر: یا از حرفم اطاعت میکنی یا مجبورت میکنم اطاعت کنی!
دست سردش رو کشید روی گردنم که آه از نهادم بلند شد...
***
با عرق سردی که روی تن لختم نشسته بود از خواب پریدم. پنجره باز بود و سوز وحشتناک سردی داشت پوست بدنم رو میسوزوند. سریعا از جا پاشدم و پنجره رو بستم. پتو رو از روی تخت کشیدم و دور خودم پیچیدم. ترسیده و بهتزده چند لحظه به نقطهی مبهمی خیره موندم. چه خواب نحسی بود. حتی تو خواب هم آرامش نداشتم. روحم داشت فرسوده میشد.
سرم رو بیهوا تکون دادم و رفتم سراغ چراغ تا روشنش کنم. قبل از اینکه از اتاق خارج بشم تا برم سمت آشپزخونه و چیزی بخورم، لحظهای خونمردگی و کبودی تازهای رو از آینه روی گردنم دیدم...