جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ایپیتاف گارنت] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شیر کاکائو با نام [ایپیتاف گارنت] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 448 بازدید, 19 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ایپیتاف گارنت] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شیر کاکائو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شیر کاکائو
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
نام اثر: ایپیتاف گارنت
نویسنده: تیفانی
ژانر: معمایی، عاشقانه، تراژدی
عضو گپ نظارت: (6)S.O.W

خلاصه:
جعبه‌ای که نباید گشوده می‌شد، باز شده‌است. میان تاریکی و نور، میان حقیقت‌های مدفون و دروغ‌های سرنوشت‌ساز، عشق و خ*یانت در هم تنیده‌اند. هیچ راهی برای فرار نیست! نه از گذشته، نه از احساسی که آرام و بی‌رحم، همچون سرنوشت، نزدیک می‌شود. وقتی بازی آغاز شود، مرز میان دوست و دشمن، عشق و انتقام، حقیقت و دروغ، محو خواهد شد.


ایپیتاف گارنت—مرثیه‌ای حک‌شده بر سنگی سرخ، قصیده‌ای برای عشقی که در زبانه‌های تقدیر سوخت. گارنت، گوهری که سرخی‌اش از خون و آتش زاده شده، گواهی بر پیمان‌هایی‌ست که یا به جاودانگی می‌رسند یا در غبار زمان محو می‌شوند. اینجا، حقیقت و دروغ، عشق و خ*یانت، سرنوشت و انتخاب در هم تنیده‌اند؛ همان‌گونه که آخرین واژه‌های حک‌شده بر مزار یک عشق، میان فراموشی و جاودانگی در نوسان‌اند.

گالری عکس‌ها
تاپیک نقد کاربران
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,444
مدال‌ها
12
1738926857299.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
مقدمه:

هیچ رازی برای همیشه در تاریکی نمی‌ماند.
گذشته، حتی اگر فراموشش کنی، جایی در سایه‌ها منتظرت می‌ماند، قدم‌به‌قدم تعقیبت می‌کند، در خاطرات محو، در نشانه‌های گم‌شده، در سکوتی که معنایی تازه پیدا می‌کند. وقتی حقیقت، آرام و بی‌صدا، راهش را به میان تکه‌های پازل باز می‌کند، دیگر چیزی همان‌طور که به نظر می‌رسد، نخواهد بود. اما اگر بهای کشف حقیقت، سقوط باشد، آیا باز هم جرئت برداشتن آخرین پرده را خواهی داشت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
نور کم‌جان مهتابی‌های بیمارستان، سایه‌ای محو روی دیوارهای سفید انداخته‌بود. بوی الکل و مواد ضدعفونی در هوا پیچیده بود و صدای کشیده‌شدن دمپایی‌های پرستاران در راهروهای باریک، سکوت سنگین فضا را می‌شکست. مهتاب از پنجره‌ی نیمه‌باز به درون می‌تابید و بر روی پوست رنگ‌پریده‌ی زن جوانی که روی تخت دراز کشیده‌بود، روشنایی سردی می‌پاشید.
پلک‌هایش سنگین بود، ذهنش سنگین‌تر. انگار در خواب عمیقی فرو رفته‌بود که حالا، بی‌اجازه، از آن بیرون کشیده شده‌بود. چشمانش آرام باز شد، اما چیزی در نگاهش شکسته‌بود، چیزی ناپایدار، چیزی که باید می‌بود، اما نبود. سقف سفید بیمارستان را دید، خطوط صاف و یکنواخت، نور مهتابی که مستقیم توی چشمش می‌زد. خواست تکان بخورد، اما بدنش سست بود. انگار در قالبی بیگانه گیر افتاده باشد.
سایه‌ای روی صورتش افتاد. صدای زنی، آرام و ملایم، در گوشش پیچید.
- بیدار شدی؟
لب‌هایش از هم فاصله گرفت، اما کلمات راهشان را پیدا نکردند. احساس تشنگی کرد. زن سفیدپوشی، پرستار یا پزشک و یا شاید کسی که باید او را می‌شناخت اما نمی‌شناخت؛ لیوانی آب در دستش گذاشت.
- آروم بخور. زیادی ضعیفی.
لیوان را گرفت، اما دستش لرزید. به سختی جرعه‌ای نوشید. آب از میان گلوی خشک و گرفته‌اش پایین رفت، اما گره‌ای که در ذهنش بود، باز نشد.
- من… چه اتفاقی برام افتاده؟
صدایش گرفته و دورگه بود، انگار سال‌ها حرف نزده باشد.
زن مکث کرد. در چشمانش چیزی بود، چیزی میان دلسوزی و تردید.
- چند روزی توی کما بودی. یه تصادف داشتی!
تصادف. کلمه‌ای که بی‌رحمانه در ذهنش نشست. اما هیچ تصویری، هیچ صدایی، هیچ حسی از آن نداشت. ذهنش مثل کاغذی سفید بود که خطوط مبهمی روی آن ساییده شده باشند، اما هیچ‌چیز خوانا نباشد.
- خانواده‌ام کجان؟
صدایش لرزید.
پرستار نگاهش را دزدید.
- چندباری اومدن اما بودنشون این‌جا دردی رو دوا نمی‌کرد. به زودی میان.
نفسش را سخت بیرون داد. حس عجیبی در دلش پیچید، چیزی شبیه به ترس، اما نه از چیزی مشخص. انگار تکه‌ای از وجودش گم شده بود و او، در میان این سفیدی بی‌رحم، دنبال آن می‌گشت. خواست بیشتر بپرسد، اما درد ملایمی در سرش تیر کشید. چشمانش را بست.
لحظاتی بعد، وقتی دوباره آن‌ها را باز کرد، نگاهش به پنجره افتاد. ماه کامل بود. نورش، اتاق را غرق در روشنی سردی کرده‌بود. ماهورا به چهره‌ی خودش در شیشه‌ی پنجره خیره شد. چهره‌ای که باید برایش آشنا می‌بود، اما نبود.
او کی بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
ماهورا هنوز روی تخت نشسته‌بود، اما ذهنش درگیر چیزهایی بود که به خاطر نمی‌آورد. انگار در جهانی معلق افتاده باشد. میان چیزی که بوده و چیزی که حالا هست. دستش را آرام بلند کرد، نوک انگشتانش را روی پیشانی‌اش کشید، روی شقیقه‌ها، روی پوستش که هم آشنا بود و هم غریبه.
لیوان را روی کانتر کنار تختش گذاشت، اما دستش هم‌چنان کمی می‌لرزید. انگار هنوز مطمئن نبود که این دست، واقعاً دست خودش است.
زن پس از صدا زدن دکتر برای معاینه، همراهش از اتاق خارج شده‌بود و حالا دخترک در تنهایی با سؤالاتی بی‌جواب سروکله می‌زد.
کمی مانند دیوانه‌ها، اتاقی را متر کرده‌بود که سراسر بوی مواد ضدعفونی‌کننده می‌داد. شیشه‌ی پنجره سرد بود و او صورتش را به آن چسباند. مثل این که بخواهد تصویری از خود را در آن بیابد، اما هرچه بیشتر نگاه می‌کرد، بیشتر حس می‌کرد که چهره‌اش به بیگانه‌ای شبیه است. هیچ‌چیز، هیچ‌حس خاصی در دلش نمی‌جوشید. انگار این چهره متعلق به او نبود و در همان حال، این احوالات بی‌خبر از گذشته، مثل زنجیری نامرئی به دست‌وپایش بسته شده‌بودند.
«چرا چیزی یادم نمیاد؟» دوباره از خود پرسید، ولی صدای خودش هم غریبه به نظر می‌رسید. همان‌طور که به دستانش نگاه می‌کرد، فهمید که هیچ خاطره‌ای از این که چطور این دستان تا این لحظه به این‌جا رسیده‌اند، نداشت. هیچ‌چیز.
در همین حال، پرستاری که فقط او را دیده‌بود؛ وارد شد. یک برگ کاغذ در دست داشت. به سمتش آمد و در حالی که برگه را به سمتش می‌گرفت؛ گفت:
- این رو باید امضا کنی، چند روز دیگه که خواستیم ترخصیت کنیم؛ زنگ بزنم بیان دنبالت یا... .
ماهورا نگاهش را از شیشه برداشته و به کاغذ دوخت. کلمات روی آن را نمی‌فهمید، یا شاید نمی‌خواست بفهمد. فقط دستش را دراز کرد و قلم را گرفت. حتی امضای خودش هم برایش آشنا نبود. قلم را روی کاغذ کشید، اما در دلش چیزی تکان خورد. انگار نوشتن، راهی برای فراموش کردن چیزی بود که به اشتباه در ذهنش ته‌نشین شده‌بود. هم‌زمان با تکان دادن قلم روی کاغذ جواب جمله نصفه گفته شده‌ی پرستار را زمزمه‌وار داد.
- نه… فعلاً نه.
نمی‌دانست چرا این جمله از دهانش بیرون می‌آید. شاید نمی‌خواست کسی بداند، شاید می‌ترسید.
سکوتی طولانی میانشان نشست، سکوتی که برای ماهورا سنگین‌تر از هر صدای دیگری بود. هنوز نمی‌دانست که چرا هیچ‌چیزی برایش یادآوری نمی‌شود. در ذهنش، تنها تکه‌های مبهمی از زمان‌های گذشته پراکنده‌بودند، تصاویری پنهان که هرگز به حقیقت نمی‌رسیدند.
- من باید… .
حرفش را قطع کرد. انگار چیزی در ذهنش گیر کرده‌بود، مثل خاطره‌ای که فرار می‌کند.
- من باید بدونم چی اتفاقی افتاده.
پرستار به آرامی سرش را تکان داد و به سمت در رفت.
- شاید وقتی به خونه برگشتی، به مرور یادت بیاد. برای الآن فقط به استراحت احتیاج داری.
دوباره به پنجره نگاه کرد، به دنیای بیرون. مهتاب در آسمان در حال ناپدید شدن بود، و چیزی در دل ماهورا شروع به تپیدن کرده‌بود. شاید این حس، حس فراموشی نبوده باشد. شاید این حس، چیزی فراتر از آن بود. یک راز، یک پنهانکاری، یک حقیقتی که در اعماق ذهنش مدفون شده‌بود.
- چه چیزی رو فراموش کردم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
***
با نور ضعیف خورشید که از پنجره بیمارستان به اتاق تاریک و سرد می‌تابید، ماهورا چشمانش را به آرامی باز کرد. نور خاکستری صبحگاهی از پنجره بیمارستان به درون می‌تابید. صدای آرام تیک‌تاک ساعت روی دیوار، مثل پتکی روی ذهنش فرود می‌آمد. اتاق کوچک بیمارستان، همچنان بوی مواد ضدعفونی و سرما می‌دهد. هنوز چیزی درونش سردرگم بود، حس می‌کرد خالی از خاطره است، نه اینکه چیزی را به طور کامل فراموش کرده باشد، بلکه ذهنش مثل کتابی بود که چند صفحه‌ی میانی‌اش را از آن بیرون کشیده باشند، اما دقیقاً نمی‌دانست کدام صفحه‌ها.
از جایش بلند شد، بدنش هنوز کمی بی‌حس بود، اما دیگر خبری از ضعف شدید نبود. نگاهی به لباس بیمارستانی‌اش انداخت و دستی به گردنش کشید، رد نازک بخیه زیر پوستش حس می‌شد. آرام به سمت دکمه‌ی تماس کنار تخت رفت و آن را فشرد. چند لحظه بعد، پرستار جوانی وارد شد، با لبخندی کمرنگ و نگاهی مهربان. با قدم‌های آهسته وارد شد، صدای ملایم‌اش برای لحظاتی فقط در فضا معلق ماند.
- خوبی؟ امروز خیلی بهتر به نظر میای.
چشمانش را به سختی باز کرد، دستش را روی پیشانی گذاشت و تلاش کرد تا تمرکز کند. به خاطر نداشت که چه مدت این‌جا بستر‌ی‌ست، اما حس می‌کرد که چیزی به او تعلق ندارد.
- میشه لطفاً به پدرم زنگ بزنی؟ باید تسویه‌حساب بیمارستان رو انجام بدم.
صدای پرستار به آرامی در اتاق پیچید:
- البته. خودش هم پیگیر بود، احتمالاً الان تو راهه.
سر تکان داد و از پنجره به خیابان نگاه کرد. ماشین‌ها، آدم‌ها، صدای مبهم شهر… همه‌چیز عادی به نظر می‌رسید، اما برای او انگار از دنیایی دیگر بودند.
دخترک مکثی کرد و دوباره گفت:
- ممنون، اگر امکانش بود بعد از اون یه تاکسی دربست برام می‌گیری. اول می‌خوام برم بهشت‌زهرا.
پرستار ایستاد و نگاهی دلسوزانه‌ای به او انداخت.
- مطمئنی؟ بهتره اول یکم استراحت کنی!
اما او به آرامی سرش را تکان داد.
- نه، باید برم. اون‌جا، چیزی هست که فراموش نکردم.
صدای کوبیده‌شدن پاشنه‌های کفش مردانه روی سرامیک، در راهروهای بیمارستان پیچید. ماهورا بی‌اختیار به سمت در چرخید. پدرش زودتر از انتظار رسیده‌بود.
مردی میانسال، با چهره‌ای جدی و نگاهی که انگار چیزی را پنهان می‌کرد. انگشتانش را در هم قفل کرده‌بود، قدم‌هایش کمی مردد بود، اما سعی داشت این تزلزل را پشت قامت صافش پنهان کند. کسی که زمانی برایش شبیه به کوهی محکم و استوار بود، حالا با موهایی جوگندمی و صورتی که نشانه‌های اضطراب را در خود داشت، کنار تخت ایستاده‌بود. چشمانش از زیر قاب عینک برق می‌زد، اما نمی‌شد فهمید این برق، از نگرانی بود یا احساس گناه. دخترک به او نگاه کرد، تصویری آشنا و در عین حال، انگار دورتر از همیشه. نمی‌دانست چرا، اما چیزی در نگاه پدرش بود که در دلش سنگینی می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
- ماهورا... .
صدایش آرام بود، اما درونش چیزی شکست.
ماهورا چند لحظه به او نگاه کرد. دنبال چیزی در صورت پدرش می‌گشت، چیزی که شاید یادش نیاید اما احساس کند که بوده.
- باید از این‌جا برم، بابا.
پدرش نفس عمیقی کشید.
- هنوز حالت کاملاً خوب نیست، دخترم. نمی‌خوای کمی بیشتر استراحت کنی؟
ماهورا نگاهش را به دست‌های خودش دوخت که روی پتو مشت شده‌بودند.
- نه، باید برم.
- کجا؟
نگاهش را به سختی بالا آورد.
- اول بهشت‌زهرا... بعد خونه.
لحظه‌ای سکوت بین‌شان حاکم شد. چشم‌های پدرش تاریک شد، انگار چیزی را که سال‌ها درون خودش دفن کرده‌‌بود، حالا دوباره زنده شده باشد.
باشه، هر جوری که راحتی. گفتن اول دکتر باید ببینتت، اگر تایید کرد؛ مرخصی. اما بذار همراهت بیام بابا!
ماهورا آرام اما قاطعانه سر تکان داد.
- می‌خوام تنها برم. نیاز دارم تنها باشم.
پدرش لبش را تر کرد، انگار می‌خواست چیزی بگوید اما از گفتنش منصرف شد. طولی نکشید که پزشک با دو پرستار وارد اتاق شدند. پرونده‌اش را از پایین تخت چنگ زد و چندی بعد با نگاهی دقیق پرونده‌اش را بست و لب‌هایش را روی هم فشرد. انگار که چیزی را از او پنهان می‌کرد.
- اسمت ماهورا رادشِ. یادت میاد؟
اسمش... ماهورا؟ اسمش را یادش بود. خاطراتی در ذهنش داشت، مغزش کاملاً تهی نبود اما بازهم برایش کافی نبود. لحظه‌ای نگاهش را از پزشک گرفت و به دستان خودش خیره شد. انگشتانش روی ملحفه‌ی سفید بیمارستان بی‌حرکت بودند. این دست‌ها، متعلق به او بودند، مگر نه؟ اما چرا آن‌قدر ناآشنا به نظر می‌رسیدند؟
نفسش را بیرون داد.
- اسمم را یادمه؛ خیلی چیزا توی سرم رژه میره. اصلاً نمی‌تونم دلیل این‌جا بودنم یا قبل‌ترش رو به خاطر بیارم. انگار از یه برهه زمانی پرت شدم به آینده و اون وسط چیزهایی هست که ازشون سر در نمیارم.
پرستاری که کنارش ایستاده بود، با لحنی آرام گفت:
- شوک بدی به بدنت وارد شده. فراموشیِ کوتاه‌مدت بعداز تصادف غیرمعمول نیست.
تصادف. کلمه‌ای که سنگینی‌اش روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش نشست. چیزی ته ذهنش، مثل ردِ گنگ یک خواب، تکان خورد. ولی هرچه بیشتر سعی می‌کرد آن را به دام بیندازد، بیشتر محو می‌شد. پزشک شرایطش را استیبل خواند و ضرورتی برای حضورش در بیمارستان ندید اما از او خواست تا به خودش فشار نیاورد و حتماً خود را تحت‌نظر یک روانشناس بگذارد. پس از خروج پزشک، پدرش که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده‌بود، فقط به پرستار اشاره‌ای کرد که همه‌چیز را تسویه کند. چند دقیقه بعد، وقتی ماهورا از بیمارستان خارج شد، هوای آزاد صورتش را نوازش کرد، اما این هوا، بوی آشنایی نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
نسیم سردی که در موهایش پیچید، یادآور هیچ‌چیز نبود. احساس غریبی که مثل سایه‌ای نامرئی دنبالش می‌آمد، هنوز رهایش نکرده‌بود.
راننده‌ی تاکسی، مردی میان‌سال با صورتی خسته و چشم‌هایی که زیر نور کم‌جان خورشید صبحگاهی برق می‌زدند، از آینه نگاهی به او انداخت.
– کجا می‌ری، خانم؟
نفس عمیقی کشید. انگشتانش را در هم قلاب کرد و برای چند ثانیه مکث کرد. شاید به این امید که ذهنش برای لحظه‌ای، جواب روشنی به او بدهد. اما چیزی درونش هنوز مثل صفحه‌ای سفید بود.
– بهشت‌زهرا، قطعه... .
مرد سری تکان داد و ماشین را به حرکت درآورد.
هوای سرد صبحگاهی از لای شیشه‌ی نیمه‌باز به داخل خزید، اما ماهورا خم شد، دستش را زیر چانه زد و چشم دوخت به خیابان‌هایی که انگار آشنا بودند و در عین حال، غریبه. شهر از پشت شیشه‌ی تاکسی، مثل یک فیلم قدیمی از جلوی چشم‌هایش رد می‌شد. مغازه‌های نیمه‌باز، خیابان‌های شلوغی که انگار هیچ‌چیز نمی‌توانست آن‌ها را متوقف کند، آدم‌هایی که در بی‌خبری از حال هم می‌گذشتند. برای آن‌ها، این شهر هنوز همان بود. همان جایی که همیشه در آن زندگی کرده‌بودند. اما برای ماهورا… همه‌چیز کمی ناآشنا و گنگ به نظر می‌رسید. انگار در این شهر بوده، اما نبودنش را هم زندگی کرده.
چند بار در طول مسیر چشم‌هایش را بست، انگار بخواهد از میان تکه‌های پراکنده‌ی حافظه‌اش، چیزی را بازیابی کند. اما جز هاله‌ای تاریک و محو، چیزی برای چنگ زدن وجود نداشت.
تاکسی مقابل درهای آرامستان ایستاد. ماهورا لحظه‌ای چشمانش را بست. اینجا را می‌شناخت. اینجا را هرگز فراموش نکرده‌بود.
– خانم، رسیدیم.
چشم‌هایش را باز کرد. حس کرد که قلبش کمی تندتر می‌زند. ماشین کنار جاده‌ای پر از درختان خشک توقف کرده‌بود. ماهورا آرام پیاده شد، صدای خرد شدن برگ‌ها زیر پایش سکوت اطراف را شکست. قدم‌هایش را شمرده برداشت، مسیری که شاید بارها آمده بود اما این بار، انگار اولین بار بود. سنگ‌ریزه‌های زیر قدم‌هایش صدا دادند. میان سنگ‌های قبری که در سکوت و وقار فرو رفته‌بودند، راه افتاد. باد آرامی میان شاخه‌های درختان پیچید. بوی خاک نم‌خورده، بوی آشنایی که در میان تمام گم‌شده‌های ذهنش، محو نشده‌بود.
به سنگ قبر رسید. نگاهش روی اسم حک‌شده روی سنگ ماند. مادر.
یک لحظه تمام چیزهایی که فراموش کرده‌بود، کم‌رنگ شد. تنها چیزی که هنوز در وجودش ریشه داشت، اینجا بود، همینجا. زانو زد، انگشتانش روی سطح سرد سنگ کشیده شد. مزار مادرش، ساده و بی‌آلایش، زیر لایه‌ای از غبار آرام گرفته‌بود.
هوا، مرطوب و سنگین. ابرهای خاکستری آسمان را پوشانده‌بودند، اما هنوز بارانی در کار نبود. سکوت گورستان، تنها با صدای زوزه‌ی باد و خش‌خش برگ‌های زرد و خشک روی سنگ قبرها شکسته می‌شد.
چیزی در درونش فشرده شد. پاهایش خودش راهشان را بلد بودند. انگار این مسیر را بارها آمده‌بود، اما حالا برایش عجیب‌بود که چگونه هنوز اینجا را به یاد دارد، در حالی ‌که خیلی چیزهای دیگر در ذهنش رنگ‌باخته بودند.
انگشتان لرزانش را روی اسم حک‌شده کشید. ضربه‌ای نامرئی به سی*ن*ه‌اش خورد. یعنی این مدت، خودش هم به اینجا نیامده؟ یا شاید... حتی نمی‌دانست که چه مدت است نیامده!
نفسش شکست.
– مامان... .
صدایش میان باد گم شد. انگار حتی او هم مطمئن نبود که صدایش را کسی خواهد شنید یا نه. اما در عمق قلبش، اینجا تنها جایی بود که می‌توانست حرف بزند. جایی که هنوز به آن تعلق داشت.
– نمی‌دونم چقدر از زندگیم رو جا گذاشتم، اما یه چیزایی رو انگار هیچ‌وقت از دست ندادم. مثل تو... تویی که هنوزم تنها جایی هستی که وقتی همه‌چیز مبهمه، می‌دونم کجا باید دنبالش بگردم.
قطره‌ای از گوشه‌ی چشمش لغزید و روی سنگ افتاد. انگشتانش مشت شدند.
– یه حسی توی دلم می‌گه که یه چیزی درست نیست، که یه چیزی توی گذشته‌م جا مونده که باید پیداش کنم. ولی حتی نمی‌دونم چی؟ هیچ‌چیز واضح نیست.
با بغض لبخند زد.
– اما اگه تو اینجایی، پس شاید یه بخشی از من هنوز گم نشده.
باد از لابه‌لای درخت‌های خشک‌شده‌ی کنار مزار عبور کرد. انگار که در سکوت، پاسخی نامرئی به حرف‌هایش داده باشد.
کف دستش را روی سنگ گذاشت، انگار که بتواند از دل این سردی، اندکی گرمای مادرش را پس بگیرد. چشم‌هایش را بست و برای لحظه‌ای، همه‌چیز را فراموش کرد. بیمارستان، تصادف، سردرگمی، حفره‌های خالی در ذهنش! فقط سکوت بود، و آرامشی که مدت‌ها بود حس نکرده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
چند لحظه در کنار قبر مادرش ایستاد. هوا سرد و مرطوب بود و هر وزش باد که از لابه‌لای شاخه‌های درختان خشکیده می‌گذشت، مثل یک لمس ملایم بر صورتش می‌نشست. بوی خاک و برگ‌های خیس زمین، احساس غریبی از سکوت و انزوا را در دلش برمی‌انگیخت. انگار که هیچ‌چیز از این جهان به جز همین لحظه و همین فضا وجود نداشت. همه‌چیز ثابت و بی‌حرکت بود، انگار زمان در این نقطه از دنیا متوقف شده‌بود و او تنها شاهد بود. اینجا، در میان سردی و سکوت آرامگاه، گویی فقط او بود که از این مرز میان گذشته و حال عبور می‌کرد.
چشمانش را که باز کرد، لحظه‌ای دچار شوک شد. همه‌چیز به نظر آشنا می‌آمد، اما حسی جدید، متفاوت از قبل، در دلش موج می‌زد. درختان خشکیده با تنه‌های ترک‌خورده و شاخه‌های بریده، همان‌طور که همیشه بودند، در دمای سرد پاییزی به آرامی می‌جنبیدند. سایه‌های سنگین ابرها، مثل یک پتوی خاکستری، آسمان را پوشانده بودند و نور ضعفی از میان آن‌ها به زمین می‌افتاد. اما در عمق درونش، چیزی تغییر کرده‌بود. احساس عمیق و مبهمی در دلش پیچید، مثل یک زنگ بیدارگر در ذهنش که به او می‌گفت: «چیزی در درونت جابه‌جا شده.»
لحظه‌ای فکر کرد که شاید این تغییر، همان احساسی باشد که در طول سال‌ها از آن غافل بوده. شاید این همان دلیلی باشد که او در این مکان ایستاده و در میان تمام گم‌شده‌ها و سوالات بی‌پاسخ، توانسته‌بود به نوعی آرامش دست یابد. شاید از دست دادن چیزی که در گذشته به آن متصل بود، حالا برایش امکان پیوستن به آن چیزی که گم کرده، را فراهم کرده باشد.
با دست‌های لرزان، نفس عمیقی کشید و قدم‌هایش را به آرامی از کنار مزار مادرش برداشت. برگ‌های زرد و قهوه‌ای زیر پایش خشک و شکننده‌بودند و صدای خش‌خش آن‌ها در سکوت گورستان به گوش می‌رسید. هر قدمی که برمی‌داشت، انگار او را به گذشته‌اش نزدیک‌تر می‌کرد. در حالی که به سوی درخت‌های اطراف حرکت می‌کرد، همان حس گم‌گشتگی و سردرگمی از سرش گذشت، ولی این بار تفاوتی وجود داشت. این حس به‌جای ناراحتی و اضطراب، تبدیل به یک آگاهی مبهم شده‌بود که در دلش پرورده می‌شد. حس می‌کرد که این سردرگمی، به جای اینکه او را از خود دور کند، حالا راهی برای کشف حقیقت در دلش ایجاد کرده است.
همینطور که قدم می‌زد، در دلش این سؤال می‌چرخید: «چرا هیچ‌وقت واقعاً از اینجا نرفتم؟» انگار او همیشه در این شهر، در این مکان، در این گورستان، به‌طور ناخودآگاه باقی مانده‌بود. همه‌چیز به نظرش به یک حلقه‌ی بی‌پایان می‌آمد. سال‌ها به سرعت گذشتند، اما هیچ‌چیز تغییر نکرده‌بود. شاید او فقط در میان خاطرات خود در رفت‌و‌آمد بود، در رفت‌و‌آمد میان گذشته و حال، میان چیزی که از دست داده و چیزی که هنوز پیدا نکرده‌بود. شاید تمام این سال‌ها، او در پی چیزی بود که به‌راستی آن را نمی‌شناخت، اما حالا، با این گام جدید و تصمیمی که در دلش شکل گرفته‌بود، می‌خواست گذشته‌اش را دوباره بیابد.
وقتی به دروازه‌ی آرامستان رسید، نفسش را بیرون فرستاد. در حالی که به آهن سرد دروازه نگاه می‌کرد، احساس کرد که هیچ‌چیز نباید آنطور که فکر می‌کرد، باشد. حالا می‌دانست که هیچ‌چیز واقعی‌تر از این لحظه و این تصمیم نیست. شاید او همیشه اینجا بوده، در میان این خاطرات گم‌شده و سرگشته و حالا، با هر قدمی که برمی‌داشت، به گذشته‌اش بازمی‌گشت. اما این بار نه از سر گم‌گشتی، بلکه از سر آگاهی و درک چیزی که مدت‌هاست در دلش پنهان مانده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
قدم‌هایش را به سمت محلی که تاکسی انتظارش را می‌کشید، برداشت؛ اما هنوز سرش پایین بود و غرق در افکار درهمش، به اطراف توجهی نداشت. ذهنش مثل گردابی بی‌انتها، پر از سوالات بی‌جواب بود. هنوز در پیچ‌وخم همین فکرها سرگردان بود که با شنیدن نامش از دهان مردی، گویی برق گرفته باشد، ناگهان ایستاد و با وحشت سر برگرداند.
پدرش بود. همان هیبت آشنای گذشته، همان ابهتی که همیشه سایه‌اش را بر سرش حس کرده‌بود. در همان استایل چند ساعت پیش، کت‌وشلوار خوش‌دوختش هنوز مرتب و اتوکشیده به نظر می‌رسید، گویی طوفانی هم نمی‌توانست ظاهر همیشه موقرش را برهم بزند. اما این بار، چیزی در چهره‌اش بود که آزارش می‌داد؛ اضطرابی پنهان، همان نگرانی فروخورده‌ای که با همه‌ی تلاشش برای پنهان کردنش، به‌وضوح از چشم‌هایش سرک می‌کشید.
به ماشین مدل‌ بالای مشکی‌رنگش که کنار خیابان پارک بود، اشاره‌ای کرد. لب‌هایش را با زبان تر کرد و در حالی که استیصال از لرزش خفیف صدایش پیدا بود، آرام گفت:
– تاکسی رو فرستادم رفت، بابا… می‌برمت خونه.
ماهورا نگاه کوتاهی به جای خالی تاکسی انداخت. بادی که از میان درختان عبور می‌کرد، موهایش را به نرمی نوازش داد. سرش را به دو طرف تکان داد و آهسته به سمت پدرش قدم برداشت. همان لحظه، اولین قطره باران روی بینی‌اش فرود آمد. ناخودآگاه سرش را بالا گرفت. آسمان خاکستری با ابرهای تیره، سنگینی خاصی به هوا داده بود. قطره‌ی دوم روی چانه‌اش چکید و سومین قطره به آرامی از پیشانی‌اش لغزید. چشم‌هایش را بست، انگار می‌خواست چیزی از گذشته را از دل این باران بیرون بکشد.
– زود باش، ماهی! الان بارون می‌گیره! می‌خوریم به ترافیک.
همان لحن دستوریِ قدیمی. همان لحن آشنای پدری که هرگز اجازه‌ی ماندن زیر باران را به او نمی‌داد. یادآور خاطرات دوری که انگار هنوز در ذهنش زنده مانده‌بودند. ماهورا بی‌اختیار لبخندی محو زد. درست مثل کودکی‌هایش که زیر باران می‌ایستاد و پدرش غر می‌زد، اما در نهایت همیشه تسلیم می‌شد و اجازه می‌داد چند دقیقه بیشتر زیر باران بماند.
نوچ‌کنان و با لبخندی کمرنگ، به سمت ماشین رفت. درب سمت شاگرد را باز کرد و کنارش نشست. هنوز عطر چرم داخلی ماشین همان بوی همیشگی را داشت، بویی که انگار در جانش مانده‌بود. اما این بار چیزی در سکوت ماشین سنگینی می‌کرد. چیزی که باعث می‌شد هوای داخل کابین، برای نفس کشیدن هم سخت باشد.
پدرش پشت فرمان نشست، انگشتانش را دور فرمان محکم حلقه کرد، اما ذهنش جای دیگری بود. اضطراب تماس صبحگاهی هنوز رهایش نکرده‌بود. چند روز پیش تماسی از بیمارستان داشت و خبری که قلبش را فشرده بود. بعد از ماه‌ها بی‌خبری و امیدهای کمرنگ، شنیدن اینکه دخترش از کما خارج شده، مثل معجزه‌ای بود که هر شب برایش دعا کرده‌بود. اما این شادی دیری نپایید. امروز وقتی پزشک از فراموشی کوتاه‌مدت ماهورا گفت، دلهره‌ای جانکاه در دلش ریشه دواند. چه چیزهایی را به یاد نمی‌آورد؟
ماهورا از پشت شیشه‌ی ماشین به خیابان‌های باران‌خورده‌ی تهران خیره شد. قطره‌های باران روی شیشه می‌لغزیدند و پاک‌کننده‌ی برقی، بی‌وقفه در حال زدودنشان بود. خیابان‌هایی که در ذهنش آشنا بودند، اما به طرز عجیبی غریب به نظر می‌رسیدند. سکوت سنگین ماشین به حدی رسیده‌بود که نفس کشیدن را هم دشوار می‌کرد. ماهورا لبش را با زبان تر کرد و سرانجام سکوت را شکست:
– می‌ذاشتین خودم می‌اومدم! می‌دونم سرتون خیلی شلوغه که حتی این چند روزم نتونستین بیاین ملاقاتم. امروز هم لازم نبود خودتون رو به زحمت بندازین، پدر!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین