جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ایپیتاف گارنت] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شیر کاکائو با نام [ایپیتاف گارنت] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 737 بازدید, 23 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ایپیتاف گارنت] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شیر کاکائو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شیر کاکائو
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,842
مدال‌ها
2
***
روزهای اول برایش شبیه راه‌رفتن در خانه‌ای بود که زمانی از آنِ خودش بوده، اما حالا هر گوشه‌اش برایش ناآشنا به نظر می‌رسد. صبح‌ها وقتی از خواب بیدار می‌شد، چند لحظه طول می‌کشید تا بفهمد کجاست. هرچند خاتون و نازک سعی می‌کردند فضا را عادی جلوه دهند، اما او مدام حس می‌کرد که در یک واقعیت نصفه‌نیمه گرفتار شده‌است.
نازک تمام تلاشش را می‌کرد تا جو را سبک کند. مدام حرف می‌زد، از همه‌چیز و هیچ‌چیز. فیلم‌های قدیمی‌ای که با هم دیده‌بودند، موکلین عجیبی که ماهورا قبلاً از آن‌ها تعریف کرده‌بود، حتی از غذاهایی که دوست داشت یا متنفر بود. انگار که بخواهد با کلماتش حافظه‌ی ماهورا را بازگرداند. مثلاً یک روز وسط مزه‌پرانی‌هایش از او پرسیده‌بود:
- راستی، هنوزم از عدس‌پلو متنفری؟
ماهورا که روی مبل لم داده بود و بی‌هدف گوشی‌اش را بالا و پایین می‌کرد، لحظه‌ای مکث کرد. نمی‌دانست. قبلاً از عدس‌پلو بدش می‌آمد؟ نازک با دقت نگاهش کرد و بعد با لحن شیطنت‌آمیزی گفت:
- یه روز باید امتحان کنیم. شاید الان عاشقش شده باشی!
و او به شوخی چشم غره رفته‌بود، اما چیزی در درونش سنگین شده و چقدر چیزهایی که درباره‌ی خودش نمی‌دانست زیاد بود! چقدر از خودش را گم کرده‌بود؟
روز دیگر صبح که چشم باز کرد، نازک روی زمین جلوی مبل خوابش برده‌بود. پتو را دور خودش پیچیده و موهایش روی صورتش پخش شده‌بودند. ماهورا برای لحظه‌ای ایستاد و نگاهش کرد. چیزی در این تصویر دلگرم‌کننده به نظر می‌رسید.
خاتون که در آشپزخانه مشغول آماده‌کردن صبحانه بود، با دیدن ماهورا، لبخند محوی زده و پرسیده‌بود:
- دیشب خوب خوابیدی؟
ماهورا سری تکان داده و بی‌آنکه جوابی بدهد، کنار میز نشسته‌بود. هنوز صبحانه را آغاز نکرده‌بود که نازک با چشم‌های نیمه‌باز و موهای درهم در درگاه آشپزخانه ظاهر شده، صدای خواب‌آلودش را صاف کرده و گفته‌بود:
- امروز می‌برمت بیرون.
ماهورا اخم کرده و سؤالی نگاهش کرده‌بود.
-‌ برای چی؟
-‌ یه قدم زدن ساده. نمی‌تونی تا ابد اینجا بمونی که.
منطقی بود. اما ماهورا از فکر بیرون‌رفتن حس عجیبی داشت. قرار گرفتن در بین آدم‌هایی که ممکن بود او را بشناسند اما خودش آن‌ها را نشناسد، او را مضطرب می‌کرد. اما نازک کوتاه نیامد. یک ساعت بعد، ماهورا کنار او در خیابان قدم می‌زد. هوای بهاری ملایم بود و خیابان‌ها پر از زندگی. نازک مدام در مورد مغازه‌ها و مکان‌هایی که او قبلاً دوست داشته، حرف می‌زد.
- اونجا رو ببین. هنوزم کتاب‌فروشی قدیمیه سر جاشه. یادته چقدر اون گوشه می‌نشستی و کتابا رو ورق می‌زدی؟
ماهورا به مغازه نگاه کرد. هیچ چیز در او آشنا نبود. اما به‌جای اعتراف، فقط لبخند محوی زد.
در ادامه‌ی روزهای بعد، کم‌کم، عادت‌های جدید شکل می‌گرفت. صبح‌ها نازک برایش چای می‌ریخت. عصرها کنار پنجره می‌نشست و به خیابان خیره می‌شد. شب‌ها، وقتی همه خواب بودند، گاهی در سکوت اتاقش را زیر و رو می‌کرد، دنبال چیزی که بتواند گذشته‌اش را به او برگرداند. اما چیزی نبود. یا اگر هم بود، هنوز نمی‌توانست آن را پیدا کند.
روزی دیگر هوا بارانی بود. نازک با شور و شوق کشان‌کشان او را تا بوستان رو به روی خانه برد تا بوی خاک باران‌خورده را نفس بکشد. دخترک به آسمان نگاه کرد و حس کرد چیزی در درونش تکان می‌خورد. انگار خاطره‌ای دور، اما هنوز مبهم. نازک با خوشحالی دست‌هایش را در هوا تکان داد.
- خیلی‌وقت بود همچین هوایی نیومده‌بود!
ماهورا با خودش فکر کرد، من هم چقدر وقت است که این هوا را حس نکرده‌ام؟ او داشت کم‌کم به روزمرگی بازمی‌گشت. به یک زندگی که شاید هیچ‌وقت شبیه گذشته‌اش نبود، اما حداقل واقعی به نظر می‌رسید.
تا اینکه شخصی ناگهان با بهت جلویشان سبز شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,842
مدال‌ها
2
باران ریز و بی‌وقفه می‌بارید، قطره‌هایش روی سنگ‌فرش خیابان برق می‌زدند و بوی خاک نم‌خورده را در هوا می‌پراکندند. ماهورا لحظه‌ای ایستاد. نگاه مرد رویش قفل شده‌بود. انگار روح دیده باشد. اخم‌هایش در هم رفت. نمی‌شناختش، اما حس عجیبی داشت. یک جور حس غیرقابل‌توضیح، مثل وقتی که اسمی روی نوک زبانت است اما یادت نمی‌آید.
- ماهورا!
مرد با چتری مشکی، در چند قدمی‌اش ایستاده‌بود. قطرات باران روی شانه‌های کت سرمه‌ای‌اش نشسته‌بود، موهایش کمی خیس شده‌بودند و چشمانش، نگاهش سرشار از چیزی بود که ماهورا نمی‌توانست معنایش را بفهمد.
قلبش کمی تندتر زد. ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت. مرد چند لحظه فقط نگاهش کرد، انگار واقعاً نمی‌توانست باور کند که مقابلش ایستاده باشد.
- بالأخره برگشتی!
دخترک خیره نگاهش کرد. یک لحظه سکوت. ضربان قلبش نامنظم شد. چیزی در این چهره آشنا بود، اما مثل دیدن تصویری در مه، نامشخص و دور. از گوشه‌ی چشم، نگاهی گذرا به نازک انداخت. دخترک با لبخندی کم‌رنگ کنار ایستاده‌بود، انگار که قصد نداشت در این لحظه دخالت کند. مرد انگشتانش را دور دسته‌ی چتر محکم‌تر کرد و بعد، با صدایی آرام که در میان صدای باران گم نمی‌شد، گفت:
- اینجا جای خوبی برای حرف‌زدن نیست. اونجا، یه آلاچیق خالی هست، راحت‌تر می‌تونیم صحبت کنیم.
ماهورا مسیر نگاهش را دنبال کرد. کمی آن‌سوتر، در میان درخت‌های خیس، آلاچیقی چوبی قرار داشت. سقفش قطرات باران را پس می‌زد و نور ملایم چراغ‌های پارک روی نیمکت‌هایش می‌تابید. جایی ساکت‌تر و شاید کمی امن‌تر. تردید داشت. اما پاهایش، بدون این‌که کاملاً تصمیم گرفته‌ باشد، به راه افتادند.
وقتی به آلاچیق رسیدند، بوی چوب نم‌خورده در هوا پیچیده‌بود. صدای باران روی سقف چوبی، ضرباهنگ آرامی داشت. ایستاد و به مردی که حالا مقابلش ایستاده‌بود، نگاه کرد.
مرد انگشتانش را روی دسته‌ی چتری که حالا جمعش کرده‌بود، فشرد. نفسش را بیرون داد و دوباره به چشمان ماهورا خیره شد.
- منو یادت نمیاد؟
ماهورا پلک نزد. انگار ذهنش را درون یک اتاق تاریک جست‌وجو می‌کرد، به دنبال چیزی که شاید هنوز آنجا بود. اما چیزی پیدا نکرد. همان خلأ همیشگی. همان برزخ آزاردهنده. کلمات سخت از گلویش بیرون آمدند.
- باید بشناسمتون؟
در چشمان مرد، چیزی بین ناامیدی و درک ظاهر شد. نگار خودش را برای این جمله آماده کرده‌بود. شاید بارها آن را تصور کرده‌بود. اما حالا که حقیقت روبه‌رویش ایستاده‌بود، انگار هنوز کمی به آن امید داشت. مرد سرش را تکان داد، آهسته نفسش را بیرون فرستاد و بعد لبخند خفیفی زد. از آن لبخندهایی که آدم نمی‌تواند تشخیص دهد واقعی‌اند یا فقط برای حفظ ظاهر.
- کامرانم، ارشد دفتر وکالت مشترکمون... جایی که توش کار می‌کردی.
سکوت. حسی شبیه سقوط درون فضای خالی. حس کرد تعادلش را از دست داده، هرچند پاهایش محکم روی زمین بودند. گلویش خشک شد. این را روز اول از نازک شنیده‌بود، اما حالا که مرد روبه‌رویش آن را می‌گفت، واقعی‌تر به نظر می‌رسید. یک حقیقت غیرقابل‌انکار.
شریکش؟ دفتر وکالت؟ کلمات مثل قطعاتی از یک پازل در هم می‌پیچیدند اما تصویری نمی‌ساختند. دهانش باز شد، اما انگار کلمات در میان باران غرق شده‌بودند. وقتی بالأخره صدایش را پیدا کرد، چیزی جز زمزمه‌ای لرزان از گلویش بیرون نیامد:
- من... .
دستانش را در جیب پالتویش فرو برد. انگشتانش سرّ شده‌بودند.
صدایش کمی لرزید.
- من چیزی نمی‌دونم.
کامران نگاهش را ثابت نگه داشت. حالا دیگر خبری از شگفتی نبود. فقط یک تأمل عمیق. سکوت میانشان معلق ماند، مثل پرده‌ای که بین گذشته و حال کشیده شده‌باشد. چند لحظه بعد، انگار که بخواهد فشار این لحظه را کم کند، کمی شانه‌هایش را صاف کرد و با لحنی آرام گفت:
- مهم نیست. برای یادآوری عجله نکن.
باران همچنان می‌بارید. قطراتش روی سقف چوبی آلاچیق صدای لطیفی ایجاد کرده‌بودند. چند ثانیه بعد، کامران نفس عمیقی کشید و با لحنی محکم‌تر ادامه داد:
- وقتی حس کردی آماده‌ای، دوست دارم دوباره به دفتر سر بزنی. هر وقت که خواستی، بدون هیچ فشاری. توی محیط بودن و سر و کله زدن با پرونده‌ها برات خیلی خوبه. بچه‌هام مشتاقانه منتظرتن.
مکث کرد، بعد با لحنی که سعی می‌کرد شوخ به نظر برسد، اما در عمقش چیزی از دلتنگی موج می‌زد، گفت:
- راستش... جای خالیت بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم حس شد.
ماهورا نگاهش را از او گرفت و به خیابان خیره شد. قطره‌های باران روی سنگ‌فرش‌ها می‌ریختند و نور چراغ‌ها را در هم می‌شکستند. نمی‌دانست آماده است یا نه. نمی‌دانست که آیا دلش می‌خواهد این گذشته‌ی ناشناخته را کشف کند یا نه. اما درونش چیزی می‌گفت که این گذشته، دیر یا زود به سراغش خواهد آمد. چه بخواهد، چه نخواهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,842
مدال‌ها
2
چیزی نگفت. تنها سر تکان داد، نه به نشانه‌ی تأیید، نه رد؛ فقط برای پایان دادن به مکالمه‌ای که بیشتر از این طاقت ایستادن در دلش را نداشت. کامران لبخندی کوتاه زد. کارت ویزیتی از جیب داخلی پالتویش بیرون کشید و به سمتش گرفت.
- اینو نگه دار. آدرس دفتر و شماره‌ی من روشه. فکر کنم اونا رو هم فراموش کردی. هر وقت خواستی، فقط یه زنگ بزن.
با اکراه، اما بی‌آن‌که مقاومت کند؛ کارت را گرفت. انگشتانش هنگام گرفتن کارت، ناخواسته با دست‌های او تماس پیدا کرد. سرد بود. سرد و محکم. مثل خاطره‌ای که یخ‌ زده‌ باشد.
مرد آرام قدمی عقب رفت. دیگر چیزی نگفت. فقط نگاه آخرش را مثل مهرِ تأیید روی چهره‌ی ماهورا نشاند و از آلاچیق بیرون زد. صدای قدم‌هایش روی سنگ‌فرش خیس، دور شد و در باران گم شد. ماهورا تنها ماند. در آلاچیق نیمه‌تاریک، با بوی چوب و صدای یکنواخت باران. لحظه‌ای چشم‌هایش را بست. ذهنش انگار در خودش فرو می‌رفت. نه صدای باران را می‌شنید؛ نه نورها را می‌دید. فقط آن جمله توی سرش می‌چرخید: «بالأخره برگشتی.»
یعنی واقعاً برگشته بود؟ از کجا؟ از چه چیز؟ از چه گذشته‌ای که حالا مثل سایه‌ای بی‌نام، پشت سرش حرکت می‌کرد؟
از جیبش کارت را بیرون آورد. نور چراغ به اسم “کامران حکمت” روی کارت افتاده‌بود. کنار اسمش نوشته شده‌بود: «وکیل ارشد _دفتر وکلای حکمت و یارایی».
اسم دوم لرزشی در وجودش انداخت. یارایی؟ خودش بود؟ «ماهورا یارایی»؟! قلبش تند زد. نه، نمی‌توانست فقط یک تصادف ساده باشد. چیزی در این میان اشتباه بود؛ یا شاید خیلی چیزها درست سر جایشان نبودند. قدم به بیرون گذاشت. نازک هنوز همان‌جا، کمی دورتر ایستاده‌بود. نگاهش آرام و کنجکاو. وقتی ماهورا نزدیک شد؛ لبخند محوی زد.
- چطور بود دیدنش؟
ماهورا لحظه‌ای به او نگاه کرد. انگار نتواند هنوز کلمات را کنار هم بچیند. سرانجام فقط گفت:
- نمی‌دونم... نمی‌دونم چرا حس کردم یه چیزی این وسط هست که نمی‌تونم ببینمش.
نازک به راه افتاد.
- زیاد به خودت فشار نیار. بسپارش به مرور زمان.
ماهورا ساکت، کنار او قدم زد. ذهنش غرق در تردید و طنین آن نام: یارایی. یک اسم ساده... که حالا هزار نشانه و راز پشتش پنهان شده‌بود.
باران هنوز می‌بارید. ریز، نرم، بی‌وقفه. قطره‌هایش آرام روی گونه‌های ماهورا می‌لغزیدند، بی‌آنکه دستش را بالا بیاورد و پاکشان کند. هر دو بی‌کلام در حال قدم‌زدن بودند، درست روبه‌روی ساختمان آجری چندطبقه‌ای که در طبقه‌ی دومش زندگی می‌کردند. پارک کوچک و بارانی، همان‌جا روبه‌روی خانه‌شان بود. پر از نیمکت‌های خیس، درخت‌های و سکوتی که مثل مه در هوا پخش شده‌بود.
کامران رفته‌بود. آرام و بی‌صدا، درست مثل آمدنش. مدتی به رد پاهایشان در پیاده‌رو نگاه کردند که به‌زودی با باران محو میشد. بعد آرام برگشتند. از عرض خیابان گذشتند و وارد ساختمان شدند. راه‌پله بوی نم گرفته‌بود و دیوارها از رطوبت تیره شده‌بودند، ولی برای ماهورا آشنا بود، مثل باقی چیزهایی که حضورشان را حس می‌کرد؛ اما معنایشان را نمی‌دانست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,842
مدال‌ها
2
کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد. بوی چای دارچین و عود نیم‌سوخته، مثل پتو دورش پیچید. خانه گرم بود، شاید زیادی گرم. نازک در حالی که روی کاناپه‌ی طوسی‌رنگ می‌نشست و پتو دور پاهایش می‌کشید؛ به ماهورا لبخند کوچکی زد.
- حالت خوبه؟
او هم لبخندی زد که بیشتر شبیه سایه‌ای از لبخند بود.
- فقط یه‌کم گیجم... باید یه‌کم تنها باشم؛ باشه؟
- معلومه. اگه خواستی حرف بزنی، منم هستم.
فقط سر تکان داد. وارد اتاقش شد و در را آهسته بست. برای چند ثانیه همان‌جا ایستاد و نفس عمیقی کشید. بوی آشنای چوب، قهوه‌ی مانده و کاغذهای قدیمی در اتاق پر بود. حس کرد این بو، همین ترکیب خاص، مثل آهن‌ربا چیزی را از اعماق وجودش بالا می‌کشد.
چراغ خواب را روشن کرد. نور زردرنگ، گوشه‌های تاریک اتاق را روشن کرد. چشمش به کتابخانه افتاد. جلو رفت. کتاب‌ها، پرونده‌ها، یادداشت‌های قدیمی، اما چیزی میان همه‌ی آن‌ها نگاهش را گرفت! یک جعبه‌ی خاک‌گرفته در قفسه‌ی پایین. جعبه را بیرون کشید. سبک بود، اما حضورش سنگین به نظر می‌رسید. دربش را با احتیاط باز کرد. صدا داد، صدای خشک و کوتاهی مثل باز شدن دریچه‌ای فراموش‌شده.
داخل جعبه، چند برگه، چند قطعه عکس و یک دفترچه‌ی قهوه‌ای‌رنگ بود. قلبش بی‌دلیل تندتر زد. یکی از عکس‌ها را برداشت. تار، قدیمی، ولی واضح‌تر از هر خاطره‌ای در ذهنش. زنی با موهای پریشان و لبخندی مبهم، کنار مردی که صورتش نیمه در سایه بود، اما نگاهش... آن نگاه آشنا بود. انگار که سال‌ها پیش جایی دیده‌بودش. حس کرد دلش چیزی را به‌یاد آورد، ولی ذهنش نه.
دفترچه را برداشت. روی جلدش، با خودکار آبی نوشته شده‌بود:
«برای وقتی که فراموشم کردی…»
ماهورا حس کرد نفسش در سی*ن*ه گیر کرد. صفحه‌ی اول را باز کرد. دست‌خطی ساده و بی‌تکلف، با جوهر کمی پخش‌شده:
«ماهورای من…
اگه یه روز برگشتی و هیچی یادت نبود، این دفتر برای توئه. شاید بهت کمک کنه خودتو پیدا کنی. یا حتی منو…»
دستش روی کلمات ماند. برق آرامی از اشک در چشم‌هایش نشست، بی‌آنکه خودش بفهمد چرا. کلمات در دلش فرو رفتند، مثل بذرهایی که باید در خاک فراموشی ریشه می‌گرفتند. شاید وقتش رسیده‌بود که ماهورا، خودِ گمشده‌اش را از نو پیدا کند... .
روی تخت نشست. دفترچه‌ی قهوه‌ای را با دو دست گرفت؛ انگار چیزی شکننده در دست دارد. صدای باران هنوز از پشت پنجره می‌آمد. مثل نجوایی که می‌خواست یادش بیاورد چیزی را که هنوز خودش نمی‌دانست.
اولین صفحه را باز کرد. نوشته‌ها با خودکار آبی نوشته شده‌بودند. بعضی جاها جوهر پخش شده‌بود؛ انگار با اشک یا رطوبت آمیخته شده‌ باشد. جمله‌ای با خط درشت‌تر بالای صفحه بود:
«اگر هنوزم گم‌گشتی، اینجا رو بخون... شاید پیدات کنیم.»
ماهورا انگشتش را آرام روی کلمات کشید. صفحه را ورق زد. دلنوشته‌ای دیگر:
«ماهورا...
بعضی شب‌ها انگار حافظه‌م توی چشمات جا می‌مونه. وقتی نگاهت می‌کنم، خودم یادم میره.
حالا اگه یه روزی برگشتی و این نوشته رو دیدی، بدون من هنوز همونجام. شاید تو آینه‌ها. شاید تو حرف‌های ناتمومت.
فقط بدون... یه چیزی بود که واقعاً واقعی بود. حتی اگه هیچ‌کسی باورش نکنه.»
کلمات، مثل قطره‌های باران، بی‌صدا روی دلش فرود می‌آمدند. قلبش بی‌اختیار فشرده شد. ذهنش اما هنوز ساکت بود؛ انگار میان خواب و بیداری، میان «می‌دانم» و «نمی‌دانم»، گیر کرده‌ باشد.
دفترچه را روی پاهایش گذاشت. دستی روی صورتش کشید. نمی‌دانست اشک است یا فقط ردِ بارانِ نشسته روی پوستش. دوباره نوشتار را دنبال کرد.
«روزی می‌رسه که همه‌چیز یه‌جور دیگه به نظرت بیاد. شاید از اول. شاید اصلاً این اولشه.
اون موقع فقط یه کار کن: به حسات اعتماد کن، نه حافظه‌ت.
چون حس، هیچ‌وقت دروغ نمیگه!»
لب‌های ماهورا بی‌صدا تکان خوردند. چیزی شبیه به یک نام. شاید یک حرف. شاید هم فقط یک آهِ فروخورده.
دفترچه را بست، اما چشم‌هایش هنوز روی جلدش مانده‌بود. روی همان جمله‌ی آشنا: «برای وقتی که فراموشم کردی...»
شاید وقتش بود از نو شروع کند. نه برای یافتن گذشته، بلکه برای درک چیزی که همیشه در دلش بود، حتی اگر نام و چهره‌ای نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین