جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {بابا آب داد} اثر •حنانه سادات میرباقری کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط حنانه سادات میرباقری با نام {بابا آب داد} اثر •حنانه سادات میرباقری کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 916 بازدید, 17 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {بابا آب داد} اثر •حنانه سادات میرباقری کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع حنانه سادات میرباقری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
19
176
مدال‌ها
2
کد دلنوشته: ۰۰۶۷

نام دلنوشته: بابا آب داد

نام نویسنده: حنانه سادات میرباقری

ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی

ناظر: @ویتامین :)

مقدمه:
گاهی وقت‌ها زودتر از آنچه گمان می‌کنی دیر می‌شود و سرگذشت خیلی زود از سر می‌گذرد، امّا ماهی محبت ورزیدن همیشه تازه می‌ماند، بعضی پیوند‌ها ناگسستی‌اند و زمان و مکان نمی‌شناسند.
همچو دریاچه‌ای که از دریا می‌آید، به دریا می‌رود از دریا است، مهر و محبت هم از قلب است و همیشه از قلبی به قلبی دیگر می‌رود... .
تاریخ شروع تایپ:
بیست و هشت مرداد سال یک هزار و چهارصد.
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,140
3,267
مدال‌ها
1
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۸_۱۲۲۴۵۷ (1).png
عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.

حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[
قوانین تایپ دلنوشته]
پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:

[ تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]
بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد بدهید:

[ تاپیک درخواست تگ دلنوشته]
پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:

[ تاپیک درخواست جلد ]
و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[
تاپیک اعلام پایان دلنوشته]
دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]
با آرزوی موفقیت برای شما،
♡تیم مدیریت تالار ادبیات♡
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
19
176
مدال‌ها
2
بابا جان درس بزرگی به من آموختید.
ده ساله بودم و خام، کودک و ناآگاه بودم.
طفل ده ساله چه از علم مرگ می‌داند؟
چه می‌دانستم که معنای این کلمه‌ی نحس چیست؟!
من بین جمعیتی که قلب و ذهن‌شان شبیه روی‌شان سیاه‌پوش شده بود، شبیه یک رنگ ناشناخته بودم.
آن روز نه، من ناگهان چند روز بعد که دیگر بابایی نبود که برایم قصّه بگوید و کنارم بخوابد، به خود آمدم. شبیه هنگامی که بانویان دربار دست خویش بریدند و ساعتی بعد دردش را چشیدند، من هم ضربه‌ی نا به هنگام را در دقایق اوّل حس نکردم.
این‌ بار هم شبیه قصّه‌های شبانه‌تان که همراه درس زندگی بود، به من درس بزرگی آموختید.
پنج سال از نبودن‌تان می‌گذرد امّا؛ نبودن‌تان شبیه آبی نیست که از سرم گذشته باشد، نبودن‌تان شبیه زخمی قدیمی، با یک تلنگر دوباره سر باز می‌کند. دوباره و دوباره... .
تکراری، تکرار نشدنی در قلبم همچون آتشی بی‌جان امّا سوزان شعله می‌کشد.
بابا بزرگ عزیزم... .
نه صبر کنید!
«بابا بزرگ» شایسته‌تان نیست.
«بابا جان» پنجمین سالی است که شما نیستید. نیستید و من در این میان، تازه متوجّه شده‌ام که چه چیزی را از دست داده‌ام... .
درد بریدن دستم، تازه مرا به خود آورده... .
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
19
176
مدال‌ها
2
روزهای اوّل را خوب به یاد دارم، حالم، نگاهم و اطرافم را خوب به یاد دارم، منی چنان مبهوت شبیه به کور و چنان گم‌گشته شبیه به کر بودم.
برام گنگ و ناآشنا بود، لباس‌های تیره‌ی مردم، مویه و گریه‌های زنان و اشک و آه‌های بی‌صدای مردان، ربات‌وار راه می‌رفتم و تماشا می‌کردم.
چشمانم می‌کاوید و بینی‌ام می‌بویید، ولی هر چه پیش‌تر رفتم، سرگردان‌تر می‌شدم. گویا ندانسته کیش شده بودم و مات شدنم را نمی‌دیدم، در تلاش بودم تا کسی بیاید، دست مرا بگیرد و از چاله‌ی گمراهی و گمنامی جهل نجات دهد.
آخر من چه می‌دانستم چه شده... .
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
19
176
مدال‌ها
2
کلاس اوّل که بودیم، «بابا آب داد» جزو اوّلین جملات‌مان بود.
کودک بودیم و تنها رنج و مشقت این جمله را در یادگیری درس و مکتب می‌دیدیم.
امّا امان که، چشم داشتیم و بینا نبودیم.
دل داشتیم و دلدار نبودیم.
فهم داشتیم و اهل تفکر نبودیم.
شبیه کبکی که سرش در برف فرو رفته، بعد از روزها، هفته‌ها و ماه‌ها می‌نوشتیم:
- بابا... آب... داد.
بابا هم می‌خواند و لبخند می‌زد. می‌خندید و نوازش می‌کرد.
ولیکن پشت آن خنده‌ها، حرف‌ها و دردهایی ناگفته خوابیده بود.
حرف‌هایی که هیچ‌وقت به زبان آورده نشد، هیچ‌وقت به زبان آورده نشد تا در حد وسعش از سفیدی گچ تا سیاهی ذغال را برای‌مان فراهم سازد.
بابا راه‌ها دویده بود و بارها کفش دریده بود امّا ما سال‌ها بعد،
زمانی که پینه‌های دستان پدر کهنه و کهنه‌تر شدند و پدر جان به جانان تسلیم کرد، فهمیدیم که آب دادن به ما، برای بابا، چه‌قدر سخت بوده... .
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
19
176
مدال‌ها
2
بابا جان!
قدیم‌ترها حرف از تجربه که می‌شد، می‌گفتند:
- موها را در آسیاب که سفید نمی‌کنند.
به جوانی که هنوز موهایش به سیاهی شب، شور عشقش به شور کوه کنی فرهاد و زور بازویش، به زور رستم بود، جوانی و خام بودن می‌گفتند.
زمانی که موهایت هم‌رنگ دندان‌هایت شود، باد سرت می‌خوابد.
من با خود می‌گفتم پس چرا محاسن و موهای بابا سفید شده؟
آسیاب که جای همه نیست، جای نانواهاست.
افکار کودکانه زیباست مگر نه؟
به دور از معما و پر از سوال است. دور از افترا و پر از حرف‌ است.
بزرگ که شدم فهمیدم، پشت آن رنگ سفید کوهی از رنج و مشقت خوابیده. رنگ سپید که ظاهر می‌شود یعنی دیگر شور و شوق جوانی خوابیده. یعنی دیگر دلخوشی‌های بابا بزرگ بسته به دلخوشی فرزندانش شده. طی این سال‌ها، آن‌قدر سرد و گرم چشیده، آن‌قدر زمین خورده و آن‌قدر سر بلند کرده که دیگر طلوع و غروب و روز و شب برایش فرقی ندارد.
طی این سال‌ها، رنگ چهره بابا که هیچ، رنگ مویش پریده بود و همرنگ دندان‌هایش شده بود. بلاخره فهمیدم، امّا دیگر بابا نبود.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
19
176
مدال‌ها
2
چیز‌های زیادی از آن زمان‌ها و از آن قدیم‌ها، به یاد ندارم.
طوری یاد قدیم می‌کنم که انگار صد سال گذشته و من سال‌هاست به دنبال گذشته که در ذهنم شبیه تندیسی گمشده شکل گرفته، می‌گردم.
چیز زیادی به خاطر ندارم، ولیکن قصّه‌های بابا را یادم می‌آید.
آن موقع، یعنی همان وقتی که من خردسال و بابا در این دنیا بود، یادم می‌آید که برایم قصّه‌‌های نابی می‌گفت. به گونه‌ای با آب و تاب و با جان و دل تعریف می‌کرد که گویا همه‌ی قصّه‌ها را زندگی کرده‌. خلاصه میان آن قصّه‌ها، خاطرم هست که بابا قصّه‌ی مرد و نامرد را خیلی دوست داشت. بارها برایم گفته بود و من هر بار از شوق گفتن او، به وجد می‌آمدم. در آن قصّه، بابا داستان مردی را می‌گفت که به نامرد قصّه کمک کرده بود ولی فرد نامرد او را در غاری تک و تنها رها کرده بود، جزییات قصّه در خاطرم نیست ولیکن حس خودم را خوب به یاد دارم، حسی که حال می‌توانم به یک ضرب‌المثل اسپانیایی تشبیهش کنم و بگویم:
- هیچ چیز آسان‌تر از فریب دادن یک فرد درستکار نیست!
خوب یادم است که آن موقع‌، چه‌قدر از آن فرد نامرد گله داشتم. از او عصبانی بودم. نفرت داشتم. انزجار، خشم و انتقام وجودم را پر کرده بود و آرزو داشتم روزی نامرد را پیدا کنم تا دق و دلی‌ام را سرش خالی کنم. بزرگ‌تر که شدم با خود فکر کردم، او خطرناک است پس شاید بتوان با مهربانی و سازش هم او را سر به راه کرد، بعدها فهمیدم قصّه‌ی مرد و نامرد بابا، همه‌اش تنها یک استعاره بوده! بعدها فهمیدم دنیا پر از مرد و نامرد است. برخی را با سازش و برخی را با سوزش می‌توان سر به راه کرد، ولیکن ریشه‌ی بعضی را هرگز نمی‌توان به کلی تغییر داد. آری من این فلسفه‌ی پیچیده‌ی استعاره‌های قصّه‌ها را درک کردم ولی نه با بابا بزرگم، بلکه بدون بابا بزرگم درک کردم!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
19
176
مدال‌ها
2
می‌دانی بابا جان،
حس می‌کنم شما قدیمی‌ها خاطرات واقعی‌تری داشتید.
انگار جنس قدیمی خاطرات هم، شبیه جنس اجناس قدیمی از جدیدی‌ها بهتر بوده است. آخر بابا جان، یادم نمی‌رود چه‌گونه با آب و تاب برایم از داستان‌ها و قصّه‌های زندگی‌تان می‌گفتید. با این‌که تصویر یا فیلمی از آن روزها در دست‌تان نمانده ولی می‌توانم صدای پرشور و شوق خنده‌های‌تان را بشنوم. از روی لبخند محوی که حین تعریف روی صورت‌تان نقش می‌بست، می‌توانم آن روزها را حس کنم. ولی حالا، بیشتر ما مردم، فقط حین عکاسی‌ می‌خندیم و در آغوش هم می‌رویم. اگر در میان مهمانی‌ها عکاسی نباشد همه سر در کار خود دارند و در افکار خود غوطهور هستند. دیگر هیچ‌ک.س آن‌گونه شبیه شما قدیمی‌ها همواره نمی‌خندد... .
هر چند که حالا دیگر اصلاً خبری از آغوش و همنشینی نیست!
ولی خوب می‌دانم، یاد و خاطر شما فقط به یک شکل در میان ما خواهد ماند. آن هم به همان شکلی است که خاطرات اسیران خاک شما در یادتان مانده بود‌. آری از قدیم می‌گویند ذکرالعیش، نصف العیش است.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
19
176
مدال‌ها
2
همه‌ی بچّه‌ها پارک و تفریح را دوست دارند مگر نه؟
همه‌ی کودکان همبازی را دوست دارند مگر نه؟
بابا جان می‌دانی،
آن زمان‌ها که سواره و پیاده، خندان و سرخوش مرا پارک می‌بردید، برایم فرقی نمی‌کرد همراهم کیست و مقصد کجاست.
آن زمان فکر نمی‌کردم ممکن است روزی نباشید و من برای گذراندن زمان نیاز به تکرار تاریخ داشته باشم.
آن زمان فکر می‌کردم همه‌ی بابا بزرگ‌ها مثل شما هستند؛ همین‌قدر شاد و همین‌قدر خوب هستند.
چه می‌دانستم باید به فکر زمستانم باشم. چه می‌دانستم زمان جیک‌جیک مستان باید به فکر زمستانم باشم؟
اصلاً مگر آن زمان فکر هم می‌کردم؟
اصلاً مگر کودکان فکر می‌کنند؟
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
19
176
مدال‌ها
2
بابا بزرگ... .
آن سمت عید‌ها چه‌گونه است؟
نوروز چه‌طور رخ می‌دهد؟ یلدا چه‌گونه صبح می‌شود؟ قربان به چه شکل دلگیر می‌آید و سرافراز می‌رود؟ غدیر چه‌طور؟ او و بقیه چه‌گونه هستند؟
بابا جان، صادقانه بگویم؟
من، نه می‌دانم و نه در جایگاهی هستم که بتوانم و یا بخواهم که بدانم؛ ولی یک چیز را خوب می‌دانم. این سمت چه عیدش و چه غمش، غریبانه شده!
گویا به ظاهر روز همان است و شب همان ولی؛
جای چیزی خالی‌ست... .
جای کسی بین ما خالی‌ست... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین