استرس تمام جانش را گرفته بود حال و احوال خوبی نداشت طعنهها از پا درش آورده بود امروز صبح که دردش شروع شد فهمید که باید قابله را خبر کند دردش طاقت فرسا بود درست مثل تمام طعنههای زایمان قبلیاش گلی داشت نابود میشد با صدای قابله که گفت:
- به دنیا اومد چشمت روشن دخترِِ
تمام امید گلی به یک باره دود شد دختر؟
حال جواب همسرش را چه میداد اشکهایش ریخت سخت بود، برای گلی سخت بود برای جکر گوشه که 9 ماه تمام درون شکمش نگه داشته و شاهد هر لحظه بزرگ شدنش بوده خوشحالی نکند اما ترس او از "مریم" جلوی خوشحالی او را میگرفت.
مریم که مثل همیشه عبوس و بد اخلاق کنار پله نشسته بود با عینک ته استکانی که به چشم داشت چشمهایش را ریز کرد و به قابله که دستهایش را میشست گفت:
- دخترم انقدر خوشحالی داره یجوری داد زدی فکر کردم پسرِ
قابله دست هایش را خشک کرد و گفت:
-چه فرقی میکنه مهم اینه که سالمه چی از این مهمتر که سومین نوهات سالمه درست عین دوتای قبلی.
مریم پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- طفلک حیدر از هیچی شانس نیاورد زن گرفتم براش پسر بیاره، نه که پشت سر هم دختر پس بندازِِ پس کی تو پیری دست پسر منو بگیره
قابله کنار مریم روی پله نشست و گفت:
- بس کن مریم کم اتیش بیار معرکه باش اون از عاشق شدن حیدر که اجازه ندادی بهش با زرتاج ازدواج کنه الان هم نمیخوای بذاری زندگی کنه
مریم با بداخلاقی گفت:
کارت تموم شد پاشو برو نشسته داره منو نصیحت میکنه
قابله دستی به زانویش کشید و بلند شد و گفت:
- تو درست نمیشوی این دختر تازه زایمان کرده بذار چند روزی استراحت کنه و به طرف در و رفت و از در خارج شد مریم با حرص نفسش را فوت کرد
آن ور حیاط غلامرضای 3 ساله با خواهرش مشغول بازی بود آن لحظهها انقدر برایشان شیرین بود که حتی حدس روزهای بد آینده برای همه سخت بود آن کودکهایی که با تیلههای کوچیک غرق در خوشحالی بودند نمیدانستند که روزی خواهد آمد که حسرت همان لحظههای را میخورند و درد خود را با " ای کاش اون روزها برگرده" تسکین دهند
شوهر گلی خانه نبود ماهها بود که رفته بود به شهر دیگر برای کار امروز بعد از ماهها برمیگشت و گلی خود را برای تمام طعنهها و نیش زبانهایش اماده کرده بود میدانست توپ همسرش پر است درست عین اسلحهای آمادهای شلیک
ترسش از شوهرش و مادرشوهرش جلوی خوشحالی او برای فرزندش را میگرفت مریم بالای سرش ایستاده بود با پا تکونی به گلی داد و گفت:
- هی تو چیشده کوه که جابه جا نکردی یه دختر زاییدی انقدر ناز و ادا نداره که... .
گلی چشمهایش را باز کرد عین عجل بالای سرش ایستاده بود
قلب گلی 17 ساله به تالاپ و تلوپ افتاده بود
گلی از 9 سالگی عروس این زن بداخلاق بود و همسر حیدر
مادر شوهرش با بدخلقی گفت:
- امروز چهارشنبهی آخر ساله، ایشالله هرچی بلا آورده با خودش برگرده رو سر خودش والا، حیدر من بره جون بکنه کار کنه بیاد اندازه وزن این نذری بده
اشکهای گلی جاری شد
گلی هیچکس را مقصر نمیدانست فقط میدانست حق او در زندگی این نیست او بیش از حد مظلوم بود. او در آن خانه بیشتر از یک همسر، کلفت آن خانه بود سختترین چیز برای گلی این بود که مادرشوهرش مریم میدانست که او جایی در خانه پدرش ندارد و دشواریهای گلی بیشتر میشد.
امشب همسرش بعد از ماهها می آمد و گلی به جای خوشحالی خودش را آمادهی نیش زبان اون کرده بود.
مریم بیشترین تاثیر را روی حیدر داشت، هیچوقت حرف های مریم دوتا نمیشد نه تنها مریم، بلکه همسر مریم نیز بدجنس بود، مرد آرامی نبود!
کاش مریم میدانست کارهای او از گلی چه میسازد و چه بر سر زندگی فرزندانش میآید
شاید بخاطر آن روزها هم که شده مهربان میشد