جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باخت] اثر «Bahar_89 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Bahar_89 با نام [باخت] اثر «Bahar_89 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 606 بازدید, 10 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باخت] اثر «Bahar_89 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Bahar_89
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Bahar_89

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
32
114
مدال‌ها
1
نام رمان: باخت
نام نویسنده: بهار
ژانر: تراژدی
ناظر: @حسناع
خلاصه: این داستان روایت زندگی دختری هست که تو سال ۵۷ وسط هرج و مرج و جنگ توی یه خانواده ۱۰ نفره به دنیا اومد ولی پدر و مادرش توانایی تصمیم برای بچه هاشون رو نداشتن و این تاثیر مستقیمی روی سرنوشت این بچه ها داره
چنان تاثیر عمیقی داشت که بعد از ۴۳ سال هنوزم هم اون زن با خاطرات تلخ گذشته نمیتونه کنار بیاد ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
پست تایید.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Bahar_89

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
32
114
مدال‌ها
1
استرس تمام جانش را گرفته بود حال و احوال خوبی نداشت طعنه‌ها از پا درش آورده بود امروز صبح که دردش شروع شد فهمید که باید قابله را خبر کند دردش طاقت فرسا بود درست مثل تمام طعنه‌های زایمان قبلی‌اش گلی داشت نابود میشد با صدای قابله که گفت:
- به دنیا اومد چشمت روشن دخترِِ
تمام امید گلی به یک باره دود شد دختر؟
حال جواب همسرش را چه میداد اشک‌هایش ریخت سخت بود، برای گلی سخت بود برای جکر گوشه که 9 ماه تمام درون شکمش نگه داشته و شاهد هر لحظه بزرگ شدنش بوده خوشحالی نکند اما ترس او از "مریم" جلوی خوشحالی او را می‌گرفت.
مریم که مثل همیشه عبوس و بد اخلاق کنار پله نشسته بود با عینک ته استکانی که به چشم داشت چشم‌هایش را ریز کرد و به قابله که دست‌هایش را می‌شست گفت:
- دخترم انقدر خوشحالی داره یجوری داد زدی فکر کردم پسرِ
قابله دست هایش را خشک کرد و گفت:
-چه فرقی می‌کنه مهم اینه که سالمه چی از این مهم‌تر که سومین نوه‌ات سالمه درست عین دوتای قبلی.
مریم پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- طفلک حیدر از هیچی شانس نیاورد زن گرفتم براش پسر بیاره، نه که پشت سر هم دختر پس بندازِِ پس کی تو پیری دست پسر منو بگیره
قابله کنار مریم روی پله نشست و گفت:
- بس کن مریم کم اتیش بیار معرکه باش اون از عاشق شدن حیدر که اجازه ندادی بهش با زرتاج ازدواج کنه الان هم نمی‌خوای بذاری زندگی کنه
مریم با بداخلاقی گفت:
کارت تموم شد پاشو برو نشسته داره منو نصیحت می‌کنه
قابله دستی به زانویش کشید و بلند شد و گفت:
- تو درست نمی‌شوی این دختر تازه زایمان کرده بذار چند روزی استراحت کنه و به طرف در و رفت و از در خارج شد مریم با حرص نفسش را فوت کرد
آن ور حیاط غلامرضای 3 ساله با خواهرش مشغول بازی بود آن لحظه‌ها انقدر برایشان شیرین بود که حتی حدس روزهای بد آینده برای همه سخت بود آن کودک‌هایی که با تیله‌های کوچیک غرق در خوشحالی بودند نمی‌دانستند که روزی خواهد آمد که حسرت همان لحظه‌های را می‌خورند و درد خود را با " ای کاش اون روزها برگرده" تسکین دهند
شوهر گلی خانه نبود ماه‌ها بود که رفته بود به شهر دیگر برای کار امروز بعد از ماه‌ها برمی‌گشت و گلی خود را برای تمام طعنه‌ها و نیش زبان‌هایش اماده کرده بود می‌دانست توپ همسرش پر است درست عین اسلحه‌ای آماده‌ای شلیک
ترسش از شوهرش و مادرشوهرش جلوی خوشحالی او برای فرزندش را می‌گرفت مریم بالای سرش ایستاده بود با پا تکونی به گلی داد و گفت:
- هی تو چی‌شده کوه که جابه جا نکردی یه دختر زاییدی انقدر ناز و ادا نداره که... .
گلی چشم‌هایش را باز کرد عین عجل بالای سرش ایستاده بود
قلب گلی 17 ساله به تالاپ و تلوپ افتاده بود
گلی از 9 سالگی عروس این زن بداخلاق بود و همسر حیدر
مادر شوهرش با بدخلقی گفت:
- امروز چهارشنبه‌ی آخر ساله، ایشالله هرچی بلا آورده با خودش برگرده رو سر خودش والا، حیدر من بره جون بکنه کار کنه بیاد اندازه وزن این نذری بده
اشک‌های گلی جاری شد
گلی هیچکس را مقصر نمی‌دانست فقط می‌دانست حق او در زندگی این نیست او بیش از حد مظلوم بود. او در آن خانه بیشتر از یک همسر، کلفت آن خانه بود سخت‌ترین چیز برای گلی این بود که مادرشوهرش مریم می‌دانست که او جایی در خانه پدرش ندارد و دشواری‌های گلی بیشتر میشد.
امشب همسرش بعد از ماه‌ها می آمد و گلی به جای خوشحالی خودش را آماده‌ی نیش زبان اون کرده بود.
مریم بیشترین تاثیر را روی حیدر داشت، هیچوقت حرف های مریم دوتا نمی‌شد نه تنها مریم، بلکه همسر مریم نیز بدجنس بود، مرد آرامی نبود!
کاش مریم می‌دانست کارهای او از گلی چه می‌سازد و چه بر سر زندگی فرزندانش می‌آید
شاید بخاطر آن روزها هم که شده مهربان میشد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bahar_89

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
32
114
مدال‌ها
1
ساعت نزدیک 9 شب در خانه به صدا در آمد حیدر برگشته بود. غلامرضا با شور و شوق به طرف در رفت و در را باز کرد تا پدر را دید غرق آغوشش شد. حیدر دست پر برگشته بود، نگاهی به در اتاقی که گلی آنجا خوابیده بود انداخت راهش را به سمت اتاق مادرش کج کرد، همیشه این بود اول به دیدار مادرش می‌رفت در اتاق مادرش را با تقی باز کرد مادرش کنار چراغ کم نور نشسته بود.
مثل همیشه که چارقد بلندش را مانند ماسک روی دهانش گذاشته بود و عینک ته استکانی‌اش را به چشم داشت اخمی کرد و زبان تند و تیز مریم طعنه‌هایش را شروع کرد حیدر از آستانه در گذشت و در را پشت سرش بست غلامرضا که از مریم دل خوشی نداشت به سمت اتاق مادرش پا تند کرد حیدر کنار مادرش نشست مریم با طعنه گفت:
- چشمت روشن، زنت دختر زایید.
حیدر دستی روی زانوی مادرش کشید و گفت:
- سر دخترم سلامت مادر جان، نمی‌خوای یه چایی به پسرت بدی؟
مریم صورتش را برگرداند و گفت:
بسه بسه زبون نریز به فکر پیر شدنت هم باش.کی قراره دستت رو بگیره؟ باید یکی باشه کمک دستت یا نه؟
حیدر گفت:
غلامرضا که هست، خدا رو چه دیدی شاید باز هم پسردار شدم!
مریم پشت چشمی نازک کرد و گفت:
اوووووو تا بیام منتظر بشینم خانم پسر بزاد، عمر من رفته بعدشم نون اضافه نداری بریزی تو حلق این دخترا
غلامرضا گفت:
- دختر برکت خونه است مادر، این دختر هم خدا داده اسمش رو می‌ذارم ستاره
مریم زانویش را بغل گرفت و گفت:
- چقدر خوشحال شدی اگه برات پسر نیاره میرم برات یه دختر پسر زا می‌گیرم
حیدر بسته‌ی پول را که تازه از ارباب حقوق گرفته بود از جیبش در اورد و جلوی مادرش گذاشت و گفت:
- این باشه پیشت برای خرج خونه مادرجان به ما که یه چایی ندادی
مریم قوری را از کنار اجاق آجری برداشت و داخل لیوان کمر باریک برای حیدر چای ریخت و جلوی حیدر گذاشت، حیدر تشکر کرد و بعد از خوردن چای برای دیدن همسرش رفت
گلی روی تشک نازک دراز کشیده بود و پسرش غلامرضا و دخترش گلاب کنارش به خواب شیرین رفته بودند گلی چشم‌هایش را روی هم گذاشته بود. دختر تازه به دنیا آمده ترگل و ورگل شسته شده و تمیز درون پتو پیچیده بودند و کنار مادرش روی تشک خوابیده بود
حیدر قدم آرومی به سمت دخترش برداشت بوسه ای روی سر گلاب نشاند و دخترش ستاره را در آغوش گرفت گلی تکانی خورد چشم هایش را باز کرد و با دیدن حیدر نیم خیز شد و گفت:
- اومدی متوجه نشدم
حیدر نگاهش به ستاره بود اروم زمزمه کرد:
- اسمشو می‌ذارم ستاره
گلی لبخندی زد و گفت:
- ناراحت نشدی؟
حیدر نگاهی به چشم‌های گلی انداخت و گفت:
- چرا، از مادرم خجالت کشیدم، اما این هم خدا داده حتما حکمتی هست
گلی در جایش نشست و گفت:
- اما ما غلامرضا رو داریم
حیدر ستاره را سرجایش برگرداند و گفت:
- این برای مادر دلیل نیست
گلی گفت:
امروز اخرین چهارشنبه‌ی ساله
برای همین باید هم وزنش نذری بدیم
حیدر گفت:
با مادر حرف می‌زنم اگر راضی شد باشه
گلی گفت:
- اگه راضی نشد چی؟ ما حتما باید این کارو بکنیم، بدبیاری میاره
حیدر با اخم و دندون قروچه گفت:
- تو کلا مایه دردسری این از بچه‌ای که به دنیا اوردی اینم از روزش؛ اگه مادر راضی نشه نذری نمیدم خیلی دوست داری نذری بدی بهتره از پدرت بخوای این کار رو بکنه
از جایش بلند شد و گفت:
- میرم پیش مادر بخوابم، فردا زود بیدار شو باید تو دوشیدن شیر گاو به مادر کمک کنی
از در گذشت و در را پشت سرش بست
گلی بغضش گرفت نمی‌توانست اعتراض کند پدرش او را یک روز هم نگه نمی‌داشت
یاد آن روزی که برای قهر به خانه‌ی پدرش رفته بود افتاد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Bahar_89

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
32
114
مدال‌ها
1
مادرش لعن و نفرین را شروع کرده بود از وقتی فهمیده بود برای قهر آمده رفتارش تند شده بود همین که فهمید ماجرا چیست با دو دست کوبید بر سر گلی و فحش و ناسزارا شروع کرد گلی سه برادر داشت و سه خواهر اما زندگی هرکدام بدتر از آن یکی بود هق هق آمان گلی را بریده بود مادرش کنار کرسی نشسته بود و دستش را روی زانویش کوبید و گفت :
_فکر کردی من نون اضافه دارم بریزم تو شکم بچه‌های تو ، آقات می‌کشتت اگه بفهمه اومدی قهر ، نوچ نوچ دختر به فکر آبروی ما هم باش
گلی با هق هق گفت :
_اذیتم میکنن نگاه کن کل بدنم کبود شده ننه جان تروخدا با آقا حرف بزن منو بیرون نندازه
مادر گلی چشم غره ای رفت و گفت :
_خونه ی من دعوا ننداز ، من کاره ای نیستم
آقات رو مگه نمیشناسی ها
گلی که کنار در چوبی نشسته بود چهاردست و پا به سمت مادرش رفت و دست مادرش را در دست گرفت و گفت :
_تروخدا ننه ، خواهش میکنم التماست میکنم
مادرش دستان گلی را پس زد و گفت :
_من کاره ای نیستم خودت میدونی و آقات
بعد از جایش بلند شد و گلی را با کلی فکر و خیال در آن اتاق کاهگلی تنها گذاشت گلی سرش را روی زانوهایش گذاشت و اشک‌هایش جاری شد
در آن خانه آسایش نداشت عذاب می‌کشید
حرف‌های مادرش عذابش را دو چندان کرد می‌ترسید از روزی که پدرش بفهمد برای قهر آمده
ساعت نزدیک ۸ شب بود که پدرش آمد
پدرش تا فهمید ماجرا چیست از گیس‌های گلی گرفت و کشید و با داد گفت :
_اومدی قهر ، غلط کردی با لباس سفید رفتی با کفن سفید هم میای بیرون.
من نون اضافه ندارم به تو و بچه‌هات بدم
برو و دیگه اینورا پیدات نشه
گلی به زور گیس‌هایش را از دست پدرش بیرون کشید و با گریه گفت :
_آقاجان تروخدا ، تروخدا بذار بمونم .
کجا برم؟ جایی رو ندارم ، تروخدا آقاجان التماست میکنم
پدرش سیلی در گوش گلی زد و عربده کشید و گفت :
_تو منو جلوی بهلول خان شرمنده کردی .
پاشو دست بچه هاتم بگیر برگرد سر زندگیت ، زودباش
در را باز کرد و گلی و بچه‌هایش را از خانه پرت کرد بیرون و در را بست گلی با دست های زخمی اش به جان در افتاد و با هق‌ هق گفت :
_آقاجان ، تروخدا باز کن بیرون سرده ، آقاجان
بچه‌هام سردشونه ، حداقل بذار بچه‌ها بیان داخل
پدرش از پشت در داد زد و گفت :
_برو خونه ی شوهرت ، خونه ی من جایی برای تو و بچه‌هات نیست
گلی با چشم‌های اشکی و با بیچارگی چادرش را جلو کشید دست بچه‌هایش را گرفت و به سمت خانه ی همسرش راه افتاد وقتی رسید به در خانه در زد بعد از چند دقیقه در باز شد مادر همسرش کنار در ایستاده بود با پوزخند گلی را تماشا میکرد با تمسخر گفت :
_چیه دختر محمدآقا برگشتی ، خونه راهت ندادن؟
گلی دست های سردش که عین چوب خشک شده بود بخاطر سرما ، جلوی مادرهمسرش گرفت و گفت :
_تروخدا بذار بیام داخل ، بیرون سرده .
بچه‌هام سرما میخورن
مریم با طعنه گفت :
_اونا اگه قرار بود تو رو نگه دارن که از 9 سالگی عروس من نمی‌کردن ، این دفعه می‌ذارم بیای داخل تا بفهمی زیر سایه ی منی ، خانم بالاسرت منم ، خونه ی من بالای سرته هرغلطی دلت خواست نمی‌تونی بکنی .
دلم خنک شد تو این وضعیت دیدمت .
از کنار در گذشت و به اتاق خودش رفت و در را بست گلی کنار در ایستاده بود اشک‌هایش می ریخت از بی کسی ، از اینکه کسی پشتش نبود
دست بچه‌هایش را گرفت و به سمت اتاق خودش رفت .
اتاق بخاطر خاموش بودن چراغ سرد بود بچه‌هایش را در پتو پیچید و سعی کرد چراغ را روشن کند اما نشد
می‌دانست مریم کمکش نمی‌کند ، بچه‌هایش را در آغوش گرفت تا سرمایی کمتری احساس کنند
 
موضوع نویسنده

Bahar_89

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
32
114
مدال‌ها
1
مریم آرد را الک کرد آب را در آرد ریخت و خمیر درست کرد خمیر‌ را گرد در آورد و داخل تنور گذاشت با بدخلقی رو به حیدر که چهار زانو کنار در نشسته بود گفت :
_خیرم باشه ، زنِ تو بزاد من هم وزنش نذری بدم ، نخیر پول اضافه نداریم که
حیدر دستی روی موهایش کشید و گفت :
_باشه ننه ، هرچی تو بگی
مریم نان را از تنور در آورد و پشت چشمی نازک کرد و گفت :
_دیدی زنتو ، کمکم نکرد نون درست کنم
حیدر لبخندی زد و گفت :
_سخت نگیر ننه ، تازه فارغ شده
مریم خمیر دستش را به سمت حیدر پرت کرد و گفت :
_بسه بسه ، انقدر طرف اونو نگیر ، والا 5 شکم زاییدم عین زنِ تو ناز نکردم
حیدر خمیر را از پیرهنش که بخاطر پرتاب از سمت مادرش مالیده بود جدا کرد و گفت :
_باشه ننه ، هرچی تو بگی
حیدر از جایش بلند شد و گفت :
_مادر من میرم ، به گلی میگم بیاد کمکت
و از آستانه ی در خارج شد و به سمت اتاق گلی رفت ، گلی تشک را جمع کرده بود داشت اتاق 4 متری را که در آن ساکن بود تمیز می‌کرد
غلامرضا و گلاب با تیکه های رنگارنگ مشغول بازی بودند حیدر دست خود را به در اتاق تکیه داد و گفت :
_گلی برو کمک مادر ، دست تنهاست
گلی رویش را تکاند و گفت :
_چیشد . نذری میدیم برای ستاره
حیدر نگاهش را از گلی گرفت و به گل‌های محمدی که گوشه ی حیاط بود دوخت و گفت :
_نه
گلی به سمت حیدر آمد و گفت :
_چرا ، حیدر این کارو با زندگی ستاره نکن ، بدبختش نکن ، خواهش میکنم
حیدر با اخم به گلی نگاهی انداخت و گفت :
_رو حرف مادرم حرف نمیزنم ، توقع نداری که بخاطر تو ، تو روی مادرم وایسم و به حرفش گوش ندم
گلی با بیچارگی گفت :
_حیدر ستاره بچه ی توعه ، نگاش کن ، دلت میاد زندگیش نابود بشه
گلی به نشانه التماس گوشه ای از پیرهن حیدر را گرفت و گفت :
_خواهش می‌کنم
حیدر دست گلی را پس زد و گفت :
_تمومش کن ، من بخاطر تو رو حرف مادرم حرف نمی‌زنم
حیدر به سمت در رفت و خانه را ترک کرد گلی روی پله نشست و سرش را به دستش تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد و گفت :
_خدایا به دادم برس ، چیکار کنم ، کمکم کن ، بچمو بدبخت نکن
گلی خبر نداشت از روزهای تاریک آینده ،از روزهایی که قرار بود دخترش ستاره عذاب بکشد و تاوان نادانی پدر و مادرش را پس دهد
ستاره و خواهر و برادرانش قرار بود قربانی "حرف گوش کن" بودن پدرشان خواهند بود
شاید اگه مریم می‌دانست کارهای او با گلی چه بر سر زندگی نوه‌هایش می آورد دل سنگش را کمی نرم‌تر می‌کرد
[توضیح : در زمان های قدیم مردم معتقد بودن وقتی نوزادی در چهارشنبه اخر سال به دنیا می آمد پدر و مادرش باید هم وزن نوزاد نذری بدهند از قبیل نان_آرد_گندم_برنج_قند و غیره
و معتقد بودند اگه پدر و مادری این مسائل را جدی نگیرند برای کودک بدبختی می آورد و شوم است]
 
موضوع نویسنده

Bahar_89

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
32
114
مدال‌ها
1
گلی با ترس پا به اتاق مریم گذاشت ، مریم کنار تنور نشسته بود و خمیرها را درون تنور می‌گذاشت ، گلی دستان خشک شده‌اش را بهم مالید و گفت :
_آنا، کاری ازم برمیاد؟کمک می‌خوای؟
مریم از گوشه‌ی چشم نگاهی به گلی انداخت و گفت :
_والا خانم اگه استراحت‌تون تموم شده و ناز و ادا رو گذاشتی کنار بله
گلی جلو رفت و کمی با فاصله از مریم نشست و گفت :
_خب چیکار کنم؟
مریم دستش را تمیز کرد و گفت :
_الان بهت میگم.
وَردَنه‌ای که کنار دستش روی زمین بود و برداشت و به طرف گلی پرت کرد ، گلی تا به خودش بیاید وَردَنه به بالای ابرو‌ی گلی برخورد کرد و کمی خراشید گلی دستش را به سرش گرفت و آروم نالید :
_آخ
مریم با بداخلاقی گفت :
_زهرمار ، پاشو از جلو چشمام گمشو تا پرتت نکردم از خونم بیرون
گلی چشم‌هایش پر از اشک شد از جایش بلند شد و گفت :
_با اجازه
و از آستانه‌ی در خارج شد و به طرف اتاق خودش رفت کنج اتاق نشست نگاهش را دوخت به گلاب و غلامرضا و ستاره که بی خبر از همه جا غرق در خواب شیرین خود بودند .
دستانش را جلوی دهانش گذاشت تا صدای گریه‌اش بلند نشود ، هق‌هق‌ اَمان نمی‌داد پیشانی‌اش میسوخت و درد می‌کرد ، به بخت
بدش لعنت فرستاد ، کاش جایی برای ماندن داشت ، لحظه‌ای در این خانه نمی‌ماند آروم در کنج اتاق گریه میکرد و افسوس می‌خورد .
نگاهش به لباس که درون بقچه بود و کمی از آن نمایان بود افتاد .
مثلا لباس عروسی‌اش بود ، عروسی چه بگویم عزا از آن بهتر بود برای گلی ، آن شب پدرش بدبختی را به زندگی گلی گره زد .
گلی با دیدن آن لباس به گذشته پرت شد .
فلش بک :

زن‌ها کل می‌کشیدن و لی‌لی می‌خواندند و شادی می‌کردند مادر گلی بیشگونی از بازوی گلی گرفت و گفت :
_چته دختر ، صاف بشین دیگه ، همش تکون میخوری ، کفری‌ام کردی
گلی بازواش را مالید و با بغض نالید گفت :
_نمی‌خوام ، نمی‌خوام زن حیدر بشم
مادر گلی دست‌اش را به صورتش زد و گفت :
_ببر صداتو ، برو به آقات بگو تا جنازتو بفرسته خونه‌ی مش‌حیدر ، از اون بهتر می‌خواد بیاد بگیرتت ها؟
گلی اشک‌هایش را پاک کرد و گفت :
_تروخدا ننه‌جان نذار منو ببرن
مادر گلی چشم‌هایش را برای گلی درشت کرد و گفت :
_یکاری نکن آقاتو صدا بزنم ، پاشو سریع حاضر شو ، صدای کل کشیدن رو نمی‌شنوی ، امشب عروسیته پاشو
گلی زانوهایش را بغل کرد و گفت :
_این ازدواج به خواست شما و آقاجانِ
من راضی نیستم ، امشب عزای منه
مادر گلی چشم غره‌ای رفت و گفت :
_من نمی‌دانم دیگه خودت میدونی و آقات
و بعد از اتاق خارج شد ، گلی اشک‌هایش که ماه‌ها بود روی صورتش جا خشک کرده بود و با دست پس زد و با دستان لرزان لباس مثلا عروسی‌اش را پوشید و با هق‌‌هق گفت:
_اره ، کل بکشید امشب قراره همتون شاهد بدبختی من باشید
 
موضوع نویسنده

Bahar_89

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
32
114
مدال‌ها
1
مریم نگاه خریدارانه‌ای به گلی انداخت و پشت چشمی براش نازک کرد.
زن‌ها کل می‌کشیدن و میرقصیدن روی سر گلی چادری سفید انداخته بودند و اشک‌های گلی زیر چادر پنهان شده بودند و گلی آرام می‌گریست‌.
از نگاه‌های خریدارانه‌ی مریم می‌ترسید و متنفر بود آرام اشک‌هایش را پاک کرد ، نمی‌دانست این گریه ها کی تمام خواهند شد!
اگر از ترس پدرش نبود خودش را خلاص می‌کرد تا کمتر عذاب بکشد هنوزم بدنش درد می‌کرد جای کتک‌هایی که روز خاستگاری از دست پدرش خورده بود گزگز می‌کرد خواهرحیدر کنار مادرش مریم نشسته بود و در سکوت نگاهم می‌کرد.
وقتی عاقد صیغه‌ی محرمیت را از اتاق بغلی خواند گلی و حیدر محرم یکدیگر شدند و این سرآغاز ماجرا بود.
خواهر گلی آرام در گوش خواهرش نجوا کرد و گفت :
_حیدر نمیاد داخل ، میگه تا مادرم اجازه نده نمیام داخل
گلی با تعجب نگاهی به خواهرش کرد و گفت :
_یعنی من رو نمی‌خواد؟
خواهرش نگاهی گذرا به مریم انداخت و گفت :
_نه می‌خواد ، فقط باید مادرش اجازه بده
گلی نگاهی به مریم انداخت که با پوزخند نگاه‌اش می‌کرد.
آن شب مریم به حیدر اجازه نداد تا وارد مجلس زنانه شود و کنار همسرش بنشیند موقعی که به پشت بام رفت تا انار پرت کند مریم اجازه نداد گلی پشت همسرش و کنار پدرش باشد و با بداخلاقی رو به گلی گفت :
_خوشم باشه ، همینم مونده ، نمی‌ذارم نیومده آبروی من رو ببری ، فردا پسرم نمیتونه تو محل سر بلند کنه از دست کارای تو .
گلی سرش را پایین انداخت با صدایی که می‌لرزید گفت :
_بله ، حق با شماست
خواهر حیدر آرام در گوش مادر زمزمه کرد و گفت :
_آنا ، بذار وایسه خوب ، حیدر شوهرشه .
مریم بیشگونی از بازوی ملوک گرفت و گفت :
_از الان لی‌لی به لالاش بذارم فردا نمی‌تونم جمع‌ش کنم ، تو هم دخالت نکن .
مادر گلی نگاهی بد به دخترش انداخت و گفت :
_خب مریم‌خانم راست میگن ، والا ما هم عروس بودیم ، از این غلطا نمی‌کردیم.
مریم پشت چشمی نازک کرد و گفت :
_تو تربیتش کم گذاشتید ، مشکل از شماست
مادر گلی چشمش را برای گلی درشت کرد و آرام در گوش گلی زمزمه کرد و گفت:
_ادبت میکنم وایسا ، همیشه آبروی من رو ببره باشه؟ من از دست تو چیکار کنم؟ همیشه مایه‌ی ننگی .
گلی از حرف‌های مادرش بغضش گرفت ، سر به زیر کنار طاقچه نشست و آرام اشک‌هایش ریخت .
جانش دیگر تحمل کتک را نداشت.
وقتی پدرش با کمر بند چرم‌اش ، که سگگ‌اش خیلی هم سفت بود به جان‌اش می‌افتاد ، انگار که بافت‌های گوشت‌ بدنش ، از یکدیگر جدا می‌شدند.
 
موضوع نویسنده

Bahar_89

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
32
114
مدال‌ها
1
آخر شب که همه ی مهمان‌ها به اتاق‌شان رفتند.
تا استراحت کنند ، دست گلی را در دست حیدر گذاشتند و راهی منزل تازه کردند.
گلی می‌ترسید ، می‌ترسید از پسری که کنارش نشسته ، گلی می‌دانست اون عاشق ک.س دیگری است و این دقیقا سخت‌ترین قسمت کار بود .
گلی قرار بود تا آخر عمرش کنار کسی باشد و زندگی کند که دلش پیش ک.س دیگری بود.
گلی آرام کنار دیوار کز کرده بود حیدر چشمانش کاسه‌ی خون شده بود ، انگار که می‌خواست گریه کند اما اشکی برای ریختن نداشت.
حیدر کنار پنجره نشسته بود و سرش را به دیوار کاهگلی تکیه داده بود و به حیاط تاریک که با چراغ کم سو روشن بود نگاه می‌کرد .
نگاهش به بیرون بود با بغضی که در صدایش بود گفت :
_خیلی وقت بود می‌خواستمش ، اما قسمتم نبود.
گلی نگاهی به حیدر انداخت که همچنان به حیاط زل زده بود زمزمه‌های حیدر دوباره شروع شد.
اولین قطره‌ی اشک از چشمش چکید و آرام زمزمه کرد و گفت :
_سید می‌گفت چون آقات تو عروسیا می‌خونه و مردم اون رو "عاشیق" می‌شناسن برام افت داره پسرت ، دامادم بشه.
راست می‌گفت دیگه سید کجا و دلقک بودن کجا؟
نگاهش به گلی افتاد و گفت :
_اسمش طاهره بود خوشگل‌تر از تو ، مهربون‌تر از تو ، خانوادشم خانواده بود نه عین خانواده‌ی در پیت تو .
گلی اشک‌هایش ریخت با اینکه محبتی از پدر و مادرش دریافت نکرده بود اما برایش سخت بود کسی به آنها توهین کند.
حیدر ادامه داد و گفت :
_از تو و اون خانواده‌ی نحست متنفرم ، میدونی آقات اومد التماسم که تو رو بگیرم ، عشق اول و آخر من طاهره‌اس و تمام ، هیچوقت ، هیچوقت جایی تو دل من پیدا نمی‌کنی ، اینو یادت نره .
گلی اشک‌هایش را پاک کرد این حق‌اش نبود آرام لب زد و گفت :
_من هیچ نقشی نداشتم ، اونا نظر منو نپرسیدن.
حیدر چشم‌هایش را بست و گفت :
_مگه مهمه؟ زندگی من عین دنیای تو سیاهه ، سیاه ، دیگه هیچی برام مهم نیست ، تو که دیگه اصلا .
گلی آرام گفت :
_ببخشید
حیدر نگاهش را به گلی دوخت ، گلی دوباره جرعت سخن گفتن پیدا کرد و گفت :
_اگه فکر میکنی تقصیر منه ، ببخشید که زندگیتو خراب کردم ، من متاسفم
حیدر پوزخندی زد و صورتش را از گلی گرفت خودش هم می‌دانست گیر‌ دادن‌هایش بی‌معناست ، دلش از جای دیگری پر بود .

*پایان فلش بک*

گلی اشک‌هایش را پاک کرد و سرش را آرام تکان داد سعی کرد آن روز نحس را فراموش کند ‌، حرف‌های آن روز حیدر را هیچوقت نمی‌تواند فراموش کند ، چگونه فراموش می‌کرد؟
مگر می‌شود خنجر‌هایی که با بی‌رحمی به قلبش زده بودند را فراموش کند.
گلی همیشه خودش را با طاهره مقایسه می‌کرد
بعد از گذشت این همه سال و ازدواج طاهره ، حیدر باز هم فراموشش نکرده بود ، هرگاه طاهره به روستا می‌آمد ، حیدر هم به خانه‌یشان می‌آمد
تا شاید بتواند از دور طاهره را تماشا کند.
 
موضوع نویسنده

Bahar_89

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
32
114
مدال‌ها
1
گلی ستاره را به گلاب سپرد و برای آوردن آرد به سمت مغازه‌ی مش رحمان راه افتاد ، از در خانه که بیرون آمد چادرش را روی سرش مرتب کرد و صورتش را پوشاند ، از صبح که بیدار شده بود مریم یه ریز ، زیرگوشش گفته بود که برو آرد بگیر می‌خوام نون درست کنم گلی از واکنش حیدر می‌ترسید ولی خب از مریم بیشتر از حیدر می‌ترسید ، به خواسته‌ی مریم داشت به آن مغازه می‌رفت ، نزدیک مغازه که شد اروم به شیشه‌ی مغازه زد و گفت:
_آقا رحمان ، یه بسته آرد می‌خواستم
رحمان که حیدر و خانواده‌اش رو می‌شناخت ، حیدر هر وقت که می‌رفت سفر ، به رحمان سفارش می‌کرد که هر زمان بچه‌هاش یا مادرش و زنش اومدن چیزی بخرند بهشون بده ، خودم برگشتم حساب می‌کنم.
رحمان یه بسته آرد به گلی داد و گلی آرد را روی سرش گذاشت و به سمت خانه راه افتاد.

دانای کل ..

حیدر با عصبانیت رو به مریم گفت :
_آخه ننه ، چرا گذاشتی بره.
مریم پشت چشمی نازک کرد و گفت :
_والا این زن تو رو نمیشه گرفت ، تا چشم برگردوندم دیدم نیست.
حیدر با دندون قروچه‌ای گفت :
_پس کجاست؟
مریم با اخم گفت:
_کجا می‌خوای باشه ، خونه ی باباش.
حیدر نگاه‌اش به چوب کنار حوض افتاد چوب را برداشت و گفت:
_ادبش می‌کنم
و بعد هم به انتظار گلی پشت در حیاط نشست.
گلی با آرد که از در وارد شد حیدر بدون گفتن کلمه‌ای اضافه و پرسیدن چیزی ، با چوب ضربه‌ای به سر گلی زد که سرش مانند انار ترک برداشت و خون سرخ راه‌اش را باز کرد.
گلی آرد را زمین گذاشت و با درد نالید :
_آخ
حیدر با چوب ضربه‌ای به کمر گلی زد و گفت:
_کدوم جهنمی رفته بودی؟
گلی دست‌اش را روی شکاف سرش گذاشت و گفت:
_مادرت گفت برم آرد بخرم از مش رحمان
حیدر نگاهی به مادرش انداخت که خودش را مشغول گلیم کرده بود و گفت:
_دارم می‌رم پیش مش رحمان ، وای به حالت اگه دروغ گفته باشی .
چوب را به کناری پرت کرد و از خانه خارج شد
گلی نگاه اشک‌ آلودش را به مریم دوخت و گفت:
_چرا بهش نگفتی که خودت فرستادی برم آرد بیارم.
مریم از گوشه‌ی چشم نگاهی به گلی انداخت و گفت:
_خیلی حرف میزنیا ، تا فلفل نریختم تو سرت پاشو از جلوی چشمام گورت رو گم کن
گلی نگاهی به دست خونی‌اش کرد و از جایش بلند شد و به طرف اتاقش رفت.
پارچه‌ی سفید از بقچه‌اش برداشت و سرش را با آن بست.
انقدر که از پدرش کتک خورده بود و خودش درداش رو مرحم گذاشته بود دیگه عادت کرده بود به دردا و اشک‌ها و بی رحمی‌ها.
سرش را که بست مشغول تمیز کردن اتاق بود که در اتاقش به صدا در آمد در را که باز کرد دید خواهر حیدر پشت در است .
با خوش‌رویی گفت:
_سلام ملوک‌جان خوش اومدی
ملوک با خوش‌رویی گلی را بغل کرد و گفت:
_قربونت زنداداش
گلی به ملوک تعارف کرد که به داخل بیاید و بعد در را بست ملوک زخم گلی را دید و آروم ضربه‌ای روی گونه‌اش زد و گفت:
_خاک به سرم ، سرت چیشده؟
لبخند از لب‌های گلی رفت ، گلی همه چیز را برای ملوک تعریف کرد ، ملوک با حرص گفت:
_کارش همینه ، منم همیشه به کتک می‌داد ، الهی بمیرم برات گلی
گلی دستان ملوک را در دست گرفت و گفت :
_گذشت دیگه خواهر ، چه عجب یادی از ما کردی؟
ملوک که انگار یاد چیزی افتاده بود با عجله گفت:
_وای اره خوب شد گفتی ، ببین گلی تا شنیدم اومدم بهت بگم
گلی که از لحن ملوک استرس گرفته بود گفت:
_مگه چیشده؟
ملوک زبانش را روی لبش کشید و گفت:
_طاهره ، طاهره اینجاست
همین یک کلمه کافی بود تا دوباره دردِ ، قلب گلی سر باز کند ، درد تا مغز و استخوانش را بسوزاند.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین