در زمانهای دور مرد آهنگری پسر نوجوانی داشت که این پسر اهل درس خواندن نبود و ترجیح میداد وقتش را با ولگردی در کوچه و خیابان و انجام کارهای بیهوده سپری کند. روزی آهنگر به او گفت: پسرم! حالا که اهل درس و مدرسه نیستی، به مغازه آهنگری من بیا تا این کار را یاد بگیری و بتوانی برای آینده خود پولی پس انداز کنی.
پسر گفت: پدر! من از این کار بیزارم چون کار سختی است. آدم از صبح تا شب جلوی کوره ذوب میشود. خودت را نگاه کن. از بس جرقههای آتش بر تن تو نشسته، تمام بدنت پر از جای سوختگی است. از طرف دیگر این کار سود زیادی هم ندارد. گاهی یک نفر اسبش را میآورد تا تو نعلش را عوض کنی. بقیه اوقات هم بیل و کلنگ و چیزهای بی ارزش میسازی. من دوست ندارم عمرم را در آهنگری هدر کنم. دوست دارم شغلی داشته باشم که حداقل هر روز بتوانم با یک سکه مسی به خانه برگردم.
پدر گفت: اشکالی ندارد. من تو را مجبور نمیکنم که شغل آهنگری را برای خودت انتخاب کنی؛ ولی از این که وقت خودت را در کوچه و خیابان تلف کنی خیلی ناراحت میشوم. خلاصه پسر به پدر قول داد که شغلی برای خودش دست و پا کند و هر روز حداقل یک سکه مسی درآمد داشته باشد.