جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بارانی‌ام] اثر «ماهی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maahii با نام [بارانی‌ام] اثر «ماهی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 401 بازدید, 6 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بارانی‌ام] اثر «ماهی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Maahii
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Maahii
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maahii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
15
20
مدال‌ها
2
نام رمان: بارانی‌ام

نام نویسنده: ماهی (مائده هاشمی)

ژانر: عاشقانه، اجتماعی، پلیسی

عضو گپ نظارت (۵)S.O.W

خلاصه: اولین قلم من ، راجب یه دختر بالا شهر و دنیای پر زرق و برقش ، و یه پسر پایین شهر و دنیای پر از گیر و گرفتاریش . اما دختر بالا شهر ما ، دلخوشی از دنیایی که توشه نداره و تنهایی به دامنش چنگ زده . پسر پایین شهر ما دلش خونه از گرفتاری هایی که تن مردونه شو خسته کرده و توانشو کم .
دست تقدیر ، این دو خط موازی را در هم می‌شکنه و میشن همراه هم ... یه داستان پر از اتفاقات تلخ و شیرین و هیجان انگیز که خواندنش ، خالی از لطف نیست ... امیدوارم از اولین قلم من خوشتون بیاد و همراهیم کنید .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Maahii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
15
20
مدال‌ها
2
به نام خدا .

مقدمه :
بارانی ام
چترت را بردار و بیا ...
بیا و دستان سردم با با دستان گرمت در آغوش بگیر.
بیا ،مرحمی شو بر خاک احساس تنم ...
بارانی ام ...
اما تو بیا و آفتابی شو برای طلوع چشمان دوباره ات در جان و تنم .
ببین
فقط میدانم دلت که بلرزد کارت تمام است دنیا را هم که نگه داری نفست بدون او بیرون نمی آید .


#پارت_یکم

فصل یکم


صدای موزیک کر کننده بود ، صدای دست و جیغ هایی که از سر مستی سر میدادن عذاب آور بود ، برایش پیک های رنگارنگ شراب روی میز گوشه سالن تهو آور بود ، دلش تابستانی میخواست خنک از شربت های آبلیمو مادر بزرگش و حالا در زمستان جهنمی سر میکرد و نمی‌دانست یخ بندان کی قصد عقب نشینی دارد؟
دستانش را در بغلش جمع کرد ، مجبور بود ؟ آری خیلی سال است که مجبور بود این فضاهای خفقان آور را ساعت ها تحمل کند. میان این دختران و پسرانی ک پاتیل و مستی شان یواشکی های هر شب بود و او تحمل می‌کرد. اما ، آن خانه و پدر نامهربان و دوستان گردن کلفت‌ِ وحشتناکش را هرگز .
دلش خواب میخواست یک خوابی ک بیداریش طلوع دوباره نفس کشیدن هایش باشد و چه حیف که همه اش از سر خیال بود و لعنت به این کابوس های شبانه اش . دلش میخواست همه این آدم ها را از دم بکشد ، فرار کند ، برود ، اصلا دوست داشت بمیرد.
صدای آنا او را از همدم همیشگی اش ؛ همین فکر و خیال ها بیرون کشید :
_ پاشو دختر یعنی اومدی پارتی نه مراسم عذا ها پاشو یه تکونی بخور بابا نشستی سر قبر دشمنات عذاداری می‌کنی ؟!
دو گوی خاکستری اش را بر زمین برزخی چشمان آنا پرتاب کرد ، از دسش باید عصبانی بود بخاطر امشب که نه پیکی به سلامتی بدبختی هایش بالا برد و نه دستی برای رقص پایین آورد ‍؟
نه ! دلش نمی‌خواست هیچ چیزی، امشب ، این ساعت ، همین وقت؛ دلش هیچ چیزی نمی‌خواست جز این که برود و فقط برود .
لعنت به این زمان و عقربه های زهر آلوده اش که نه میگذشت و نه می‌گذاشت بگذرد دلش از همه چیزای تلخ زندگی اش ...
بدون توجه به آنای برزخی از جایش بلند شد ، وقت برای تلف کردن نبود ، بود ؟ نه ، پس باید خودش باشد و خودش ، به سمت وسط سالن قدم برداشت ، جایی که همه داشتند عملا با رقص خودشان را خفه میکرند . دستی به لباسش کشید ، سر تا پا مشکی . همین !. و دلش هیچ کدام از لباس شب هایی که خیاط مخصوص مادرش برایش می‌دوخت. از هر نوع ،از هر رنگ، از هر طرح، صد مدل، صد مدل نمی‌خواست ، نمی‌خواست .
صدای موزیک واقعا گوش آدم را یک بار به آن دنیا میبرد و می آورد .باند ها می‌کوبیدن و سکوت ؟ نه ، امشب اینجا جایی نداشت پس بار و بندیلش را بست و رفت لااقل امشب دل سکوت میان خلوت شبانه خودش تک و تنها شکست و هیچ کدام از این مردمان امشب خسته رقص و پایکوبی نبودند، آهای سکوت فعلا جایی برای تو نیست ، حداقل در این شب نحس .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maahii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
15
20
مدال‌ها
2
#رمان‌بارانی‌ام
#پارت‌دوم

اون سر به سر من میزاره
در به در شب بیداره
هی گیر و تک رویتمو بی اجازه بر میداره

دستانش را به بالا برد و کمر خوش فرمش را پیچ و تاب داد ، وقت رقص بود و نه چیز دیگری
میخندید و با آهنگ بلند بلند میخواند و پاهایش را روی سن میکوبید :

هم بی اراده هم بی کاره
هم بی انصافه هم بی ذاته
هر چی اضافه تر این پاته

صدای جیغش میان داد و هوار بقیه گم شده بود مخندید و میخواند، بلند بلند . خدا به داد هنجره اش برسد ...
کار خودش را کرده بود ، مسـ*ـت*ی شرا*ب دیوانه ترش کرد ، صدای خنده های بلندش خیلی ها را به حسادت وا می‌داشت ، آخر چه می‌دانستند ته این گل زیبا، ریشه ای پوسیده و بی جان است ، این ریشه آب میخواهد ،. نور میخواهد ،خاک تمیز . خدا رحم کند ریشه به تیشه نرسد که زمان و زمین را نفرین خدا بر میدارد ، خدا کند جانش در نیاید خدایا هستی ، مگر نه ؟! ... او دختری قوی بود ، آری قوی بود ، باید هم قوی بماند ، گرگ های زمانه عجیب زوزه شان دارد نزدیک میشود ، باید قوی بود ، باید ...
دستش از پشت کشیده شد ، تنش سست و بی جان شده بود ، یک پیک ، دو پیک ، پنج پیک ، چند تا بود ؟! هر چند تا که بود کار خودش را کرد . جانش داشت در می آمد از بی جانی . بوی تلخی شرا*ب مشامش را تازیانه زد ، دستان کسی دور کمرش حلقه شد ، و او را به رقص وا می‌داشت . دوست داشت برقصد اما نه با این قماش های هر جایی پاتیل ،پسری که او را به زور در آغوش کشید ، سعی داشت با او برقصد ، اما حالش داشت بهم میخورد ، مردک خودش را در عرق غرق کرده بود ، فندک میزدی، او و همه این ویلا به آتش کشیده میشود ، بمیرد بهتر بود ، مرتیکه پاتیل .به سمت پسر چرخید ، جانش کم بود اما بی جان که نبود ؟ ها ! پسر ، مسـ*ـت*ی داشت از همه سوراخ جانش بیرون میزد ، او دیگر ظرف باتل را قورت داده بود !. دستانش را به جلو برد و به سی*ن*ه پسرک کوباند و او را از خودش کند ، آه تنش نجس شده بود ، گندش بزند . چرخید و دوباره به کسی خورد ، سرش را بالا آورد و نگاهش در زمردی کسی میخ شد ، چند ثانیه گذشت تا بهم نگاه کردن ؟ نمی‌داند ، والا ساعت ک خودش را داشت می‌کشت تا به ثانیه برسد، انگار ساعت هم مسـ*ـت کرده بود ؟ ها!
پسر رو به رویش زیادی زیبا بود ، کمی فکر کرد شاید عکس او را روی جلد مدل های معروف دیده باشد ؟ نه یادش نمی آمد ، اما چهره و اندام این پسر جان میداد برای مدل شدن و اگر مادرش این مرد را می دید ، خودش را میکشت تا او را به یکی از مدل هایش تبدیل کند ، دست از بر اندازی آن برداشت و راهش را کشید و رفت ، هر کسی که بود به جهنم برای او و زندگی اش چه فرقی داشت ؟ یاد لبخند کمرنگ پسرک افتاد ، با چشمان از حدقه زده متعجبش ، زیادی زیبا نبود ؟! درک ! اگر هم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: atie
موضوع نویسنده

Maahii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
15
20
مدال‌ها
2
#رمان‌بارانی‌ام
#پارت‌سوم

این شب کذایی هم داشت تمام می‌شد ،دوستش آنا را در گوشه ای از سالن دید به طرفش رفت ، آنا با چند پسر حسابی گرم گرفته بود و کرسی داغ چابلوسی های مردان برای آنا هم بر پا بود.
کمی با فاصله از آنها ایستاد و بلند داد زد :
_ آنا یه دیقه بیا
دوستش با گفتن ببخشید جمع را ترک کرده و به طرفش آمد ، اخمانش در هم شد :
_آنا من دارم میرم خونه ، اگه میای ، بیا تا تورو هم برسونم .
آنا با آن چهره زیادی غربی اش که انگار نه انگار ایرانی الاصل است به او نگاهی انداخت . زیادی خودش را در عمل های مختلف خفه کرد تا چهره اش غربی شود و چه حیف که همه عالم دنبال چشم و ابرو های مشکی ایرانی ها می‌گردند و این دختر زیادی خر بود‌ . گرچه همه عمرت را فرنگ زندگی کنی تاثیرش بی هیچ نیست. با تعجب گفت :
_هنوز ک مهمونی تموم نشده کجا میخوای بری _باران_
باران یک تای ابرو های جذابش را بالا انداخت و گفت : مگه قرار بود من تا آخر این مهمونی واستم ؟
پوزخندی زد و ادامه داد :
هر چند به بیشتر شباهت داره تا مهمونی و دور همی .
و اضافه کرد به حرف هایش : میای تورو هم برسونم یا نه ؟
آنا که سعی داشت امشب یکی از فشن های جمع مردان را تیغ بزند سری به بالا انداخت و گفت : خیر ، من کار دارم خودت برو
باران پوزخندی و زد و در دلش گفت : معنی رفیق هم فهمیدیم
اما در جواب دوستش فقط یک باشه گفت و راهش را کشید و رفت .
راست می‌گفت ؛ به راستی معنی رفاقت چه بود ؟ . گرچه در این زمانه عجیب معنی همه چیز در هم شده ، اصن دیگر نیمکت محبتی کنار آن ریل قطار نگذاشته شده ، دیگر کسی روی آن ننشسته به قطار و آن مسافران هزار داستانش نگاهی نکرده و منتظر دوستش نمانده که به او و آن نیمکت محبت بپیوندد ، به راستی که اصلا معنی زندگی چیست ؟!.
به سمت اتاق مخصوص تعویض لباس رفت و مانتو سیاهش را روی لباس هایش تن کرد و از آن جا بیرون زد و به سمت درب ورودی رفت. اما ، آه یادش رفته بود کیفش را بردارد . دوباره راه رفته را برگشت . سرش را پایین انداخت . اول خودش و بعد زمین و زمان را فوش میداد ؛ خود درگیر که نشده بود؟ وایی خدایا ، بلا به دورش باشد !
دوباره به کسی خورد ، امشب انگاری آمده بود مسابقه پرش از موانع . دهان چرخاند برای گفتن ببخشید که دوباره همان چشمان زمردی رو به روی خاکستری نگاه متعجبش قرار گرفت ، پسرک با تعجب سرش را بالا گرفت و با دیدن دخترک نیمچه آشنا ، با همان ته صدای خنده و آرامَش در جواب این برخورد گفت : _وایی من معذرت می‌خوام خانم ، امشب همش به شما میخورم ، شرمنده ام واقعا عذر میخوام ، یک لحظه نفسش رفت ، صدای پسر زیادی نفس گیر بود احیانا . از همان خنده های جذابش سر داد و در جواب فقط گفت :اوه ساری نه من معذرت می‌خوام ، از این به بعد باید حواسم باشه سرمو پایین نندازم . و نگاهش سر تا پای پسر را برانداز کرد ، زیادی لباس و تیپش ساده نبود ؟؟ به مدل مویش نگاهی کرد ، موهای و سیاه پسرک زیادی ساده بود و هیچ آرایشگری دستان ماهرش را در موهایش به رقص در نیاورده بود .
قضیه چه بود ؟ هر چه که بود چه فرقی به حال باران داشت ، روسری اش را مرتب کرد و دوباره با گفتن ببخشید ، کیفش را از اتاق تعویض لباس برداشت . راه درب خروج را پیش گرفت و از آن ویلای نحس بیرون زد و رفت .
پسرک برگشت و رد نگاهش با قدم های باران یکی شده بود ، چشمانش باور نمی‌کرد ، زیادی دختری که امشب دوبار به غیر عمد با او برخورد کرد زیبا نبود ؟ چشمانش چه رنگی بود ؟ آه یادش نمی آید ، لعنتی یک رنگ خاصی داشت . اما چرا همان چشمان گیرا زیادی غم در خودشان تلنبار کرده بود ؟ به تیپ و آن آیفون در دستش میخورد که از آن مرفه های معروف به بی درد باشد ، پوزخندی زد و در دلش گفت: دنیا مال همین پولدارای خدا از یاد برده است .
 
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: atie
موضوع نویسنده

Maahii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
15
20
مدال‌ها
2
#رمان‌بارانی‌ام
#پارت‌چهارم


به راستی حقیقت را می‌گفت ؟ باران ، را یادش رفته بود ؟؟ نه پسرک زیادی دروغ گو بود ؛ زیرا این روز ها تنها ک.س باران خدایش بود و هست . فقط خدایش .

++++++++

چند روز آن طرف تر

سرش را از جزوه اش بیرون کشید ، صدای هر و کر های پسران آخر کلاس زیادی روی اعصاب مثلا آرامش خط می انداخت ، لامصب صدای زمختشان مثل تیغ روی شاهرگ بود ، اخمانش در هم شد ، مگر کلاس بعدی امتحان زبان نداشتند ؟ پس چرا عروسی در کلاس راه انداخته ان؟ خدایا چرا همه آدم های دورش خر بودن ؟؟
دستش را روی میز چسبیده به صندلی اش گذاشت و سرش را به ته کلاس چرخاند ، آنها همچنان صدای مزخرفشان بالا بود . نفس عمیقی کشید ، خدایا خودت آرام نگهش دار ، او زیادی کله شق بود . با همان پوزخند و اخم معروفش خطاب به پسران مثل خودشان داد زد :
_ عروسی کدومتونه ؟؟
با این حرفش ، سر بقیه بچه های کلاس هم که مشغول درس خواندن بودن بالا آمد ، همه متعجب به دهان باران نگاه میکردن. شاهین ، بی مزه ترین پسر کلاس که همیشه با تیکه پرانی هایش میخواست خودش را بامزه و جالب جلوه دهد با همان نگاه تعجبش رو به باران گفت :
_ جانم ؟
باران در دلش جانم و دردی نثار پسرک بی مزه کرد و دوباره حرفش را تکرار کرد این بار بلند تر :
_ میگم عروسی کدومتونه ؟
شاهین با آن آدامس توی دهنش تقی کرد و گفت :
_چطور ؟
باران تک خنده حرص دراری زد و گفت :
_ آخه یه جوری داد و هوار میکنید و میزنید ومی رقصید خاسم بدونم عروسی کدومتونه ؟
پسران دوباره با تعجب نگاهشان کردن .
هیچ کدام از بقیه بچه های کلاس جرئت حرف زدن نداشتن حتی پسران دیگر ، چون می‌دانستند تا چند دقیقه ای دیگر دعوای حسابی می شود ،این گروه پسران از آن قوماش هر جایی لات بودن که سریع یک حرف و تذکر را به دعوا میکشاندند، اما باران که درخت بید نبود .ها؟!
این بار با اخم حرفش را ادامه داد : این جا خونه تون نیست که صداتونو انداختید پس کله های بی مغزتون و هوار می‌کشید مثل زنای حامله ، یا اون صداتونو کنترل کنید یا بدم حراست کنترلتون کنه؟ کدوم ؟
بدون ذره ای ترس ، بدون ذره ای لرزش در جانش ، همچنان با اخمانش به پسران
که حالا از حرف هایش حسابی عصبانی بودند و او را پارچه قرمز میدیدند . خدا به داد برسد ، وحشی نشوند یه وقت .!
آرش بی کله ترین پسر کلاس ، با همان عصبانیت و صدای کنترل نشده از حرصش داد کشید :
_ بچه فسقلی ، تو هنوز دهنت بوی شیر میده ، بچه جون تو تازه کنکور قبول شدی و ترم دومی ، میای واسه من که چند ترم ازت بالا ترم شاخ و شونه می‌کشی ؟ من بابام جرئت نداره این جوری بام حرف بزنه اونوقت تو دختره سر من داد میزنی ؟
جمله آخر پسر ، تیر خلاص بود ، اما او که اجازه نداد تیر پسرک بی ادب به هدفش بخورد و او را بشکند . می‌دانست چگونه تیر سه شعبه را روی جان پسرک هدف بگیرد . می‌دانست خوب می‌دانست ، او دست پرورده کتایون تار⁦ُخ بود ، کتایون تارخی که برند مدل های معروف آمریکایی‌ زیر دستش بود ،کتایون تارخی که زبانش این موقع ها نیش عقرب را هم به لانه اش میراند ،کتایون تارخی که کل زندگی اش را خودش روی پایش ساخت و حتی التماس آن مرد چشم آبی به ظاهر شوهر را هم نکرد برای کمی نوازش در خلوت عاشقانه هایشان ، او دختر کتایون بود ، همان کتی معروف.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: atie
موضوع نویسنده

Maahii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
15
20
مدال‌ها
2
#پارت‌پنجم
#رمان‌بارانی‌ام

باران با صدای بلند خنده حرص دراری زد :
رو همون مردونیگت که داره از حرص میسوزه آب بریز پسر بابات .
دهان همه بچه های کلاس از این حرف باز ماند.
قیافه پسران که دیگر خودش یک فیلم ترسناک بود ، مگر زیادی حرفش بی پرده بود ؟
این بار با اخم حرفش را ادامه داد :
اون بابات بوده ، نه من ، ماشاالله به تربیت حاج خانم ، چه گل پسری پس انداخته ، خوب نشون دادی تربیت پدر مادرت رو .
خنده حرص درارش هنوز روی لبانش جا خوش کرده بود :
_ اون قدر وقت و کار و زندگیمم با ارزش هست که سرف آدم بی تربیت و بی ادبی مثل تو و اون دوستای بدتر از خودت نکنم . حرف اولم دوباره تکرار میکنم صدای مزخرف تون رو ببرین ، تموم .
کلمه آخر را داد کشید و منتظر نشد که پسرک گستاخ چیزی بگوید . سرش را برگرداند ، باید خدا به آن رحم کند ؟ باید بگوییم با بد قماشی در افتاده است ؟ ولی باران که مال این حرف ها نبود ، مال کم آوردن و عقب نشینی نبود ، نه نبود . ها ؟! .
حس کرد سایه ای بالای سرش‌قرار گرفته و کسی پشتش ایستاده ، حتی لرزی هم نیم صدم ریشتر دلش را نلرزاند ، خیلی وقت بود که دیگر معنی ترس را نمی دانست . از بس آن دزدان هر جایی هر چند شب به خانه شان هجوم می آوردن تا مدارک های مهمی که نزد پدرش است را به غارت ببرن ، دیگر ترسی نگذاشتن در جانِ نیمه جان دخترکم بماند . ماشاالله به پدرش . ماشاالله به زندگی . دست خوش ، چه زیبا دارد سازش را می زند ، خدایا ؛ این دخترک اما رقاص ماهری نیست ، خودت خوب میدانی .
سرش را برگرداند ، چهره عصبانی و سرخ شده آرش دمه چشمان خاکستری اش بود که نَمی از ذغال های نیمه روشن در پی خاکستری هایش میخواست شعله ور شود . خدایا این پسرک نادان بنزین نشود بپاچد روی خاکستر ها که هم خود را به آتش میکشید هم جان دخترک را . اما باران خودش را زیادی ریلکس و بی اهمیت جلوه داد. بدون هیچ اخم یا لبخندی حرفش را زد ، آرام و آرام :
_ چیزی میخواین که اینجا ایستادین ؟

با مشت شدن یقه اش و کشیده شدن تنش به سمت بالا با تعجب به دستان آرش که یقه مانتو اش را سفت گرفته بود و او را از نیمکتش کند ، نگاه کرد ، الان ، این پسرک روانی چه غلطی کرد . کار خودش را کرد ، شد همان بنزین معروف و شد همان که نباید ، و خدایش رحم کند .

+++++++

کار انتقالی اش به هزاران بدبختی و در به دری و به این در آن در زدن انجام شد ، او حالا این جا بود ، همان دانشگاه که میخواست. در شهر خودشان . اصفهان . خدارو شکر توانست انتقالی اش را بگیرد ، او هیچ وقت نمی‌توانست به شهر دیگری برود و پناه مادر و خواهرش را خراب کند ، آخر این مرد ، همه پناه آن دو بود ، راستش را بخواهی تنها پناهشان بود . و خودش ، پناه خود که بود ؟ جز خدا .
کار های دفتری اش را انجام داد و حالا به سمت کلاس مد نظر به طبقه بالا رفت ، گفته بودن این زنگ که بیاید امتحان زبان دارند و او از قبل آماده بود . کمی فقط جانش آغشته به اظطراب کمرنگی بود و این عادی بود ؟؟ کلاس را پیدا کرد. نفس عمیقی کشید و دستش را روی دستگیره گذاشت و آن را به پایین کشید و در گشوده شد ...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: atie
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین