جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [بازتاب فروغت] اثر «نرگس امجدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نری بانو با نام [بازتاب فروغت] اثر «نرگس امجدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 536 بازدید, 7 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بازتاب فروغت] اثر «نرگس امجدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نری بانو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نری بانو
موضوع نویسنده

نری بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
66
مدال‌ها
2
نام رمان: بازتاب فروغت
نویسنده: نرگس امجدی
ژانر: عاشقانه، درام.
گپ نظارت (۳) S.O.W
خلاصه: بازتاب، دختری خجالتی و درون‌گراست که از دنیای آدم‌ها فاصله می‌گیره. مشکلاتی که این رفتار توی دانشگاه براش ایجاد می‌کنه، باعث آزارش میشه. پشت پرده‌ی این مشکلات، چه چیزی توی مسیرش خوابیده؟ درگیری؟ عشق؟ شاید هم چیزی که هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کنه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
8,875
15,339
مدال‌ها
8
1000020655.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

نری بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
66
مدال‌ها
2
مقدمه:
نگاهم کن! بی‌خجالت و بی‌پروا... .
بگذار که غوطه‌ور شوم در تلاطم چشمانت.
مرا بکُش، اما چشم‌هایت را از من نگیر!
مرا بکُش، اما لبخندی که کنج لبت می‌رود را از من نگیر!
تو را دوست دارم، آن‌زمانی که به چشم‌هایم خیره می‌شوی و می‌خندی.
درست می‌گویند که انسان به خنده‌‌ی معشوق زنده است، پس تو بخند تا من زنده بمانم؛
نگاهم کن تا زندگی کنم... .
 
موضوع نویسنده

نری بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
66
مدال‌ها
2
من رو بین دیوار و خودش حبس کرد! حالا دیگه رسماً راه فراری نداشتم؛ چی‌کار می‌کردم؟ با ترس و استرس به راهروی خالی نگاه انداختم که اون هم با مسخرگی سر کج کرد. لب کنار گوشم چسبوند و گفت:
- خب، خب! انعکاس‌جون، بالأخره تو تله افتادی! ببینم الان هم می‌تونی فرار کنی؟
انعکاس رو با من بود؟ وقیحانه اسمم رو مسخره می‌کرد؟ بین خودش و دیوار لرزیدم. عرق شرمی روی پیشونیم نشست. اگر یه استاد یا حتی یه دانشجویی ما رو این‌جا و توی این وضیعت می‌دید، چی‌کار می‌کرد؟ احتمالاً که نه، صددرصد باید به حراست جواب پس می‌دادیم! درسته که زنگ کلاس بود، اما باز هم همه‌چیز باعث میشد من بیشتر و بیشتر مضطرب بشم؛ حتی این سکوت راهرو و خلوتی بیش از حدش. سکوتم رو که دید، کنار گوشم با غضب پچ زد:
- به من نگاه کن! بهت یاد ندادن وقتی یکی داره باهات حرف میزنه این‌قدر به در و دیوار زل نزنی؟
نفسی گرفتم. این پسر چه تمایلی به اذیت و آزار من داشت؟ خجالت بیش از حدم روی مخش بود که این‌جوری می‌کرد؟ بیشتر سر خم کرد و این‌بار دست آزادش بند گوشه‌ی مقنعه‌م شد. با تعلل سر بالا گرفتم که اون هم کمی، فقط کمی ازم فاصله گرفت تا بهتر روم تسلط داشته باشه. به چشم‌های قهوه‌ای‌رنگش خیره شدم. با تفریح نیشخندی زد و حصار دست‌هاش رو روی تنم تنگ‌تر کرد. تقلایی کردم و لرزون لب زدم:
- م... میشه بری کنار؟ کلاس شروع شده!
نیشخندش عمیق‌تر شد و نُچی زمزمه کرد. عالی بود؛ حالا گیر یه عوضی افتاده‌بودم که فقط با تفریح و نیشخند نگاهم می‌کرد. از اون آدم‌های بیماری که از آزار بقیه لذت می‌بردن! دست روی مچ دستش گذاشتم و اخم کرده، تکرار کردم:
- میشه ولم کنی؟ داری اذیتم می‌کنی!
گوشه مقنعه‌م رو رها کرد و با لحن تهدیدگری لب زد:
- ولت می‌کنم، اما یاد بگیر! یاد بگیر وقتی داری با من حرف میزنی تو چشم‌هام نگاه کنی؛ چون اون‌وقت زیاد آدم صبوری نیستم. می‌دونی که، من با آدم‌های خنگ اصلاً حال نمی‌کنم!
تندتند سری تکون دادم. در حالی که دندون روی هم می‌سایید ازم فاصله گرفت. لب گزیدم و دستی به پیشونی عرق کرده‌م کشیدم. پسره‌ی از خود راضی... مغرورِ عوضی... . نمی‌تونستم بی‌خیال این کلاسم بشم، اما اگه می‌رفتم استاد نمی‌گفت تا الان کجا بودی؟ من هم احتمالاً باید می‌گفتم وقتی از سرویس اومدم بیرون یه ا‌حمق خفتم کرد!
چشم‌هام گرد شد. اصلاً... اصلاً نمی‌رفتم که بخوام همچین چیزی رو به زبون بیارم! اما با یادآوری این‌که درس تخصصیه و بدبخت میشم، با حالت زاری توی سر خودم کوبیدم. خدا لعنتت کنه داراب! نفس عمیقی کشیدم. با تردید پشت در کلاس وایسادم و تقی به در زدم. با «بفرمایید» خشک استاد روبه‌رو شدم، یه لحظه پشیمون شدم، اما تا خواستم فرار کنم در توسط خودِ استاد باز شد. چند قدم عقب‌گرد کرد و اجازه داد توی چهارچوب در کلاس دیده بشم. حتی خجالت می‌کشیدم سر بالا بیارم و به بچه‌های داخل کلاس نگاه کنم.
- گفته‌بودم که حتی پنج‌دقیقه بعد از ورودم هم اجازه‌ی ورود نمیدم، درسته خانم آفرینش؟!
نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم و با تردید، سر بالا گرفتم. مکثم رو که دید، با اخم بیشتری براندازم کرد و گفت:
- چرا ماتت برده خانم آفرینش؟ من این‌جا دانشجوی بی‌نظم نمی‌خوام، لطفاً برو بیرون!
نگاه مضطربم روی صورت میان‌سالش به گردش در اومد. با صدایی که از ته چاه در می‌اومد، لب زدم:
- اس... استاد، به‌خدا من سرویس بودم، ولی... .
اجازه نداد جمله‌م رو کامل کنم و با حرص گفت:
- این دلیل موجهی نیست!
قلبم دقیقاً توی دهنم میزد. حالا می‌خواستم چیکار کنم؟ دست‌های عرق کرده‌م رو تو هم قفل کردم و مظلوم سر پایین انداختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نری بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
66
مدال‌ها
2
صدای دختری از ته کلاس، سکوت مرگ‌بار رو شکست:
- یعنی چی استاد؟ به‌خاطر یه پنج‌دقیقه دیر اومدن دارین این‌جوری بازخواستش می‌کنین؟ یه‌کم انصاف داشته باشین! خوب بود نمی‌رفت سرویس، سیل این‌جا رو با خودش می‌برد؟
صدای ریز خنده بچه‌ها باعث شد از خجالت پلک ببندم. چطور این‌قدر با پررویی همچین چیزی رو می‌گفت؟ استاد که انگار توقع چنین حمایتی نداشت، با تأسف سری تکون داد و گفت:
- بشین خانم آفرینش، لطفاً دیگه تکرار نشه! زیر لب چشمی گفتم و با تعلل سر بالا گرفتم و به ناجیم نگاه انداختم. لبخندی به روم زد و اشاره کرد تا برم و کنارش بشینم. نگاهم دور تا دور کلاس چرخید؛ پسره‌ی دردسرساز حتی به خودش زحمت اومدن سر کلاس رو نداده‌بود. آروم به سمتش قدم برداشتم. کنارش نشستم و خجالت‌زده بدون این‌که نگاهش کنم، گفتم:
- ممنون، نجاتم دادی!
کوتاه خنده‌ای کرد و گفت:
- کاری نکردم که... .
لبخند کوچیکی زدم که دست به‌طرفم دراز کرد و گفت:
- بذار خودم رو معرفی کنم؛ سمیرا هستم!
با تردید دست جلو بردم و دستش رو فشردم و گفتم:
- بازتابم.
دوباره خنده‌ای کرد و گفت:
- مثل اسمتی... عجیب و خاص!
نفهمیدم این رو به تعریف بپذیرم یا توهین. به شونه‌م مشت آرومی زد و با خنده گفت:
- هی‌هی، این‌جوری نگاهم نکن. من خل نیستم!
خنده‌ش باعث شد گنگ نگاهش کنم. می‌گفت خل نیستم، اما رفتارش عجیب شبیه خل‌وچل‌ها بود. دستم که هنوز توی دستش بود رو کشید و با لودگی گفت:
- از اون‌جایی که هنوز دوستی این‌جا ندارم، تو میشی بِست‌فرندم.
چشم‌هام متعجب گرد شد. چطور میشد آدمی که هنوز ده‌دقیقه نیست می‌شناسه رو بهترین دوست، یا به قول خودش بست‌فرند خطاب کنه؟! سردرگم سری تکون دادم که گفت:
- تازه‌واردی؟
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و مقنعه‌م رو درست کردم. نامطمئن نگاهی به خودم انداختم و گفتم:
- نه، قیافم به تازه‌واردا می‌خوره؟
سری به طرفین تکون داد و گفت:
- نه بابا، چه ربطی داره؟ فقط قیافه‌ت غریبه بود، به‌خاطر همون پرسیدم.
نفسم رو آسوده رها کردم. پس واقعاً توی کلاس بیشتر شبیه ارواح بودم. درحالی که گوشه مانتوم رو چنگ می‌زدم، به ته کلاس اشاره کردم و گفتم:
- همیشه ته کلاس می‌شینم، شاید به‌خاطر اونه.
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت که با صدای اخطارآمیز استاد، ناچار دست از صحبت برداشتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نری بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
66
مدال‌ها
2
بعد از کلاس یه راست به خونه رفتم. لباس عوض کردم و به کمک مامان رفتم. میتونم تشخیص بدم چیزی ذهن اش رو مشغول کرده.. اونقدر مشغول که ورودم به اشپزخونه رو نفهمیده و همچنان زیر-زیرکی داره باخودش حرف میزنه. با صدای بلندتری گفتم:
- ماماان؟ میز رو بچینم یا صبر میکنیم تا بابا بیاد؟ بالاخره متوجه ام شد... چشم غره ترسناکی بهم رفت و رو بهم توپید:
- از کی تا حالا بدون باباتون غذا خوردیم که عادت کردی؟ دستی به موهام کشیدم و خجل گفتم:
- نه مامان منظورم این بود بابا امشب سفارش نداره؟ رو ازم گرفت و در حالی که زیر گاز رو کم میکرد گفت:
- نداره الان هاست بیاد! بی حرف از اشپزخونه بیرون زدم این شدت از پریشونی و عصبانیت مامان خیلی عجیب بود. به سمت اتاق باران راه کج کردم. احتمالا اون میدونست... بی بی سی خانواده بود مثلا. تقی به در زدم و بدون اینکه منتظر جوابی از طرفش باشم در رو باز کردم؛ با گوشیش ور میرفت اما با دیدنم نیم نگاهی خرجم کرد. پشت سرم در رو بستم و اروم پچ زدم:
- باران، میدونی مامان چشه؟؟ امروز خیلی پریشونه.. شونه ای بالا انداخت و با لحن تلخی گفت:
- بخاطر این یارو اصغریِ.. اخم هام تو هم رفت و گفتم:
- چرا؟ مگه چیزی گفته؟ سری تکون داد و با غیض گفت:
- مردک عقده ای امروز اومده جلوی در میگه که تا اخر ماه باید خالی کنین.. حالا هرچی ما بهش میگیم یکم بیشتر وقت بده، نمیده. شیطوونه میگه برم اش و لاش اش کنم مردک مادر به خطا رو. چشم غره ای بهش رفتم. باران همین بود... هرچقدر هم بهش گوشزد میکردم که اینطور مثل پسرهای لات کوچه حرف نزنه گوش اش بدهکار نبود. حالا میفهمیدم چرا مامان اینطور پریشونه... دستی به موهام کشیدم و سعی کردم چاره ای پیدا کنم... اصلا چطور میتونستم تو این اوضاع به مامان یا بابا کمک کنم؟ سکوت اتاق رو زنگ گوشیم شکست، گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و به اسم سمیرا خیره شدم. لبخندی کوچیکی زدم، قبل از اینکه جواب بدم باران با لحن شیطنت باری پرسید:
- کیه؟ دوست پسرته؟ توروخدا راستش رو بگو! اخ بازتاب توروخدا به من بگو.. بخدا به مامان نمیگم! همینطور که با مسخرگی کولی بازی در می اورد جیغ میکشید. هول زده دست روی دهنش گذاشتم و گفتم:
- باران بسه! بخدا همکلاسیمه... جمع کن خودت رو! دستم رو از روی دهنش کنار زد و با نیشخند مسخره ای گفت:
- از اولش هم میدونستم سگ کوچه هم به تو پیشنهاد نمیده چه برسه پسر های دانشگاه تون! چشم غره ای به سمتش رفتم... همیشه برام سوال بوده، چطور میشه دو دختر تو یه خانواده انقدر از هم متفاوت باشن؟ هرچقدر که من خجالتی و سر به زیر بودم، باران پررو و شیطنت انگار نیمی از وجودش بود. به قول بابا زلزله خونه اون بود و ارامش خونه من. دو سالی از من کوچک تر بود و ته ته غاری خانواده به حساب می اومد؛سری از تاسف تکان دادم و بعد از برقرار کردن تماس از اتاق خارج شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نری بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
66
مدال‌ها
2
با خسته نباشید استاد دستی به چشم هام کشیدم
درحالی که بچه ها درمورد دور-دور امشب شون حرف میزدن من بی حوصله دفتر و بقیه وسایلام رو تو کوله ام جا دادم. سمیرا با هیجان گفت:
- اره جوجه و اینا با پسرها خوراکی و ظرف و اینا با ما!!
سروش چشم ریز کرد و گفت:
- خسته نشین یوقت شماها؟ امر دیگه ای نداری؟
سمیرا با پررویی شونه ای بالا انداخت و گفت:
- اگرم ظرف هارو شما گردن میگرفتین خیلی خوب میشد ولی چیکار کنیم بالاخره ماهم معرفت داریم
آرش تک خنده ای کرد و گفت:
- باز خوبه معرفت دارین
نازنین با مسخرگی موهاش رو دور انگشت اش پیچید و گفت:
- پس چی؟!
سمانه رو به منی که الکی سرم رو تو گوشی فرو برده بودم گفت:
- بازتاب؟ تو نمیای؟
با تعلل سر بالا گرفتم و گفتم:
- خیلی دوست داشتم بیام ولی نمیتونم..
برخلاف گفته ام اصلا دوست نداشتم که برم. توی یه جمع غریبه چیکار داشتم؟
سپهر با مسخرگی ابروهاشو بالا داد و گفت:
- چرا؟ مامانت نمیذاره شب بیرون باشی؟ اوخی..
دست عرق کرده ام توی مانتوم چنگ شد.. اخمی کردم و خواستم حرفی بزنم که داراب درحالی که بهم خیره بود لب زد:
- ولش کن این بچه سوسول رو!
خنده پسرها و چندتا از دخترها بالا رفت. سمیرا با دو قدم خودش رو بهم رسوند و با اخم رو به بقیه گفت:
- برا چی میخندین؟ چون مثل شما ول نیست؟! جمع کنین خودتون رو قبل از اینکه خودم اینکارو کنم!
لحن عصبی اش باعث شد خنده ها بخوابه. مانتوش رو کشیدم به معنای اینکه "بس کن، ادامه نده!" آرش هیستریک خنده ای کرد و گفت:
- ببینم چته تو؟ یه شوخی بود چرا اینجوری میکنی؟؟
مانتوش رو از چنگ من در اورد و با لحن عصبی تری گفت:
- شعور داشته باشین بخاطر خندیدن خودتون یکی دیگه رو معذب نکنین منم کاری تون ندارم؛ احمق ها!
سمانه هم لب زد:
- حق با سمیراس.. دختره معذبه پیشتون با کارهاتون معذب ترش نکنین!
سپهر سری تکون داد و گفت:
- خودش زبونش کار نمیکنه ولی وکیل مدافعاش یه متر زبون دارن ماشالله!
داراب پوزخندی زد و همونطور بهم خیره موند
چند دقیقه اس که دارم پوزخند و نگاه خیره مسخره اس رو تحمل میکنم؟
سمیرا با صدای ارومی پچ زد:
- میای؟؟ من اونجا تنهام!
خواستم نه بیارم و بهونه کنم اجازه ندارم شب ها بیرون باشم اما با اخم گفت:
- میخوای بهونه بیاری نه؟ بخدا اگه ترست از ایناهاس خودم پشتتم!
ناچار گفتم:
- میام!
لبخند پهنی زد و با ذوق گفت:
- همینه!! بازتابم میاد حله دیگه..
لبخندی زدم و گفتم:
- بریم خونه؟!
به شونه ام کوبید و بشاش گفت:
- برو بریم..
قبل از اینکه از کلاس خارج بشم لب زد:
- قبل اومدن پیام بده باهم بریم!
باشه ای گفتم و از کلاس خارج شدیم.
 
موضوع نویسنده

نری بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
9
66
مدال‌ها
2
دستی به موهام کشیدم..

تقریبا ساعت پنج بود و من ساعت شیش با سمیرا قرار داشتم

مضطرب رو به مامان لب زدم:
- مامان؟!!

علاوه بر مامان، باران هم بهم خیره شد

نفسی گرفتم و اروم گفتم:
- میشه با بچه ها امشب برم بیرون؟ دیر نمیکنم!

باران نیشش شل شد، حتی از این لبخند پلید میتونم بفهمم چی تو اون مغزش میگذره

چشم فره ای بهش رفتم که مامان گفت:
- کجا به سلامتی؟

اهم اهمی کردم و گفتم:
- بچه ها قراره برن بگردن، منم نمیخواستم بدم ولی انقد که اصرار کردن مجبور شدم..

با چشم های ریز شده سری تکون داد و بالافاصله گفت:
- ببینم پسر اینا که تو این بچه هایی که میگی نیست؟ نری سرت بلا بیارن؟

سر بالا انداختم و تند گفتم:
- نه، همه دختریم؛ جمع دخترونه اس مامان!

بدون اینکه بخوام، مصمم و جدی دروغ گفتم.

البته اونجوری که مامان با اخم و صلابت پرسید بنظر حق داشتم...

لب گزیدم از اینکه بعد از سال ها زبونم به دروغ چرخید

اصلا اگه واقعا بلایی سرم میاوردن چی؟

دلم میخواست اصلا همین الان خودِ سمیرا زنگ بزنه دورهمی رو کنسل کنه.

'- خب باشه برو.. فقط دیر نکنی ها گوشیت هم خاموش نکن!

به خودم اومدم و "چشم" کوتاهی زمزمه کردم

ناچار از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم که باران همچنان با اون لبخند کریح اش دنبالم راه افتاد

کلافه دستی به موهام کشیدم و وارد اتاق شدم

ماتم زده جلوی کمد وایسادم

عذاب وجدان تا بیخ گلوم بالا اومده بود

کاش میشد زنگ بزنم و بگم نمیام.

میموندم و به کتاب خوندنم میرسیدم..

باران شیطون روی تخت نشست و گفت:
- که پسر مسر تو جمع تون نیست! خب اگه اینجوریه چرا انقد نگرانی؟

شونه ای بالا انداختم و بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم:
- به مامان دروغ گفتم از اون ناراحتم، کاش اصلا اجازه نمیداد

کلافه پوفی کشید و گفت:
- تو چرا انقد بی هیجانی؟ یکم هیجان لازم نداری؟ پیچوندن خانواده و عشق و حال مگه چشه؟
 
بالا پایین