پالتوی بلندم رو پوشیدم و بعد از برداشتن کوله پشتیم از مدرسه خارج شدم، امروز مجبور شدم تا ساعت چهار داخل مدرسه باشم و الان خورشید داشت غروب میکرد و هوا رو به تاریکی میرفت. نفسم رو به شدت بیرون فرستادم و نگاهم رو به سنگ فرش های پیاده رو دوختم، بیست دقیقه بعد جلوی کوچه ایستاده بودم، هوا تاریک شده بود و کوچهی ترسناک ما رو ترسناکتر میکرد، حتی یه چراغ درست و حسابی هم توی این کوچه نذاشته بودن که رهگذرها و عابرها شب کمی دلخوش باشن.
شروع به حرکت کردم و وارد کوچه شدم به وسطهای کوچه رسیده بودم که صدای قدمهای آروم یک نفر دیگه رو هم حس کردم، اخم هام رو توی هم کشیدم و به پشت سرم نگاه کردم و گوشام رو تیز کردم، اما خبری نبود، انگار اون فرد هم با ایستادن من ایستاده بود و با چشمهاش من رو زیر نظر گرفته بود. موهام رو زیر مقنعم فرو بردم و کوله پشتیم رو روی شونم جا به جا کردم و محکم گرفتمش و شروع به دویدن کردم، انگار اون فرد مجهول انتظار این کار رو نداشت چون بلافاصله با صدای زمختی هومی گفت و شروع به دویدن کرد، به طرف ساختمون حرکت کردم که با دیدن در که کامل باز بود، خودم رو داخل پرت کردم و محکم درو بستم که همون موقع تعقيب کنندهی مجهولم دستهاش رو محکم به در کوبید، بخاطر این که شیشه در مات بود فقط میتونستم سایش رو ببینم، هیکل یک مرد درشت رو داشت اما... گردنش... خیلی غیر عادی بلند بود، نگاهم به دستهاش کشیده شد که به شیشه چسبونده بودشون... اون انگشتها شیش تا بودن؟ چند قدم به عقب رفتم و با بهت و ترس زیادی که تویه دلم جا خوش کرده بود سریع از پله ها بالا رفتم و تند تند زنگ در رو زدم که یادم افتاد خانوادم خونه نیستن و به خارج از شهر رفتن، با عجله کلید هارو از داخل کوله سیاه رنگم در آوردم و همونجور که هر لحظه به عقب بر میگشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم در رو باز کردم و داخل رفتم و بعد در رو تماما قفل کردم، نفس نفس میزدم و چیزی نمونده بود سکته کنم و تنها چیزی که با خودم تکرار میکردم این بود:
- این توهم بود سحر، فقط توهم بود. همچین چیزی وجود نداره، همش خیالاته.
با این حرفها خودم رو اروم کردم.