جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بازماندگان] اثر «سحر احمدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط _Sahar_ با نام [بازماندگان] اثر «سحر احمدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 499 بازدید, 10 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بازماندگان] اثر «سحر احمدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع _Sahar_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

_Sahar_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
10
50
مدال‌ها
1
نام رمان:بازماندگان
نام نویسنده:سحر احمدی
ژانر: ترسناک، عاشقانه
ناظر: @هستی:)
خلاصه: سیزده نفر از کشور های مختلف، با زبان‌های متفاوت توسط مافیای انسان دزدیده میشن و به جزیره‌ای دور فرستاده میشن، اما اونا فقط برای یک هدف فرستاده شدن... اونا داخل اون جزیره فقط یک غذا هستن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,758
مدال‌ها
6
پست تایید.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

_Sahar_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
10
50
مدال‌ها
1
پالتوی بلندم رو پوشیدم و بعد از برداشتن کوله پشتیم از مدرسه خارج شدم، امروز مجبور شدم تا ساعت چهار داخل مدرسه باشم و الان خورشید داشت غروب میکرد و هوا رو به تاریکی می‌رفت. نفسم رو به شدت بیرون فرستادم و نگاهم رو به سنگ فرش های پیاده رو دوختم، بیست دقیقه بعد جلوی کوچه ایستاده بودم، هوا تاریک شده بود و کوچه‌ی ترسناک ما رو ترسناک‌تر می‌کرد، حتی یه چراغ درست و حسابی هم توی این کوچه نذاشته بودن که رهگذرها و عابرها شب کمی دل‌خوش باشن.
شروع به حرکت کردم و وارد کوچه شدم به وسط‌های کوچه رسیده بودم که صدای قدم‌های آروم یک نفر دیگه رو هم حس کردم، اخم هام رو توی هم کشیدم و به پشت سرم نگاه کردم و گوشام رو تیز کردم، اما خبری نبود، انگار اون فرد هم با ایستادن من ایستاده بود و با چشم‌هاش من رو زیر نظر گرفته بود. موهام رو زیر مقنعم فرو بردم و کوله پشتیم رو روی شونم جا به جا کردم و محکم گرفتمش و شروع به دویدن کردم، انگار اون فرد مجهول انتظار این کار رو نداشت چون بلافاصله با صدای زمختی هومی گفت و شروع به دویدن کرد، به طرف ساختمون حرکت کردم که با دیدن در که کامل باز بود، خودم رو داخل پرت کردم و محکم درو بستم که همون موقع تعقيب کننده‌ی مجهولم دست‌هاش رو محکم به در کوبید، بخاطر این که شیشه در مات بود فقط می‌تونستم سایش رو ببینم، هیکل یک مرد درشت رو داشت اما... گردنش... خیلی غیر عادی بلند بود، نگاهم به دست‌هاش کشیده شد که به شیشه چسبونده بودشون... اون انگشت‌ها شیش تا بودن؟ چند قدم به عقب رفتم و با بهت و ترس زیادی که تویه دلم جا خوش کرده بود سریع از پله ها بالا رفتم و تند تند زنگ در رو زدم که یادم افتاد خانوادم خونه نیستن و به خارج از شهر رفتن، با عجله کلید هارو از داخل کوله سیاه رنگم در آوردم و همون‌جور که هر لحظه به عقب بر می‌گشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم در رو باز کردم و داخل رفتم و بعد در رو تماما قفل کردم، نفس نفس میزدم و چیزی نمونده بود سکته کنم و تنها چیزی که با خودم تکرار میکردم این بود:
- این توهم بود سحر، فقط توهم بود. همچین چیزی وجود نداره، همش خیالاته.
با این حرف‌ها خودم رو اروم کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Sahar_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
10
50
مدال‌ها
1
به طرف آشپزخونه رفتم و بطری آب رو از یخچال خارج کردم سر کشیدم، بطری رو همون‌جا روی میز رها کردم و مقنعه و پالتوم رو روی مبل انداختم، بعد از تعویض لباس‌هام با لباس‌های راحت تمام برق‌های خونه رو روشن کردم، اون‌قدر خونه نورانی شده بود که چشم‌هام رو اذیت می‌کرد، پایین مبل نشستم و پاهام رو داخل شکمم جمع کردم دوباره فکرم به سمت اون مرد مجهول رفت که با لرزی که از ترس به تنم نشست سرم رو به طرفین تکون دادم تا فکرش از سرم بپره، کنترل رو برداشتم و تلویزیون رو روشن کردم و مشغول دیدن سریالی شدم که داشت پخش میشد، یک ساعت از فیلم گذشته بود و من موضوع چند ساعت قبل رو فراموش کرده بودم و با هیجان پفک می‌خوردم و به فیلم نگاه میکردم. دقیقا جای حساس فیلم بود که یهویی تلویزیون خاموش شد، چشم‌هام گرد شد و بلند گفتم:
- عه پس چی‌شد؟ داشتم نگاه می‌کردم ها! نکنه سوخت؟!
رفتم دور تلویزیون و در حال زیر و رو کردنش بودم که برق‌ها هم خاموش شد، دیگه بدتر از این نمی‌شد مگه نه؟
سرم رو به سمت آسمونی که سقف مانع دیدنش شده بود گرفتم و زمزمه کردم:
- خدایا شوخیت گرفته باهام؟
کورمال، کورمال سمت کونتور که داخل راهرو بود رفتم، به سختی پیداش کردم، اما هرچی کنتور رو می‌زدم فایده نداشت، خواستم بار دیگه کنتور رو بزنم که صدای خنده زمختی از پشت سرم اومد، دست‌هام از کار افتاد و پاهام سست شد، چشم‌هام از شدت ترس گرد شده بودن، اون صدا... دقیقا از کنار گوش چپم بلند شد:
- چیزی نمی‌بینی کوچولو؟
سمت گوش راستم رفت و دوباره گفت:
- ترسیدی؟ ترسیدی؟ ترسیدی مگه نه؟ بگو که ترسیدی.
نفس صدادار عمیقی کشیدم که از لرزشش انگار متوجه شدت ترسم شد که ریز ریز شروع به خندیدن کرد‌.
- خوب می‌دونی، می‌دونستی؟
اون... اون همون مرد مجهول بود. دست بزرگش رو روی سرم گذاشت، دست‌هاش به حدی بزرگ بودن که انگشتاش تا روی چشمام اومده بود و به حدی هم لاغر بودن که هر لحظه منتظر شکستنشون بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Sahar_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
10
50
مدال‌ها
1
دستش رو محکم روی سرم فشار میداد انگار میخواست سرم رو له کنه.
دوباره با اون صدای زمختش که الان کمی عصبی بود گفت :
- سوالم رو جواب ندادی، گفتم می‌ترسی؟
آروم و با تته پته گفتم:
_ب... بله می... می‌ترسم
خنده بلندی کرد جوری که حس میکردم الان پرده گوشم پاره میشه. دستش رو از روی سرم برداشت و دوتا دست‌های بدترکیبش رو روی گوش هام گذاشت، انگشت‌های بلندش مثل یک طناب دور صورتم پیچیده بود.
دم گوشم زمزمه کرد:
_متاسفم ولی حالا حالاها ترس از زندگیت بیرون نمیره.
و شروع به خندیدن کرد.
نمی‌دونستم چیکار کنم، نه می‌تونستم فرار کنم و نه می‌تونستم بمونم.
آروم من رو که پشت به آیینه ایستاده بودم رو برگردند و این دفعه من جلوی آیینه بودم اون پشت سرم، چشم‌هام به تاریکی عادت کرده بود و میتونستم کمی اطراف رو ببینم و باز هم تنها چیزی که ازش در آیینه می‌دیدم گردن غیر طبیعی و دستای عجیب غریبش بود، اما... با دیدن دندون های سفیدش که مثل یک چراغ توی تاریکی برق میزد قلبم از حرکت ایستاد. چشم‌هام از شدت ترس گرد شده بودن. دندون‌های اره‌ای و تیز و دهنی که غیر طبیعی تا بناگوشش باز شده بود، زبون دراز و مار شکلش رو بیرون اورد و گفت:
_برای مرگ آماده‌ای؟ غذا کوچولو؟
و به سمت گردنم حمله کرد.
جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم. تند تند دست به گردنم می‌کشیدم، وقتی از سالم بودنش اطمینان پیدا کردم نفسم رو به شدت بیرون دادم و به اطراف نگاه کردم، ظرف پفک روی میز بود و تلویزیون روشن بود و من روی کاناپه خوابم برده بود. پس همشون به کابوس بود! خدای من... خیلی واقعی بود. آروم بلند شدم و آبی به صورتم زدم همون‌جور که از جلوی آیینه رد می‌شدم، برگشتم و حوله به دست به تصویرم توی آیینه نگاه کردم که دوباره سایه اون هیولا رو دقیقا پشت سرم دیدم جیغی کشیدم و به عقب برگشتم، اما چیزی نبود. حوله رو روی زمین پرت کردم و زمزمه کردم:
_اون فقط کابوس بود احمق، این توهم رو تمومش کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Sahar_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
10
50
مدال‌ها
1
با قدم های سست به سمت اشپزخونه رفتم و قرصی رو از جعبه دارو ها خارج کردم و بدون آب خوردم، یه مسکن یکم بهم کمک میکرد تا آروم باشم، مگه نه؟
به سمت اتاقم رفتم و بدون روشن کردن برق خودم رو روی تخت انداختم و با فکر به این توهمات اخیرم به خواب عمیقی فرو رفتم.
با حس تکون خوردنای مکرراز خواب پریدم که کافشن چرم مشکی رنگی از روم افتاد، نگاهم به کافشن خشک شده بود که با حس نگاه چند نفر سرم رو بالا گرفتم و متوجه دختر ها و پسر هایی شدم ک بهم نگاه میکنن اما خب بخاطر تاریکی نمیتونستم چهرشون رو درست تشخیص بدم.
تازه موقعیت رو درک کردم و جیغ بلندی کشیدم که دختر کناریم دستش رو روی دهنم گذاشت و سرش رو بالا گرفت که موهایی که بنظر کوتاه میرسیدن کنار رفت و اروم و به انگلیسی گفت:هیس... جیغ نزن وگرنه میکشنت..
چشمام گرد شد و از زیر دستش اصوات نامفهومی رو در میاوردم که صدای اروم و ناز دختری اومد که گفت:
_خواهر دستت رو از روی دهنش بردار خفه شد بیچاره.
با برداشته شدن دست ظریف دختر شروع کردم به نفس عمیق کشیدن و همونجور که نفس نفس میزدم خودم رو به عقب سر دادم و به فارسی گفتم:
ش.. شما کی هستین؟ ا.. از جون من چی میخایین؟
با سکوتی که کرده بودن متوجه شدم فارسی نمیفهمن
به انگلیسی دوباره ازشون سوالم رو پرسیدم که همون دختر جواب داد:
_ما خودمونم نمیدونیم چه خبره ولی بهتره اروم بگیری، خواهش میکنم اروم باش.. من دوست ندارم بخاطر داد و بیداد های تو بمیرم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_Sahar_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
10
50
مدال‌ها
1
چند ساعتی بود که داخل یه کامیون در حال عقب جلو شدن بودیم، تا اونجایی که متوجه شدم اونا مارو دزدیدن و با هلیکوپتر از کشورامون خارج کردن و من بخاطر مسکنی که خوردم و دارویی که داخل خواب بهم تزریق شده بود بهوش نبومده بودم تا الان که اصلا نمیدونم کجاییم.
کافشن چرم رو بیشتر دور خودم پیچیدم و دست و پاهام رو تا جایی که میتونستم جمع کردم که کامیون ایستاد.
همه چشممون به در کامیون بود که با باز شدنش نور چشمام رو اذیت کرد و باعث شد ببندمشون.
با صدای یه مرد جوان چشمام رو به ارومی باز کردم و به فرد بلند قدی که جلوی روم و پشت به در کامیون ایستاده بود نگاه کردم.
بخاطر اینکه بیرون به شدت نور میتابید و داخل کامیون تاریک بود فقط سایه ای ازش میدیدم.
با زبان انگلیسی شروع به صحبت کرد و اونجا بود که خدارو شکر کردم که انگلیسی رو به زور مادرم یاد گرفتم.
مرد جوان با آرامش و لحن سردی که لرز به استخون های ادم مینداخت گفت:
_خب.... بهتره تلاشتونو برای زنده موندن بکنین، اصلحه هایی بهتون میدیم تا بتونین از خودتون دفاع کنید تا حداقل چند روز دووم بیارید احمقا
در حین حرف زدنش میتونستم پوزخندی که روی لبش نشسته رو تصور کنم، چند تا از پسر ها تا بلند شدن چیزی بگن که چند نفر وارد شدن و هممون رو با خشونت از کامیون بیرون انداختن.
 
موضوع نویسنده

_Sahar_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
10
50
مدال‌ها
1
بازوم بخاطر فشاری که به دستم وارد کرده بودن درد میکرد، هممون رو به ردیف کردن و من تازه تونستم چهره افرادی که ساعت ها باهاشون داخل کامیون بودن و همچنین محیط اطرافم رو ببینم.
ما الان..... وسط یه جنگل بودیم؟
جنگل؟
جنگلای کجا؟ کدوم کشور؟
سرم رو چرخوندم که پشت سرم یه عمارت بزرگ که بی شباهت به قصر نبود رو دیدم، ولی جوری بود که انگار سال هاست کسی اونجا زندگی نمیکنه و متروکه شده.
نگاهی به مرد جوانی که داخل کامیون اومده بود کردم، چهره خشنی داشت و ادم جرعت نگاه کردن داخل چشم هاش رو نداشت.
بقیه حدود بیست نفر بودن که لباس های سرتا پا سیاه پوشیده بودن و اصلحه های عجیبی تو دستاشون بود که بنظر کاربرد عجیبیم داشتن.
با عجله وسایلی رو از داخل ون مشکی رنگ کنار کامیون خارج میکردن، اون افرادی که مارو از کامیون خارج کرده بودن پشت سرمون جوری ایستاده بودن که مطمعنا با یک حرکت زیادی با تفنگ تویه دستشون مغزم رو روی زمین میریختن.
سرم رو اروم سمت راستم چرخوندم و به دختر کنارم خیره شدم، موهای کوتاهی تا زیر گوشش داشت و معلوم بود تازه به رنگ یخی درشون آورده، چشمای آبی رنگش و پوست سفیدش چهره ای خوشگلی ازش ساخته بود مخصوصا با پرسینگ روی بینیش.
از شواهد پیدا بود که این دختر همون دختری بود که داخل اتوبوس چند کلمه باهام حرف زد.
 
موضوع نویسنده

_Sahar_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
10
50
مدال‌ها
1
بعد از اینکه اطراف رو به دقت نگاه کردم، مردی که پشت سرم ایستاده بود من رو به جلو هل داد و تازه فهمیدم که اونقدر تویه فکر بودم که متوجه نشدم همشون ساکت شدن و منتظرن که من به سمت اون مرد جوان برم، اروم چند قدم جلو رفتم و با چشمایی که گرد شده بودن به سمت اون میز حرکت کردم.
مرد جوان جلوتر اومد و من تازه تونستم اسمش رو که روی پیراهنش نوشته شده بود رو بخونم : (جاناتان اندرسون)
به چشمای یخیش نگاه کردم که با سر به میز اشاره زد و گفت:
_زود باش یه اسلحه انتخاب کن وقت نداریم
گفتم:
_ا... اسلحه؟ برای چی؟ من کار با ای.. اینا رو بلد..نی..نیستم.
نفس کلافه ای کشید و با دستای کشیدش شقیقش رو ماساژ داد و اروم گفت:
_فقط انتخاب کن، سریع باش
اروم و با ترس نگاهم رو ازش گرفتم و به سلاح های روی میز دوختم...
بعضیاشون واقعا عجیب و غریب بودن.
بین اون دو تا تبر نقره ای که طرح های جالبی روشون بود توجهم رو جلب کرد، خوشگل بودن و معلوم بود کشنده و سنگین هم هستن.
اروم دو تا دستامو به سمتشون بردم و بلندشون کردم که از شدت سنگینیشون به طرف پایین خم شدم.
پسر یه نگاهی بهم کرد و اروم زیر لب گفت:
_تو که زورت نمیرسه چرا این رو برداشتی اخه
بعد بلند گفت:
_ببریدش پیش بقیه... یالا
به سختی اون تبرای سنگین رو با خودم بردم و اون مردا من رو سر جای قبلیم راهنمایی کردن.
کلی سوال تویه سرم بود...
چرا باید منو بدزدن؟ چجوری منو دزدین؟ اینجا کجاست؟ اینا کین؟ و چرا دارن بهمون سلاح میدن؟ اینجا چه خبره؟
 
موضوع نویسنده

_Sahar_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
10
50
مدال‌ها
1
تبر رو محکم تویه آغوشم گرفته بودم و با ترس به بقیه که به نوبت به سمت اون میز بزرگ میرفتن و سلاحشون رو انتخاب میکردن نگاه میکردم.
چشم چرخوندم و دور و اطراف رو نگاه کردم که با دیدن چیزی بالای درخت نزدیک بود چشمام از کاسه در بیاد.
او... اون چی بود دیگه...
با ترس به موجودی که پایین تنه شبیه به مار داشت و سری که دو شاخ بزرگ اون هارو تزئین کرده بود در حالی که دور درخت بزرگ و بلند اونجا پیچیده بود در خواب ناز بود.
اروم قدمی عقب رفتم، تبر رو با یه دستم گرفتم و در حالی که به اون موجود بزرگ زول زده بودم دست آزادم رو به طرفش گرفتم و زیر لب زمزمه کردم:
_بریم... از اینجا بریم...اون چیه.... خواهش میکنم بریم...
با کشیده شدن دستم به عقب برگشتم که اون دختر جذاب مو سفید رو دیدم که با چشم های نگران داشت بهم نگاه میکرد.
آروم در گوشم گفت:
_حالت خوبه؟
سریع چشم هام گرد شد و با ترس جوری که انگار از شوک خارج شده باشم به سمت اون درخت برگشتم و سریع گفتم:
_اون... اون موجود... هیولا.. هَ...
اما با ندیدنش اونجا نتونستم حرفم رو ادامه بدم.
چه اتفاق مسخره ای داشت میوفتاد؟
اون همین الان اونجا بود، خودم دیدمش.... با چشم های خودم.
حداقلش مطمعنم چشم های لعنتیم سالمه و خطای دید نبوده.
پس... کجا رفت؟
به طرفش برگشتم و با درموندگی نگاهش کردم که گفت:
_چیزی نیست بیا کنارم وایستا.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین