جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستانک [بازگشتم از زندگی این‌چنین پست] اثر «هانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط آفرودیت؛ با نام [بازگشتم از زندگی این‌چنین پست] اثر «هانی قادری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 906 بازدید, 10 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [بازگشتم از زندگی این‌چنین پست] اثر «هانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آفرودیت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,363
7,111
مدال‌ها
3
مسابقه داستانک اسفند ماه
اسم داستانک: بازگشتم از زندگی این چنین پست
اسم نویسنده: هانی قادری
ژانر:
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه: کاش با مستقل شدنم کنار بیایم، تنها زندگی کردن من در جنگل سرسبز در کلبه‌ای درب و داغون من را آب دیده‌تر میکند؟! به یقین گر خودم بخواهم بله اما چطور کنار بیایم تا در مقابلم مخالفت نکند؟! اوه خدای من، من گیج و پریشانم خطاهایم نشان بر این نیست پخته ‌تر شده‌ام تنها من می‌توانم خود را از تاریکی شب زیر پتو قائم کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,825
6,276
مدال‌ها
3
1676926281125.png
به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,363
7,111
مدال‌ها
3
ما انسان‌ها مثل مداد رنگی هستیم شاید رنگ مورد علاقه‌ی یکدیگر نباشیم اما روزی برای کامل کردن نقاشیمان به یکدیگر نیاز خواهیم داشت به شرطی که همدیگر را تا حد نابودی نتراشیده باشیم 》
باز این نویسنده ذهن من را درگیر کرد نمی‌دانم چرا با سنگین بیان کردن جملاتش می‌خواهد ذهن و افکارات من را به بازی بگیرد گاهی با خود می‌گویم اگر این نویسنده آشکارا متن‌هایش را انتشار دهد و نامش را با افتخار زیرش بزند چقدر مشهور خواهد شد، شاید در حد ویکتور هوگو یا شاید هم درحد شکسپیر، قلم نویسنده چیز دیگری بود.
چقد آرزو دارم که روزی نویسنده این متن را از نزدیک ببینم؛ چه اتفاقی و تصادفی، چه از پیش تعیین شده و برنامه ریزی شده، گاهی دوست دارم این نویسنده داستان‌هایی را بنویسند من با کلی ذوق آنها را بخوانم اما گاهی می‌گوییم آنقدر کار روی سرم ریخته است که هرگز نمی‌توانم آن را بخوانم از وقتی مستقل شده‌ام در جنگلی کلبه نشین شده‌ام کلی کار دارم، هرگز از روی تمام کردن ننشسته و استراحت نکرده‌ام، همه‌اش از روی خستگی استراحت می‌کنم و پلک روی هم می‌گذارم در جنگلی سرسبز و با درختان سر به فلک کشیده به دور از شهر و آدم‌ها و آلودگی هوا با خود می‌گوییم: کمی تنهایی شاید حالم را جا بیاورد و شاید آدم پخته‌تری شدم گاهی باید آنقدر تنها باشی که در مواقع تنگاتنگ دست به دامن کسی نشوی . امروز باید می‌رفتم و چوب می‌آوردم برای این شومنیه به درد نخور نیاز به تعمیر داشت ولی کسی نبود این همه راه را بیاید تا برایم درستش کند، حتی هزنیه هر چقد هم بود پرداخت می‌کردم، شده باشد قرض می‌گرفتم ولی نه کسی بود، برایم تعمیر کند نه کسی بود که به من پول قرض دهد، چه قدر من دلخوش کرده‌ام که در این جنگل یکی هست به من پول قرض دهد. یکی نیست بگوید تو که می‌خواستی تنها باشی و به قول خودت مستقل پخته‌تر شوی باید به اینجاهایش هم فکر می‌کردی پانچو به رنگ قرمز آتشینم را به همراه کلاه برت نمدی‌ام که گوش‌هایم را از این هوای سرد بپوشاند که اصن هم نمی‌پوشاند و فقط جنبه‌ی زیبایی داشت را بر می‌دارم همیشه برای من زیبایی حرف اول را می‌زد، اولویتم بود.
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,363
7,111
مدال‌ها
3
آدم دیوانه‌ای بودم دگر وگرنه چه کسی در این هوای سرد پاییزی در جنگل کلبه نشین می‌شود؟! سبدم را برمی‌دارم و در جنگل‌ شروع می‌کنم به قدم زدن و نگاه کردن به دور و اطراف برای پیدا کردن چوب‌های خشک! یکی نیست بگویید چوب تر هم پیدا کردی خودش خیلی است، به قول قدیما لنگه کفشی در بیابان غنيمت است، البته لنگ کفش در بیابان به چه درد می‌خورد؟! ولی دریغ از وجود چوبی این همه راه را آمده‌ام باز حال ندارم به کلبه برگردم تا اره‌ام را بیاورم یکی از درختان را به جمع چوب‌ها اضافه کنم پس باید بیشتر در جنگل می‌ماندم قدم می‌زدنم.
راهی که می‌روم را حفظ می‌کنم که بعدا گم نشوم، منی که به قول خودم می‌خواستم مستقل شوم باید هر کاری می‌کردم تک و تنها در این جنگل گم هم شوم کسی به دادم نمی‌رسد، در این خیال‌هایم غرق شده بودم که ناگهان چکمه‌هایم در گل فرو رفتن آه گندش بزنن باز مغرورانه راه می‌رفتم و زیر پایم را نگاه نکردم، خم شدم از جیبم دستمال کاغذی که برای روز مبادا گذاشته بودم را در آوردم این دستمال کاغذی اندازه‌ی نوک انگشت هم چکمه‌هایم را تمیز نخواهد کرد، اما بهتر از هیچ بود خداراشکر که فقط یکی از لنگه‌هایم تو گل رفته بود با دستمال کاغذی روی چکمه‌هایم را تمیز کردم هنگام تمیز کردنشان انگشت‌هایم هم گلی شد، امروز روزم نبود، روزی که تموم شدن چوب‌های شومنیه شروع بشه با روشن شدن شومنیه تموم نمیشه، آب از کجا بیاورم برای پاک کردن دست هایم؟! کاش برمی‌گشتم و اره را می‌آوردم تا شاید من در این گل گیر نمی‌کردم بلند شدم و دستمال کاغذی که در دستم بود رو حرصی به آن طرف پرتاب میکنم اصلا حواسم نیست که دارم به محیطی توش زندگی میکنم آسیب می‌زنم انگار حواسم پی انگشت‌های کثیف و گلی است، سبد را برمی‌دارم و بدو بدو به کلبه بر می‌گردم در راه وقتی می‌دویدم دودی توجهم را جلب کرد سمت دود را در پیش گرفتم که از شانس خوب من چند تا چوب روی هم گذاشته شده بودن، آنها را برمی‌دارم و داخل سبد می‌گذارم راهی که آمده بودم را برمی‌گردم، به مسیر اصلی‌ام برمیگردم و از آنجا با حالت دو به سمت کلبه‌ام برمی‌گردم
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,363
7,111
مدال‌ها
3
کلبه‌ی که ساخته بودم نمای خوشگلی نداشت اما اگه بگویم بد ریخت بوده است دست کمی از دروغ تحویل شما نداده‌ام، تا نیم متری آن دورتادور را حصار کشی کرده بودم یه کلبه‌ی کوچولو دنج وارد که می‌شوی یک هال نسبتا بزرگ که کنار شومنیه یه صندلی با رو صندلی که مامان بزرگم برایم بافته بود قرار داشت کف کلبه‌ام را کلا پالاز موکت زده بودم، درست است برای تمیز کردن آن کم دردسر نمی‌کشم اما در زمستان لااقل زیر پایم سرد نیست، ارزشش را داشت به سمت شومنیه‌ی درب و داغونم میرم و چوب‌ها را داخلش می‌گذارم و بعد سپری شدن دقایقی که با روشن کردنش سر و کله میزنم، روشنش میکنم کمی کنار شومینه می‌شینم تا گرم شوم، بعد از جایم بلند شدم و به طرف کمدم رفتم پانچو‌یم را به همراه کلاهم در آوردم و داخل کمد گذاشتم کلبه‌ی کوچیکی که در آشپزخانه و اتاق و پذیرایی خلاصه شده بود به نظرم جالب میومد هرگز این چنین کلبه‌ای را حتی در فیلم‌ها ندیده در رمان و کتاب ها نخوانده بودم، برای اولین‌بار هم دیدم و هم زندگی کردن را در آن تجربه کردم، به آشپزخانه می‌روم و خودم را با درست کردن چیزی مشغول می‌کنم وسایل کیک را روی میز می‌گذارم تا کیک درست کنم آرام‌آرام شروع می‌کنم به درست کردنش مواد را روی قالب مخصوص می‌ریزم و به طرف فر می‌روم و داخش می‌گذارم، درجه ی فر را درست میکنم و به سمت گوشی‌ام میروم ۱۰ دقیقه را تنظیم می‌کنم بعد از دقیقه به سمت فر میروم و درجه‌ی گرمایش رو کم می‌کنم تا بهتر پف کند، کیک در فر داشت پخته می‌شد و منم خودم را با مرتب کردن وسایل و تمیز کردن آشپزخانه مشغول میکنم و بعد هم سرگرم شستن ظرف‌های کثیف شده می‌شوم نمی‌دانم چقدر گذشت که با بوی سوختنی که امد مانند جت دستکش‌هایم را در آوردم و خودم را به فر رساندم درش را باز کردم از داخل فر دود سیاه رنگی بیرون آمد، یعنی می‌شود من یک روز را به خوبی شب کنم؟!
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,363
7,111
مدال‌ها
3
همش گند بالا گند، ای بابا! این تنها بودنم در جنگل دیوانه‌ام خواهد کرد، دستکش‌های فر را که تازه رویش را گلدوزی کرده بودم رو دستم می‌کنم و قالب را از فر خارج می‌کنم و به سمت ظرف‌شویی می‌برم پنجره‌ی کنار فر را باز میکنم تا این بوی تلخی و سوخته به بیرون هدایت بشه، اگر الان تنها نبودم قطعا یکی به کمکم می آمد و نمی‌گذاشت این کیک خوشمزه سوخته شود، اگر الان یکی این متن را بخوانند با خود می‌گویید عجب دیوانه‌ای سرش به جایی نخورده است؟! مگر طعم آن کیک سوخته چشیده؟! اما بگذارید جواب این سوال‌های پی در پی‌تان را بدهم، درست است که من طعم آن کیک خوشمزه را نچشیده‌ام، ولی من که از دست‌پخت خودم خبر دارم، ندارم؟! از خود تعریف نباشه ولی حالا که بحث دست‌پخت شد، بگذارید بگوییم دست‌پختم حرف ندارد درست که گاهی حواسم پرت می‌شود و کیک‌ها و غذا‌های خوشمزه می‌سوزند ولی واقعا دست‌پختم معرکه است این دگر وقتی تک و تنها باشی به قول خودم که در اول داستانم گفتم میخواهی مستقل شوی باید دست‌پختت هم خوب باشد و آشپزی بلد باشی وگرنه تک و تنها در جنگل غذا از کجا می‌آوری که سیر شوی؟! نه رستورانی هست که از آنجا سفارش دهی نه در هتلی هستی که روی تخت نرم و گرم لم دهی و با تلفن از سلف غذا سفارش دهی، من نمی‌دانم اگر میخوایی به هتل بروی چرا حرف از مستقل شدن می‌زنی؟!
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,363
7,111
مدال‌ها
3
از فکر و خیالم بیرون می‌آیم نه صبحانه خورده‌ام نه چیزی برای خوردن دارم، بالاجبار باید نان را خشک‌خشک می‌خوردم، مینی یخچالم نیاز به آپدیت داشت کاش مانند این گوشی‌های یک دکمه برای پر کردن یخچال داشت که من این همه راه را تا شهر نروم، نروم برای یخچالم خوراکی بخرم عیبی ندارد، مستقل بودن هم دردسر دارد کسی به راحتی مستقل نمی‌شود، البته بین خودمان بماند این چند هفته‌ای که تصمیم به مستقل شدن گرفته‌ام زیاد به من سخت گذشت، تصور کن یهویی از یه خونه لوکس تخت نرم و گرم بیرون بزنی، که چی بشه؟! که مثلا می‌خواهی مستقل شوی و پخته‌تر شوی به یه جنگل میایی تک و تنها آنجا می‌خواهی تنها زندگی کنی اصن تصور کردنش هم برایتان سخت و دشوار است، به سمت ظرفشویی رفتم و وسایلی که مانده بود، را شستم دستکش‌هایم را در آوردم دستم را شستم و با حوله‌ای که روی اجاق گاز گذاشته بودم، دست‌هایم را خشک کردم به سمت صندلی‌ای که کنار شومینه‌ام بود، رفتم یکی از ورق‌های دفتری که روی عسلی بود، را جدا کردم و با خودکاری که سه سال پیش در تولدم یکی از دوست‌های صمیمی‌ام به من داده بود، لیستی تهیه کردم و وسایلی که نیاز داشتم را در آن ورق نوشتم از شیر مرغ گرفته تا جون آدمیزاد لیستی که تهیه کردم را با آهن‌ربا به مینی یخچالم چسباندم، امروز یکم خسته بودم پیدا کردن چوب در این جنگل کم خستگی ندارد، امروز را بی‌خیال خریدن وسایل شدم تا شب می‌توانستم دوام بیاورم از قحطی که نیامده بودم، تا عصر خودم را سرگرم کردم، دفترچه ای کنار همان دفترچه‌ی دیگرم بود را برداشتم و خودم را مشغول کشیدن کردم، طراحی لباس!
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,363
7,111
مدال‌ها
3
ایده‌ی جالبی بود برای سرگرم شدن ، لباسی که مدت‌ها بود ذهنم را درگیر کرده بود امروز دستانم و انگشتانم را هم درگیر کرده بود، وای که چقدر عاشق این درگیری‌ها هستم من همیشه تا حرف از درگیری می‌شود همه از تعجب و ترس هینی میکشند، اما وقتی حرف از درگیری می‌شود من یاد این درگیری میفتم وقتی قلم در دستم و کاغذ زیر دستم است این درگیری بسی شیرین است، حساب ساعت و زمان از دستم در رفته بود آنقدر غرق در کشیدن آن طرح بودم به ساعت چوبی روی دیوارم خیره می‌مانم انگار یادم رفته است چرا خیره به آن ساعت شده‌ام ساعت که ۶:۳۸ دقیقه را نشان داد، انگار تازه یادم آمد که ساعت را نگاه کردم تا بدانم الان در چه زمانی هستم، سیر کردن در دنیای نقاشی کشیدن من را به کهکشان راه شیری می‌برد این است دگر تنهایی زندگی کردن این مزیت ها را دارد درست است از معایبش زیاد غر میزنم اما اینطوری هم نیست وسایلم را جمع کردم و انگشتر طلایی که یاقوت سبزی داشت که گمش کرده بودم را پیدا کردم یاد جمله‌ای افتادم که می‌گفت: شانس و بدشانسی عین هم‌دیگر هستند، دقیقاً وقتی به آن‌ها نیز نداری به سراغت می‌آیند!
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,363
7,111
مدال‌ها
3
این جمله در پوسترهایی که بر روی میز اداره‌ای که برای کار انتخاب کرده بودم، بود.
اما بین خودمان بماند که این جمله بسی درست می‌گفت یکی این جمله را بخواند حالش دپ می‌شود، حال ناراحت به خود می‌گیرد اما برای منی که همه‌چیز برایم طنزوار بود چیزی را جدی نمی‌گرفتم؛ جمله‌ی خنده‌داری بود... قطعاً برای کمدین‌ها همه چیز خنده‌دار و غم‌انگیز خنده‌داری است.
تصور کن از دنیا بریده‌ای و به قول شاعران این زمانه حال دپ و غمگینی داری می‌خواهی فقط بخوابی تا چشمت این دنیای بر فرض مثال بی‌رحم و ناعادلانه یا هرچیزی که درمورد این دنیا به ذهنت می‌رسد که واقعاً هم آن مثال‌هایی که به دنیا نسبت دادیم هست را نبیند؛ به هر حال او یک انسان است چه بد باشد چه خوب به هرحال آن انسانی که حرفش را می‌زنیم احساسات یک انسان را دارا می‌باشد و ممکن است شکسته شود، در اوج مثلاً بدبختی‌هایت ندایی می‌رسد، به عنون نویسنده این کتاب به خود این اجازه رو می‌دهم که دخالت کنم و بگوییم به نظر نویسنده این قسمت این داستان را با هیجان بخوانید! گویا این ندا، ندای فرشته‌ی نجات یا ناجی یا هر چیزی که می‌خواهی اسمش را بگذاری است؛ خوش خبر آمده است و به تو خبری خوش را می‌دهد و این خبر، شانس خوب تو است و بله؛ این شانس و خبر خوب می‌شود پایان کلیشه‌ای تمامی داستان‌ها، ولی... ولی خدایی نکرده اگه همه چیز برعکس شود یا این ندایی که در موردش صحبت می‌کنیم دیرتر از وقت خود برسد قطعاً کار تمام خواهد شد.
دنیا است دگر؛ به قول بزرگانمان سرنوشت است چه بخواهی و چه نخواهی چیزی که سرنوشت در ذهن خود برایمان نقش بسته است رقم می‌زند نتیجه کل داستان یا به زبان ساده که من نیم ساعت است آن را به گونه‌ای دیگر شرح می‌دهم، بگویم نتیجه این است که؛ گاهی دنیا می‌ایستد و تو می‌چرخی، گاهی دنیا می‌چرخد و تو می‌ایستی!
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,363
7,111
مدال‌ها
3
دقیقاً به مانند همان دوچرخه‌ای که در کودکی آن را می‌راندیم؛ ولی در این‌جا کمی داستان ترسناک می‌شود که ممکن است جاهایمان با دنیا در بعضی از جا‌ها عوض شود... دقیقاً به مانند همان اجرای عمل سی‌پی‌آر که با فردی که تنفس مصنوعی می‌دهد در سیکل بعدی با درخواست و وجود تأیید خودمان تعویض می‌شود می‌توانیم به راحتی جاهایمان را عوض کنیم، ولی با دنیا اندکی این تعویض جاها فرق می‌کند فرقش این است این‌که دنیا هر کجا بخواهد تو را بر روی صندلی می‌نشاند و می‌گذارد که در راه صاف به راحتی برانی و هر کجا بخواهد تو را از روی صندلی پایین می‌آورد و درخواست می‌کند از آن سراشیبی با پاهایتان که کلی خسته‌ای راه بروی.
شاید بعضی چیز‌ها را بی‌ربط به یک‌دیگر ربط بدهم ولی مهم اصل مطلب است که همیشه بحث موضوع آن اصل مطلبی است که همیشه خدا نقشش کم‌رنگ می‌شود و از میان جمع پر جمعیت ما و پررنگمان محترمانه و کاملاً عاقلانه و در جایی مناسب می‌رود و صحنه را برای دیگر مباحث تنها می‌گذارد، به این می‌گوید از خودگذشتگی و فداکاری وگرنه دیگر ایثار از خودگذشتگی‌ها و فداکاری‌ها کشک نیست بلکه سوءتفاهم هستند... آخر از خودگذشتگی و فداکاری تا این‌قدر غم‌انگیز؟
باور می‌فرماید که همین اصل مطلب روزی گفت:
- حوصله ادامه دادن مباحث پیچیده را ندارم ادامه مطالب را به خودتان می‌سپارم عزیزان پلنگ صورتی.
خودم اول خواستم خود را متعجب نشان بدهم که مثلاً آره جا خوردم ولی دروغ چرا تا خواستم حرف از صداقت بزنم صدا قطع شد... چند باری گفتم یک دو سه امتحان می‌کنیم یک دو سه، ولی باز صدا قطع بود... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین