جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بازی با قلب ها] اثر «FatemehZahra کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nova با نام [بازی با قلب ها] اثر «FatemehZahra کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 415 بازدید, 7 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بازی با قلب ها] اثر «FatemehZahra کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nova
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nova

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
8
70
مدال‌ها
2
نام اثر:بازی با قلب ها
نام نویسنده:فاطمه زهرا رضایی
ژانر:عاشقانه ،جنایی ،هیجانی
عضو گپ نظارت: S.O.V(8)

خلاصه: دو راهی بین عشق و انتقام برای دختری که در گذشته خود جا مانده است. بازی کردن با آدم‌ها و احساسات آن‌ها می‌تواند انتقام خوبی باشد برای گذشته‌ای که پر از زخم و درد هست. بازی کثیفی که در آن آدم‌هایی زیادی نابود می‌شوند تا زخم کهنه دلارام خوب شود. دلارام یک دختر از جنس تنهایی به برادر ناتنی‌اش کامران برای انتقام زندگی از دست رفته‌شان کمک می‌کند... .
فقط آخرین مهره این بازی مانده تا سوت پایان بازی اعلام شود... .
اما چیزی در وجود مهره آخر وجود دارد که بازی ناتمام می‌ماند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سلین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Aug
3,253
8,649
مدال‌ها
6
پست تایید.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|

 
موضوع نویسنده

Nova

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
8
70
مدال‌ها
2
بسم الله الرحمن الرحیم
(بازی با قلب‌ها)
مقدمه:

بینمون یه دریا فاصله‌ست

چه‌قدر اسمِ تو رو در گوش قاصدک بگم

بره توو دست‌های باد بکنه رقص با چشم‌هات

می‌دونم قصه‌مون شد مثل افسانه‌ها

کاش میشد یاد من بیوفتی یه لحظه گاهی

هنوزم می‌گیرم واست دنیا رو با دست خالی

یاد تو می‌اوفتم تو و خونه من با هر صدایی

می‌دونم؛ کنارت دیگه توو هیچ عکسی جام نیس

ای دورترین عشق!

من یه عابرم دوباره من

توی جاده دلت مسافرم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nova

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
8
70
مدال‌ها
2
آغاز:

محکم زد تو گوشم، جلوی اون همه آدم غرورم له شده بود، نه گریه کردم نه دست مو رو صورتم گرفتم فقط نگاهش میکردم،

واسه منی که به ته خط رسیده بودم ،هیچی مهم نبوده و نیست؛ با اعصبانیت تند تند نفس میکشید، انگشت اشاره شو جلو صورتم گرفت و با داد بلند گفت:

-از زندگیم گمشو بیرون عوضی...

تیک اعصبی داشت پلک هاش میپرید خیلی.
دستش رو هوا مونده بود و منتظر بود چیزی بگم، یک لبخند تحویلش دادم و رفتم سمت میز، گوشی و کیف مو برداشتم و آمدم بیرون از کافه...

هوا گرگ و میش بود؛ کلاه مو کشیدم روسَرم حالم بد بود خیلی...
گوشی رو از تو کیف بیرون آوردم و زنگ زدم کامران.

- تموم شد...

کامران: خوبه؛ فردا بیا شرکت، برای کار جدید.

- نیستم دیگه، ببین کامران؛ هرچی تا الان گفتی گفتم چشم، اما دیگه نمیتونم، میفهمی؟؟؟ دیگه بُریدم عوضی.

کامران: این مسخره بازی ها تو تموم کن دلارام، حوصله تو یکی رو ندارم...

- من نمیتونم یک کار جدید بگیرم کامران چون دیگه روح و روانم نابود شده چون یک مُرده متحرکم که داره با احساسات آدم ها بازی میکنه؛ هیچ وقت نمیفهمی من چی میکشم، هر روز طلب مرگ میکنم از خدا و...

وسط حرف هام پرید و با اعصبانیتی که میشد از پشت تلفن هم حسش کرد داد زد:

- خفه شو، خفه شو دلارام منو تو داریم انتقام زندگی از دست رفته مون رو میگیریم، این همه بقیه با ما بازی کردن، یک بار هم اون ها بشن اسباب بازی ما ؛دلارام خواهش میکنم تموم کن این حرف ها رو.

بغض مو قورت دادم و یک باشه ای گفتم وقطع کردم؛ عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد، من یک آدم پست و پوچم که داشت گذشته ها شو شُخم میزد وتو گذشته اش مُرده بود.
دست های سردم با هیچ آتیشی گرم نمیشد و آتیش دلم هم با هیچ سرمایی سرد نمیشد...
روی نمیکتی که اونم تنها بود و سرد نشستم؛ نگاهم به خیابون بود ولی دلم پیش اون حرف هایی که پارسا تو کافه بهم زده بود؛بود...
بهش بد کردم، نه به پارسا بلکه با تموم اسباب بازی های این بازی کثیف بد بازی کردم.
سرم رو بین دست هام گرفتم، سیگار از تو کیفم برداشتم و روشن کردم، محکم دود شو میدادم بیرون، هرکی منو میدید با تعجب رد میشد...
چیه؟؟؟ سیگار فقط برای مرد ها هست!؟ فقط مرد ها به آخر خط میرسن!؟ درد های من کمر یک مرد رو خم میکنه چه برسه به یک زن ضعیف و مُرده...

سیگار رو انداختم تو جوب ورفتم سمت خونه، قلبم داشت اذیتم میکرد، قرص ها مو نخورده بودم و قلبم همش میگرفت ؛ بیچاره قلبم که داره چه فشار هایی و تحمل میکنه ...

رسیدم به جهنمی که خودم واسه خودم ساخته بودم.
خودم رو رسوندم به قرص هام، دست هام میلزید حسابی عرق کرده بودم و نفسم بالا نمی آمد انگار...
به زور دو تا قرص خوردم بدون آب، دستم رو گذاشتم رو سی*ن*ه م و کف آشپزخانه دراز کشیدم؛ قطره های گرم و سوزناک اشک، گونه مو خیس کرده بود که کم کم چشم هام تار شد و...
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: .ARAD.
موضوع نویسنده

Nova

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
8
70
مدال‌ها
2
***

کامران



ساعت 11 بود و خبری ازدلارام نشده بود، دختره احمق نیومد شرکت میخواست لج کنه با من، کلافه دستمو تو مو هام کردم و بلند شدم کت مو برداشتم.
به منشی سپردم که قرار هامو لغو کنه، همش به خاطر کم عقلی خواهر ناتن ی احمقم هست؛ هیچ وقت بهش حس برادرانه نداشتم، من و اون بازیگر های این بازی بودیم و شریک کاری هم فقط ...
ماشین رو روشن کردم راهی خونه اش شدم، نمیفهمیدم مشکل ش چیه آخه؟؟؟ چی میخواست این دختر تو زندگیش!؟ خونه، ماشین، حساب های پر از پول، ویزا و اقامت اروپا و هزار کوفت و زهر مار دیگه، همش به خاطر اینه زیادی داره... اگه مثل بقیه دختر ها مجبور بود کار کنه تا شکم شو سیرکنه الان زبون دراز نبود واسم... .

رسیدم؛ رفتم زنگ آپارتمان شو زدم ولی جوابی نمیداد در آپارتمان بازبود خداروشکر، رفتم داخل آپارتمان هر چی زنگ واحد شو زدم بازم خبری نبود، حتما دیشب مهمونی بوده ولی دلارام اهل این کار ها نبود...
پس کجاست آخه؟
دیدم یک پیرزن پیر با یک ساک آمد بیرون رفتم سمت ش سریع گفتم:

- سلام من برادر خانم راسخ واحد 7هستم. هرچی زنگ میزنم برنمی داره شما میدونید خواهرم کجاست؟

پیرزن:چطور برادری هستی که تاحالا ندیدمت؟!

دیشب خواهرت اصلا حالش خوب نبود، من دیدمش، قلبم شو گرفته بود و رفت تو خونه؛ من ندیدم بیاد بیرون شازده .

بعدش هم رفت .
نگران شدم!
نگران خودش نه نگران این بودم که اگه چیزی بشه کارمون نیمه تموم میشه، رفتم در رو هول دادم به زور خودم رو پرت کردم تو خونه ، آروم تو خونه قدم میزدم، که یاخدا!!!
این چرا وسط آشپزخانه بود؟
هر چی صداش زدم جواب نمیداد، بغلش کردم بردمش تو ماشین و سریع به اورژانس رسوندمش...
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: .ARAD.
موضوع نویسنده

Nova

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
8
70
مدال‌ها
2
***
دلارام


چشم هامو آروم باز کردم، هزار تا سیم و اکسیژن بهم وصل بود؛ همه رو جدا کردم که پرستار اون بخش اعصبی خواست وصل شون کنه که سرش داد زدم:

- ولم کنین آه! میخوام بمیرم اصلا به شما چه ؟!

سرم گیج میرفت ولی به زور خودم رو بیرون کشیدم از اون اتاق ای سی یو؛ چشمم خورد به کامران ،پس آقا داداش منو رسوندن بیمارستان، آمد جلوم که هول ش دادم اون طرف که خودم خوردم زمین، دست مو رو زمین گذاشتم و بلند شدم؛ آمدن دنبالم ...پرستار و دکتر ها هم هی داد و بیداد میکردن متنفرم از همه تون از این همه صدا و شلوغی... بیهوشی زیادی بهم زده بودن دکتر های بی مصرف دیگه پا هام شل شد خوردم زمین، که کامران نشست رو زمین تو چشم هام نگاه کرد و گفت:

- چرا وحشی بازی در میاری دیوانه، میخوایی بمیری قرص های قلب تو نمیخوری احمق؟

_:آره میخوام بمیرم...
من بمیرم این دنیا لنگ نمیمونه، من اصلا بمیرم هیچکس یک دل سیر گریه نمیکنه هیچ میگن بهتر که مرد، اصلا من بمیرم واسه تو فرقی میکنه آخه انقدر پیگیری؟

کامران که قیافه مو دید شروع کرد به خندین و قهقه زدن، کجای حرف هام خنده دار بود آخه؟!

کامران:دقیقا راست میگی ولی اگه بمیری یک راست بافرغون میبرنت تو دل آتیش ها، بعد اون وقت میگی عجب غلطی کردم که مُردم؛ تصمیم با خودته میخوایی بمیری بمیر، مهم نیست واسم ولی به عاقبت ش فکر کن!
وسط گریه خنده ام گرفت، تاحالا هیچ وقت کامران اینجوری باهام حرف نزده بود، خیلی جدی و عصبی بود همیشه و هیچ حرفی به جز کار باهم نمی زدیم ولی فکر کنم دلش واسم سوخته بود،
کامران گفت بریم رو حیاط بیمارستان

بلند شدم و پشت سرش رفتیم تو حیاط بیمارستان روی نیمکت نشستیم، نگام کرد و گفت:

- دلارام میدونم فشار زیادی رو به خاطر این کار داری تحمل میکنی،میدونم سخته با آدم ها بازی کردن!

اما اگه ما کاری نکنیم خون مامان مون، بابای من، بابای تو و برادرم پای مال میشه، تو انتقام بد بختی هاتو،انتقام تمام سختی هایی که کشیدی رو میگیری، منم انتقام مرگ پدر و برادرم رو میگیرم! بعدش هم میریم اروپا و یک زندگی راحت میکنیم دختر...

آه ی کشیدم و گفتم :
-کی؟! کی تموم میشه این بازی کامران، دارم نابود میشم.

نگاه شو ازم گرفت و به دور خیره شد:

-دلارام! آخر های بازی هستیم، فقط یک نفر مونده که باید کارش تموم بشه، فقط یک نفر!

به زودی سوت پایان بازی رو اعلام میکنن و همه چی تمام میشه.

سوالی نگاش کردم وگفتم:

-اون یک نفر کیه؟

کامران: امیر تهرانی نسب، آخرین اسباب بازی این بازی مون هست... .

چشم هام و با درد بستم روی هم، دیگه نمی تونستم ولی باید تموم ش میکردم ،تا خر خره توی لجن بودم و کاری جز قبول کردن نداشتم .
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: .ARAD.
موضوع نویسنده

Nova

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
8
70
مدال‌ها
2
2ماه بعد


جلوی آیینه یک نگاهی به خودم انداختم، چقدر سخته از درون درحال فروپاشی باشی ولی ظاهر بیرونی ت رو حفظ کنی.
از اتاق آمدم بیرون و رفتم سمت آشپزخانه
هلیا هم خونه ای جدیدم بود...
کامران بعد از اون اتفاق، یک دخترحدود ۲۵ساله که معلوم نبود از کجا پیداش کرده بود، گذاشت خونه که تنها نباشم، عین این دختر دبیرستانی ها لوس و بی مزه بود، شب هاهم که خر وپوف هاش گوش فَلک رو کَر میکرد،الان هنوز خواب بود، وسط حال می خوابید همیشه چون تو اتاق راهش نمی دادم، خیلی حرف نمی زدم باهاش چون اونم مثل من اضافه بود تو این دنیا!



آب ریختم و قرص های قلب مو خوردم و راهی شرکت شدم، امروز باید میرفتم تا آخرین مهره این بازی رو حذف کنم...



ماشین مو برداشتم و راهی شرکت شدم... حسابی کارمند ها بهم سلام میکردن و احترام میذاشتن، خیلی وقت بود شرکت نیومده بودم به خاطر بیماری م.



سریع رفتم تو اتاق کامران، داشت با تلفن حرف میزد که با اشاره گفت بشینم



منم نشستم روی صندلی نزدیک به میز کارش، خواستم گوش هامو تیز کنم ببینم چی داره پشت تلفن میگه که سریع قطع کرد و آمد رو به روم نشست وگفت:



- زود آمدی...!



- اگه ناراحتی برم؟



- مهم نیست واسم



- بگو میخوام برم



- اسمش امیر ه، ۲۷سالش هسته و متولد ۳دی ماه سال۷۳هست، فامیلش هم تهرانی نسب؛ پسر خیلی سر سختی هست! دلارام این مثل پارسا و بابک و مبین و...نیست، تاحالا با هیچ دختری رابطه نداشته، باید خیلی سعی کنی توجه شو جلب کنی و سرمایه شوبالا بکشی، این پسر تمام 27سال زندگی شو کار کرده! پس مواظب باش چکارمیکنی.



اوففف! بابا این دیگه کیه، چه پسر مزخرفی هست... خدا به دادم برسه که باید توجه اینو جلب کنم به خودم وسرمایه شو بالا بکشم!



- حالا این امیر خان کجا کار میکنه؟



- تو شرکت خودش، شرکت داره... شرکت مدلینگ و تجارت لباس و برند های معروف خارجی داره البته شرکت ش برای پدرش بوده که به ارث بهش رسیده.



یک پوشه بهم داد که عکس و مشخصات و تمام آدرس هاش توش بود، ازش گرفتم رفتم تو ماشین؛ پوشه رو باز کردم، چقدر پسر خوشگلی بودشاید پسری به این خوشگلی تا حالا ندیده بودم تو عمرم ولی یک حرف کامران خیلی رو مغزم راه میرفت، این پسر با هیچ دختری در ارتباط نبوده؛ آخه چرا پسر به این خوشگلی و پول داری !!!حتما باید دلیل اینو می فهمیدم .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین