جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بال های بنفش: طلسم شکسته شده] اثر«aryana elhaei کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ragazza della notte با نام [بال های بنفش: طلسم شکسته شده] اثر«aryana elhaei کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 702 بازدید, 11 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بال های بنفش: طلسم شکسته شده] اثر«aryana elhaei کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ragazza della notte
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred

تا اینجای رمان چطوره ؟

  • فعلا بدک نیست

    رای: 0 0.0%
  • میتونه بهتر از این باشه

    رای: 2 66.7%
  • بده

    رای: 0 0.0%
  • خوبه

    رای: 1 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
نام : بال های بنفش : طلسم شکسته شده

نویسنده: aryana elhaei
ژانر: عاشقانه ، تخیلی ، معمایی
عضو گپ نظارت S.O.W(8)
خلاصه ای از رمان:
در زمان های دور دختری به نام میتاشا در سرزمینی به نام سِرگالاسوس زندگی میکرد. ما قراره تو دنیای خاطرات این دختر سفر کنیم و در این بین ممکن است که با مشکلاتی روبه رو شویم. با ما همراه باشید تا دنیای دیگری رو با هم کشف کنیم.
 
آخرین ویرایش:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,573
6,489
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
﴿


پارت اول

مقدمه :



شاید بال‌های مرا گرفته باشی



اما باور مرا از بین نبرده‌ای



و همین باعث مرگ تو خواهد شد


« آروم آروم برف می‌بارید . نگاهش به پنجره‌ای بود که درخت بزرگی روی آن سایه انداخته بود.انگار امشب خبری نبود. خواست که برگردد ولی ناگهان، سنگ ریزه‌ای به شیشه برخورد کرد، بلافاصله پنجره را باز کرد ، به محض باز کردن پنجره سنگی دیگر وارد شد و از کنار گوشش گذشت. نگاهش را به خیابان انداخت . کسی نبود . حتی خاکی هم جا‌به‌جا نشده بود. به سوی سنگ رفت. به مانند همیشه نامه‌ای به سنگ بود ، شمع روی میزش را با کبریت روشن کرد . در آیینه‌ی قدی ، خودش را نگاه کرد با آن لباس براق که از بالای س*ی*ن*ه تا روی زانو‌هایش بود و روپوش حریر نازکی که بلندایش به قدری بود که روی زمین کشیده میشد به مانند فرشتگان شده بود.مو‌های بلندش را کنار زد و بر روی صندلی نشست ، نامه را باز کرد و خواند : ( سلام ای دوست شبانه ! امشب مانند دیشب خبر مهمی نیست . اگر به این که می‌خواهند برای من همسری تعیین کنند بگوییم مهم ... خب آن موقع اوضاع فرق میکند. نمی‌دانم چه کسی ولی یک نفر در فامیل چو انداخته که من و دختر عمویم سیتاشا با هم بوده‌ایم و همدیگر را دوست می‌داریم. ولی قسم به یگانه کردگار دو عالم که من حتی او را خوب نمی‌شناسم . راستی فردا شب می آیم و جواب نامه‌ام را می‌گیرم . در اواسط نامه گفتم که خبر داشته باشی. به راستی نمی‌دانم در وجودت چه داری که من اینگونه شیفته‌ی تو شده ام با اینکه می‌دانم حتی یکبار هم مرا ندیده‌ای. شاید بعد از قضایای سیتاشا کسی را بفرستم تا از پدر و مادرت اجازه‌ی تو را بگیرم و بعد تو به همسری من در‌‌آیی. در این چهار سال و اندی که به یکدیگر نامه می‌فرستیم و من دورادور تو را می‌بینم ، فکر کنم به خوبی یکدیگر را شناخته باشیم. به نظرم قضیه‌ی سیتاشا زود تر از آنچه فکر کنیم تمام میشود و آن موقع است که تو برای مراسم هیشت* باید به خانه ی محقر ما بیایی . تا فردا شب خدانگهدار.) نامه تمام شد.

٭٭٭ دو سال بعد ٭٭٭

*میتاشا*

چشم‌هام رو آروم باز کردم و کیناشا رو در کنار خودم دیدم . گفتم:

- چی شده که این وقت صبح اومدی؟
- میگما... اِ ... برات خواستار اومده و پدر هم جواب مثبت داده...و تو باید برای فردا به خونه‌ی داماد بری و مراسم هیش را برگزار کنی.
با ناراحتی نگاهی به کمد کردم که نامه‌های اون مرد مرموز درش قرار داشت . دو سال بود که منتظر بودم تا جواب نامه‌ام رو بگیره . ولی از اون شب دیگه هرگز نامه‌ای بین ما رد و بدل نشد. آروم گفتم :
- حالا این مرد کی هست ؟
- اگر بگم جانشین شاه هست باورت میشه؟
- دروغ نگو ! اون از کجا منو بشناسه؟ از کجا اومده اینجا ؟ اونو چه به یه دختر معمولی؟!
- حالا که باید باور کنی! یالا یالا پاشو باید بریم به حمام که بزکت* کنیم!
- باشه برو اومدم.
بلند شدم . مو‌های بلندم رو که تا کمرم میرسید خار* کردم. لباس براق و بلند سفیدم رو عوض کردم. با اینکه ما خانواده‌ی سطح بالایی نبودیم، اما پدرم هیچی برای ما کم نذاشته بود یه طورایی اگر پدرم اشراف‌زاده بود ما رو سطح بالا می‌خوندن . با غم یکبار دیگه به کمدم نگاه کردم. من الان 22 سال داشتم . از 16 سالگی با اون مرد مرموز نامه بازی می‌کردیم .
حیف شد! اونم یه دروغگو بیش نبود. پاهامو که از اتاق بیرون گذاشتم صدای هلهله بلند شد. نمیدونم چرا خوشحال بودند. من که داشتم به اسارت به قصر می‌رفتم. می‌رفتم تا زندانی باشم. تازه ولیعهد خودش زن داره. دو سال پیش با دختر عموشون ازدواج کردن .یعنی من میشم زن دومش. نمی‌فهمم مردا چرا چند تا چند تا زن می‌گیرن ! اونم وقتی که همسر قبلیشون هنوز کنارشونه! خب اونو طلاق بدن یکی دیگه بگیرن! مادرم به سمتم اومد و پارچه ی قرمز زر دوزی* شده که برای مراسم هیش از طرف داماد اومده بود رو روی سرم گذاشت. پارچه اینقدر بزرگ بود که کل هیکلم رو گرفت، شایدم من اونقدر کوچیک بودم که پارچه به نظرم بزرگ اومد! به هر حال.با دست و هلهله منو به حمام بردند. صورتگران* داشتند روی من کار انجام میدادند .


______________________________________________


#-پاورقی

هیش : مراسم ازدواج ، عروسی

بزک : آرایش

خار کردن: شانه کردن

زر دوزی : طلا دوزی شده

صورتگر : آرایشگر
 
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
پارت دوم




بعد از اتمام کار لباس های سلطنتی را به من پوشاندند . یک دامن پف دار بلند با رنگ بنفش تیره و یک روپوش بلند با رنگ سیاه ( همون لباس کره ایه خودمون ) . موهام رو انقدر کشیده بودنکه دیگه از درد داشتم بیهوش میشدم . گیره های طلا و نقره را با نگین های ظریف با نهایت ظرافت روی موهام گذاشتند. ناگهان به یاد گیره ای که اون مرد مرموز بهم داده بود افتادم « این گیره ی طلایی و زیبا رو از یکی از بانوان قصر خریدم...»
_ وایسید ! من میخوام گیره ی دیگه ای به موهام بزنید!
_ اما!...
_اما نداره م این گیره رو از یک بانوی قصر خریدم.
گیره ی طلایی و بزرگی رو که توی کمدم بود رو بیرون آوردم. همه دهشون باز مونده بود . گیره اونقدر بزرگ بود که نیازی به بقیه گیره ها نباشه. همه ی اون گیره ها رو در آوردن و گیره ی بزرگ و سنگین رو به موهام وصل کردن . واقعا فوق العاده شده بودم .
_ درشکه رســــــیـــــد!!!!
صدای جارچی بود . پارچه ی بنفش بزرگی با طرح اژدهای نقره ای و طلایی و ققنوس بزرگ و طلایی کنارش ، روی سرم انداختند . با اون پارچه نمی تونستم چیزی ببینم . چند نفر وارد اتاقم شدن . از صدای پاشون فهمیدم . فکر کنم ندیمه بودن چون منو بانو خطاب کردن . با کمک ندیمه ها به درشکه رسیدیم اولین بر بود که سوار درشکه میشدم حس جالبی بود . درشکه که حرکت کرد کمی تعادلم رو از دست دادم ولی با گذشت زمان حس مزخرف تهوع بهم دست داد. تا رسیدن به قصر یه دور کل آبا اجدادم رو ملاقات کردم . وقتی رسیدیم ، ندیمه ها من رو به اتاقی بردن . من رو وارد اتاق کردن و خودشون خارج شدن . یکدفعه صدایی اومد:
_ برا چی وایسادی ؟ بشین!
عجیب بود اما با صداش کل وجودم به لرزه در اومد.
_ نمیتونم با این پارچه جایی رو ببینم .
_ لازم به گفتن نبود!
صداش از نزدیکم اومد و چون یهویی بود پریدم. خنده ی ارومی کرد و پارچه رو از روی صورتم برداشت. چشم هامو یکبار باز و بسته کردم. صورت زیبایی داشت. چشمای کشیده قهوه ای ، بینی قلمی ابرو های مرتب و لب های باریک. در کل زیبا و جذاب بود. هنوز مبهوت داشت به من نگاه میکرد . حقم داره ! منم چیزی از زیبایی کم ندارم. چشم های آهویی خاکستری ، بینی عروسکی، صورت گرد و سفید. اروم زیر لب گفت:
- خداوندا! امروز زیباتر از هر روز دیگه ای شده!
اروم گفت اما من شنیدم. به خودش اومد و با اخم کمرنگی گفت:
- بیا و سر سفره بشین . باید برای فردا انرژی داشته باشی. کار های سختی در انتظارته.
رفتم و کنار سفره که نه، کنار میز پایه کوتاهی نشستم که همه جور خوراکی روش بود. ولی موضوع عجب این نبود ، این بود که همه خوراکی‌ها مورد علاقه من بودن. بعد از غذا به من گفت:
برو روی تخت بشین و پارچه رو روی سرت بکش تا من بیام.
کارهایی که گفت رو انجام دادم و منتظر مونده بودم تا بیاد. ندیمه‌ها اومدن و میز خوراکی رو بردن. یه ندیمه دیگه اومد و گفت :
- بانو الان عالیجناب تشریف میارن شما باید هر دستوری که ایشون دادن رو اطاعت کنید.
- باشه.
ندیمه رفت و بعد از چند دقیقه که نه بعد دو سه ساعت که دیگه نزدیک بود خوابم ببره ولیعهد اومد و کنارم نشست . پارچه رو از روی سرم برداشت و کنارمون گذاشت. آروم دستشو روی صورتم گذاشت . کمی فاصله گرفتم و ابروهام رو به هم دیگه نزدیک کردم. اونم اخماش کمی در هم شد و دستشو انداخت ولی شروع کرد به حرف زدن:
- می‌دانی... دختر عمویم مانند تو زیبا نیست. من مجبور بودم با او ازدواج کنم ولی تو را خودم انتخاب کردم.
نگاهش به تاج روی سرم افتاد . با اخم گفت:
- این اون تاجی نیست که من فرستادم! این تاج را از کجا آورده ای؟
و به چشم هام نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
پارت سوم


منم چون دوست نداشتم جواب بدم گفتم:
- از یه جا
با خندهی عصبی و چشمای قرمز بهم گفت:
- این تاج مخصوص قصر برادرمه! گفتم از کجا آوردی اینو؟
- از یکی از ندیمه ها سه سال پیش خریدم.
- چرند نگو برادرم همسری نداره که بخواد تاج قدیمیشو عوض کنه یا بندازه دور! فقط خودش میدونه اونا کجان! ببینم! نکنه به برادرم قول ازدواج داده بودی؟
- من اصلا برادرتو نمی‌شناسم!
- دروغگو سربـاز هــا! بیاید این شیاد رو ببریـد!
- صبر کن ! چیشده ؟ چیکار میکنی؟ براچی منو میبرید ؟ هی!
- گستاخ ! تو رو به سزای اعمالت میرسونم حالا از برادر من دزدی میکنی؟
- دزدی چیه بابا؟ هوی! ولم کنید!
سرباز ها منو کشیدن و به زندان بردن. آروم به گیره ی روی موهام دست زدم.
- تو باعث تمام این اتفاقایی!
آروم یه گوشه توی خودم جمع شدم.
- هی ! تو اینجا چیکار می‌کنی؟
به پسر پشت میله ها نگاه کردم. یه پسر با چشمای خمار مشکی و بینی متناسب صورت گرد و سفید، موهاش اینقدر بود که هی روی صورتش می افتاد. از ولیعهد زیبا تر نبود. اصلا نبود . اما جذاب بود.
- به خاطر این گیره‌ی مصیبت باره.
- این که تاج قصر برادر ولیعهده!
- اره قرار بود همسر ولیعهد بشم ولی خب خداروشکر به خیر گذشت
نمیدونم چرا حس کردم اونم نفس راحتی کشید! حتما توهم زدم.
- حالا چرا خداروشکر؟...اَه اصلا ولش کن الان که وقت این چیزا نیست! بیا بریم .
- ها؟! چطوری؟ اصلا تو کی هستی؟
- من؟... خب من... اِ... الان مهم نیست ولی بعدا بهت میگم. سرباز هـا بیاید این دختر رو آزاد کنید.
سرباز ها هجوم آوردن سمت سلول من! یا خدا! این همه سرباز برای یه نفر؟ مگه با دو تا سرباز کار راه نمی افتاد؟
***
+ امپراطور وارد میـشود!
وای خدا حالا باید چیکار کنم؟ آها فهمیدم . روی زمین زانو زدم و سرم رو خم کردم.
- تو کی هستی ای دختر؟
- م م من دختری هستم که قرار بود به همسری ولیعهد در بیاید ، ولی به‌هم خورد.
- ولیعهد رو احضار کنید
+ چشم سرورم
دقایقی بعد ولیعهد اومد . نمیتونستم صورت ولیعهد رو ببینم ولی صداش رو که با عصبانیت حرف زد رو شنیدم:
- این شاید اینجا چیکار میکنه؟
امپراطور: ببینم تو قرار بوده زن دوم اختیار کنی اونم بدون اطلاع و اجازه ی من؟ مگه نمیدونی زن دوم اختیار کردن بدون اجازه ی من ممنوعه؟ پس چطور جرئت کردی چنین گستاخی بکنی؟
ولیعهد : عذر میخوام سرورم اما ملکه خبر داشتند.
امپراطور: فعلا از این موضوع میگذریم تا بعدا حلش کنم ولی چرا این دختر در زندان بود؟
ولیعهد: سرورم این دختر تاج مخصوص قصر برادرم رو دزدیده بود.
امپراطور: حقیقت داره؟
- نه!.. نه سرورم! اینو سه سال پیش کسی به من داد و گفت که از ندیمه ی قصر خریده!
امپراطور : شاهزاده رو احضار کنید
شاهزاده بعد چند دقیقه اومد . بازم نتونستم صورت شاهزاده رو ببینم اما صداش اومد:
- در خدمتم عالیجناب!
با تعجب خواستم که سرم رو بلند کنم اما یادم اومد کجا هستم پس همچین اشتباهی رو انجام ندادم.
امپراطور:تو این دختر رو میشناسی؟
شاهزاده : بله امپراطور!
امپراطور : واقعا؟
شاهزاده : بله یادتون میاد که سه سال پیش بهتون گفتم که من دختری رو برای همسری برگزیدم؟
امپراطور : بله اما چه ربطی به این دختر داره ؟
شاهزاده : خب این همون دختره.
دیگه نتونستم تحمل کنم و سرم رو با شتاب بلند کردم:
- جانم ؟ بله؟ من؟ من که حتی نمیشناسمتون؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
پارت چهارم


شاهزاده بدون نیم نگاهی به من همینطور به امپراطور نگاه میکرد انگار نه انگار که من هم هستم !
امپراطور: ولیعهد! تو به دختر برگزیده توسط برادرت چشم داشتی؟!
ولیعهد : اون برادر من نیست ! من مادرم از یه خانواده اصیل و اصل و نسب داره اما اون چی؟هه( یه پوزخند زد و ادامه داد ) یه خدمتکار که زن صیغه ای شما شد ! شرط میبندم که شما سر جمع حتی چهار بار هم ندیدیش!
اونجا بود که من فهمیدم این ولیعهده آدم شعور نداری بیش نیست...امپراطور با صورت کبود شده از خشم گفت :
- ساکـت! چطور جرئت میکنی درباره ی برادرت اینچنین حرف بزنی؟و تو دختر ! فردا همسر پسر دومم میشی! فهمیدی؟
از اینکه خیلی راحت از عروس این بودن به عروس اون بودن جا به جا میشدم بغضم گرفت!من یه دختر خوشبخت بودم بدون دغدغه ی ازدواج و عروسی! اما حالا چی؟ هه! خیلی راحت عروس میشم بدون رضایت خودم!
امپراطور: نشنیدم جواب بدی دختر!
با بغض نفس لرزونی کشیدم که سنگینی نگاهی رو روی چهرم حس کردم،جواب دادم:
- بله...بله امپراطور
***
همینطور که اون دو تا خدمتکار منو کشون کشون با خودشون میبردن بلند گفتم :
- هی! این چه طرز رفتار با عروس شاهزادس؟
- ساکت شو دختره پا پتی! حرف اضافه بزنی سه روز ازدواجت عقب میوفته و مجبوری تمام اون سه روز رو بدون آب و غذا توی سیاهچال سر کنی!
با بغض سرمو پایین انداختم و دستمو یکم کشیدم ولی اونا منو رها نکردن و همینطور به کشیدن ادامه دادن. منو توی یک اتاق انداختن روی زمین ، درو بستن و خارج شدن. از شدت ناراحتی برای تحقیر شدنم بغضم شکست و آروم آروم اشکام به روی گونه هام ریخت.همیشه همینطور بودم...یادم نمیاد با صدای بلند گریه کرده باشم... توی حال خودم بودم که یکدفعه در با صدای بدی باز شد و یک زن وارد اتاق شد.زنه یه شکل عجیبی بود! نه این که خوشگل باشه ها! نه! انگار یه چیزی با خودش داشت که نگاه همه مردا رو خیره به خودش میکرد ! چون وقتی وارد شد نگاه سرباز ها رو روی اون دیدم. اول یه دور به کل اتاق نگاه کرد بعد به من... یه طوری نگاه میکرد انگار میخواست بفهمه من از چی ساخته شدم!با دقت نگام کرد و دورم چرخید . جند تا ندیمه اومدن و منو به زور بلند کردن. دستمو محکم کشیدم که اونا به جلو پرتاب شدن... خب معلومه چون انتظارشو نداشتن اینطور شد وگرنه من اونقدر هم قوی نیستم.
- تو دختری هستی که میخواست زن ولیعهد بشه؟
با حالت خاصی که داد میزد « به تو چه زنیکه » بهش نگاه کردم و یه تای ابروم رو بالا دادم. گفتم :
- آره
یکدفعه شروع کرد به عجیب و غریب خندیدن...وا! این چش شد یهو؟ با ترحم بهش نگاه کردم و گفتم:
- نگران نباش خدا تو رو می آمرزه!
ساکت شد! با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ، یه لبخند عجیب زد و گفت:
- فعلا به این امید باش که خدا تو رو نجات بده!
بلافاصله رو به ندیمه ها با صورا جدی داد زد :
- ببندینش به سقف!
با صدای عجیب و ترسناکی گفت :
- که میخواستی زن همسر من بشی؟ حالا میبینیم چی نصیبت میشه..
با بهت به اون نگاه کردم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
پارت پنجم


خدمتکار ها به سمتم اومدن تا به سقف ببندنم که دستشو صاف بلند کرد که یعنی بایستید! وا ! خودش همین حالا گفت « ببندینش به سقف » حالا میگه بایستید؟ آروم دو قدم به سمتم برداشت ، یه نگاه کلی به صورتم کرد و دستشو بالا برد. یه نگاه به دستش کردم که با شتاب به سمت صورتم می‌اومد کردم، یه نگاه به خودش . لبخند ملیحی زدم و دستشو روی هوا گرفتم .تمام این اتفاق ها توی سه ثانیه افتاد. یه نگاه به دست خودش و من کرد و با عصبانیت سعی کرد دستشو از دستم بیرون بیاره که نگذاشتم . در همون حین گفت :
- ولم کن دختره ی بی سر و پا ! تو کی هستی که دست منو میگیری ها؟!
یکبار دیگه دستشو کشید که دستشو آزاد کردم ، تکون محکمی خورد و نزدیک بود که به در برخورد کنه . خودشو سریع جمع و جور کرد و با خشم به خدمتکار ها گفت :
- مگه من به شما نگفته بودم که دستاشو ببندین؟
خدمتکار ها اومدن و با هزار زور و زحمت و کمک چهار پایه دستای منو به سقف بستن. با پوزخند جلو اومد و شلاقی رو که دست خدمتکارش بود گرفت. گفت :
- حالا نشونت میدم که دست زدن به من چه عواقبی داره!
به پشت سرم رفت و شلاق رو روی کمرم فرود آورد . هرچقدر سعی میکردم که در برابر ضرباتش ساکت بمونم نمیشد... خیلی محکم میزد! من نمیدونم دستش درد نگرفت ؟ خسته نشد؟ چرا این موجود خستگی ناپذیره ؟
صدای یه مردی اومد :
- بانو ... اینم چیزی که دستور داده بودید!
سعی کردم چشمامو باز کنم اما نمیتونستم . صدای قدم های سیتاشا رو شنیدم.
- آفرین پسر کار خوبی کردی فقط میدونی که اگر به کسی بگی...
- خیر بانو!
دوباره صدای قدم های اون زن رو شنیدم ولی این دفعه به جای شلاق سوزش خیلی شدیدی رو حس کردم. سوزش طوری بود که نتونستم جلوی جیغمو بگیرم. جیغ خیلی بلندی کشیدم که صدای یه مرد دیگه اومد اما با خشم...
- اینجا چه خبره؟ سریع دستاشو باز کنید!
میخواستم به صورت ناجیم نگاه کنم اما نمیتونستم. اینقدر که جیغم بلند بود گلو درد گرفته بودم . آزاد شدن دستامو حس کردم ولی جونی توی پاهام نمونده بود که بخوام خودمو نگه دارم. محکم با زانو روی زمین افتادم ، یه چند ثانیه خودمو کنترل کردم اما دیگه نتونستم تحمل کنم و به عالم بیهوشی راه پیدا کردم...
 
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
پارت ششم


با صدایی از خواب بیدار شدم، اول کمی گیج به دور و برم نگاه کردم. هنوز توی همون اتاق بودم.دوباره صدای ندیمه اومد که گفت:
- پاشو دیگه! مثل خرس خوابیده... تو مگه قرار نیست همسر شاهزاده بشی؟ بلند شو لباساتو بپوش.
یک سِری لباس رو ، روی زمین پرت کرد و رفت . به سختی بلند شدم. کمرم خیلی میسوخت و سرمم گیج میرفت.بماند که لباسارو با چه سختی پوشیدم اما بعدش منو به اتاق شاهزاده بردند. اونجا یک نفر ازدواج من و شاهزاده رو رسمی کرد.وقتی رفت شاهزاده به سمتم قدم برداشت.
- نمیدونی چه قدر...
دو قدم نزدیکتر شد.
- خوشحالم که..
رسید به من و دستش رو روی کمرم گذاشت ولی تا دستش با کمرم برخورد کرد ، از شدت سوزش جیغ زدم و با پاهای سست شده نزدیک زمین شدم که شاهزاده دستشو دور کمرم پیچوند و من رو نگه داشت. جونِ جیغ زدن نداشتم به خاطر همین ناله آرومی کردم. دستشو روی کمرم تکون داد تا منو بلند کنه که دوباره ناله کردم . فکر کنم متوجه شد برای چی ناله میکردم که منو از بازوهام کشید و روی تخت گذاشت. پیرهنم رو کمی بالا زد و زخمای روی کمرم رو دید. با صدای متعجب و خشمگین پرسید:
- این کار چه کسی بوده؟
- هم..همسر..
از شدت درد نفس نفس میزدم. بلند گفت:
- همسر ولیعهد؟
سرمو بیجون به نشونه مثبت تکون دادم.با صدای وحشت زده بلند گفت :
- کسی اون بیرون هست؟
اول صدای پا و بعد صدای مردونه ای که همراه با صدای خش خشِ باز شدن در بود اومد .
- نیاید تو!
- بله سرورم.
- فورا برو و طبیب بانوان رو صدا کن.
- بله.
با سرعت شروع کرد به حرف زدن با من راجب به هر موضوعی. تا اینکه صدای در اومد و اجازه ی ورود طبیب برای معالجه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
من به پهلو روی تخت دراز کشیده بودم. وقتی طبیب به زخم‌هام نگاه کرد با بهت گفت:
- سرورم؟ این‌ها جای شلاقه؟ ولی این زخم‌ها تازه هستن.
- آره دیروز شلاقش زدن.
طبیب بدون حرف اضافه‌ای شروع به کار کرد. خیلی درد داشتم. اشک‌ها روی گونه‌هام سر می‌خوردن و پایین می‌اومدن. شاهزاده چرخید و روبه‌روی من قرار گرفت. با تعجب به من نگاه کرد و بعد به طبیب گفت:
- داری چی‌کار می‌کنی؟
- منظورتون چیه؟
- چی‌کار داری می‌کنی که همسرم از شدت درد داره گریه می‌کنه؟
صدای طبیب مبهوت شد:
- گریه می‌کنه؟ ولی آخه... . عالیجناب فوراً بیاید این‌جا! باید این رو ببینید!
پلک‌هام خیلی سنگین شده بودن. نمی‌تونستم باز نگهشون دارم. حس می‌کردم دردم کمتر شده. ولی عجیب این‌جا بود که کم‌کم درد رو حس نمی‌کردم تا جایی که... .
***
( سوم شخص )
بعد از بیهوش شدن میتاشا شاهزاده به سمت طبیب رفت. با بهت به اتفاقی که رو‌به‌رویش در‌حال رخ دادن بود نگاه کرد. از زخم‌های او نوری به رنگ طلایی و سفید خارج میشد و زخم‌ها بعداز، از بین رفتن نور ترمیم می‌شدند. ناگهان شدت نور زیاد شد و شروع به حالت گرفتن کردند. نور‌ها به حالت دو بالِ طلایی و سفید باشکوه در آمدند. در بین بال‌ها نامِ شیبا پدیدار شد؛ بعد از چند ثانیه نور‌ها دوباره به درون بدن میتاشا فرو رفتند. شاهزاده بعد از مکثی کوتاه رو به طبیب کرد و گفت:
- از این اتفاق به کسی چیزی نمیگی مگرنه... .
و با تهدید به او نگاه کرد. او اکنون فقط و فقط به فکر محافظت از جانِ همسرش بود. طبیب پاسخ داد:
- اما سرورم ایشونـ...
شاهزاده با تهدید دست بالا برد و به او گفت:
- خودم می‌دونم اون چه‌کَسیه لازم نیست تو تکرار کنی! به همین‌ خاطر از تو می‌خوام به کسی در مورد ماهیتش چیزی نگی. می‌دونی که سرِ بانوی قبلی چه بلایی اومد! مرخصی.
طبیب بعد از ادای احترام از اتاق خارج شد. در همین‌حال شاهزاده به طرف همسرش رفت. همسر... چه کلمه زیبایی! ولی او هنوز هم باور نداشت که میتاشا همسرش شده باشد. زیرا نگرانی‌ها به او این اجازه را نمی‌دادند. او هرگز نخواهد فهمید که گذشته چه بخواهد چه نه به دنبال آن‌ها کشیده می‌شود و نمی‌توان آن را پنهان کرد. میتاشا بی‌خبر از اتفاقات پیش آمده در عالم دیگری بود. برخلاف تصور دیگران که او بیهوش است، او هوشیارتر از هر فرد دیگری بود. آنقدر هوشیار که می‌توانست دنیا را یک‌جا ببیند.
 
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
***
(میتاشا)
از شدت ترس نفس‌نفس می‌زدم. هر چه‌قدر می‌دویدم به جایی نمی‌رسیدم. مثل این بود که بخوای به تهِ یه جاده‌ی بی‌انتها برسی. یکدفعه نوری از یه نقطه‌ی دور از من پیدا شد. با امید بیشتر برای پیدا شدن راه خروج به سمتش دویدم. هر چی نزدیک‌تر می‌شدم نور بیشتر به سمت بالا سوق پیدا می‌کرد. اینقدر رفتم تا به یه قفس رسیدم. دو بال طلایی و سفید بزرگ توی قفس زندانی بودند. خیلی باشکوه بودند. ولی از دیدن اون بال‌ها توی قفس به شدت احساس خفگی می‌کردم. با نفس عمیقی که کشیدم، بال‌ها که خودشون رو به به بدنه قفس می‌زدند ایستادند. انگار که می‌فهمیدم اون بال‌های باشکوه و زیبا چه حسی داشتند. هر دو خیلی شوکه بودیم. همین‌طور که به بال‌ها نگاه می‌کردم، صدای افتادن چیزِ فلزی و سنگینی رو شنیدم. درِ قفس با صدای قژ‌قژی باز شد.بال‌ها با سرعت باور ‌نکردنی‌ای به سمت من پرواز کردند. در عرض یک ثانیه احساس کامل بودن کردم. انگار چیزی دیگه کم نداشتم. چشم‌های بستم رو باز کردم و به سیاهی‌ای که دیگه نبود خیره شدم. سیاهی تبدیل به آیینه شده بود و من موجودی رو می‌دیدم که اون دو بالِ باشکوه و طلایی و سفید به دو کتفِ اون آویزون بودن. لباسش به سرخیِ گلِ رز بود. شاخ هایی پیچ در پیچ و شگفت‌آور به روی موهای بلند و سیاهش بود. چیزی که من رو خیلی متعجب می‌کرد، این هیبت نبود. این بود که اون موجود خودِ من بود! بال‌ها باز شدند و من با بی‌تجربگی از زمین بلند شدم. بالای سرِ من اسم آندریا «And ria» پدیدار شد. به محض دیدن اون اسم از خواب پریدم. عرق کرده بودم و به شدت نفس‌نفس می‌زدم. سرم رو که بلند کردم با یک جفت چشم سیاه و خمار رو‌به‌رو شدم. توی اون چشم‌ها خودم رو می‌دیدم... نه! من نبودم! همون موجودِ توی خوابم بود. پلک زد و اون تصویر از بین رفت. شاهزاده بهم گفت:
- می‌دونم ترسیدی ولی از این موضوع نباید به کسی چیزی بگی. متوجه شدی؟
- بله شاه... شاهزاده.
- من دیگه همسر توام. من. به اسم صدا کن.
- اما من اسمتونو نمی‌دونم.
- اسمم کارنگه «karang»
- از دفعه‌ی بعدی به اسم صداتون می‌کنم.
- چیزی می‌خوای بپرسی؟
- آره... چرا تو از دیدن من تعجب نکردی؟
- چون توی خواب مدام تغییر شکل می‌دادی. تا بیدار بشی این موضوع برای من عادی شد.
- آها... .
*** شش ماه بعد***
- ندیمه!
- بله خانوم.
ستایش وارد اتاق شد.
- ستایش بیا این غذا‌ها رو از این جا ببر.
- مطابق میلتون نبود؟
در حالی که به زور جلوی عوق زدنم رو می‌گرفتم گفتم:
- نه حالم داره بد میشه.
و عوق زدم.
- بله بانو! سریع می‌بریمش.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین