مقدمه:
میگن قلب مثل شیشه میمونه. که بشکنه دیگه درست نمیشه.
ولی یه جاش رو اشتباه گفتن. شیشه شکسته رو میشه عوض کرد. ولی قلب شکسته چی؟ قلب شکسته عوض میشه؟
آدم درمونده رو میتونی عوض کنی و بندازی دور؟
پارت اول:
- نیما عزیزم بیا برو ببین رویا داره چیکار میکنه. از سر شب تا الان نیومده پایین. لنگ ظهره.
کلافه چنگی به موهام زدم، پوفی کشیدم.
- الان خودش میاد، بچه نیست که.
- میگم برو صداش کن اینقدر رو حرفم حرف نیار.
چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و نالیدم. واقعاً حوصله ناز کشیدن رو نداشتم.
بیحوصله و آروم از پلهها رفتم بالا. به آخر پلهها که رسیدم، پیچیدم سمت راست و سمت اولین در رفتم. آروم چند تقه به در زدم.
- رویا بیداری؟
جوابی نشنیدم. یعنی قهر کرده؟ جالبه، اون هیچوقت قهر نمیکرد!
دوباره در زدم.
- رویا؟
باز هم جواب نداد. بیحوصله پوفی کشیدم و با دمپایی روی پارکتهای چوبی اشکال نافهومی کشیدم.
سکوتش طولانی شد. اینکارش عصبیام میکرد. لج کرده که چی؟
این بار محکم روی در سفید رنگ بیچاره کوبیدم.
- رویا با اعصاب من بازی نکن. الان قهر کردی که چی مثلاً؟ بچه بازی در نیار!
باز هم سکوت. با پام به در محکم کوبیدم و داد زدم:
- خیله خب، من رفتم.
میدونستم خواب رویا سبکه. غیر ممکن بود که در زدن من رو نشنوه.
روی پاشنه پام چرخیدم. خواستم برگردم ولی وایسادم. انگار یه ندایی میگفت در رو باز کن ببین چی شده.
جواب معلومه. قهره و نمیخواد از اتاق بیاد بیرون.
ولی اون که قهر نمیکرد. حداقل لج نمیکرد.
صدای مامان از پایین پلهها اومد.
- چی شد نیما؟
طرف نردهها رفتم و خم شدم تا مامان رو ببینم. درست روی پله اول بود.
- جواب نمیده. فکر کنم قهره.
چند لحظه سکوت.
- عجیبه، در رو باز کن ببین داره چیکار میکنه. من دارم میرم بیرون پیش این یارو... اسمش چی بود...آهان امیری. بیدارش کن بیاد لااقل ناهار بخوره.
تازه متوجه لباسهای بیرون مامان شدم.
مانتو قرمز به قول رویا بت جقهاش رو پوشیده بود با شال نازک حریر که فقط یه قسمتی از موهای زبر هایلایت شدهاش رو پوشونده بود.
با تموم شدن حرف مامان نالیدم.
- مامان قهره دیگه. خودش پا میشه میاد. بچه که نیست.
چشم غرهای رفت و دوباره گفت:
- از دیشب تا حالا هیچی نخورده. این یه مدت هم خیلی عجیب شده. میترسم بلایی سر خودش بیاره.
چشمهام رو برای بار چندم تو حدقه چرخوندم و به نرده تکیه کردم.
- نترس هیچیاش نمیشه. با دو سه وعده غذا نخوردن کسی نمرده که رویا دومیاش باشه.
- نیما میگم بیدارش میکنی یعنی میکنی. باهام بحث نکن. دیروز به من ربطی نداره چی شده؛ ولی بیدارش کن، عصر کلاس داره.
من رفتم خداحافظ.
جوابش رو دادم و رفتم دم در اتاقش. چه مزخرفاتی! واقعاً دلم میخواست الهام دوباره برگرده. من اعصاب این رو ندارم.
دوباره در زدم. انگار روزه سکوت گرفته.
بیحوصلهتر از قبل گفتم:
- خودت خواستی میام داخل.
در رو باز کردم و در کمال تعجب، رویا روی تختش دراز کشیده بود.
حتی یک اینچ هم تکون نخورد. خواب رویا به یه جیک بنده. فوری خوابش میپرید. پس چهطور تا الان با این همه صدا خوابه؟ واقعاً یه چیزی این وسط عجیب بود.
آرومآروم رفتم کنار تختش. موهای بورش روی صورتش ریخته شده بود. عسلی کنار تختش یکم بهم ریخته بود و چیز خاصی دیده نمیشد.
نامرتب بود ولی همیشه اون میز کناری رو تمیز نگه میداشت. کلافهاش میکرد اگه اون میز کوچیک گوشه تخت یکم شلوغ باشه.
شلوغ بودن میزش برام عجیب بود. حتی فضای اتاقش هم برام یه جوری بود.
انگار اتاق خالی شده. چهجور میشد گفت، فضاش خفقان آور بود و حس خوبی نمیداد. نمیدونم شاید فقط داشتم زیادی بزرگش میکردم؛ چون دیشب هنوز هم توی ذهنم بود.
دلشوره گرفتم. سعی کردم با تکون دادنش بیدارش کنم.
بدنش برخلاف روزهای قبل که خودش رو میپیچید به پتوی ارغوانی مخملش، کاملاً بیرون پتو بود. فقط کمی پاهاش رو پوشونده بود.
آروم تکونش دادم؛ جواب نداد.
بازم تکونش دادم:
- رویا!