جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بانگ اقاله] اثر «Ria کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ria با نام [بانگ اقاله] اثر «Ria کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 503 بازدید, 8 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بانگ اقاله] اثر «Ria کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ria
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Ria

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
20
43
مدال‌ها
2
نام رمان: بانگ اقاله
نام نویسنده: @Ria
ژانر: تراژدی، اجتماعی
عضو گپ نظارت: (5) S.O.W
خلاصه:
"متاسفم که اینجوری شد. نمی‌خواستم اینطوری بشه. ولی..."
نیما کلافه بود. چیزی نمی‌فهمید. می‌خواست بگه اونه که مقصره. فک می‌کرد بزدله. ولی اون هیچ وقت متوجه صدا نشد. صدای ترک خوردنی که هر لحظه رو به شکستن می‌رفت.



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: AsAl°

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
1674244049101.png


باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: Ria
موضوع نویسنده

Ria

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
20
43
مدال‌ها
2
مقدمه:
میگن قلب مثل شیشه می‌مونه. که بشکنه دیگه درست نمیشه.
ولی یه جاش رو اشتباه گفتن. شیشه شکسته رو می‌شه عوض کرد. ولی قلب شکسته چی؟ قلب شکسته عوض میشه؟
آدم درمونده رو می‌تونی عوض کنی و بندازی دور؟

پارت اول:
- نیما عزیزم بیا برو ببین رویا داره چی‌کار می‌کنه. از سر شب تا الان نیومده پایین. لنگ ظهره.
کلافه چنگی به موهام زدم، پوفی کشیدم.
- الان خودش میاد، بچه نیست که.
- میگم برو صداش کن این‌قدر رو حرفم حرف نیار.
چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و نالیدم. واقعاً حوصله ناز کشیدن رو نداشتم.
بی‌حوصله و آروم از پله‌ها رفتم بالا. به آخر پله‌ها که رسیدم، پیچیدم سمت راست و سمت اولین در رفتم. آروم چند تقه به در زدم.
- رویا بیداری؟
جوابی نشنیدم. یعنی قهر کرده؟ جالبه، اون هیچ‌وقت قهر نمی‌کرد!
دوباره در زدم.
- رویا؟
باز هم جواب نداد. بی‌حوصله پوفی کشیدم و با دمپایی روی پارکت‌های چوبی اشکال نافهومی کشیدم.
سکوتش طولانی شد. این‌کارش عصبی‌ام می‌کرد. لج کرده که چی؟
این بار محکم روی در سفید رنگ بی‌چاره کوبیدم.
- رویا با اعصاب من بازی نکن. الان قهر کردی که چی مثلاً؟ بچه بازی در نیار!
باز هم سکوت. با پام به در محکم کوبیدم و داد زدم:
- خیله خب، من رفتم.
می‌دونستم خواب رویا سبکه. غیر ممکن بود که در زدن من رو نشنوه.
روی پاشنه پام چرخیدم. خواستم برگردم ولی وایسادم. انگار یه ندایی می‌گفت در رو باز کن ببین چی شده.
جواب معلومه. قهره و نمی‌خواد از اتاق بیاد بیرون.
ولی اون که قهر نمی‌کرد. حداقل لج نمی‌کرد.
صدای مامان از پایین پله‌ها اومد.
- چی‌ شد نیما؟
طرف نرده‌ها رفتم و خم شدم تا مامان رو ببینم. درست روی پله اول بود.
- جواب نمی‌ده. فکر کنم قهره.
چند لحظه سکوت.
- عجیبه، در رو باز کن ببین داره چی‌کار می‌کنه. من دارم میرم بیرون پیش این یارو... اسمش چی بود...آهان امیری. بیدارش کن بیاد لااقل ناهار بخوره.
تازه متوجه لباس‌های بیرون مامان شدم.
مانتو قرمز به قول رویا بت جقه‌اش رو پوشیده بود با شال نازک حریر که فقط یه قسمتی از موهای زبر هایلایت شده‌اش رو پوشونده بود.
با تموم شدن حرف مامان نالیدم.
- مامان قهره دیگه. خودش پا میشه میاد. بچه که نیست.
چشم غره‌ای رفت و دوباره گفت:
- از دیشب تا حالا هیچی نخورده. این یه مدت هم خیلی عجیب شده. می‌ترسم بلایی سر خودش بیاره.
چشم‌هام رو برای بار چندم تو حدقه چرخوندم و به نرده تکیه کردم.
- نترس هیچی‌اش نمی‌شه. با دو سه وعده غذا نخوردن کسی نمرده که رویا دومی‌اش باشه.
- نیما میگم بیدارش می‌کنی یعنی می‌کنی. باهام بحث نکن. دیروز به من ربطی نداره چی شده؛ ولی بیدارش کن، عصر کلاس داره.
من رفتم خداحافظ.
جوابش رو دادم و رفتم دم در اتاقش. چه مزخرفاتی! واقعاً دلم می‌خواست الهام دوباره برگرده. من اعصاب این رو ندارم.
دوباره در زدم. انگار روزه سکوت گرفته.
بی‌حوصله‌تر از قبل گفتم:
- خودت خواستی میام داخل.
در رو باز کردم و در کمال تعجب، رویا روی تختش دراز کشیده بود.
حتی یک اینچ هم تکون نخورد. خواب رویا به یه جیک بنده. فوری خوابش می‌پرید. پس چه‌طور تا الان با این همه صدا خوابه؟ واقعاً یه چیزی این وسط عجیب بود.
آروم‌آروم رفتم کنار تختش. موهای بورش روی صورتش ریخته شده بود. عسلی‌ کنار تختش یکم بهم ریخته بود و چیز خاصی دیده نمی‌شد.
نامرتب بود ولی همیشه اون میز کناری رو تمیز نگه می‌داشت. کلافه‌اش می‌کرد اگه اون میز کوچیک گوشه تخت یکم شلوغ باشه.
شلوغ بودن میزش برام عجیب بود. حتی فضای اتاقش هم برام یه جوری بود.
انگار اتاق خالی شده. چه‌جور میشد گفت، فضاش خفقان آور بود و حس خوبی نمی‌داد. نمی‌دونم شاید فقط داشتم زیادی بزرگش می‌کردم؛ چون دیشب هنوز هم توی ذهنم بود.
دلشوره گرفتم. سعی کردم با تکون دادنش بیدارش کنم.
بدنش برخلاف روزهای قبل که خودش رو می‌پیچید به پتوی ارغوانی مخملش، کاملاً بیرون پتو بود. فقط کمی پاهاش رو پوشونده بود.
آروم تکونش دادم؛ جواب نداد.
بازم تکونش دادم:

- رویا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ria

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
20
43
مدال‌ها
2
صدایی از رویا نیومد. هیچ صدایی. دلشوره‌ام بیشتر شد. چرا جواب نمی‌ده؟
این‌بار محکم‌تر تکونش دادم.
- رویا، بیدار شو. لنگ ظهره. چه‌قدر دیگه می‌خوای بخوابی آخه؟
دریغ از یک تکون هرچند ریز. شاید مریض شده؟ شاید اصلاً تب داره؟ شاید، شاید دوباره مثل هر ماه حالش خوب نیست و نمی‌خواد ما بفهمیم؟ نه... نه، اون موقع یک صدا و ندایی می‌داد. نکنه از درد باز بی‌هوش شده؟
دست‌هام شروع به لرزیدن کردند. موهای پریشونش رو کنار زدم. با دیدن صورتش بیشتر ترسیدم.
صورتش سفید بود ولی رنگش پریده. لب‌هاش مثل لب‌های مرده‌ها شده.
دوباره از ترس و لرز تکونش دادم و صداش زدم که بی‌جواب موند.
لعنتی چرا نفهمیدم بدنش سنگین‌تر شده؟ نبضش، نبضش رو گرفتم.
اصلاً هیچی حس نمی‌کردم. انگار که... نه، نه. نباید این اتفاق بیفته. نباید این‌جوری بشه.
باید آمبولانس خبر کنم. آره، آره؛ باید ببریمش بیمارستان.
دست‌پاچه از اتاق رویا بیرون اومدم. اون‌قدر تندتند از پله‌ها می‌اومدم پایین که کم بود از پله‌ها بیفتم. اصلاً یادم رفته بود ما یدونه تلفن اضافی هم توی راه‌روی طبقه دوم داریم.
توی اتاق نشیمن، تلفن به دست داشتم شماره اورژانس رو می‌گرفتم. به خاطر هول کردن‌، نمی‌تونستم. در آخر، صدای اپراتور پخش شد.
- چه‌طور می‌تونم کمکتون کنم؟
- ببخشید... خواه...خواهر من... ب...بد...بدنش سرده. ن...نتونستم نبضش رو حس کنم. انگار... بی‌هوش شده. بیدار نمی‌شه. چی‌ کار کنم؟

***
به دیوار سفید رنگ بیمارستان تکیه داده بودم و سرم پایین بود. منتظر مامان و بابا بودم تا بیان.
حدوداً پنج دقیقه بعد از این‌که زنگ زدم آمبولانس رسید و رفتند اتاق رویا. فوری سوار برانکاردش کردن. یکی‌شون می‌خواست توضیح بده چی‌شده که ریما با نگرانی همراه پرستارش وارد شد. مجبور شدم برای اون توضیح بدم چی شده و بعد با عجله یه چندتا لباس از کمد لباس‌هام کشیدم بیرون و همراهشون رفتم. مجبور شدم ریما رو با پرستار تو خونه تنها بذارم.
صدای نیمانیما گفتن مامان رو از دور شنیدم. سرم رو بلند کردم و دیدم مامان و بابا با عجله به سمتم می‌آن.
- رویا کجاست؟
با چشم‌هام به اتاق عمل اشاره کردم. مامان با دیدن اتاق عمل وا رفت. کم بود از حال بره که بابا گرفتش.
توی بغل بابا اروم شروع کرد به گریه کردن. بابا هم سعی داشت با ماساژ دادن پشت مامان آرومش کنه که مشکلی نیست.
بالاخره در اتاق باز شد و یک نفر بیرون اومد. با دیدنش با عجله سمتش رفتیم.
دکتر با برداشتن ماسکش، نگاه اجمالی به سر تا پای مامان و بابا انداخت.
-شما والدینش هستین؟
فوری تصدیق کردیم. مامان در حالی که داشت با دستمال کاغذی اشک‌هاش رو پاک می‌کرد رو به دکتر پرسید:
- چی شده آقای دکتر، حال بچم خوبه؟
- ما هرکاری از دستمون برمی‌اومد انجام دادیم. چند ساعت بعد به هوش میاد.
انگار با گفتن این حرف، سنگینی که روی دوشم بود کمتر شد؛ ولی ازبین نرفت. اصلاً چه اتفاقی افتاده بود که رویا به این وضع افتاده بود؟ چرا این شکلی شد؟ چرا؟ دلیلش چیه؟
سوالات همین‌طور به ذهنم رسوخ می‌کردن و منتظر جواب دکتر بودند.
انگار فقط من نبودم که این سوال‌ها تو ذهنش می‌گشت. صدای لرزون بابا که تحلیل رفته بود، زودتر از من دست به کار شد.
- رویا چش شده بود؟ چرا این‌جوری شده؟
نگاه دکتر این بار، چیز دیگه‌ای بود؛ پر از سرزنش و طعنه. ابرویی بالا انداخت و عینک مستطیلی فلزی‌اش رو روی صورتش جا به جا کرد.
- بهتره توی اتاقم راجبش صحبت کنیم. شاید نخواین مردم بشنون.
حرفش پر کنایه و دو پهلو بود. منظورش رو نگرفتیم، یا حداقل من یکی نگرفتم چی میگه. شاید مامان یا بابا یه چیزهایی فهمیدن.
از این بازی کلمات اصلاً خوشم نمی‌اومد. مردم بشنون چی میشه مثلاََ؟ خواهرم داشت، داشت... لعنت! حتی اسمش هم لرزه به تن آدم می‌نداخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ria

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
20
43
مدال‌ها
2
بعد شنیدن حرف‌های دکتر، تنها واکنشی که نشون دادیم، تعجب و شکه شدن بود.
جا خوردم. چی داشت می‌گفت؟ واقعاً همچین چیزی شده؟
نه، نمی‌تونست این باشه. رویا، قوی‌تر از این حرف‌ها بود. حقیقت نداره. لابد دکتر اشتباه کرده.
ولی اگه حقیقت داشته باشه چی؟ اگه خزعبلات این دکتر درست باشه، اون موقع چی میشه؟
یعنی رویا این‌قدر ترسو شده؟ این‌قدر بزدل و نمک ‌نشناسه؟ این همه بی‌فکری از کجا نشأت می‌گیره؟
داشتم عصبی می‌شدم. رویا تازگی‌ها لوس شده بود ولی این یکی... زیادی بود. خیلی زیاده روی کرده بود.
دختره احمق ترسو! باید حرفم رو پس بگیرم. رویا اصلاً قوی نبود فقط اداش رو درمی‌آورد.
حتی ریما با اون وضعش بهتر از رویا بود. الهام که دیگه هیچ.
انگار واقعاً زده به سرش.
دکتر با دیدن واکنشم، اخمی کرد که بین ابروهای سیاهش چین افتاد.
- به جای این‌که از دست خواهرت عصبانی بشی، مراقبش باش.
بعد رو به مامان و بابا کرد.
- دنبال مقصر نگردین، دنبال راه حل باشین. با هر سه نفرتونم، باید بیشتر مراقبش باشین. احتمالاً دلش نمی‌خواست این‌جوری بشه. الان از نظر روحی حالش اصلاً خوب نیست. پس خواهشاً بهش فشار نیارین. پیشش باشین.
مامان بینی‌اش رو بالا می‌کشه .
- کی به هوش میاد؟
- یکی دو ساعت بعد می‌تونید ببینیدش. ولی مواظب حرف‌هاتون باشید.
از اتاق اومدیم بیرون و یه گوشه نشستیم.
چنگی به موهام زدم. به خاطر رفتارهای این‌قدر چنگ زدم به موهای پرکلاغی لختم که پوستش داشت گزگز می‌کرد.
نمی‌تونستم دیگه رویا رو درک کنم. برای جلب توجه این کار رو کرده؟ برای این‌که دیگه خلاص شه از دستش؟
اصلاً چرا همچین راهی رو انتخاب کرد؟
درسته که این اواخر مشکلات زیاد بود، ولی قرار نیست به خاطرش همچین تصمیمی بگیری؟
این کار از نظر من آخر بزدلی بود. چیزی نمی‌دونستم، فقط داشتم رشته کلاف واسه خودم درست می‌کردم. طوری که وبال گردنم شد.
هر سه نفرمون ساکت یه گوشه بودیم که آخر سر مامان با صدای گرفته‌اش سکوت رو شکست.
- چرا باید این‌جوری بشه؟ یعنی چش شده‌بود که همچین کاری کرد؟
بابا کنارش، که آرنج‌هاش رو به زانوهاش تکیه زده ‌بود و دست‌هاش زیر چونه‌اش قرار داشت، آروم زمزمه کرد:
- نمی‌دونیم. هیچ‌‌ک.س هیچی نمی‌دونه. فقط خود رویا می‌دونه.
تکیه داده به دیوار جواب دادم:
- معلومه! برای جلب توجه می‌کنه. برای این‌که لج من رو دربیاره. فکر کرده با این‌کار پشیمون میشم یا نمی‌دونم همه متوجهش میشن.
- نیما، هیچ‌ک.س هیچ‌وقت‌ از سر لج و لجبازی همچین کاری نمی‌کنه.
مامان انگار که بغض بدجور گلوش رو خراش می‌داد. با همون صداش حرف بابا رو قطع کرد.
- ما چی براش کم گذاشتیم که رویا این‌کار رو کرد. هر چی خواست کنارش بود. این اواخر آره، مشکلات داشتیم ولی باز هم... باز هم...
دیگه نتونست تحمل کنه و زیر گریه زد.
خودمون دیگه فهمیدیم چی‌ می‌خواست بگه.
فقط رویا رو لعنت می‌کردم که چرا همچین کاری کرد. چرا باعث گریه‌های مامان شد؟ مگه کم گریه می‌کرد؟ کم غصه داشت که تو هم اومدی روش؟
با این‌کارش ثابت کرد که هیچ‌وقت به کسی جز خودش فکر نمی‌کنه.
سرم رو تکونی میدم و زیر لب طوری که شنیده بشه گفتم:
-حداقل الهام همچین اداهایی نداشت.
هر دو اخم کردند و بهم نگاه بدی انداختند.
مامان بالاخره دهن باز کرد.
- نیما بس کن. تا زمانی که الهام بود با الهام مشکل داشتی حالا هم نوبت رسیده به رویا؟

الهام دیگه رفته. دیگه نیست. پس خواهشاً دست بردار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ria

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
20
43
مدال‌ها
2
نمی‌دونم از کجا شروع کنم. دقیق معلوم نیست از کجا شروع شده. ولی چه زمانی خودش رو نشون داد...
خدای من! حتی حرف زدن راجب بهش حس عجیبی بهم میده. فقط چند روز انگار طول کشید تا باز به آشفته‌بازار زندگی‌ام برگردم.
ای‌کاش هیچ‌وقت از اونجا برنمی‌گشتم، کاش بازم همون‌جا بودم!
برام خیلی زود بود که از اون‌جا بیام بیرون و دوباره پرت بشم وسط این جنگ و جدال‌ها.
دقیقاََ از اونجایی شروع شد که زندگی‌ام شد مثل رمان‌های فانتزی.
وقتی فهمیدم که هویتم درواقع، اونی نیست که همیشه فکر می‌کردم هستم. من هیچوقت اونی نبودم که این همه سال بودم.
وقتی این رو از زبون اون‌ها شنیدم، یخ کردم. به معنای واقعی کلمه شکه شدم. امکان نداشت. اصلا با عقل جور درنمی‌اومد. حرف‌هاشون برام مثل جوک‌های بی‌مزه بودند؛ یا حتی شبیه دروغ سیزده بود.
اون روز چشم‌هام به دختر کناری قد بلند که کنار مرد غریبه‌ای بود، افتاد.
انگار داشتم به ورژن جوون‌تر و دخترونه بابا نگاه می‌کردم. اون چشم‌های مشکی تیره کشیده با موهای سیاه پرکلاغی و اون لب‌های قلوه‌ای درشتش که با رژ نود آرایش شده بود، همه و همه کپی بابا بود؛ جز بینی‌اش که عمل کرده‌بود و با چسب پوشونده بودتش.
حتی اگه انکار هم می‌کردیم، الهام و من نمونه بارز و اثبات این قضیه است.
خانوم کنار الهام، بااحتیاط به سمتم اومد و دست‌های یخم رو تو دست‌هاش گرفت.
اون‌قدر جا خورده‌ بودم که نتونستم هیچ عکس‌العملی نشون بدم.
می‌خواستم بگم که دارن دروغ میگن. همه حر‌ف‌هاشون دروغه و می‌خوان ازمون کلاهبرداری کنن. ولی با دیدنشون، کلا زبونم از کار افتاده‌بود.
مستقیم به چشم‌های عسلی زن زل زده‌بودم. چشم‌های عسلی‌اش پر اشک بود. انگار یه تلنگر کافی بود تا بزنه زیر گریه.
دست‌لرزونش رو روی صورتم کشید و با صدای لرزون گفت:
- ب... بالاخره... پی... پیدات کردم... قشنگم.
با این حرفش انگار چفت دهنم باز شد. به زور گفتم
- فکر کنم یه... اشتباهی شده.
نفسش رو با عجز بیرون داد. یکی دوبار تکرار کرد تا بلکه از اون آشفتگی کم بشه. بعد به آرومی توضیح داد.
- حق داری باور نکنی. این یه اتفاق عادی نیست و شاید با خودت فکر کنی که اصلاََ با عقل جور درنمیاد. عیبی نداره. الان هممون به یکم زمان احتیاج داریم تا با شرایط کنار بیایم.
بعد رو به شوهرش کرد.
- مگه نه میلاد؟
- حق با توئه. یکم طول میکشه تا با قضیه کنار بیاین. بیاین یه شانس به هم‌دیگه بدیم.
عادت کردن؟ واقعاََ؟ یعنی همه چیز به این راحتیه که این‌ها میگن؟ حرف‌هاشون رو مخم بود. نمی‌خواستم قبول کنم.
ولی قبل از من بابا که تا اون موقع ساکت بود، آهی کشید.

- ببینید چیزی که شما دارید می‌گید... من نمی‌تونم باور کنم. باید ثابتش کنید. بدون دلیل و مدرک ما نمی‌تونیم حرفی رو قبول کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ria

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
20
43
مدال‌ها
2
حرفی که بابا زد منطقی بود‌. خیلی مزخرف بود که یکی همینجوری بیاد و ادعای به اون بزرگی کنه. ادعای خالی و بدون مدرک و استدلال معنایی نداره. هیچ حرفی بدون مدرک ارزشی نداره. نمیشه که حرف هر آدمی که از خیابون رد میشه رو قبول کرد، مگه نه؟
آقای کیانی، شوهر همون خانوم نفس عمیقی کشید و آروم سرش رو تکون داد.
-قبول دارم که بدون مدرک نمی‌تونیم حرفی بزنیم. می‌تونیم یه تست دی‌ان‌...
مامان که تا اون لحظه ساکت بود، حرفش رو قطع کرد.
-اگه تست، خلاف چیزی که شما گفتین رو بگه چی؟
همسر آقا یه لحظه جا خورد.
-یعنی... امکان نداره. این ممکن نیست. ما می‌دونیم الهام دختر بیولوژیکی ما نیست.
مامان عصبی شد و داد زد.
-به من چه که الهام دختر شما نیست! فکر کردین کی هستین که همین‌جوری می‌آین و ادعا می‌کنین که رویا دخترتونه؟ اصلا توی اون بیمارستان کوفتی، اون روز، فقط رویا و الهام به دنیا اومدن؟ یعنی هیچ آدمی خرتر از ما پیدا نکردین؟...
بابا با ترس مامان رو گرفت و پشتش رو ماساژ داد تا آروم بشه. نگران مامان شدم و رفتم پیشش. بقیه هم متوجه حال بدش شدن. بدنش داشت مثل بید می‌لرزید و انگار که اکسیژن توی اتاق کم باشه، پشت سر هم نفس عمیق می‌کشید.
دوباره فشارش بالا رفته بود. رها فوری سمت فشار سنج رفت. از اونطرف هم بابا که وضع رو اون‌جوری دید، ازشون خواست که برن و راجب این موضوع بعدا حرف بزنن.
اونا هم با دیدن حال بد مامان و خواهش‌های بابا، کوتاه اومدن. با ناامیدی از اونجا رفتن.
بعد از اون تازه جنگ و دعواها توی خونه ما شروع شد. مامان هیج جوره قبول نمی‌کرد که تست دی‌ان‌ای بدم‌. به هیچ‌وجه کوتاه نمی‌اومد.
بابا، به خاطر منطقی بودنش دودل بود. انگار با دیدن قیافه الهام و فهمیدن این‌که چقدر شبیه خودشه، اونم به شک و تردید افتاده بود.
بهش حق می‌دادم. خودم هم با دیدنشون تمام ایمانم رو از دست دادم. مطمئن بودم که مامان هم می‌دونه چه خبره؛ ولی نمی‌خواد قبول کنه. اگه اون آزمایش، اگه جوابش همونی شد که اونا گفتن چی؟ اگه واقعا من، اونی نباشم که ۱۴ سال تمام بودم چی؟
حتی فکرش هم تمام تنم رو می‌لرزوند. ترس عجیبی توی دلم بابتش بود.
بالأخره، بابا مامان رو راضی کرد که اون تست رو بدیم. انقدر استرس داشتم اون‌ روز که رنگ و روم پریده بود. شبیه میت‌ها شده بودم.
چند روز به خاطرش حالم خراب شد و توی خونه موندم‌. توی این مدت هم رها بود که دلداریم می‌داد تا آروم شم. با اطمینان می‌گفت که جواب آزمایش به نفع ماست. یادمه می‌گفت:
- یادت باشه آبجی. تو تنها آبجی من توی این دنیایی‌. مهم نیست که کی چی میگه. تنها خواهری که من دارم تویی و من، تنها خواهر کوچیک توئم.
همین حرفش بهم قوت قلب هرچند کوچیکی رو می‌داد. با این‌حال، یه ندایی توی دلم بود که می‌گفت زیاد مطمئن نباش، بهش امیدوار نباش.
یه حسی قوی‌تر از حرف‌های مامان و بابا، بهم می‌گفت که حرف اونا درسته. چیزی که مثل خوره به جونم افتاده بود.
من هیچ وقت حس ششم قوی نداشتم. هیچ‌وقت نمی‌شد بهش اعتماد کرد. تقریبا همه انتخاب‌هایی که از روی حس ششمم می‌کردم، غلط از آب در می‌اومدن. اون موقع هم برای آروم شدنم به همین یه مورد پسنده کردم.
ولی زندگی استثناهای زیادی داره. همیشه یه چیزی تو چنته‌اش داره که شوکه‌ات کنه.
مثل درست از آب در اومدن حس ششم من برای اولین بار.

دقیقا همون روز، مامان، بابا، رها و هرکی رو که ۱۵ سال تمام باهاشون بودم، در عرض یک روز شدن چندتا غریبه که باهم نسبتی نداریم.
به همین سادگی همه چیز خراب شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ria

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
20
43
مدال‌ها
2
تابستان سال ۹۷:
تاریخ دقیقش رو یادم نمیاد؛ ولی می‌دونم که اواسط تیرماه بود. بعد امتحانات این دو تا خانواده دور هم جمع شدند تا یه تصمیمی راجب ماها بگیرند.
بعد اینکه جواب‌ها اومد و کل زندگی من رو تباه کردند، یه مدتی دست نگه داشتن تا ما مثلا کنار بیایم. فکر نکنم واسه الهام اندازه من سخت بوده باشه. اون عادت کرده بود. ولی من... من همینجور‌ی هم به سختی با بعضی تغییرات کنار میام و این، یه تحول بزرگ بود.
حالم اصلا تعریفی نداشت، اونقدری بد بود که سر جلسه امتحان غش کردم. چند بار پیش روانشناس و مشاور رفتم و قرص خوردم تا حالم رو‌به‌راه بشه. همشون فقط یک حرف رو تکرار می‌کردند.
- اتفاقی که براشون افتاده، شوک بزرگی بوده و نتونسته هضمش کنه یکم زمان لازم داره تا بتونه باهاش کنار بیاد.
به خاطر همون، سه یا چهار ماه دست نگه داسته بودن تا بیشتر من با شرایط کنار بیام.
به سختی تونستم امتحان‌های خردادماه رو با نمره نسبتا قابل قبولی بگذرونم و انتخاب رشته کنم.
زندگی‌ام، اون چند ماه برام عین جهنم بود. نشخوار ذهنی دیگه خورد و خوراکم شده بود. هرشب از بس فکر و خیال می‌کردم که چی میشه، سردرد می‌گرفتم. نمی‌خواستم هیچ‌کدومشون رو ببینم. دیدنشون باعث می‌شد بیستر اذیت بشم. می‌خواستم دست از سر زندگی‌ام بردارند و برند؛ ولی دیگه غیرممکن بود. اون‌ها دیگه خانواده واقعی من بودن و مجبور بودم تا آخر عمرم کنارشون باشم. عین یک رویای مسخره بود.
دو سه روز بعد تموم شدن امتحاناتم، دوباره سروکله‌اشون پیدا شد.
انگار برای تعطیلات تابستون برنامه خاصی داشتن.
بعد کلی بحث هر چهارنفرشون تصمیم گرفتند که من و الهام برگردیم سرجاهامون. قرار بود تعطیلات تابستون رو با اون‌ها بگذرونم و الهام هم مثل من، تا با خانواده‌های جدیدمون بیشتر آشنا بشیم.
***
با صدای خانم کیانی یا مامان، رشته افکارم پاره شد. ماشین وایستاده بود و همه به جز من پیاده می‌شدند.
از ماشین پیاده شدم و به منظره رو‌به‌روم رو نگاه اجمالی انداختم. سرسبز و پر از درخت‌... بدک نبود. همونطور که از شمال انتظار می‌رفت. حداقل آب‌وهواش تمیزتر از تهران بود.
چمدون کوچیکم رو از بابا گرفتم و به سمت اون کلبه کرایه‌ای رفتم. یه کلبه چوبی متوسط درست وسط جنگل. تا حالا ندیده بودم تو ایران کسی کلبه چوبی درست کنه؛ ولی انگار درست می‌کردن.
زیر لب آروم زمزمه کردم:
- حداقل فضا رو خراب نمی‌کنه. خوبه.
همین‌طور که آروم‌آروم چمدون رو با خودم می‌کشیدم اطراف رو هم دید می‌زدم. اصلا متوجه نشدم چی شد که پام یک لحظه به جایی بند شد. کم مونده بود با مخ بیوفتم زمین که تعادم رو با هزار بدبختی حفظ کردم. صدای نیما از پشت اومد.
- جلو پات رو نگاه کن، فنچ کوچولو.
پوزخند مسخره‌ای زد و رفت. اهمیتی بهش ندادم و وارد کلبه شدم.
در بدو ورود وارد اتاق نشیمنش شدم. یک اتاق ساده بود که فقط دوتا مبل داشت. حتی از تلویزیون هم خبری نبود. کفش‌هام رو درآوردم گذاشتم یه گوشه. از روی قالیچه سلیمان رد شدم. درست پشت اون مبل های قدیمی چوبی، آشپزخونه کوچولو قرار داشت که به زور شاید دونفر باهم جا می‌شدند. کنار آشپزخونه هم راه‌پله قرار داشت. احتمال دادم که به بهارخوابش منتهی بشه. از زبون مامان شنیده بودم که بهارخواب داشت. می‌تونستم شب رو اونجا بمونم. کشون کشون چمدون رو تا پله سوم یا چهارم کشیدم که صدای بابا رو شنیدم.
- چیکار می‌کنی رویا؟

یکم هول کردم و چمدون از دستم افتاد پایین. قبل از اینکه عکس‌العملی نشون بدم، بابا سریع گرفتش.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین