جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

معرفی کتاب با من ترانه بمان

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط شاهدخت با نام با من ترانه بمان ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 88 بازدید, 0 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع با من ترانه بمان
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,891
39,334
مدال‌ها
25
با من ترانه بمان
سمیرا تهوری

سال انتشار
۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها
۵۶۷ صفحه

درباره کتاب با من ترانه بمان
قصه عشقی ستودنی میان ترانه و طاها که قدمتی دیرینه و قدرتی برابر با کینه خاله مهین دارد ولی حریف این زخم کهنه و سرباز کرده نمی‌شود و سرکوب می‌شود.
ترانه‌ تنها می‌ماند؛ میان باورهای هوس‌باز آدم‌هایی بی‌ریشه که سایه پدر را از سر زندگی‌اش کم کردند و حالا برای خودش دندان تیز کردند، و تعصباتی نا به جا که آرمان تازه از راه رسیده را در بند کشیده‌اند. برای حفظ خودش می‌جنگد و تقدیر ترانه‌ای عاشقانه‌تر برای او می‌سراید.

بخشی از کتاب با من ترانه بمان
شیشه‌ی گلاب را روی سنگ قبر سیاه رنگ خالی کردم و همراه عطر آرامش‌بخشی که زیر دماغم رفت، صلوات فرستادم. دسته گل نرگس را روی سنگ قبر گذاشتم و شروع به فاتحه‌خوانی کردم. سه سالی می‌شد که سهم من از سایه پدر یک سنگ قبر بود که غروب هر پنج شنبه به دیدنش می‌رفتم. داغ یتیمی‌ام چنان تازه بود که انگار همین روز گذشته او را از دست داده بودم. چه کسی باور می‌کرد پدر عزیزتر از جانم قریب به سه سال است ما را ترک گفته، آن هم به چه طریق؟ دوباره خاطره‌ی رفتن بابا محمد مقابل چشم‌هایم جان گرفت. با اینکه آن صحنه‌ی جانسوز را ندیده بودم ولی انگار در لحظه به لحظه‌اش حضور داشتم.

- ترانه!

سرم را بلند کردم و به چشم‌های نگرانش رسیدم.

- حالت خوبه؟

یادآوری خاطره‌ی مرگ پدرم مثل نیشتر به قلبم فرو رفته و دوباره حالم را بد کرده بود، آنقدر که حضور طاهای عزیزم را دیگر احساس نمی‌کردم. سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم و به گلبرگ‌هایی چشم دوختم که با بی‌رحمی زیر ناخن‌هایم ریزریز می‌شدند. دست طاها جلو آمد و شاخه‌ی نیمه پرپر شده‌ی گل را از زیر دستم بیرون کشید و با دلخوری گفت:

- دوباره شروع کردی؟

سرم را پایین انداختم و به اشک‌هایم اجازه دادم مقابل چشم‌هایی آشنا پایین بریزند.

- بهش فکر نکن.

لحن صدایش ملتمسانه بود. با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و راه را برای باقی بغضم باز گذاشتم. همراه فینی که کشیدم، گفتم:

- میشه؟

- آره، به یه چیز دیگه فکر کن. من خیال می‌کردم قراره با هم یه دعوای حسابی بکنیم.

سرم را بلند کردم. مگر می‌شد این لبخند خالصانه و پر از محبت را دید و جار و جنجال به پا کرد. قرار بود آن شب مهمان خانهی ما باشد ولی باز هم بدقولی‌اش جای خالی او را برایم به نمایش می‌گذاشت. ته مانده‌ی دلخوری‌ام را در صورتم ریختم و گفتم:

- عادت کردم. بلاخره باید یه شب در میون چشمت به جمال رها خانم روشن بشه یا نه؟
 
بالا پایین