- Jun
- 13,756
- 32,215
- مدالها
- 10
نگاهشان به جلوهی بیرونی کلبه جلب شد. همهچیز بیش از اندازه که باید، مسکوت و هولناک بود. گویی که سالهاست فردی درون آن زندگی نکرده و روحش را با روح کلبه پیوند نزده بود. دیگر نه از آن پشههای پرهیاهو و بیمبالات و نه از آن رنگ سابقِ کلبه خبری بود. امّا آنها همچنان میتوانستند صدای گفت و گوهایشان را به یاد آورند:
- نت ندارم به مرگ یک یکتون
- با بزرگ ترت درست سست بگو این چ طرز هرف زدنه
- زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر، من گرفتم تو نگیر «برای خواندن ادامهی این شعر گرانبها به صفحه شش نمایه @HAN بروید.»
- چرا ازون گپ سم نمیای بیرون؟
با یادآوری آن خاطرات، لبخندی به وسعت جنگلهای آمازون و امّا به تلخی خیار چنبر تلخ بر لبانشان بنشست. حال تنها جملاتی که در اینجا به گوش میرسید، احوالات هر بینندهای را محزون میساخت:
- بیا پیشم دلم تنگته:)
- مثلاً همین الان یهویی بهت نازل بشه شب برگردی... .
- حیف(:
- هیِ کثیر...
با اینکه میدانستد او قرار نیست در را برایشان باز کند، امّا تصمیم خود را گرفته بودند. به آرامی در چوبیِ یاسی رنگ را باز کرده و پا بر روی سنگفرشهای آبیفام گذاشتند. آرامآرام از دیگری پیشی گرفته و هر کدام جایی بنشستند. بعضی از آنها فکر و ذهنشان حول محور اتفاقات آن روز و برخی دیگر دلتنگیشان نسبت به نبودنش میگشت. اتفاقات آن روز را واضح به یاد دارند.
همان روزی که چند تن از نیروهای مصلح انجمن رنگ کلبه را تغییر و با اسلحهشان یعنی تار و مار «محافظ پرقدرت» تمامی پشهها را به کشتن دادند. امّا او رفته بود، زودتر از کشته شدن پشههایش رفته بود. رفت و دیگر بازنگشت، حتی دلش برای کسب و کار جدیدش هم به رحم نیامد و رفت. رفت که رفت. بهطور فوقباوری رفت.
امّا دیگر وقت فکر کردن به اتفاقات گذشته را نداشتند، چرا که آنها برای امری دیگر به اینجا آمده بودند. برای امری خیر... ! منتها حیف و صد حیف که آن امر خیر خواستگاری نه بلکه تکرار زادروزش بود. درسا به آرامی کیک را جلوی در گذاشته و شمع کوچک را با فندک روشن کرد. البته که فندک را تنها برای روشن کردن شمع به همراه داشت و نه برای روشن کردن چیز دیگری، مطمئن باشید!
همگیشان از پانزده شروع کرده و بعد از به زبان آوردن آخرین شماره سرهایشان را برای خاموش نمودن شمع جلو آوردند و در آخر شمع خاموش گشت. البته نه از فوتهای آنها، بلکه از آخ و اوخهایی که بعد از برخورد سرشان به یکدیگر بلند شده بود، خاموش شد. درسا کادو را هم در کنار کیک قرار داد.
(داده میشه)
قرار بود عکس کیک و کادو را به همراه کلیپی که برای تولدش آماده کرده بودند، برای سارینا بفرست تا به دست حسنا برساند.
مشاهده فایلپیوست IMG_20230611_002853_120.mp4
- نت ندارم به مرگ یک یکتون
- با بزرگ ترت درست سست بگو این چ طرز هرف زدنه
- زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر، من گرفتم تو نگیر «برای خواندن ادامهی این شعر گرانبها به صفحه شش نمایه @HAN بروید.»
- چرا ازون گپ سم نمیای بیرون؟
با یادآوری آن خاطرات، لبخندی به وسعت جنگلهای آمازون و امّا به تلخی خیار چنبر تلخ بر لبانشان بنشست. حال تنها جملاتی که در اینجا به گوش میرسید، احوالات هر بینندهای را محزون میساخت:
- بیا پیشم دلم تنگته:)
- مثلاً همین الان یهویی بهت نازل بشه شب برگردی... .
- حیف(:
- هیِ کثیر...
با اینکه میدانستد او قرار نیست در را برایشان باز کند، امّا تصمیم خود را گرفته بودند. به آرامی در چوبیِ یاسی رنگ را باز کرده و پا بر روی سنگفرشهای آبیفام گذاشتند. آرامآرام از دیگری پیشی گرفته و هر کدام جایی بنشستند. بعضی از آنها فکر و ذهنشان حول محور اتفاقات آن روز و برخی دیگر دلتنگیشان نسبت به نبودنش میگشت. اتفاقات آن روز را واضح به یاد دارند.
همان روزی که چند تن از نیروهای مصلح انجمن رنگ کلبه را تغییر و با اسلحهشان یعنی تار و مار «محافظ پرقدرت» تمامی پشهها را به کشتن دادند. امّا او رفته بود، زودتر از کشته شدن پشههایش رفته بود. رفت و دیگر بازنگشت، حتی دلش برای کسب و کار جدیدش هم به رحم نیامد و رفت. رفت که رفت. بهطور فوقباوری رفت.
امّا دیگر وقت فکر کردن به اتفاقات گذشته را نداشتند، چرا که آنها برای امری دیگر به اینجا آمده بودند. برای امری خیر... ! منتها حیف و صد حیف که آن امر خیر خواستگاری نه بلکه تکرار زادروزش بود. درسا به آرامی کیک را جلوی در گذاشته و شمع کوچک را با فندک روشن کرد. البته که فندک را تنها برای روشن کردن شمع به همراه داشت و نه برای روشن کردن چیز دیگری، مطمئن باشید!

همگیشان از پانزده شروع کرده و بعد از به زبان آوردن آخرین شماره سرهایشان را برای خاموش نمودن شمع جلو آوردند و در آخر شمع خاموش گشت. البته نه از فوتهای آنها، بلکه از آخ و اوخهایی که بعد از برخورد سرشان به یکدیگر بلند شده بود، خاموش شد. درسا کادو را هم در کنار کیک قرار داد.
(داده میشه)
قرار بود عکس کیک و کادو را به همراه کلیپی که برای تولدش آماده کرده بودند، برای سارینا بفرست تا به دست حسنا برساند.
حال دیگر باید میرفتند، از عمق وجودشان امیدوار بودند که حالش خوب باشد!