سالها بود که روستایمان رنگ برف را ندیده بود و شاخههای درختان به خاطر سنگینی برف خم نشده بود.همه خوشحال از اینکه برف آمده درکوچه وخیابانها بودند.
شالم را بیشتر روی دهان و بینیام کشیدم چون در این جور مواقع گونهها وبینیام مانند گوجه قرمز میشوند. دانههای برف با شادی در همهجای زمین فرود میآمدند. بچهها آنطرفتر مشغول آدم برفی درست کردن بودند و بعضیهایشان هم گلولههای برفی به یکدیگر پرتاب میکردند. دستهایم را
مشت کردم تا از یخزدگی بیشتر آنها جلوگیری کنم.
بالاخره از روستا خارج شدم.تمام تپههای اطراف پوشیده از برف وسفیدی بود.بند پوتینهای سربازی برادرم را که پا کرده بودم محکم تر کردم تا از پاهایم درنیایندچون برایم بزرگ بودند.
بازحمت فراوان خودم را به بالای یکی از تپه ها رساندم. آنقدر برف آمده بودکه می شد روی آنها اسکی بازی کرد. اما ما که حتی پول یک جفت چکمه را نداشتیم اسکیمان دیگر چه بود.
ازآن بالابه روستای پوشیده از برفمان نگاه انداختم که بعد از مدتها رنگ سفیدی درآن پدیدار شده بود.
خدا را به خاطر رحمتهایی که امسال شامل حالمان کرد شکر میکنم.
خدایاشکرت که هنوز هم به فکرمان هستی!