ماریا انگار حسابی از حرف مادرش تعجب کرده بود؛ آنها تصمیم داشتند تک دخترشون ماریا 17 ساله رو برای مدتی به آسایشگاه بفرستند. ماریا با تعجب و چشمهای اشکی به مادرش نگاه میکرد و لب زد:
- مامان نمیخوام برم من حالم خوبه باور کن! لطفا بذارید بمونم.
- ماریا عزیزم فقط مدت کوتاهی قرار اونجا باشی.
- مامان تو به سه ماه میگی مدت کوتاه؟
- یک سال که نیست سه ماهه.
- مامان من کاملا خوبم دلم نمیخواد برم.
- ماریا وسایلت رو جمع کردم.
لطفاً بخواب فردا روز مهمی هست.
مادر ماریا بوسهای بر پیشانی تک دخترش زد و شب بخیر آرومی گفت.
بعد از رفتن مامانش به سمت پنجره بزرگ اتاقش قدم برداشت.
پردههای ضخیم که جلوی نور ماه را گرفته بودند کنار زد. حالا دیگر نور ماه به راحتی به اتاق ماریا راه یافت و کل اتاق رو روشن کرد.
ماریا دلش برای دهکده کوچکشان، برای دوستانش نه فقط دوستش فلیکیس تنگ میشد. آنقدر ناراحت بود که اگر حتی یک نگاه گذرا به او میکردی متوجه ناراحتیاش میشدی که چرا چشمهای مشکیاش پر از اشک است.
انگار امشب جیرجیرکها هم از رفتن ماریا ناراحت بودن. انگار ماریا دلش حتی برای آن جیرجیرکها هم تنگ میشد. حالا که قرار بود برای مدتی برود حتی دلش برای خانم فضول همسایه هم تنگ میشد.
***
کاترین خدمتکار میانسالی بود که سالها به خانواده ماریا خدمت میکرد. کاترین چمدان سبز رنگ ماریا را در عقب کالسکه گذاشت.
ماریا بعد از خداحافظی از خانم همسایه و مادرش با قدمهای آرام به سمت کالسکه رفت.
انگار منتظر فیلیکس بود، او ناراحت بود چرا تنها دوستش برای خداحافظی نیامده است.