جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بغض ونوس] اثر «آیدا کریمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آیدابانو با نام [بغض ونوس] اثر «آیدا کریمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 362 بازدید, 6 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بغض ونوس] اثر «آیدا کریمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آیدابانو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آیدابانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
5
6
مدال‌ها
2
نام رمان: بغض ونوس
نام نویسنده: آیدا کریمی
ژانر: عاشقانه، تراژدی، درام
عضو گپ نظارت (۵)S.O.W
خلاصه: دختری ناز پرورده و زیبا در عین حال مغرور و عصبی، دلش صافِ‌ها اما زبونش تلخ! و یه دخترِلوس و شیرین زبون برای پدرش؛ ونوس ما خاطرخواه زیاد داشت اما تنها عمویش اون رو به ریش پسرش بست، ناگفته نماند ونوس هم کم و بیش دلش سریده بود، اختیار از کف داد و بدون توجه به مخالفت‌ها،شرعی و قانونی به نکاح امیرعلی درآمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آیدابانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
5
6
مدال‌ها
2
سرم رو به درخت بلوط تکیه دادم و خیره شدم به آسمونی که بغض کرده و هرلحظه امکان داشت اشک‌هایش فرو بریزد...! صدای خوفناکی سرداد و بلافاصله شروع به باریدن کرد! نفس عمیقی کشیدم عطر بارون رو دوست داشتم بهم حس زندگی می‌داد! کسی انگار صدایم زد! نگاهم رو به بالا سوق دادم، مامان رو دیدم که با نگرانی اشاره می‌کرد به داخل برم تا بیشتر ازاین موش آب کشیده نشده‌ام! با کرختگی دستم رو روی زمین گذاشتم و بلند شدم کمی دست‌هایم کثیف شد اما مهم نبود. سرم‌رو رو به آسمون گرفتم و چشم‌هایم رو بستم قطرات با شدت به صورتم کوبیده میشد و حس فوق‌العاده‌ای بهم دست می‌داد، حس خنک و لذت‌بخش!
پاهایم رو آهسته همراه با ریتم تکان می‌دادم و چرخی زدم و دست‌هایم رو به رقص درآوردم، خنده‌ای از شوق سردادم و از روی چمن‌ها با نوک انگشت آهسته قدم برمی‌داشتم و زمزمه کردم:
- چشم‌ها را بايد شست
جور ديگر بايد ديد
چترها را بايد بست
زير باران بايد رفت
فکر را خاطره را زير باران بايد برد‌... .
با همه مردم شهر زير باران بايد رفت
دوست را زير باران بايد ديد‌
عشق را زير باران بايد جست
هر کجا هستم، باشم‌.
آسمان مال من است... .
پنجره، فکر، هوا‌، عشق‌..
زمين مال من است
چشم‌ها را بايد شست
جور ديگر بايد ديد
چترها را بايد بست
زير باران بايد رفت... .
- هرکسی تو رو ببینه فکر می‌کنه عاشقی!
با صدای وریا نگاهم رو بهش دوختم و لبخندی به رویش پاشیدم. چتر رو گرفت روی سرم و گفت:
- فکر کنم باید تا دو هفته لوس بازی هایت رو تحمل کنیم!
چشم‌غره‌ای رفتم و مشتی به بازویش کوبیدم! که خنده‌ای کرد و بوسه‌ای روی موهای خیسم نشاند، باهم به داخل رفتیم. مامان با دیدن وضعیتم روی صورتش کوبید:
- خدا من و مرگ بده این چه وضعیه دختر!
خنده‌ای کردم:
- خدانکنه مامان جان
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
- برو لباس‌هات رو عوض کن بیا تا برات جوشنده آماده کنم گرم بشی!
مامان همان‌طور غرولند کنان به سمت آشپزخونه رفت. خودم رو به اتاقم رسوندم و لباس‌هایم رو در رختکن انداختم زیر دوش آب گرم ایستادم تا کمی از سرمای درونم کاسته بشه. ست هودی صورتی رنگم رو پوشیدم و موهای زیتونی رنگم رو با سشوار کامل خشک کردم... . حالِ اینکه برم پایین رو نداشتم ترجیح دادم خودم رو به خواب ناز دعوت کنم توی این هوای بارونی فقط خواب می‌چسبه و بس!
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: imhdsew
موضوع نویسنده

آیدابانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
5
6
مدال‌ها
2
***
بعد از چند روز تب و لرز شدید بالاخره امروز کمی بهتر شده بودم، عزیز جون امشب همه رو دعوت کرده بود تا شب یلدا رو در کنار هم بگذرونیم، مامان هم پیدایش نبود و طبق‌ معمول در چنین مواقعی فی الفور خودش رو به سالن طناز رسانده بود تا از رقبا کم نیاورد و به قولی ملکه امشب او باشد.
از اتاقم بیرون رفتم؛ سکوت همه جا رو فرا گرفته بود، بابا که بیمارستانه، وریا هم که سرگرم دوست دختراشه، فقط تنها عضو بی‌کار و علاف من بودم، چون که چند روزی رو به دلیل بیماری مدرسه رو پیچانده بودم...! دلم لک زده بود برای لازانیایی که دیشب من و وریا از خوردنش محروم شدیم، چرا؟! تقصیر وریای بدجنس بود دعوا راه انداخت و باعث جنگ و جدال بینمون شد و در آخر هم مامان هردومون رو توبیخ کرد! در یخچال رو که باز کردم با دیدن ظرف خالی دپرس شدم، به حتم کار وریاست، پسرِ الدنگ! تلفن رو از روی اپن برداشتم و لازانیا سفارش دادم می‌دانستم اگر نخورم حسرتش رو دلم باقی می‌مونه؛ آدم شکمویی نیستم اما روی غذاهای مورد علاقه‌ام حساسم!
***
حاضر و آماده منتظر ملکا بانو ایستاده بودیم که بالاخره تشریف فرما شدند با آن لباس زرشکی رنگی و موهای هایلایت شده و آرایش ملیحی که روی صورت قشنگش نشونده بود من که دلم ضعف رفت چه برسه به بابایی! وریا شروع کرد به دست زد و مامان رو بغل کرد:
- مامان خانم امشب حسابی چشم‌های هم‌ عروس و خواهرشوهر رو می‌خوای در بیاری‌ ها!
مامان پشت چشمی نازک کرد و به سمت بابا اومد، با دیدن نگاه‌های عاشقانه‌شون، من و وریا جیم زدیم تا بیننده صحنه‌های مهیج نباشیم.
نگاهی زیر چشمی به وریا انداختم با آن تیشرت سفید رنگ و شلوار جین حسابی تو دل برو شده بود، دلم برای بهار سوخت که عاشق اوست، عاشق پسری که پایبند نبود و آوازه دختر بازی‌ هایش گوش فلک رو کر کرده بود!
حیف که در قهر به سر می‌بردیم و الا ماچ آبداری رو اون صورت هفت تیغش می‌نشاندم کثافتِ جذاب...! وریا پشت رول نشست و بابا کنارش، من و مامان هم عقب نشستیم.
مامان انگار تازه متوجه لباس‌های من شده بود نق زد:
- این چیه؟ پوشیدی! لباس از این بهتر نداشتی؟
لبخند ملیحی تحویلش دادم و سکوت کردم؛ مانتو پاییز زرشکی رنگ با شلوار اسلش مشکی رنگ و شال ریز بافت سنتی! پوشیده بودم. کجای تیپ من خوب نبود؟! سرم رو به شیشه چسباندم و تا خانه عزیز فقط آهنگ های عج وجق وریا در حال پخش بود!
***
عمو حاجی و عمه‌هایم با خانواده‌هاشون همگی آمده بودند و مجبور بودم یکی‌یکی با همه‌شان سلام تعارف کنم! و در آخر کنار بهار نشستم. دست‌های سردش رو توی دست‌هام گرفتم و لبخندی به رویش پاشیدم! آروم زمزمه کردم:
- قیافت رو درست می‌کنی یا پاشم یه چک نر و ماده بخوابونم تو اون صورتت، انگار شدی مرده‌ ها! چرا این‌قدر بی روحی تو دختر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آیدابانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
5
6
مدال‌ها
2
بهار نالید:
- دست روی دلم نزار که خونِ! باید مفصل برات تعریف کنم فعلا این‌جا نمی‌شه.
- باشه عزیزم، من میرم کمک عزیز تو نمی‌یای؟!
- نه.
آهی کشیدم و بلند شدم خودم رو به آشپزخونه رسوندم عزیز و عمه زهرا مشغول کشیدن شام بودند بوسه‌ای روی گونه عزیز نشوندم:
- قربون عزیز جونم برم من چه کردی بانو؟
لبخندی به رویم زد:
- دورت بگردم ونوسم.
همون لحظه صدای زنگ در به صدا دراومد! خواستم از آیفون در و باز کنم که عزیز گفت:
- مادر قربون دستت آیفون خرابه باید از پایین باز کنی.
چشمی گفتم و بیرون رفتم؛ در رو که باز کردم با دیدن امیرعلی شوکه شدم سلام زیر لبی کردم و او هم جواب آرومی بهم داد و جلوتر از من به داخل رفت، اما من همان‌جا جلو در انگار پاهایم قفل شده بود و توان حرکت نداشتم! چهره اخم آلودش در ذهنم کنار نمی‌رفت، نمی‌دانم چرا هرموقع مرا می‌دید یادش می‌آمد که باید اخم کند و لبخندهای دلبرش رو از من دریغ می‌کرد! به خودم آمدم، کنار حوض نشستم و ابی به صورتم زدم تا کمی از التهاب درون کم بشه به داخل رفتم. شام هم با خنده وشادی سِرو شد، واقعاً که دست‌پخت عزیز در جهان همتا نداشت، پلو مرغ زعفرونی و توکمی‌اش بی نظیر بود به‌به و چه‌چه همه بالا گرفته بود و عزیز هم لبخند زیبایش از لب‌هایش کنار نمی‌رفت، امشب به همه خوش گذشت، محمد پسر کوچک عمو حاجی تنبک آقاجون خدابیامرز رو آورد و مجلس رو گرم کرد همه با خنده و شادی او را همراهی می‌کردند و با او هم آواز شدند تعجبم بر این بود که عموحاجی هم امشب همراه شد بود و از سختگیری‌هایش خبری نبود؛ مشاعره آخر شب هم عجیب چسبیدو همه این‌ها رو مدیونِ عزیزی بودیم که ما رو دور هم جمع کرده بود... .
***
کنار عزیز تشکم رو پهن کردم، دلم نیامد امشب تنهایش بگذارم؛ شالم رو بیرون آوردم و کنارش دراز کشیدم.
من رو توی بغلش گرفت و همانند کودکی‌ام موهایم رو نوازش می‌کرد!
لبخندی زدم و با آرامش چشم‌هایم رو بستم.
- عموت یه چیزهایی بهم گفته میخوام قبل از همه تو رو در جریان بذارم.
چشم‌هایم تا آخرین حد باز شد و رادارهایم روشن! منتظر بودم تا عزیز حرف بزنه... .
- حاجی می‌خواد تو رو برای امیرعلی خواستگاری کنه!
همین جمله کافی بود تا من رو ناک اوت کند... بلند شدم و نشستم، عزیزهم در فکر فرو رفته بود و از اون خنده‌ی همیشگی اش خبری نبود.
- عزیز عمو چه فکر با خودش کرده؟! حتی حرفش هم خنده ‌دارِ!
از ته دل آهی کشید:
- وقتی تو به دنیا اومدی عموت انگار خودش دختردار شده بود یه گردنبند و ان یکاد انداخت گردنت و فقط یه کلام گفت نشونش کردم برای امیرعلی؛ هممون می‌دونستیم که حاجی حرفش حرفه! زهره اما این رو نمی‌خواست، همش سعی می‌کرد امیرعلی نگاهش هم به سمت تو نیفته جوری تو گوش اون پسر خونده بود که همش تورو اذیت می‌کرد یه بار مادرت طاقت نیاورد و سیلی محکمی به امیرعلی زد و زهره هم تا تنور و داغ دید نون رو چسبوند، رابطه‌اش رو با مادرت بهم زد و مادرت هم چندبار سعی کرد این دلخوری‌ها رو رفع کنه اما زهره کینه به دل گرفته بود و قصد کوتاه اومدن نداشت عموت هم دیگه حرفی نزد تا چند وقت پیش باهام درمیون گذاشت که نمی‌تونه صبرکنه می‌ترسه از این‌که تو رو از دست بده! باید تو رو برای امیر عقد کنه!
عزیز دست‌هام رو گرفت:
- می‌دونی که چه‌قدر دوست دارم برام خیلی عزیزی ونوسم! من هم مشتاقم تا تو و امیرعلی رو کنارهم ببینم!.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آیدابانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
5
6
مدال‌ها
2
- چرا وقتی فقط عمو راضی به این وصلتِ! این‌قدر اصرار می‌کنه؟!
عزیز لبخند مهربونی بهم زد و دست‌هام رو نوازش کرد:
- نترس دختر، دلت نلرزه امیر علی خودش حرف تو رو پیش کشیده...! حالا بگو ببینم خاطرخواه پسرم هستی یا نه؟
سرم رو انداختم پایین و ترجیح دادم سکوت کنم، اما باور این‌که امیر خودش مرا طلب کرده بود در مغز کوچکم نمی‌گنجد. عزیز من رو در آغوشش کشید و بوسه‌ای روی موهایم نشاند:
- سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می‌دهد از حالِ نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که عیانست چه حاجت به بیانم... .
قطره‌ی اشکی بی‌تاب رو گونه‌ام سر خورد! قلبم بی قرار عشقی بود با سرانجامی مجهول!.
***
آن شب تا اذان صبح با عزیز درد و دل کردم؛ ناگفته‌هایم را، دردهایم را، غصه‌هایم را...! و همه‌اش می‌رسید به یک نفر؛ همانی که دل و ایمانم رو برده بود... به کتاب شیمی‌ام خیره شدم، فصل آخرش کمی سخت بود و مبحثش رو نفهمیده بودم؛ انشالله که این توی امتحان نمی‌آید... ضربه‌ای به کمر خورد، برگشتم با نیش‌های باز بهار رو به رو شدم؛ چشم غره‌ای بهش رفتم که غش‌غش خندید...! کنارم نشست و دستش رو انداخت دور گردنم و گفت:
- عشقم چه‌طوری؟
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- تو مثل این‌که امروز خیلی کیفِت کوکِ، چیزی زدی عزیزم!؟
از ته دل لبخندی زد.
- باورت نمی‌شه رضا قراره بیاد خواستگاری‌ام... .
- گفتم حالا چی شده، گیریم اون بخواد بیاد کیه که راهش بده!
نیشگونی از بازوم گرفت.
- تو فقط ضد حال بزن نکبت، داداشیم پشتمه خیالم راحته!
- می‌دونی که حتی عمو هم اگر راضی بشه، مامانت عمراً بذاره همچین کسی دامادش بشه... .
آهی کشید و سرش رو روی شونه‌هایم گذاشت و گفت:
- تموم نگرانیم از اخلاق‌های مامانمه، می‌شناسیش که روی یه چیز کلیک کنه‌ ول کن نیست، اومدم بهش میگم مامان من دوستش دارم عاشقشم نمی‌تونم بدون اون زندگی کنم...! برگشته میگه چند وقت بگذره حال و هواش از سرت می‌افته، آخه مگه من بچه‌ام که این‌جوری باهام رفتار می‌کنه... .
- غصه نخور قشنگم، همه‌ چی درست میشه فقط باید صبر داشته باشی... .
بچه‌ها با خوش‌حالی وارد کلاس شدند با رقص، آهنگ می‌خوندند، مثل این‌که... خانم صبوری مدرس شیمی که امروز قرار بود کل کتاب رو امتحان بگیره خوش‌بختانه دچار کووید شده و چند وقتی رو از دستش راحتیم، الهی شکر! خدا پدر اون کسی رو بیامرزِ که بیماری رو انتقال داده بهش، دمش گرم...!
***
روی تختم تکیه داده بودم و توی اینستاگرام چرخ می‌زدم، سروش پست جدید گذاشته بود نگاهی انداختم؛ نامرد‌ها تنهایی رفتند عشق و حال...! محمد و وریا و امیر علی هم بودند؛ با چند رفیق‌های دیگه‌شون، نگاهم زوم شد روی امیرعلی! چند تار موهای خرمایی رنگش، روی پیشونی‌اش ریخته بود، چشم‌های سبزرنگش می‌خندیدند و از اون اخم‌های همیشگی‌اش خبری نبود! دلم ضعف رفت برایش؛ نوازشگرانه دستی روی صورتش کشیدم... چشم‌هایم رو بستم دلم برای دیدنش تنگ شده بود! یعنی می‌شود روزی برسد که تمام او مال من باشد؟! من دیگر از دنیا چیزی نمی‌خواهم.
 
آخرین ویرایش:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,573
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین